بودیم، با هم شطرنج بازی میکردیم. و درباره جنگها و هتلها به گفتگو می پرداختم. وی بارها به من توصیه کرده بود که شغل پیش خدمتی در کافه ها یا رستوان ها را اختیار کنم. میگفت:«این کار در خور تو است ، روزی یکصد فرانک عایدی و داشتن یک رفیقه زندگی مطلوب و رضایت بخشی است. به نویسندگی علاقه داری و میخواهی از این راه تامین معاش کنی ولی این قبیل مشاغل در امدی ندارند و کار یاست بیفایده. فقط از یک راه میتوان با نویسندگی پول در اورد و ان ازدواج با دختر ناشر است. اگر سبیلهایت را بتراشی پیش خدمت خوبی میشوی . بلند قد هستی و انگلیسی میدانی این دو یکی از ضروریات پیشخدمتی در کافه و رستوران است. صبر کن تا این پای لعنتی من خوب شود، ان گاه هر موقع کاری نداشتی و بیکار بودی نزد من بیا»
اینک که از لحاظ پرداخت کرایه خانه لنگ و خودم گرسنه بودم به یاد وعده های بوریس افتادم و تصمیم گرفتم فورا به دیدارش بروم. البته اامیدوار نبودم به اتکا قولی که او داده بود بلافاصله به سمت پیشخدمتی استخدام شوم. اما ظرفشویی بلد بودم و می توانستم در اشپرخانه کار بکنم. وی گفته بود که رستوران ها و کافه ها فقط در تابستان نیاز به ظرفشو دارند. در هر حال داشتن دوستی منتفذ که بتوانم به وی متکی شوم ارامش بخش بود.

فصل 5
چندی پیش بوریس ضمن نامه ای نشانی خود را در «مارشه دِبلان مانتو » داده و نوشته بود که کار و بارش بد نیست ، تقریبا یقین داشتم که دوباره به هتل اسکریپ برگشته است و مانند گذشته روزانه یکصد فرانک را به دست می اورد. بسیار امیدورا بودم و بخود می گفتم که چرا زودتر به فکر وی نیافتادم. در عالم خیال خود را در رستوران در حال تر و تمیزی میدیدم که اشپزهای سر حال و شاد ضمن خواندن تصنیف های عاشقانه تخم مرغ میشکنند و در ماهی تابه می ریزند. و من در انجا علاوه بر در امد و دستمزد روزانه از پنج وعده غذای مقوی و گوارا برخوردارم. صبح به «مارشه دبلان مانتو» رفتم، برخلاف اتظار پس کوچه ای کثیف و محقری یافتم. نظیر محله خودم.
مهمان خانه ای که بوریس نشانی داده بود از کثیف ترین هتلهای ان محل بود. بوی زننده پس اب اشپزخانه مخلوط با بوی سوپ قلابی از شب مانده از در ورودی به مشام میرسید. سوپی که بوی ان به دماغم خورد «پویون زیپ » بود.احساس شبهه و بد گمانی کردم ، زیرا این نوع سوپ را فقط کسانی می خورند که از فرط گرسنگی فاصله چندانی با مرگ ندارند. ایا در چنین مکانی بوریس می توانست روزی یکصد فرانک در امد داشته باشد؟ به هر حال؛ وارد هتل شدم و از کسی که پشت میز نشسته بود ، صاحب هتل ، سراغ بوریس را گرفتم. پاسخ داد که و یدر همان هتل و در اطاق زیر شیروانی ساکن است. از پله های مارپیچی بالا رفتم. هر چه بالاتر میرفتم بوی سوپ کذایی شدیدتر و تهوع اورتر میشد. در اطاق بوریس رازدم ولی جوابی نشنیدم لذا در را باز کردم و وارد شدم.
اطاقی بود به مساحت ده فوت مربع، که روشنایی ان از پنجره سقف تامین میشد یک تخت خواب اهنی کم عرض،یک صندلی و یک دستشویی ، تنها مبلمان و وسایل ان اتاق را تشکیل می دادند. خطی از ساسها به شکل s برروی دیوار بالای تخت خواب در حرکت بود. بوریس لخت و عریان به خواب رفته بود. سینه اش پ ر از جای نیش حشرات و شکم برامده و بزرگش در زیر ملافه کثیف مانند پشته کوچکی به نظر میرسید. با ورود من بیدار شد و چشمانش را مالید و ناله ای کرد و گفت:
«اخ خدایا کمرم، درد دارد مرا میکشد، کمرم شکسته است»
گفتم«چی شده چه ات شده؟»
گفت:«کمرم شکسته است. تمام شب را ردی زمین خوابیده ام. نمیدانی این درد با من چه میکند»
«بوریس عزیز ایا بیماری؟»
«بیمار نیستم. از گرسنگی دارم هلاک میشوم. اگر این وضع ادامه یابد خواهم مرد. خوابیدن روی زمین نیز مزید برعلت شده است ، چند هفته است که با رز دو فرانک زندگی میکنم. خیلی وحشتناک است. متاسفتانه دوست من بد موقعی بهسراغم امده ای»
دیگر لازم نبود بپرسم که ایا هنوز در هتل اسکرپ کار میکند یا نه. با عجله به خیابان دویدم وقرص نانی خریدم و برگشتم. بوریس خود را روی نان انداخت و نصف ان را بلعید. چون حالش بهتر شد وو بر لبه تخت نشست و شروع به تعریف از وضع خود کرد. چون پس از ترک بیمارستان هنوز پایش درد میکرد و می لنگید نتوانسته بود کاری پیدا کند ، در نتیجه همه پس اندازش را خرج کرده بود و هر چه داشت به گرو گذاشته و بالاخره روزهای اخیر را با گرسنکی دست به گریبان بود.
یک هفته شبها را زیر پل استرلیز بین بشکه ها ی خالی شراب خوابید و دو هفته اخیر را د رهمین اطاق با یک مکانیک یهودی هم منزل بوده است.از کفته های مبهمش چننی دستگیرم شد که چون یهودی مذکور سیصد فرانک به بوریس بدهکار بوده ؛ لذا قرار گذاشته اند بابت باز پرداخت ان مبلغ ، بوریس شبها در اتاق وی بخوابد. به علاوه روزی دو فرانک بابت خورد و خوراک دریافت کند. دو فرانک پول یک لیوان قهوه و سه قرص کوچک نان بود. یهودی ساعت هفت صبح به سر کار میرفت پس از ان بوریس از محل خوابش ( که زیر پنجره سقف بود و باران لای درزهای ان به داخل اتاق می چکید) به رختخواب وی نقل مکان میکرد. گر چه ساس ها در این جا هم خواب را بر وی حرام میکردند ولی درد پشتش تسکین می یافت.
رفته بودم نا از بوریس یاری بجویم ولی وضع وی بدتر از من بود وبسیار مایوس ونا امید شدم. با این حال، وضعم را با او در میان گذاشتم و گفتم که فقط شصت فرانک پول دارم و باید هر چه زودتر کاری پیدا کنم. بوریس که باقی نان راهم خورده و سر حال امده یود و می توانست صحبت کند . جواب داد .
»خدا را شکر ، چرا نگرانی ؟ شصت فرانک یک ثروت حتی گنجی است. بی زحمت ان لنگه مفش را به من بده تا ساسهایی راکه در دسترس هستند بکشم»
«ایا امکان پیدا کردن کاری هست؟»
«امکان؟ خیر حتما. چند رو دیگر یک رستوران روسی در کوچه کومرس افتتاح میشود. شنیده ام که میخواهند مرا به سمت خوانسالار ان هتل بگمارند. در اینصورت میتوانم به اسانی کاری در اشپزخانه به تو محول کنم. حقوق ماهیانه ان پانصد فرانک است، به اضافه خوراک روزانه و اگر بخت یاری کند مبلغی انعام»
«اما ضمنا من باید در همین یکی دو روز اینده کرایه اتاقم را بپردازم»
«یک کاری میکنم. چند کارت برنده در استین دارم. مثلا چند نفری به من بدهکارند-پاریس پر از این قبیل اشخاص است. یکی از انا وعده داده است که بزودی تمام بدهیش را بپردازد. به علاوه رفقیه های من هم هستند. میدانی که زنان هرگز فراموشکار نیستند. کافی است لب تر کنم تا هر چه دارند به پای من بریزند، وانگهی همین یهودی هم اتاقی من ، می گوید که تعدادی دینام از گاراژی که در ان جا کار میکند خواهد دزدید و روزی پنج فرانک به ما خواهد داد که انها را تمیز کینم. تا بتواند بفروشد. همین مبلغ زندگی بخور و نمیر روزانه ما را تامین خواهد کرد . نگران نباش ، دوست عزیز ، هیچ چیز اسانتر از پول به دست اوردن نیست.»
«بسیار خوب ، حال برویم بیرون و در جستجوی کار باشیم»
«همین الان دوست من ، نترس از گرسنگی نخواهیم مرد. من در دوران سربازی و جنگ وضع و موقعیت های بدتری را دیده ام ، فقط باید استقامت و پایداری کرد. این کلام حکمت بار مارشال را فراموش نکن. حمله کنید ، حمله کنید، حمله کنید»
بلاخره بوریس ظهر از جایش بلند شد. فقط یک دست لباس ، یک پیراهن ، یک کراوات ، یک جفت کفش تقرریبا مندرس و یک جفت جوراب پاره برایش باقی مانده بود. یک پالتو هم داشت که احتمالا به زودی به گرو میرفت. او همچنین یک چمدان مقوایی کهنه و فرسوده داشت که گر چه بیشتر از بیست و یک فرانک نمی ارزید، ولی برایش بسیار مهم بود زیرا صاحب مهمانخانه تصور میکرد پر از لباس است. اگر ان نباشد شاید بوریس از هتل رانده شود. محتویات چمدان عبارت بود از تعدادی نشان و عکس، مقداری خرده ریز و بسته بزرگی از نامه های عاشقانه. با این حال بوریس سعی میکرد که قیافه ای برازنده و به اصطلاح شیکی داشته باشد. صورتش رابدون صابون و باتیغ کهنه ای که دو ماه کار کرده بود تراشید. کراواتش را به گردن بست که پارگیهای ان پیدا نباشد، داخل کفشهایش که کف انها سوراخ بود روزنامه گذاشت و بالاخره انقسمت از مچ های پایش را که از سوراخ جوراب نمایان لود باجوهر رنگ کرد. چنان قیافه و ظاهری اراسته که نمیشد باور کرد. که این همان کسی است که از لامکانی زیر پلهای رودخانه سن بیتوته میکرد.
ما به کافه ای در کوچه «رپولی» که محل مراجعه مدیران و کارمندان هتل ها بود رفتیم. در قسمت عقب کافه اتاق غار مانندی بود که کا رکنان هتل از هر قبیل نشسته بودند. برخی جوان و زیبا بعضی دیگر بی بهره از زیبایی و گرسنه، اشپزهای چاق ، ظرفشو و زنهای مفلوک زمین شوی. در جلو هر کدام فنجان قهوه ای بود که دست به ان نزده بودند. این محل،در حقیقت ، یک دفتر کاریابی بود پولی که بابت اشامیدنی در انجا خرج میشد حق کمیسیون صاحب کافه به حساب می امد. گاهی مردی خوش بنیه و به ظاهر مهم که مسلما رستوارن داری بود، وارد کافه میشد و با متصدی بار به گفتگو می پرداخت. و متصوی مذکور یکی از افرادی را که در اتاق عقب کافه نشسته بود صدا میزد. ولی من و بوریس را احضار نکرد. ناچار پس از دو ساعت کافه را ترک کردیم ، زیرا رسم این بود که برای صرف یک اشامیدنی نباید بیشتر از دو ساعت در کافه ماند. بعدها ، که دیگر دیر شده بود در یافتیم که می بایست باج و رشوه ای به متصدی بار میدادیم . اگر بیست فرانک می پرداختیم به احتمال قوی کاری برایمان پیدا میکرد. از انجا به هتل اسکریپ رفتیم و یک ساعت به امید که شاید مدیر هتل بیرون اید در پیاده رو ایستادیم ولی خبری نشد.مایوس و سرگشته به کوچه کومرس رفتیم تا ببینیم که رستوارن تازه که داشتند دکوراسیون ان را تجدید میکردند بسته و مدیرش رفته است. شب فرا میرسید حدود چهارده کیلومتر راه رفته بودیم و خستگی چنان ما رااز پا در اورده بود که ناچار شدیم یک فرانک ونیم خرج رفتن منزل با مترو کنیم.پیاده روزی به خصوص برای بوریس که پا درد داشت، بسیار رنج اور و دردناک بود و هر ساعتی که سپری میشد خوشبینی بوریس کاهش می یافت . وقتی در ایستگاه پلاس دیتالی از مترو پیاده شدیم، دوست خوش بین من نومیدانه می گفت دیگر دنبال کار گشتن بی فایده است ، چاره ای است، چاره ای نداریم جز این که به کارهای خلاف قانون روی اوریم:
«دزدی بهتر از گرسنگی است. خیلی فکر کرده ام. یک امریکایی ثروتمند را نشانه کن، در گوشه تاریکی از مون پارناس با سنکگ توی سرش بزن، بعد هر چه در جیب دارد بردار و فرار کن. همین!اینطور نیست؟ من از این تصمیم رو گردان نخواهم بود-بیاد داشته باش که من یک سربازم.
ولی پس از غور و بررسی بیشتر او این برنامه را عملی ندانست ، زیرا ما هر دو خارجی بودیم به اسانی شناخته می شدیم.
قبل از رفتن به اتاق من یک فرانک و نیم دیگر خرج خریدن نان و شکلات کردم. بوریس سهم خود را حریصانه خورد و یک باره چهره اش از شادی درخشید.تاثیر غذا مانند مشروب الکلی خیلی زود در وی ظاهر شد مدادی برداشت و اسامی کسانی را که احتمال داشت کار و شغلی به ما محول کنند نوشت. به ادعای وی این لیست شامل ده ها نفر میشد. و بعد شروع به وراجی کرد و گفت:
«مثل روز برایم روشن است که فردا کاری پیدا کردم . بخت همیشه در تغییر است. به علاوه هر دو مغز داریم و ادم هرگز از گرسنگی نمی میرد»
«چه کارها که میتوان با به کار بردن مغز انجام داد. مغز از هیچ پول در می اورد. دوستی داشتم اهل لهستان ، که واقعا نابغه بود. فکر میکنی او چه میکرد؟ یک حلقه طلا میخرید و در مقابل پانزده فرانگ به رهن می گذاشت میدانی که کارمندان دفتری چقدر در پر کردن فورمهای رهنی سر به هوا و بی دقت هستند. کارمند مشخصات حلقه را «طلا» و قیمت را پانزده فرانک می نوشت او یک کلمه «و الماس» بعد از کلمه «طلا» میافزود. و پانزده فرانک را به پانزده هزار فرانک بر میکرداند. و به اعتبار همین ورقه رهنی بک هزار فرانک وام میگرفت. می بینی که با مغز چه کارها میتوان کرد؟»
بوریس که باز امیدوار شده بود باقی شب را تا موقع خواب پرگویی کرد. میگفت که چگونه پس از انکه هر دو به سمت پیشخدمت در هتل نیس یا بیارتیس استخدام شدیم. جیب پر پول ، اتاق های راحت و رفیقه های زیبا خواهیم داشت. او به قدری خسته بود که نتوانست سه کیلومتر راه تا هتل خود بپیماید ، لذا کفش هایش را لای کتش پیچید و به جای متکا زیر سرش گذاشت و روی کف اتاق خوابید.
فصل 6
روز بعد هم موفق به یافتن کاری نشدیم. دویست فرانکی که از اداره روزنامه دریافت داشته باشم. خاطر مرا از لحاظ کرایه اتاق اسوده میکرد، اماسایر شرایط زندگی روزانه بی نهایت سخت و طاقت فرسا بود. هر روز من و بوریس بالا و پایین شهر را گز میکردیم و خسته و گرسنه بین ازدحام جمعیت ساعتی سه کیلومتر راه بی نتیجه می پیمودیم. به یاد دارم که در یکی از این روزها یازده بار از این سو به ان سو ی رودخانه سن رفتیم. ساعتها در مقابل در ورودی موسسات مختلف به انتظار می ایستادیم و چون مدیر بنگاه بیرون می امد کلاه به دست به طرفش می دویدیم. پاسخی که از این مدیران می شنیدیم تقریبا همه یک نوع بود : ما به کارگر لنگ یا بی تجربه نیاز نداریم. یک بار نزدیک بود که جایی استخدام شویم. حین گفتگو بامدیر موسسه بوریس بدون اینکه به عصایش تکیه کند راست و عادی ایستاده بود به طوری که مدیر متوجه نقض پای او نشد و گفت: بلی ما به دو نفر در قسمت انبار نیاز داریم ، شاید شما برای این کار مناسب باشید بیایید تو. به محض اینکه بوریس شروع به حرکت کرد موضوع منتفی شد و مدیر موسسه اظهار داشت :متاسفانه شما می لنگید.
ما در اژانس های کاریابی نامنویسی کردیم و به اگهی های استخدام پاسخ دادیم. اما چون ناچار بودیم به هر جا که احضار میشدیم پیاده بویم لذا همیشه دیرتر از سایرین می رسیدیم و در نتیجه امکان استخدام را از دست می دادیم. یک بار حاضر شدند ما را به سمت نظافتچی واگنهای راه اهن استخدام کنند ولی منصرف شدند و به جای ما از خود فرانسویان که برتری قانونی داشتند به کار گماشتند. بار دیگر اگهی مربوط به استخدام کارگر در سیرک پاسخ دادیم، کار مورد نظر بلند کردن نیمکتها و تمیز کردن زیر انها بود. همچننین می بایست حین نمایش در محل مخصوص می ایستادیم تا شیرها از وسط پای ما بگذرند. چون به محل تعیین شده رسیدیم پنجاه نفر صف بسته و در انتظار بودند. البته دیدن و سرکار داشتن با شیرها جالب توجه بود.
روزی از اژانسی که ماهها پیش از ان تقاضای کار کرده بودم دعوتنامه ای رسید، دایر بر اینکه یک نفر ایتالیایی می خواهد با حق التدریس ساعتی بیست فرانک انگلیسی بیاموزد. اژانس در دعوتنامه تاکیده کرده فورا مراجعه کنم. در حالیکه ما هر دو به کلی نا امید شده بودیم و این موقعیت بیسار مساعد و ممتازی بود ولی نمی توانستم ان دعوت را قبول کنم زیرا ارنجهای کتم پاره بود و سر و و ضع رقت باری داشتم. به فکرم رسید که کت بوریس را بر تن کنم . کت وی به قدری برای من بزرگ و گشاد بود که می بایست دگمه های ان را نیاندازم و دستهایم همیشه در جیب باشند – به علاوه به شلوار من نمیامد. ناچار همان کت را پوشیدم و باخرج بیستو پنج سانتیم خودم را به اژانس رساندم. اما پاسخ شنیدم که ایتالیایی از نظور خود صرف نظر کرده واز پاریس رفته است.
یک بارر بوریس پیشنهاد کرد که به میدان میوه فروشان پاریس بروم شاید بتوانم یک شغل باربری دست و پا کنم. توصیه اش را قبول کردم و ساعت چهار و نیم صبح ، که وقت رونق کار بود به انجا رسیدم. مرد قد کوتاه و چاقی که کلاه شیپوری بر سر داشت به باربران دستور میداد نزد وی رفتم و تقاضای کاری کردم. اوپیش از انکه پاسخی بدهد دست راستم را گرفت و کف انرا لمس کرد.
گفت:«به نظر شخصی خوش بنیه و قوی میرسی»
به دورغ پاسخ دادم:«خیلی قوی هستم»
«بسیار خوب ان لنگه رابردار ببینم»
بار مورد نظر لنگه بزرگی بود پر از گوجه فرنگی. هر چه سعی کردم حتی نتوانستم انرا از جایش تکان دهم. مرد مزبور منتظر نتیجه بود شانه هایش را بالا انداخت و روی از من بر گرداند و راه خود را پیش گرفت. من هم به طرفی رفتم. چند قدمی پیموده بودم که دیدم چهار مرد با کمک هم مشغول بلند کردن و گذاشتن لنگه ای بر روی یک گاری دستی هستند، بار سنگینی بود که شاید حدود یک تن. اینمنظره مرا بیشتر متقاعد کرد که مرد این میدان نیستم.
گاهی که امید و خوش بینی بوریس گل میکرد با خرج پنجاه سانتیم نامه ای برای یکی از رفیقه هایش میفرستاد و تقاضای پول میکرد. از ان همه رفیقه و مترس مورد ادعایش فقط یکی پاسخ داد. ان زن علاوه بر اینکه روابط عاشقانه با بوریس دویست فرانک هم به وی بدهکار بود. بوریس با دیدن نامه و شناختن دست نوس ان بسیار خوشحال شد. مانند کودکی که شیرینی دزدیده باشد نامه رابرداشتم و به اتاق دویدم. بوریس پس ازخواندن نامه باحالتی زار ان را به من داد تابخوانم. متن نامه چنین بود.
«گرگ کوچولوی من»
«نامه محبت امیزت یاد دوران عشقبازی گذشته و بوسه های شیرینی راکه از لبانت می گرتم تازه کرد. این خاره ها برای همیشه در دل من باقی است مانند عطر گلی که پژمرده شده باشد.
درباره دویست فرانک مورد تقاضای تو ، متاسفانه برای من مقدور نیست. نمی توانی پریشانی مرا از اگاهی به وضع اسف بارت مجسم کنی.ولی چه میتوان کرد در دنیای اشفته امروز همه گرفتار و در زحمت هستند منهم مانند همه. خواهر کوچکم بیمار است ( بیچاره چه زجری میکشد) و خرج دوا و درمان او از حد خارج شده و هر چه پول داشتیم در این راه رفته استو زندگی مشکلی داریم.
گرگ کوچولوی من، باید شجاع بود. عمر روزهای بد کوتاه است. و این گونه ناراحتی ها لاجرم سپری میشود. مطمئن اش که هرگز تو را فراموش نخواهم کرد. وهمواره دوستت خواهم داشت. ایون»
این نامه چنان بوریس را مایوس کرد که روی تخت خواب دراز کشید و دیگر انروز به جستجوی کار نرفت. شصت فرانک من دوهفته ای خرج ا را تامین کرد. تظاهر به صرف غذادر رستوران میکردیم ولی نهار و شام را در اتاق می خوردیم.
دو فرانکی را که بوریس هر ر.ز از یهودی مکانیک میگرفت با سه چهار فرانک از پولی که من داشتم روی هم می گذاشتیم نان ، سیب زمینی ، شیر و پنیر می خریدیم و روی اجاق الکی که من داشتم سوپ تهیه می کردیم. مایک بشقاب گود ، یک ظرف قهوه خوری ویک قاشق داشتیم. در انتخاب ظرفها برای خوراک بین ما تعارف رد وبدل میشد و مودبانه به جر و بحث می پرداختیم. زیرا بشقاب بیشتری برای غذا داشت و هر روز بر غم تعارفی که به عمل می اوردیم بوریس به ظاهر زودتر تسلیم میشد و بشقاب نصیب او میکردید . البته من باطنا ازاین مردرندی وی خشمیگین بودم. گاهی نان بیشتری داشتیم و گاهی نه. ملافه هایمان از چرکی و کثافت به سیاهی میزد و من سه هفته بود که حمام نکرده بودم، بوریس میگفت چهار ماه است که تن و بدنش رنگ اب ندیده است. توتون همه این مشقات را قابل تحمل میکرد توتون فراوانی داشتیم. زیرا یک بار بوریس از سربازی بیست ، سی بسته توتون از قرار بسته ای پنجاه سانتیم خریده بود( به سربازها توتون مجانی داده میشد)
این وضع برای بوریس بیشتر از من دردناک بود. پیاده روی و خوابیدن روی زمین سبب درد مداوم در پشت وی میشد، به علاوه با اشتهای روی که داشت همیشه از گرسنگی رنج میبرد. گرچه از وزنش کاسته نمیشد و لاغر نمیگشت.
روی هم رفته وی بسیار شاد و امیدوار بود. جدا معتقد بود که قدیسی همواره مواقب و محافظ اوست. هر موقع که اوضاع به منتهای وخامت میرسید در جویها و مجاری فاضلاب به جستجوی پول می پرداخت و میگفت که در چنین مواقع قدیسی نگهبان یکی دو فرانکی در این قبیل جاها برای من می گذارد. روزی در کوچه رودیان در حال انتظار بودیم، در ان نزدیکی ها یک روستوارن روسی بود و ما می خواستیم بلکه کاری ر ان به دست اوریم ناگهان بوریس تصمیم گرفت که به کلیسای مادلین برود و یک شمع پنجاه سانتیمی برای قدیس محافظ خود روشن کند.
وی پس از خروج از کلیسا گفت که در کارش گشایش حاصل خواهد شد سپس به عنوان تقدیم قربانی به الهه های جاویدان یک تمبر پنجاه سانتیمی را اتش زده اما شاید الهه ها و قدیس ها با هم نساختند زیرا به گرفتن کاری موفق نشدیم.
بعضی روزها بوریس از شدت نا امیدی از پادر می امد، روی تخت خواب دراز میکشید وبا گریه به یهودی که هم منزلش بود لعن و نفرین میکرد. در ایناواخر یهودی در دادن دو فرانک مقرری روزانه تعلل میکرد و از همه بدتر اینکه قیافه ارباب و ولی نعمت به خود میگرفت. بوریس می گفت تو که یک انگلیسی هستی ، نمیتوانی درک کنی که اعانه خور ان یهودی بودن برای شصی چون من که از یک خانوداه ابرومند و محترم روسی هستم چه شکنجه ی دردناکی است.
«یک یهودی ، دوست من،یک یهودی واقعی؛ که از جهود بودنش شرم ندارد. فکر نمیکند که من یک سروان ارتش روس بودم-ایا تا به حال گفته ام که من افسر تیپ دوم تفنگداران سیبری بودم؟بله یک سروان بودم و پردم یک سرهنگ. حال روزگار مرا جیره خور یک یهودی کرده است. یک یهودی...
«بگذار بگویم که یهودی چگونه موجودی است. یک بار در ماههای اول جنگ ، ما رهسپار جبهه بودیم شب در یک دهکده ای منزل کردیم. یک یهودی پیر با ریش قرمز ، مانند یهودا اسکاریوت دزدانه و اهسته به طرف من امد. گفتم:«چه میخواهی؟» جواب داد «عالی جناب ، یک دختر زیبای هفده ساله برایتان اورده ام. از این بابت فقط پنجاه فرانک بدهید. »
گفتم« متشکرم. او راباخودت برکردان . نمیخواهم دچار مرضی شوم»
پیرمرد فریاد زد:«مرض؟ جناب سروان هیچ نترسید اودختر خود من است»
این است خصوصیت ملی یهودی . ایا به تو گفته ام تف انداختن به روی یک یهودی در ارتش روس عملی مکروه است؟ بلی.زیرا ما معتقدیم که اب دهن افسر روسی با ارزشتر از ان است که به روی یک نفر یهودی انداخته شود...
در روزهای اخیر بوریس می گفت که بیماراست نمیتواند از منزل بیرون برود. و در جست و جوی کار براید. او از صبح تا عصر روی ملافه های چرک و کثیف دراز می کشید و سیگار دود میکرد و روزنامه های کهنه را میخواند و گاهی با هم شطرنج بازی میکردیم. ما صفحه شطرنج نداشتیم ، اما روی کاغذ خانه های شطرنج را رسم کرده بودیم و از دکمه و سکه و غیره به جای مهره استفاده میکردیم. بوریس مانند اغلب مردم روسیه ،علاقه شدیدی به شطرنج داشت. به عقیده او مقرارات شطرنج عینا همان مقررات جنگ و عشق است، و اکر به یکی پیروز شوی به دیگری هم دست خواهی یافت. همچنین مدعی بود که سرگرم شدن با شطرنج گرسنگی را از یاد میبرد. ولی این ادعا درباره من صادق نبود.
فصل 7
کیسه ام داشت ته می کشید-موجودیم از هشت فرانک به چهار فرانک بعد به یک فرانک کاهش یافت. بالاخره روزی رسید که فقط بیست و پنج سانتیم داشتم ، با این پول چیزی جز یک روزنامه نمیشد خرید. چندین روز با نان خشک ساختیم، و بالاخره من دو روز و نیم گرسنه و بی خوراک ماندم. زندگی بسیار طاقت فرسا شده بود. کسانی که به منظور تزکیه نفس ، روزه سه یا چهار هفته ای می گیرند ادعا میکنند که پس از روز چهارم روزه داری بشاش و سبک روح میشودند! ولی من چنین تجربه ای نداشتم زیرا گرسنگی ، یا روزه ام از سه روز تجاوز نکرد. و شاید هم روزه گرفتن به طیب خاطر با گرسنه ماندن به علت بی غذایی تفاوت داشته باشد.
روز اول گرسنگی ، که حالی برای جست و جوی کار نداشتم، قلابی به عاریه گرفتم و در رودخانه سن به ماهیگیری پرداختم. امیدوار بودم که ماهی کافی برای خوراکم صید کنم ، اما البته نتوانستم. رودخانه سن پر از ماهی های کوچک است ولی محاصره پاریس در گذشته سبب شده است که انها به اصطلاح زرنگ و حیله گر شوند به طوری که فقط با تور میتوان صیدشان کرد. روز دوم به فکر افتادم که پالتوام را گرو بذارم ، ولی راه تا بنگاه رهنی دور بود و ضعف ناشی از گرسنگی امکان پیاده روی را برایم باقی نگذاشته بود ناچار تمام روز را روی تخت خواب دراز کشیدم و مشغول خواندن کتاب خاطرات شرلوک هلمس شدم. با شکم گرسنه این تنها کاری بود که از عهده ام بر میامد. گرسنگی مانند دوره نقاهت بعد از ابتلا به انفولانزا است. فعالیت مغزی و دل و جرات انسان را فلج کرده و از دستش می گیرد ، گویی که تمام خون بدن را کشیده اند و به جایش اب نیم گرم تزریق کرده اند. بی حالی و عدم امکان حرکت خاطره عمده من از کرسنگی است ، به علاوه خلط سفید رنگ چسبناک و بلغمی از دهانم جاری بود. علت انرا نمیدانم هرکس ، دچار چنان گرسنگی شده باشد این عوارض را نیز دیده است.
روز سوم حالم کمی خوب شد. متوجه شدم که باید هر چه زودتر اقدامی بکنم ، تصمیم گرفتم نزد بوریس بروم و از او بخواهم که مرا در دو فرانک مقرری روزانه اش سهیم کند. حد اقل به مدت یکی دو روز. چون به اتاق بوریس وارد شدم دیدم که وی دراز کشیده و بسیار عصبی است. تا مرا دید فریاد زد :« دزد کثیف انرا از من ربوده است»
گفتم:«کی دزدیده است؟»
«همان یهودی ، من خواب بودم که دو فرانکم را دزدیده و رفته است»
معلوم شد کخ شب پیش یهودی مذکور صراحتا از پرداخت دو فرانک خودداری کرده است. اما پس از جر و بحث زیاد بوریس موفق به دریافت دو فرانک مقرری خود میشود. ولی باز هم صبح یهودی از خواب بودن وی استفاده کرده و پول را برداشته . رفته است.
این پیش امد ضربه شدیدی بود و مرا بسیار نا امید کرد ؛ زیرا به شکم خود وعده یک غذای سیر داده بودم. اما بوریس بر خلاف من مایوس نبود از رخت خواب بلند شد و پیپش را زیر لب گذاشت و شروع به بررسی و ارزیابی وضعیت کرد.
«گوش کن، دوست من، در تنگنا قرار گرفته ایم، دارایی ما دو نفر بیست و پنج سانتیم است و تصور نمیکنم که یهودی دیگر دو فرانک مرا بپردازد. در هر حال رفتار او غیر قابل تحمل شده است، دیشب با اینکه من در اتاق بودم زنی را به اینجا اورد. حیوان پست بدتر ار همه اینکه میخواهد این اتاق را تخلیه کند. وی کرایه یک هفته رابدهکار است به علاوه خیال دارد مرا هم قال بگذارد. اگر یهودی این تصمیمش را عملی کند من دیگر سر پناهی نخواهم داشت ، به علاوه صاحب مهمان خانه چمدان مرا بابت کرایه اتاق ضبط خواهد کرد. باید اقدام حادی بکنیم.
«بسیار خوب ، اما چه کاری از دستمان بر می اید؟ انچه به عقل من میرسد ایناست که پالتوهایمان را گرو بگذاریم تا بتوانیم شکمی سیر کنیم.
«البته این کار را خواهیم کرد، اماباید قبلا وسایل .و اثاثم را از این خانه خارج کنم. محال است بگذارم عکسهای یادگاری ام را از من بگیرند. برنامه ام اماده است. پیشدستی خواهم کرد و من یهودی را قال خواهم گذاشت.»
«اما، بوریس عزیز، این کار در روز روشن چگونه امکان پذیر است ، حتما گیر می افتی»
«بله، البته برنامه ام مستلزم استراتژی است، صاحب مهمانخانه همواره مراقب است که مشتریانش پیش از پرداخت کرایه هتل را ترک نکنند . و برای این منظور خود و همسرش به نوبت به مراقبت می نشیند. اه که این فرانسوی ها چه خبیث و خسیس اند. اما راهی برای بیرون بردن وسایلم پیدا کرده ام ، به شرط انکه تو کمک کنی.»
گرچه تصور نمیکردم کاری از دست من بر می اید ، با این حال چگونگی طرح و نقشه اش را پرسیدم.
«گوش کن ، باید از گزو گذاشتن بالاپوش هایمان شروع کنیم. برو پالتو ات را به اینجا بیاور سپس پالتوی مرا زیر ان پنهان کن، و از مهمانخانه بیرون ببر پس انگاه به بنگاه رهنی واقع در کوچه «فرانک بورژوا» مراجعه کن، اگر بخت یاری کند در مقابل ان دو بالا پوش بیست فرانک دریافت خواهی داشت. سپس به کنار رودخانه سن میروی و جیبهایت را با سنگ پر میکنی و بر میکردی و انها را در چمدان من میگذاری. متوجه نقشه ام هستی؟ من وسایلم رالای روزنامه می پیچم و به عنوان اینکه میخواهم به لباسشویی بدهم نشانی نزدیک ترین لباسشویی را از مدیر هتل می پرسم. با متصدی هتل بسیار جدی و یبی پروا برخورد خواهم کرد و البته وی تصور خواهد کرد که بسته محتوی لباسهای چرک است . اگر بدگمان شود همان کار همیشگی خود را انجام خواهد داد ، یعنی دزدکی به اتاق من خواهد رفت و چمدانم را به دست خواهد گرفت تااز وزن ان دریابد که خالی یا پر است. و چون چمدان پر از سنگ است لذا یقین حاصل خواهد کرد که پر است. پس از انکه این برنامه انجام شد ، مراجعت میکنم و سایر اشیاءام را در جیبم گذاشته و بیرون میروم. این استراتژی من.»
«ااما چمدان چه میشود»
«چاره ی نداریم باید از ان صرف نظر کنیم، بیشتر از بیست فرانک ارزش ندارد. به علاوه در عقب نشینی همیشه اشیایی به جا می ماند. ناپلئون در عقب نشینی از برزینا همه ارتشش را جا گذاشت»
بوریس از این نقشه اش به قدری راضی و خوشحال بود ( او ان را حیله جنگی می نامید) که تقریبا گرسنگی را فراموش کرده بود.
ولی این طرح یک نقطه ضعف عمده داشت که وی توجهی بدان نمیکرد بدین معنی که پس از عملی شدن ان دیگر محلی برای خوابیدن نداشت.
مرحله اول این حیله جنگی به خوبی عملی شد. به هتلم رفتم ( باش شکم گرسنه نه کیلومتر را پیاده گر کردم) و پالتوم را اوردم و همان طور که طرح ریزی کرده بودیم. بالاپوش بوریس را زیر ان مخفیانه از هتل خارج کردم و هر دو را به بنگاه رهنی بردم. اما اشکالی پیش امد. متصدی مربوط که مرد کوتاه قد و ترش رویی بود( نمونه کامل کارمند فرانسوی) به بهانه اینکه پالتوها را در لفافه نپیچیده ام از قبول ان خودداری کرد و گفت، که یا باید داخل چمدانی گذاشته شوند و یا در یک جعبه مقوایی. این مقررات من در اوردی همه برنامه را به هم زد زیرا چمدانی داشتیم و با بیستو پنج سانتیم موجودی جیبم نیز نمیشد جعبه مقوایی خرید.
به هتل برگشتم و چگونگی را به بوریس گفتم. ناسزایی بر زبان راند و گفت:« مهم نیست ؛ همواره راه حلی وجود دارد انها را در چمدان من می گذاریم»
«اما چگونه می توانیم جلو چشم مدیر هتل چمدان رابیرون ببریم؟ او همیشه کنار در خروجی مراقبت میکند و این کار غیر ممکن است»
«دوست عزیز، چه زود نا امید میشوی. کجا است ان سر سختی انگلیسی که من در کتابها خوانده ام؟ شجاع باش!ترتیب کار را خواهیم داد»
بوریس چند لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس ترفند دیگری طرح ریزی کرد. کافی بود نظر مدیر هتل را پنج ثانیه منحرف کنیم تا بتوانیم چمدان را از هتل خارج سازیم و مشکل اساسی همین بود. صاحب مهمان خانه علاقه زیادی به ورزش داشت و هر کسی سر صحبت را در این باره باز میکرد وی دنبال سخن را میگرفت و مدتها وراجی و پر گویی میکرد، این علاقه نقطه ضعفی برای وی و امیدی جهت اجرای برنامه ما بود.
بوریس مقاله ای درباره مسابقه دوچرخه سواری ؛ که در یک شماره قدیمی روزنامه «پتی پاریزین» درج شده بود خواند سپس از پله ها پایین رفت و شروع به گفتگو با مدیر هتل کرد. من در حالیکه پالتوها را در یک دستو چمدان را در دست دیگر داشتم پایین پله ها منتظر ماندم. قرار بود که در موقع مقتضی و مناسب بوریس سرفه ای بکند. من ازترس می لرزیدم زیرا ممکن بود زن هتل دار از دفتر بیرون اید، که در ان صورت حساب ما پاک بود. و هرچه رشته بودیم پنبه میشد. بالاخره صدای سرفه بوریس بلند شد و من فوری از در هتل به بیرون خزیدم. اگر بوریس لاغر بود طرح ما عملی نمیشد زیرا هیکل درشت وی مانعی در جلوی دفتر مهمان خانه بود. به علاوه وی اعصابی قوی داشت در تمام مدت باخونسردی می گفت و میخندید. و چنان سر و صدا راه انداخته بود که مانع شنیده شدن هر صدای دیگر از جمله خارج شدن من از هتل میشد.
مسافتی از مهمانخانه دور شده بودم که بوریس هم به من ملحق شد وبا هم به راه افتادیم.
باان همه زحمتی که د ربیرون اوردن پالتوها از هتل متحمل شده بودیم باز متصدی مربوطه در بنگاه رهنی از قبول انها خودداری کرد. وی به من گفت ( خوی فرانسوی وی از لذتی که از توسل به مقررات خشک میبرد هویدا بود) که مدارکم کامل نیست ، فقط کارت هویت کفایت نمیکند باید گذرنامه و پاکتها فراوان داشت ولی کارت هویتش معتبر نبود ، زیرا او به منظور طفره رفتن از پرداخت مالیات کارت هویتش را تجدید نکرده بود ، بنابراین نمی توانستیم بالاپوشها را به نام وی گرو بگذاریم. تنها راه چاره این بود که به اتاق من بر گردیم مدارک لازم را برداریم و پالتوها را به بنگاه رهنی در بولوار پورت روایال ببریم.
بوریس در اتاق ماند و من به بنگاه رهنی رفتم. ولی هنگامی رسیدم که تعطیل شده بود و ساعت چهار بعد از ظهر باز میشد. ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود دوازده کیلومتر راه رفته بودم و شصت ساعت بود که چیزی نخورده بودم. سرنوشت سر شوخی زشتی با من داشت. اما معجزه ای رخ دادو بخت روی اورد.
داشتم رو به منزل میرفتم که ناگهان روی سنگفرش خیابان چشمم به یک سکه 25 سانتیمی افتاد فورا سکه را برداشتم و به طرف هتل دویدم. سر راه با 25 سانتیم دیگر که موجود بود – که روی هم 50 سانتیم میشد- یک کیلو سیب زمینی خریدم. الکی موجود در اجاف فقط برای نیم پز کردن کفایت میکرد. نمک هم نداشتیم. ولی از شدت گرسنگی همه سیب زمینی ها را با پوست خوردیم. این غذا جان تازه ای بما بخشید به طوری که تا ساعت باز شدن بنگاه رهنی به بازی شطرنج پرداختیم.
ساعت چهار به بنگاه رهنی رفتیم. اما چندان امیدی به دل نداشتم ، زیرا در حالیکه قبلا در مقابل انن همه لباس تمیز و بی عیب فقط هفتاد فرانک به من پرداخته بودند حال برای دو پالتوی نخ نما و کهنه در چمدان مقوایی چه مبلغی میتوانستم انتظار داشته باشم؟ بوریس امید دریافت بیست فرانک را داشت ولی من یقین داشتم که بیشتر از ده حتی پنج فرانک نصیبم نخواهد شد. و یا شاید مانند شماره 83 دفعه قبل گرویی مرااصلا قبول نمی کردند. طوری روی نیمکت جلویی نشستم که وقتی متصدی باجه مبلغ 5 فرانک را برای دو پالتو من اعلام میکند خنده و استهزا مردم را نبینم.
بالاخره کارمند باجه شماره مرا خواند:«شماره 117»
گفتم:بلی» و از جای برخاستم.
«50 فرانک؟»
اعلام این مبلغ همانقدر مرا شگفت زده کرد که پیشنهاد هفتاد فرانک دفعه پیش. باخود گفتم که کارمند حتما شماره مرا با مشتری دیگری اشتباه کرده است زیرا اگر ان پالتو ها را در بازار هم می فروختم کسی به پنجاه فرانک نیم خرید. با شتاب به خانه برگشتم در حالیکه دستهایم را به پشتم زده بودم وارد اتاق شدم و حرفی نزدم. بوریس که با صفحه شطرنج خود را مشغول کرده بود مشتاقانه به من خیره شد.
به صدای بلند گفت: ها چقدر گرفتی؟ بیست فرانک ندادند؟ حتما ده فرانک شد. خدا کند که فقط 5 فرانک نصیبمان نشده باشد زیرا در این صورت من به فکر خودکشی خواهم افتاد.
اسکناس 50 فرانکی را روی میز گذاشتم . رنگ بوریس مثل گچ سفید شد سپس از جا پرید و دست مرا چنان فشرد که چیزی نمانده بود انگشتانم را بشکند. با سرعت به خیابان رفتم و نان و شراب و مقداری گوشت و یک بطری الکی برای اجاق خریدیم و برگشتیم غذایی تهیه کردیم و چنان طبله شکم را از خوراک انباشتیم که در سینه جای نفس نماند.
پس از فراغت از غذا چنان حالت وجد و خوش بینی به بوریس دست داد که تا ان لحظه در وی ندیده بودم.
گفت: امروز صبح ثروتی به هم زده ایم. همیشه گفته ام که هیچ چیز اسان تر از به دست اوردن پول نیست. این موضوع دوستی را که در کوچه فونداری دارم به خاطرم اورد که باید به دیدارش برویم. او چهار هزار فرانک مرا با نیرنگ از دستم به در اورده است، دزد متقلب.
وی در هوشیاری زبر دست ترین دزدها است ولی شگفت انگیز اینکه در حالت مستی بسیار درستکار است. تصور میکنم که ساعت شش بعد از ظهر بایدمست باشد. برویم و او را پیدا کنیم احتمال زیادی دارد که از بابت طلبم یکصد فرانک بپردازد حتی دویست فرانک.
به کوچه فونداری رفتیم و شخص مورد نظر را یافتیم با اینکه مست بود پولی به ما نداد. ان دو –بوریس و شخص مذکور-به محض برخورد با هم در پیاده رو مجادله کردند. شخص مورد بحث ادعا داشت که دیناری بدهکار نیست برعکس از بوریس 4 هزار فرانک طلبکار است.
هر دو مرا به قضاوت و حکمیت دعوت کردند. ولی من نمی توانستم تشخیص بدهم که حق با کدام است. مباحثه ان دو اول در خیابان، بعد در میخانه و سپس در یک رستوران که برای صرف شام رفته بودیم و بالاخره در میخانه دیکری ادامه یافت. باری پس از انکه مدت دو ساعت یکدیگر ار دزد و متقلب نامیدند با هم به میگساری پرداختند و پول بوریس تا دینار اخر خرج شد.
بوریس شب را در منزل پینه دوزی که اوهم از اوارگان روسی بود خوابید. از پول من فقط 28 فرانک به اضافه تعداد زیادی سیگار باقی مانده بود. اما تا می توانستم خورده و نوشیده بودم. این دگر گونی پس از دو روز گرسنگی کشیدن و سرگردانی بسیار عالی بود.