65-74
دوست بوریس که از عقب می آمد و به جلو دوید و چیزی به روسی گفت که معلوم نشد کلمۀ عبور بود یا توضیحی دربارۀ علت حضور من در آن محل . پس از این گفتگو مرد مذکور راه را باز کرد وداخل اطاق کوچکی شدیم که شیشه های تاری داشت . اینجا دفتری بود بسیار محقر که به دیوارهای آن پوستر های تبلیغاتی به زبان روسی و یک عکس بزرگ از لنین چسبانده شده بود . یک مرد روسی با صورت اصلاح نکرده و پیراهن آستین کوتاه میز نشسته و با دو سه نفریکه روزنامه بسته بندی می کردند سخن می گفت .او مرا مورد خطاب قرار داد و بزبان فرانسه به لهجه خارجی ، گفت :
«خیلی بی احتیاطی کرده اید ، چرا بسته لباسی برای شستن همراه نداتید ؟»
پرسیدم :«چرا؟ »
گفت : «هر کس که به اینجا بیاید با پوشش دادن لباس برای شستن وارد می شود . دفعۀ دیگر با یک بستۀ بزرگ لباس بیائید ، نمی خواهم پلیس بویی ببرد .
وضعی که دیدم بسیار دسیسه آمیز تر از آن بود که من تصور کرده بودم . بوریس روی تنها صندلی موجود در دفتر نشست وگفتگوی مفصلی به زبان روسی بین آنها رد و بدل شد . فقط مردی که پشت میز نشسته بود سخن می گفت ، مرد جوانی که روی پله ها با او برخورد کرده بودیم به دیوار تکیه داده بود و مرا می پائید ، گویی که هنوز مورد سوء ظن بودم . وضع عجیبی بود ، در اتاقی که دیوار های آن پر از شعارهای تبلیغاتی بود ایستاده بودم و به صحبتهایی گوش فرا می دادم که یک کلمه آن را نمی فهمیدم . روسها به تندی وبطور جدی توام با تبسم و بالا انداختن شانه ها سخن می گفتند . از موضوع صحبت آنان سر در نمی آوردم . بنظر می رسید که همدیگر را «پدر کوچک » ، «کبوتر کوچک » و یا مانند شخصیتهای داستانهای روسی «ایوان الکساندرویچ » خطاب می کردند . پیش خود می گفتم لابد گفتگو دربارۀ انقلابها است . شاید مردی که صورت خود را اصلاح نکرده بود می گفت : «ما هرگز بحث نمی کنیم ، مباحثه وسیله وقت گذرانی بورژواهاست ما اهل عمل هستیم .»اما متوجه شدم که حدس من چندان درست نبود . ظاهراً بحث دربارۀ بیست فرانک بابت یک ورودیه بود که بوریس به گردن گرفت (تمام دارایی ما هفده فرانک بود ) و از موجود ی ما پنج فرانک پرداخت .
دیگر قیافه مرد تنومند حکایت از بدگمانی نمیکرد و روی لبۀ میز نشسته بود . مردی که موقع ورود ما پشت میز قرار داشت شروع به پرسشهایی از من به زبان فرانسه کرد و یادداشتهایی برداشت . پرسید که آیا من تمایل به کمونیسم دارم ؟ پاسخ دادم که هرگز به سازمانی وابسته نبوده ام . باز پزسید : آیا از وضع سیاسی انگلیس اطلاعی دارم ؟ گفتم البته ، البته و نام چند وزیر را بردم و شرحی دربارۀحزب کارگر بیان داشتم . پرسیدند دربارۀ ورزش چه می دانی می توانی مقالاتی در این باره تهیه کنی (فوتبال و سوسیالیسم در قار] اروپا یک ارتباط معما گونه با هم دارند ). باز گفتم آه البته ، البته ، هر دو نفر موقرانه سر خود را تکان دادند ، و مردی که صورت خود را اصلاح نکرده بود گفت :
«مسلماًشمااطلاعات جامعی دربارۀ اوضاع انگلیس دارید . آیا می توانید سلسله مقالاتی برای یک نشریه هفتگی مسکو بنویسید؟ »
«موضوع مورد نظر را ما انتخاب کرده و به شما خواهیم گفت .»
گفتم «البته »
گفت «پس ، رفیق ، با پست فردا یا پس فردا نظرات ما را دریافت خواهید داشت . ما از بابت هر مقاله یکصد وپنجاه فرانک می پردازیم . اما فراموش نکنید که در مراجعه بعدی به اینجا جتماً با یک بسته لباس بیائید . به امید دیدار ، توفیق.»
از پله ها پایین رفتیم ووارد لباسشویی شدیم ، از پشت شیشه های مغازه خیابان را دقیقاًزیر نظر گرفتیم تا مطمئن شویم کسی از بیرون مراقب ما نیست و سپس آنجا را ترک کردیم . بوریس از خوشحالی دیوانه شده بود .
بدون اینکه فکر موجودی مان را بکند یک سیگار برگ به مبلغ پنجاه سانتیم خرید و عصا زنان از مغازه سیگار فروشی بیرون آمد .
در حالیکه از شادی روی پای خود بند گفت :«دوست عزیز بالاخره بخت به ما روی آورد . برخورد تو با آنها عالی بود . متوجه شدی که تو را رفیق خطاب می کرد ؟ یکصدو پنجاه فرانک برای هر مقاله ، خدایا چه بخت و اقبالی !»
صبح روز بعد به شنیدن صدای پستچی به پایین دویدم ولی متاسفانه نامه ای برای من نداشت . در خانه ماندم ومنتظر پست بعدی شدم ، باز هم خبری نشد . چون سه روز گذشت و از آن مجمع سری نامه ای نرسیده هر نا امید شدیم و یقین کردیم که برای نوشتن مقاله کس دیگری پیدا کرده اند .
ده روز بعد در حالیکه بسته ای زیر بغل داشتیم ( بعنوان لباس چرک برای دادن به لباسشویی ) به آن مجمع سری مراجعه کردیم .اما اثری از آن نبود ! زن متصدی لباسشویی چیزی در این باره نمی دانست _فقط گفت که «آن آقایان » چند روز پیش اختلافی در مورد کرایه پیدا پیدا کردند و از آن جا رفتند . با بسته ای که زیر بغل داشتیم قیافه ما خنده آور بود . اما باز هم خوشحال بودیم که روز اول بجای بیست و فرانک فقط پنج فرانک سرمان کلاه رفته بود .
دیگر خبر و اطلاعی از آن مجمع سری بدست نیاوردیم و نفهمیدیم که که آنان چه کسانی بودند . عقیده شخصی من این بود که آن دونفر هیچ ارتباط و پیوستگی با حزب کمونیست نداشتند ،بلکه کلاه بردارانی بودند که به عنوان ورودیه به یک مجمع سری موهوم از آوارگان روسی اخاذی می کردند . کاری که آنان پیشه خود ساخته بودند هیچگونه خطری نداشت و بی تردید در شهر دیگری نیز همین بساط خود را پهن می کردند .آنان اشخاص زیرک و باهوش بودند و نقش خود را بسیار ماهرانه بازی می کردند . دفترشان درست به همانگونه بود . که یک دفتر حزب کمونیست باید باشد ، و اصراری که در آوردن بسته لباس می کردند شگردی بس استادانه بود .
9
سه روز دیگر باز در جستجوی کار بودیم در این مدت غذای خود را کهعبارت از سوپ و نان بود در اطاق من صرف می کردیم . هنوز دو روزنه امید باقی بود . یکی احتمال واگذاری شغل در هتل ایکس ، نزدیک مدان کنکورد و دیگری مراجعت مدیر رستورانی که در کو چه کومرس دایر می شد . روزی بعد از ظهر به دیدن وی رفتیم . ضمن راه بوریس دربارۀ پول زیادی که بدست می آوریم سخن می گفت وتاکید میکرد که رفتارمان باید که اثر مطلوبی در مدیر هتل بگذارد .
«دوست من ، وضع ظاهر عامل بسیار مهمی است ، اگر یک دست لباس خوب و شیک در بر داشتم می توانستم تا چند ساعت دیگر یک هزار فرانک قرض کنم . افسوس که وقتی پول داشتیم یک یقۀ نو نخریدم ، حال یقه را پشت و رو کرده ام ، اما چه فایده پشت آن نیز چرک و کثیف است . آیا چهره ام حاکی از گرسنگی من است ؟»
«رنگت پریده است »
«با نان و سیب زمینی قیافه بهتر از این نمی شود . چهره گرسنگی کشیده تنفر آمیز است . مردم آدم گرسنه را با اُردنگی بیرون می کنند . صبر کن .»
وی جلو یک مغازه جواهر فروشی ایستاد و در حالیکه خود را در آیینه های پشت ویترین می نگریست شروع به سیلی زدن به صورتش کرد تا چهره اش گلگون شود ، و قبل از اینکه سُرخی بصورت دویده از بین برود با عجله به رستوران رفتیم و خود را به مدیر معرفی کردیم .
مدیر رستوران مردی بود کوتاه قد و چاق با موهای مجعد خاکستری که کت چهار دکمه تمیزی از پارچه فلانل به تن داشت و بوی عطری که بخود زده بود به مشام می رسید . بوریس گفت که او هم یک سرهنگ ستبق ارتش روسیه بوده است . همسر فرانسوی مدیر نیز حضور داشت ، زنی بود زشت با چهره ای به سفیدی شخصیمرده با لبانی سرخ رنگ که مرا به یاد گوشت گوساله سرد وگوجه فرنگی می انداخت. مدیر با خورویی با بوریس برخورد کرد و چند دقیقه ای به روسی با هم گفتگو کردند . من درکنار ایستاده بودم و خود را آماده می کردم تا درابرۀ ظرفویی دروغ تحویلش دهم . بعد مدیر به سوی من آمد ، سعی کردم که خود را فروتن و چاکرمآب نشان دهم . بوریس به من تلقین کرده بود که ظرف شو بندۀ برده ها است ، لذا منتظر بودم که مدیر هتل با من به حقارت رفتار کند . اما برخلاف انتظار دستم را در دستش گرفت .
بصدای بلند گفت « پس شما انگلیسی هستید ، چه پیش آمدی ؟ نیازی نیست بپرسم گلف بازی می کنید یا نه ؟ »
چون متوجه شدم که وی همین انتظار را دارد پاسخ دادم « البته که گلف بازم»
«در تمام طول زندگی در آرزوی گلف بودم . آقای عزیز آیا لطف کرده و چند چشمه از آن بازی را برای من شرح خواهید داد ؟»
من فرق بین چوگان سرچوبی و چوگان با سرآهنین گلف راتشریح کردم ، مدیر رستوران مدتی گوش فرا داشت و سپس گفت « فهمیدم ، متشکرم » ! قرار شد که پس از گشایش رستوران بوریس در سمت خوانسالار و من در شغل ظرفشو استخدام شویم ، و اگر کار رونق گرفت من بسمت متصدی دستشویی و توالت ارتقاء مقام یابم . پرسیدم «رستوران کی افتتاح می شود ؟»مدیر با تبخیر پاسخ داد « درست پانزده روز دیگر . (وی موقع سخن گفتن با وقار خاصی دست خود را حرکت می داد .) وبا اولین ناهار .»پس از آن با غرور مخصوصی رستوران را به ما نشان داد .
رستوران جایی کوچک و جمع و جور بود که شامل یک بار ، یک سالن غذاخوری و آَشپزخانه ای به وسعت یک حمام خانگی متوسط . آقای مدیر ، رستورانش را بطور پر زرق و برق که خود «ممتاز » می دانست آراسته بود و آنرا تزیین به سبک نورماندی می نامید . وی در نظر داشت نام رستوران خود را «او بژردوران کوتار» بنامد تا دوران قرون وسطی را بخاطر بیاورد . صاحب رستوران جزوه هایی پر از دروغ دربارۀ سابقه تاریخی آن محل چاپ وآماده کرده بود ، در این جزوه ها ضمن سایر دروغ پردازیها ادعا شده بود که زمانی در همین محل میخانه ای بوده که پاتوق شارلمانی (امپراطور فرانسه بین سالهای 742 و 814 میلادی ) بود. دربار رستوران تصاویر جلف وغیراخلاقی دیده می شد . وی در پایان بازدید بهر کدام سیگار گران قیمت داد و ما آنجا را ترک کردیم . من یقین داشتم که از این رستوران چیزی عاید ما نخواهد شد . مدیر رستوران مرا به دیده یک کلاه بردار و حیله گر نگریسته بود ، حقه بازی ناشایست و بی مصرف .اما بوریس که خود را پس از دو هقته خوانسالار رستوران می دید بسیار خوشحال و امیدوار بود . می گفت :
«بالخره روزهای سخت بسرآمد ، دو هفته چیزی نیست . سه هفته دیگر رفیقه ای خواهم داشت . آیا وی موهای خرمایی خواهد داشت یا سیاه ؟ رنگ مو مهم نیست فقط زیاد لاغر نباشد .»
روزهای نکبت باری داشتیم ، فقط شصت سانتیم برای ما باقی مانده بود ، با این نیم کیلو نان و مقداری سیر خریدیم که به نان بمالیم . مالیدن سیر بر روی نان این خایت را دارد که طعم آن در دهان باقی می ماند و انسان تصور میکند که به تازگی غذا خورده است . بیشتر آن روز را در "باغ نباتات " گذراندیم . بوریس کبوترها را باسنگ نانه می گرفت ولی نمی توانست بهدف بزند ،، طرفهای غروب شروع بنوشتن صورت غذای شام در پشت پاکتی کردیم . چنان گرسنه بودیم که به چیزی جز خوراک نمی توانستیم فکر کنیم . آنچه بوریس برای شام خود انتخاب و یادداشت کرده بود شامل این غذا ها می شد : دوازده عدد صدف ، سوپ بورش با خامه ، خرچنگ آب شیرین ، یک عدد جوجه ، راسته گاو سیب زمینی تازه ، سالاد ، کیک سیب و پنیر با مقداری شراب اعلا و کنیاک . بوریس به انواع غذاهای ملل مختلف آشنایی داشت . بعدها که وضعمان خوب شد و رفاهی دست داد ، گاهی می دیدم که وی با اشتهای کامل شکم خود را با انواع خوراکیها پر می کند .
بالاخره کیسه مان تهی شد و منهم دیگر از جستجوی کار باز ایتادم ، و روز دیگری را بدون غذاا وبا گرسنگی سر کردم . باور نداشتم که رستوران "اوبرژودوژان کوتار " اصلاً دایر شود ، روزنه امیدی دیده نمی شد ، گرسنگی توان کاری را برایم باقی نگذاشته بود ، جز اینکه روی تختخواب دراز بکشم . ناگهان بخت روی آورد و روزی از غیب رسید . ساعت ده شب کسی از خیابان مرا صدا زد . از جای برخاستم و به سوی پنجره رفتم . بوریس آنجا ایستاده بود و با عصایش به طرف مناشاره ای کرد . پیش از انکه حرفی بزند قرص نانی از جیبش درآورد و بطرف پنجره پرتاب کرد !
«دوست من ، دوست عزیز من نجات یافتم !»
«یقین دارم که از کار خبری نیست .»
« چرا!در هتل ایکس نزدیک میدان کنکورد حقوق ماهیانه پانصد فرانک به اضافهه خوراک . از همین امروز مشغول کار شدم. چه شکنی از عزا در آوردم !»
بوریس پس از ده ، دوازده ساعت کار با پای متالم سه کیلومتر راه آمده بود تا این مژده را بهمن بدهد . وی از من خواست که روز بعد در ساعت استراحت بعد از ظهر در باغ "توئیلری " منتظرش باشم تا بلکه مخفیانه مقداری غذاا از متل برای من بیاورد . طبق وعده ای که داده بود همانجا به دیدارم آمده و از زیر لباس خود بسته ای را که لای روزنامه پیچیده شده بود درآورد . بسته محتوی مقداری گوشت قیمه ، پنیر ، نان و یک قطعه شیرینی بود که همه با هم مخلوط شده بودند .
بوریس گفت « بیشتر از این چیزی نتوانستم از هتل خارج کنم ، دربان بسیار زیرک وناقلاست .» غذا خوردن در روی روزنامه کهنه ، آنهم در باغ توئیلری که پر از دخترانزیبا است ، خوش آیند نبود ، من مشغول خوردن بودم و بوریس حرف می زد ، می گفت که در سمت کارگر چایخانه هتل استخدام شده است . این شغل محقرترین مشاغل در تهل است و برای کسی که پیشخدمت رستوران بوده تنزّل مقام شدیدی بحساب می آید . اما چاره ای نبود جز اینکه تا هنگام گشایش رستوران " ائبژردوزان کوتار" با همان شغل بسازد . هر روز بوریس را در باغ توئیلری ملاقات می کردم واو خوراکی را که دزدانه از هتل آورده بود بمن می داد . این وضع سه روز ادامه یافت و من با غذای دزدی گذران کردم . پس از آن اوضاع روبراه شد ، زیرا یکی از ظرفشویان هتل از کار خود کناره گیری کرد و من به توصیه بوریس بجای وی استخدام شدم .