فصل چهارم
روز دوشنبه، سربازرس پاتز، بار دیگر به خانه فیلدینگ ها بازگشت و سوالاتی را مطرح نمود. او شنبه به آنجا آمده بود و پرسشهایی کرده بود و همه جای خانه را بازرسی کرده بود ولی چیزی نیافته بود. جشن عروسی به تعویق افتاد. لوکیندا بیشتر وقتش را در اتاقش می گذراند و خدمه می گفتند جاسپر بیشتر اوقات کنار اوست.
وقتی آقای پاتز به خانه رسید، آقای نیکولاس در اتاق مطالعه بود، پشت میز تحریرش نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد. او در مورد اسبهای مسابقه مطلب می خواند، تنها چیزی که در روزنامه برای او جالب بود.
پاتز وارد شد و گفت: صبح به خیر، آقای نیکولاس، صبح زیباییست، معذرت می خواهم که مزاحمتان شدم آقا، و کلاهش را روی انگشتانش چرخاند.
نیکولاس جواب داد: صبح بخیر پاتز، چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟
آقای نیکولاس رییس دادگاه بود و سربازرس را به خوبی می شناخت. پاتز گفت: خوب آقا، اگر فراموش نکرده باشید، من قرار است سوالاتی از شما داشته باشم.
نیکولاس را نگاه نمی کرد. صدایش آرام و لبخندش اطمینان بخش بود. نیکولاس پاسخ داد: به هر حال شما وظیفه دارید که این گردنبند را که برای خانواده ما بسیار مهم و با ارزش می باشد پیدا کنید.
پاتز: آه، بله، البته آقا. نگران نباشید، پیدا خواهد شد، می دانم برای فامیل شما پراهمیت است.
پاتز به فکر فرو رفت: این گردنبند بی نهایت قیمتی است. اما چیزی نگفت. نیکولاس سوال کرد: خوب، اول مایلید با چه کسی صحبت کنید؟
پاتز جواب داد: دوست دارم خانم درتی فیلدینگ را ملاقات کنم.
نیکولاس: البته، و زنگی را که پشت میزش بود به صدا در آورد. چند دقیقه بعد، خدمتکاری وارد شد و پرسید: شما زنگ زدید؟
نیکولاس گفت: بله، پیتر، ممکن است بروی از خانم فیلدینگ خواهش کنی تا به اتاق من بیایند؟ بگو آقای پاتز مایلند با ایشان صحبت کنند.
پیتر: بله، آقا.
نیکولاس و پاتز نشسته بودند و در انتظار خانم فیلدینگ بودند. زمانی نگذشته بود که در باز شد و خانم فیلدینگ وارد شد و گفت: خوب، نیکولاس، شنیدم آقای پاتز می خواهد با من صحبت کند.
نیکولاس از جا بلند شد و جواب داد: بله عمه درتی، سربازرس پاتز مایلند سوالاتی از شما داشته باشند.
خانم فیلدینگ روی صندلی راحتی دسته داری نشست و گفت: سوال؟
پاتز: خانم فیلدینگ، لطف کردید که آمدید، متاسفم که باعث زحمت شما شدم. نمی خواستم...
خانم: خیلی خوب، خیلی خوب. همین الان سوال کنید، شما می دانید که مرا در تمام روز نخواهید یافت چون سرگرمم.
پاتز: من می دانم که وقت ندارید، خانم فیلدینگ. شما باید زن پر مشغله ای باشید.
خانم فیلدینگ با دستهایش بازی می کرد. پاتز ادامه داد:خوب خانم فیلدینگ من می خواستم در مورد صبح شنبه سوال کنم.
خانم فیلدینگ: در مورد صبح شنبه چه می خواهید بدانید؟
پاتز: آیا اصلا، شما در آن صبح، اتاقتان را ترک کردید؟
خانم فیلدینگ: من در این مورد قبلا توضیح داده ام. من گردنبند را از جعبه در آوردم و ان را روی میز کنار پنجره گذاشتم، پنجره باز بود، این کار من احمقانه بود، برای اینکه می شد میز و جعبه را از پنجره به آسانی دید. من به این مسئله فکر نکرده بودم. در طول این 21 سال چنین چیزی سابقه نداشته است. بعدش من برای قدم زدن به باغ رفتم، چون با نامزد برادرم اختلاف نظر داشتم، اما من مطمئنم که او گردنبند را برنداشته است.
پاتز: شما کسی را دیدید که وارد شود؟ البته باید مرا به خاطر این سوالات ببخشید.
خانم فیلدینگ: بله، بله، بله، خیلی خوب اما بدانید که وقت تلف می کنید، البته خوب، آنا در تمام مدت با من بود.
پاتز: آنا؟
خانم فیلدینگ: بله، بله، آنا کارتز. او با من زندگی می کند و به من کمک می کند، او دختر یکی از دوستان قدیمی من است. شما این را می دانستید، این طور نیست؟
پاتز: خانواده آنا تمام دارایی اشان را از دست دادند، این طور نیست خانم فیلدینگ؟
خانم فیلدینگ: بله، که چرا آنها او را فرستادند تا با من زندگی کند؟
و آقای نیکولاس ادامه داد: با ما... و به بازرس نگاه کرد. خانم فیلدینگ پرسید: شما که نمی خواهید بگویید...
پاتز: آه، نه خانم، من هیچ چیز نمی گویم، می دانید که باید سوال کرد. من متاسفم، که بعضی از این سوالها احمقانه به نظر می آیند.
و لبخندی زد و به زمین چشم دوخت.
خانم فیلدینگ: خوب، من نخواهم گفت که "نه رفتارتان احمقانه نیست"، اما شما سوالتان را بفرمایید.
پاتز: بله، خانم فیلدینگ، آیا کس دیگری، صبح شنبه، به دیدن شما آمد؟
خانم فیلدینگ: بله، پسر برادرم مارک فیلدینگ.
پاتز: ممکن است سوال کنم برای چه به این جا آمد؟
درتی فیلدینگ جواب داد: ببینید، آقای پاتز، آن موضوع مربوط می شد به یکی از مردانی که در باغ کار می کرد. او اشتباهی کرده بود، و، وقتی که من در اتاقم نبودم چیزی برداشته و فرار کرده بود.
آقای پاتز: بله، مادام، ولی چرا آقای مارک به دیدن شما آمده بود؟
خانم فیلدینگ لبهایش را به هم فشرد، و صورتش سرخ شد. نیکولاس گفت:خواهش می کنم، عمه درتی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)