فصل هشتم
شش روز بعد از محاکمه، آنا در اتاقش در خانه فیلدینگها بود. همه وسایلش را در چمدانی بزرگ جا داده بود. آقای نیکولاس مرده بود. آنا لباسی سیاه و بلند پوشیده بود. دستکشهای سیاهش روی میز کنارش بودند. کسی ضربه ای به در زد. خانم هینگز وارد شد. او هم سراپا سیاه پوشیده بود. هینگز گفت: خانم آنا، چند نفر از طرف دادگاه آمده اند و مراقب خانه هستند.
آنا: مواظبند؟ شما نپرسیدید چه می خواهند؟... باید چند دقیقه ای بیرون بروم و ببینم چه خبر است؟
هینگز: بله، خانم.
آشفتگی آنا، حال نگاهش را تغییر داده بود. صدایش سنگین بود و اعتماد به نفس در آن موج می زد. رنگ آنا پریده بود، اما خودش را نباخته بود. حالا احساس می کرد کاری که باید انجام دهد، ترک خانه فیلدینگها است. باید آنجا را ترک می کرد، چون همه فیلدینگها از خانه خود دور شده بودند.
آنا: اوه، خانم هینگز.
هینگز: بله، خانم.
آنا: تو، به جای دیگری خواهی رفت؟
هینگز: بله، خانم. من کار دیگری در کانبری گرفته ام، در یک رستوران.
آنا: این کار را دوست داری؟
هینگز: آه، فکر نمی کنم خانم.
و شروع کرد به گریه کردن. و ادامه داد: من تمام عمرم را در اینجا زندگی کردم، دلم می خواست همین جا هم می مردم.
آنا: گریه نکن، گریه نکن. من مطمئنم شما در آنجا راحت خواهید بود. طبیعی است که اولش برای ما از اینجا رفتن ناراحت کننده خواهد بود.
هینگز: بله، خانم. می دانم. من متاسفم، رفتن از اینجا برای شما هم مشکل است.
آنا: من هم بعد از مدتی به خوبی و آرامی زندگی خواهم کرد. حالا برو و به مردانی که از دادگاه آمده اند بگو منتظر باشند.
آنا رفت تا باقی مانده وسایلش را ببندد. او آن خانه را روز بعد ترک خواهد کرد، مارک را هم همین طور. فکر اتفاقاتی را که افتاده بود می کرد.نزدیک بود گربه اش بگیرد. به یاد نیکولاس افتاد. او خودش به سوی مرگ رفته بود. وقتی که او دادگاه را ترک کرد، وحشیانه سوار اسب سیاه و قوی هیکلش شد. اسب لو را به گوشه ای پرت کرد و گردنش شکست. آنا همچنان که فکر میکرد لباسهایش را در چمدان گذاشت. و در چمدانی دیگر کتابها و مجله هایش را جا داد. او بیشتر کتاب داشت تا لباس. آنا همیشه به کتاب علاقه زیادی داشت. او کتابی را برداشت. این کتاب از هر چیز دیگری برای او مهمتر بود. اشعاری از آقای تنیسون. با اندوه به کتاب نگاهی کرد. از وسط کتاب چیزی برداشت، یک عکس بود. چهار سال پیش گرفته شده بود. از مارک و خودش. در عکس با لبخندی به او نگاه می کرد. او آن موقع پسری 16 ساله بود و آنا یک دختر جوان.
روی صندلی بزرگ عمه درتی نشست و گریه کرد. آن روز، چهار سال پیش، او به آنا انگشتری داده بود. یک هدیه از طرف یک پسربچه! آنا مطمئن بود که مارک همه چیز را در مورد انگشتر فراموش کرده بود. اما آنا نه. اشکش جاری شد. یک کیف کوچک از لباسش در آوردو درش را باز کرد و انگشتر را در آورد. جنسش از برنج بود و کثیف و کدر شده بود. اما چشمها ی آنا آن را زیبا می دید. وقتی چشمش به آن افتاد، گریه اش شدت گرفت. می خواست انگشتر را دوباره در کیفش بگذارد اما آن از دستش به کنار نازبالشی که روی صندلی بود افتاد. آنا فریاد زد: اوه.
و بلند شد و نازبالش را از روی صندلی برداشت و دید که انگشتر در گوشه ای پنهان شده. اما وقتی دستش را دراز کرد که ان را بردارد، انگشتر سرخورد و در، درز صندلی فرو رفت. آنا یک قیچی برداشت و روکش صندلی را شکافت. اگر خوب دنبالش می گشت شاید پیدایش می کرد. او دو دستش را در شکاف فرو برد. احساس کرد که دستش اتگشتر را لمش می کند. انگشتر را پیدا نکرده بود بلکه در دستش کیفی کوچک و چرمی بود. کیف سنگین بود. چه می توانست باشد؟ بازش کرد. نامه ای دید به خط عمه درتی. در زیر نامه، چیزی سنگین می درخشید. و در روشنایی بعد از ظهر برق می شد.
ده دقیقه بعد آنا و خانم هینگز به تاخت در جاده ای که به لندن منتهی می شد در حرکت بودند. تاریکی شروع شده بود. پیرمرد کالسکه چی، کت اش را د.ر خودش پیچید. و به تفنگی که در کنارش بود نگاهی کرد و بر سر اسبها فریاد کشید.
داخل کالسکه هینگز به آنا رو کرد و گفت: شما فکر می کنید ما در امان خواهیم ماند؟ می گویند دزدانی در جنگهای باتیشام می پلکند.
آنا: من نمی دانم، اما می دانم کشتی حامل مارک فردا به مقصد استرالیا حرکت خواهد کرد. اگر بتوانیم کشتی را متوقف کنیم به مارک دست خواهیم یافت.
****
فردا صبح زود، زندانیان نیوگات بیرون آورده شدند. 29 نفر از آنان به استرالیا فرستاده خواهند شد. 14 مرد، 9 زن و 6 بچه. آنها پشت سر هم از زندان خارج شدند و سوار گاری هایی شدند که آنها را به بارانداز می برد. عده ای از آنها پیر بودند، چند نفری هم جوان، همگی مردمانی بینوا بودند، تعدادی از آنان گریه می کردند.
عده ای راضی و تسلیم به نظر می رسیدند و عده ای غمگین. آنها در روشنایی سپیده دم، به آرامی در حالی که باران می بارید و به سوی بارانداز لندن برده می شدند... عده زیادی از مردم در خیابانها جمع شده بودند، اما تعداد خیلی کمی از آنها افراد پستی را که در گاری های شلوغ کنار هم نشسته بودند نگاه می کردند. مارک پهلوی زنی نشسته بود که کودکی در آغوش داشت.
مارک روز قبل کمکش کرده بود و صبح هم کیف کوچک زن را تا گاری برایش حمل کرده بود.
به در بارانداز رسیدند. یکی از پلیسها از اسبش پیاده شد و مجوز عبور را نشان مردی که در کنار در بود داد. او راه را باز کرد و اجازه رد شدن به گاری داده شد.
آنها حالا می توانستند رودخانه را ببینند، گاری ها کنار یک کشتی قدیمی به نام کاپیتان لوک ایستادند. وقتی اسم افراد داخل گاری خوانده شد، زندانیان نشسته در گاری ها بر می خواستند و وارد کشتی می شدند. زنی که کنار مارک نشسته بود از گاری پیاده شد. مارک لبخندی به او زد، و کیف، آن زن را به او داد. زن گریه می کرد، رویش را از مارک برگرداند و فرزندش را در یک دست و کیفش را در دست دیگر نگه داشت و قدم به کشتی گذاشت.
چهار، پنج نفری مانده بودند تا گاری ها را ترک کنند. ناگهان، یک مرد به سرعت از دفتر بارانداز آمد و فریاد زد: فیلدینگ، کسی به این نام هست؟
مارک بلند شد. به مرد خیره شد و مودبانه جواب مامور را داد.
پلیس گفت: آقای مارک، لطفا با من بیایید.
مارک فکر کرد اشتباهی شده. اما چیزی نگفت. از گاری پیاده شد و به دنبال مرد وارد دفتر شد. در پشت یک میز تحریر کوچک قهوه ای، مردی نشسته بود. مارک قبلا هرگز او را ندیده بود. مرد لبخندی زد و از جایش بلند شد و دستش را به سوی مارک دراز کرد و پرسید: شما آقای مارک فیلدینگ هستید؟
مارک: بله، من مارک فیلدینگ هستم.
و با خودش زمزمه کرد: خدای من!
مرد پرسید: شما در مورد برادرتان چیزی نمی دانید، این طور نیست؟ بله، او هفته گذشته درسانحه اسب سواری کشته شد، من متاسفم. مارک ناگهان نشست. او چندان به برادرش علاقه نداشت اما این دیگر خیلی بود. این پایان خانواده فیلدینگ بود. خو او هرگز از استرالیا باز نخواهد گشت. به مرد نگاه کرد که هنوز، لبخند به لب داشت.
مارک گفت: لطفا مرا آقای مارک صدا نکنید، من مستحق این نام نیستم، من یک زندانی محکوم به تبعید هستم، همین.
مرد: فکر نمی کنم آقا، دو نفر خانم در آن اتاق هستند، مردی از اسکاتلند یارد هم همراه آنهاست. چرا به آنجا نمی روید آقا؟ و با دست به آن اتاق اشاره کرد.
سه ساعت بعد، آقای مارک، آنا و خانم هینگر در کالسکه نشسته بودند و به خانه برگشتند. آنا گفت: اما، هنوز چیزی هست که من نمی فهمم، مارک. برای چی، لودر کولی گفت که تو هزار پوند پول به او داده ای؟ این حقیقت نداشت.
مارک: نه واقعیت نداشت. گفتن این موضوع برای او مشکل بود، چرا که به من علاقه داشت. متاسفم، من رفتار خیلی بدی با او داشتم. به او گفتم که اگر خواهش مرا قبول نکند به رییس پلیش خواهم گفت که دزدی گردنبند کار او بوده.
آنا: مارک تو این کار را نکردی!
مارک: عزیزم، من ناامید بودم، تو در زندانی وحشتناک به سر می بردی. و من دلواپس این بودم که چطوری تو را از زندان خلاص کنم.
آنا دست مارک را فشرد و گفت: عمه درتی بیچاره، وقتی گردنبند را پنهان کرد، می دانست که لوکیندا خیلی زود نیکولاس را ترک خواهد کرد.
مارک گفت: و این حقیقتی بود. او می خواست گردنبند را چند هفته که گذشت پیدا کند و به اصطلاح آن را از خودش پس بگیرد! اما همه چیز بر خلاف تصور او پیش رفت.
کالسکه آنها را به حومه خانه رسانده بود. سایکز پیر کالسکه چی، به خورشید پر حرارت نگاه کرد و لبخند زد. و شروع کرد به خواندن شعری قدیمی که از دوران جوانی به یاد داشت:
«توماس فقیر از شهر نناگ، جک مارفی و جو بیچاره،
سه تایی تصمیم گرفتند دزدکی شکار کنند.
همه می دانند که یک شب نگهبانان، آنها را گرفتند،
و برای چهارده سال، به جایی که مردان در آن می مردند،
فرستاده شدند.»
پایان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)