ادامه فصل چهارم

و خانم فیلدینگ جواب داد: خیلی خوب، او آمده بود به دیدن من، برای اینکه مرا دوست دارد. و اغلب به دیدن من می آید. به آقای نیکولاس نگاهی کرد و ادامه داد: آقای پاتز شما می دانید در این خانواده کمتر کسی به من علاقه دارد.
پاتز: آه، من مطمئنم که خانم...
خانم فیلدینگ جواب داد: اما او برای آمدن دلیل دیگری داشت. او می خواست در مورد نشستن آنا برای صرف نهار کنار اوف بعد از جشن سوال کند.
پاتز: آقای مارک به خانم آنا به چشم خریدار نگاه می کرد.
خانم فیلدینگ: به چشم خریدار؟ شما خوب می دانید آنا اسب نیست، که مارک آن را بخرد. من فکر می کنم برادرزاده ام خانم کاتز را "یافته" است، بله، و می دانم که آنا هم، همین احساس را نسبت به او دارد.
آقای نیکولاس ابروهایش را بالا برد. تمام این حرفها، به او مربوط می شد، تنها چیزهایی که نیکولاس به آنها اهمیت می داد، اسبش و لوکیندا بودند.
پاتز: آیا درست است که آقای مارک، مقداری پول به مردم بدهکار بود.
خانم فیلدینگ: به چه نتیجه ای می خواهید برسید؟ آقای پاتز بعضی از سوالات شما...
نیکولاس: بله، پاتز، فکر نمی کنم دانستنش برای شما ضروری باشد...
نیکولاس به یادش آمده بود که خودش هم بدهی هایی دارد.
پاتز گفت: متاسفم خانم، متاسفم، آقای نیکولاس ولی این سوال ممکن است مهم باشد.
خانم فیلدینگ گفت: برادرزاده من گردنبند را برنداشته!
پاتز: نه، البته که نه مادام، ولی آیا برادرزاده شما بدهی دارد؟
خانم فیلدینگ تا دقایقی نتوانست حرفی بزند. سپس نگاهی به پاتز انداخت و سرانجام گفت: بله، بدهکار است.
پاتز: به چه کسانی؟
خانم فیلدینگ: به خیاطش، و مطمئنا به عده ای دیگر، من دقیقا نمی دانم به چه کسانی.
پاتز: من دیگر سوالی ندارم، خانم فیلدینگ، و برای کمکی که به من کردید بی نهایت ممنونم.
خانم گفت: ببینید، آقای پاتز، گردنبند توسط یکی از مردانی که در باغ کار می کردند برداشته شده است. و یا یکی از کولی ها که در محوطه بیرونی اینجا اردو زده اند. شما باید گردنبند را از آنها بگیرید.
پاتز: بله، مادام، به آنجا هم خواهم رفت، ممنونم مادام.
خانم فیلدینگ بلند شد و به بازرس و نیکولاس نگاهی عصبی انداخت و بدون خداحافظی از اتاق خارج شد.
نیکولاس پرسید: خوب پاتز، حالا چه کسی را می خواهید ببینید؟
پاتز: خانم هینگز، آقا، البته اگر ممکن است.
نیکولاس: کدبانوی خانه؟ خیلی خوب.
آقای نیکولاس زنگ زد و به زودی خانم هینگز وارد شد و جلوی میز تحریر نیکولاس ایستاد، و پرسید: شما مرا خواستید؟
نیکولاس: بله، خان، سربازرس مایلند سوالاتی از شما داشته باشند. چرا نمی نشینید؟
و به دو صندلی کنار پنجره اشاره کرد. و گفت: من چند لحظه دیگر برمی گردم.
برخورد پاتز با خانم هینگز، برخوردی متفاوت با خانم فیلدینگ و آقای نیکولاس بود. به او گفت: بیایید اینجا و بنشینید.
خانم هینگز با ناراحتی به صندلی راحتی آقای نیکولاس نگاه کرد. پاتز: آیا شما صبح شنبه به اتاق خانم فیلدینگ رفتید؟
خانم هینگز: بله.
پاتز: چه کسی را در آنجا دیدید؟
هینگز: خانم فیلدینگ و خانم آنا را.
پاتز: آیا گردنبند را هم دیدید؟
خانم هینگز: بله، جعبه روی میز کار خانم آنا بود.
پاتز: هوم، و چن لحظه مکث کرد. و ادامه داد: بعد از آن شما چه کردید؟
خانم هینگز: من در راهرو بودم و با خدمه صحبت می کردم.
پاتز: آیا شما کسی را دیدید که از اتاق خانم فیلدینگ بیرون بیاید؟
هینگز: اِ... نه، فکر نمی کنم، من تمام مدت آنجا نبودم...
پاتز: خانم هینگز، آیا شما حقیقت را به من می گویید؟
پاتز مکثی کرد و ادامه داد: بفرمایید، خانم هینگز، شما باید به من بگویید. می دانید که اگر من به راههای دیگر متوسل شوم، به دردسر خواهید افتاد.
خانم هینگز از حرف های پاتز نترسید، ولی حقیقت، حقیقت بود.
هینگز گفت: خوب، من خانم آنا را دیدم، که به اتاق خودش رفت و چند دقیقه بعد دوباره برگشت.
پاتز: آیا چیزی در دستش بود؟
هینگز: بله بود، ولی نمی دانم چه بود.
پاتز: نگاهش چطور بود؟
هینگز: نگاهش؟
پاتز: بله، نگاهش چه حالتی داشت، ناراحت بود، ترسیده بود، یا چی؟
هینگز: خوب، نگاهش پر از شادی بود... و فکر می کنم، قبلا گربه کرده بود.
سربازرس: هوم! و ناگهان بلند شد و گفت: خوب، شما می توانید بروید.
خانم هینگز: ببینید، آقای پاتز، اگر فکر می کنید، که خانم آنا کاری با گردنبند کرده است، سخت در اشتباه هستید. من او را از سه سالگی می شناسم.
پاتز گفت: من گفتم می توانید بروید.
هینگز ادامه داد: ببینیدف آقای پاتز...
پاتز: خداحافظ، خانم هینگز.
و هینگز با ناراحتی گفت: اوه!
خانم هینگز بیچاره از اتاق بیرون رفت. سربازرس مرد خوبی نبود، بدبین بود، او نمی توانست در مورد مردم قضاوت درستی داشته باشد. او همیشه بدترین فکر را درباره مردم می کرد. او فکر می کرد کسانی می توانند گردنبند را ربوده باشند که به پول نیازمند باشند. اما جدای اینها، پاتز احمق نبود. و تصور نمی کرد که آنا گردنبند را برداشته باشد.
پاتز در مورد مارک مطمئن نبود، او جوانی خودسر بود، پاتز از علاقه مارک به آنا مطلع بود. بنابراین او آنا را دستگیر خواهد کرد. اگر کار مارک بوده باشد، او به من خواهد گفت و آنا از زندان بیرون خواهد آمد. و اگر کار مارک نبوده باشد، دزد حقیقی احساس امنیت خواهد کرد، و مراقب نخواهد بود. و من ممکن است از این راه او را به چنگ بیاورم!
پاتز عمیقا مایل به یافتن گردنبند بود، آقای نیکولاس برای یافتن گردنبند 500 پوند پیشنهاد داده بود.

پایان فصل چهارم