فصل پنجم

صبح جمعه، پنج روز بعد، نامه ای به دست سربازرس رسید. در همان روز، همان نامه در نشریه هفتگی چاپ شده بود. تیتر نشریه هفتگی چنین بود «خانه فیلدینگ در ساعت 12» و تفاسیری از اتاق خانم فیلدینگ نموده بود.
خانم فیلدینگ، اولین کسی بود که در خانه چشمش به نشریه افتاد. موضوع نامه را در صفحه دوم نشریه خواند و بیش از حد منقلب شد.
«سربازرس (کانبری- وینت شایر): من این نامه را نوشتم، چرا که ی توانستم اطلاعاتی در مورد گردنبند خانوادگی فیلدینگ به شما بدهم. یک هفته پیش گردنبند از خانه فیلدینگ ها ربوده شد، در همین استان. این گردنبند توسط خانم آنا کارتز کسی که هم اکنون در زندان می باشد، ربوده نشده است، به او تهمت دزدی زده شده است. من از این بابت مطمئنم، علتش ساده است:
چون من خودم آن را ربوده ام. من مارک فیلدینگ، به تنهایی گردنبند را روز شنبه سوم ژوئن ربودم. برای اینکه بدجوری به پول نیازمند بودم تا بدهی هایم را بپردازم. در این مورد عمه ام خانم فیلدینگ به شما خواهد گفت، این بدهی ها در بازی قمار، به «لودر» کولی بالا آمده است. کسی که او را به خوبی خواهید شناخت. به هر حال بدهی ها باید پرداخت شوند. ارادتمند شما-مارک فیلدینگ.»
وقتی خانم فیلدینگ نامه را تا آخر خواند، هفته نامه را بر زمین انداخت و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. دوست صمیمی اش دکتر کالفونت پرسید: موضوع چیه؟ و با نگرانی نگاهش کرد.
خانم فیلدینگ گفت: این حقیقت ندارد، او دزد نیست، من می دانم که او دزد نیست! من مطمئنم که کار کولی هاست... آنها برداشته اند، شما می دانید که آنها امروز از این محدوده رفتند. او این نامه را فقط به خاطر آزادی آنای بیچاره از زندان نوشته است، چون دوستش دارد.
دکتر: من این موضوع را نمی دانستم.
خانم جواب داد: همین طور است، چون شما چیزی را نمی بینید... آه، متاسفم دکتر، من نمی فهمم که چه می گویم.
دکتر: مهم نیست. اما اگر مارک جوان، آنا را دوست دارد...
خانم فیلدینگ: ببینید، من خیلی متاسفم که آنا در زندان به سر می برد ولی به زودی محاکمه اش می کنند و بعد اجازه می دهند که بیاید.
دکتر: خانم فیلدینگ، آیا خود شما طاقت زندان را حتی برای یک روز دارید؟ می دانید چه مزه ای دارد؟
خانم فیلدینگ: خوب نه، یقینا چندان جای خوبی نیست...
دکتر: چندان خوب نیست! زندان جایی بسیار وحشتناک است، من سال گذشته برای دیدن چند زندانی که بیمار بودند به آنجا رفته بودم. زندان مرگ آفرین است. کسانی که در زندان بیمار می شوند، معمولا می میرند.
خانم فیلدینگ: چی؟
دکتر ادامه داد: عده ای هم مریض نشده می میرند. به قدر کافی به آنها غذا داده نمی شود. در زمستان سه، چهار نفر در یک تخت می خوابند، البته اگر تخت گیرشان بیاید، به قدر کافی پتو وجود ندارد. آنها همگی کثیفند، خیلی از زندانیان باید به بیمارستان منتقل شوند.
خانم فیلدینگ: یعنی آنا اتاقی مخصوص برای خودش ندارد؟
دکتر: نه، خانم فیلدینگ. مکثی کرد و ادامه داد: اما یقینا آنا از خودش مراقبت خواهد کرد. ما سعی مان را خواهیم کرد، تا او آزاد شود. گرچه این کار وقت می گیرد. باید به بازرس امیدوار بود تا کسانی را که مسبب سرقت گردنبند بوده اند دستگیر کند.
سربازرس سخت مشغول بود. مدتی را با رییس کولی ها که در محوطه بیرونی خانه فیلدینگ ها چادر زده بودند، گذراند. رییس کولی ها، مردی چاق با صورتی گرد بود. موهای سیاهش بلند بود. و یک زنگوله از یکی از گوشهایش آویزان بود. او پنجاه و پنج ساله بود و اهل شوخی. ولی با سربازرس رفتاری بسیار مودبانه داشت. او به پاتز گفت که، مارک فیلدینگ را به خوبی می شناسد، برای این که مارک اغلب از او پول می گیرد و او را تشویق می کند به شرط بندی در مسابقات اسب دوانی در کنلی. این کار رییس کولی ها برخلاف قانون بود ولی پاتز از قبل می دانست که او این کار را کرده است.
مرد کولی با صدای خفه ای گفت: هیچ یک از پسرهای من گردنبند را برنداشته اند، می توانید بگردید. پسرهای من دزد نیستند.
پاتز: دزد نیستند! این حرف حتی باعث خنده من نمی شود! نوه شما چیزی دزدیده است.
کولی: آه، آنتوان. او پسر خیلی بدی است. ولی اینجا نیست، سربازرس. و بقیه هم همگی خداحافظی کرده اند.
پاتز: من وقتی دیدمش باور می کنم. آیا مارک فیلدینگ از بابت بدهی هایش پولی به شما داده است؟
کولی: خوب، بله، اما نه حالا، سربازرس، نه حالا.
پاتز: آه، پس پولی به تو داده است؟
کولی: کمی، سربازرس، این اواخر کمی.
پاتز: چقدر؟
کولی: اوه، نه خیلی زیاد.
پاتز: بگو چقدر؟
کولی: فکر می کنم، حدود یک هزار پوند. و به بازرس خیره شد.
پاتز: یک هزار... وای! این یعنی کم پولیست! این همه پول را او از کجا آورده؟
کولی: من نمی دانم، سربازرس.
سربازرس قدم زنان دور شد، او در فکر بود. مارک محتاج پول بوده. او فکر کرد که مارک و دختر مورد علاقه اش هر دو در آن صبح در اتاق بوده اند، اما حالا مارک کجاست؟ او همچنان که فکر می کرد در پشت خانه فیلدینگ ها قدم می زد.
در اتاق مطالعه که نسبتا بزرگ هم بود یک چراغ کم سو روشن بود. خانم درتی فیلدینگ با آقای نیکولاس نشسته بودند، که سربازرس وارد شد.
آقای نیکولاس مایل نبود که خانم فیلدینگ در آنجا حضور داشته باشد ولی هیچ راهی به نظرش نمی رسید. نیکولاس گفت: بفرمایید، پاتز، بفرمایید. شما متوجه چه چیزی شده اید؟ ما نامه را دیدیم.
پاتز جواب داد: ممنونم، آقا، ممنونم. آه، بعد از ظهر خوبی است، خانم.
خانم فیلدینگ نگاهی به او کرد ولی جوابی نداد. نیکولاس ادامه داد: خوب پاتز؟
پاتز در پاسخ گفت: خوب، آقای نیکولاس من به دیدن «لودر» کولی رفتم و با او صحبت کردم. آقای مارک مقداری پول به او داده، حدود 1000 پوند، این چیزی بود که «لودر» گفت، و من از این بابت متاسفم