ادامه فصل دوم
خانم فیلدینگ: البته، حالم بد است. برادر تو اشتباه وحشتناکی را مرتکب شد.
ولی هنگام گفتن این جمله، به مارک نگاه می کرد و لبخندی به لب داشت. آنا سرش را به کار گرم کره بود، و امیدوار بود در این گفتگو کسی ناراحت نشود.
مارک گفت: او دختر خیلی بدیست، این طور نیست؟
خانم فیلدینگ: بله، خوب مرد جوان، بعد از مراسم عروسی کجا می روی؟ و دوباره به او خیره شد.
مارک: من زیاد از شما راضی نیستم، می دانید؟ خیاط شما برای من نوشته ای فرستاده و گفته که شما به او صد پوند بدهکارید.
خانم فیلدینگ: صد پوند؟ این همه؟
مارک خندید و ادامه داد: من خیلی بیشتر از اینها به مردم بدهکارم.
خانم فیلدینگ: نباید چنین باشد. تو چطور می خواهی بدهی های عقب مانده ات را بپردازی؟
مارک: آه، بالاخره یک راهی پیدا می کنم. من به جاماییکا می روم و ثروتمند می شوم. و یا با یک دختر پولدار ازدواج می کنم، شاید هم با یک پیرزن 65 ساله زشت که ثروتمند باشد عروسی کردم!
خانم فیلدینگ می خواست جوابی از روی عصبانیت بدهد. اما به یاد آورد که مارک شوخ و مشکل پسند است.
مارک گفت: خوب آنا، شما وقت ناهار کنار من خواهید نشست؟
آنا نزدیک بود قلبش از تپش بیایستد. در جواب گفت: اگر شما می خواهید، بله.
مارک: خوب، یا شما یا خاله ژوزفین! و خندید، اما چشمهایش چیز دیگری می گفت. این را گفت و از اطاق خارج شد. ورود کسی که بعد از مارک به اتاق آمد، خوشایند نبود. ساعت یک ربع به یازده بود که لوکیندا به اتاق قدم گذاشت. او قدی بلند و چهره ای زیبا داشت، با صورتی رنگ پرید و چشمهایی سیاه و جذاب. برای جشن لباس پوشیده و آماده رفتن به کلیسا بود. او و برادرش یک هفته بود که در خانه فیلدینگ ها ساکن شده بودند. خانه لوکیندا ویلد بلود، دویست مایل دورتر در شمال انگلستان بود. عده ای می گفتند لوکیندا و برادرش خانه اشان را به خاطر به دست آوردن پول فروخته اند، و این حقیقت داشت. چند سالی می شد که آنها با هم در آن حوالی یا در لندن و در خانه دوستانشان زندگی می کردند.
خانم فیلدینگ به محض ورود لوکیندا گفت: خوب؟
چشمهایش مثل دو تکه جواهر برق می زد. لوکیندا در پاسخ گفت: صبح به خیر، عمه درتی عزیز. می توانم این طوری صدایتان کنم؟ ممکن نیست؟
خان فیلدینگ به آرامی جواب داد: گمان می کنم بشود، البته اگر بخواهید.
لوکیندا: چقدر خوب! و ادامه داد: امیدوارم فراموش نکرده باشید که من تا کمتر از یک ساعت دیگر بانوی این خانه خواهم شد. صدای لوکیندا تغییر کرده بود و لبخندی به لب داشت.
خانم فیلدینگ با ناراحتی گفت: نه، فراموش نکرده ام.
لوکیندا نگاهش را در اتاق گرداند و گفت: شما بعد از عروسی در این خانه زندگی نخواهید کرد. من فکر می کنم از این خانه آپارتمانی برای جاسپر بسازم، او اغلب با ما خواهد بود.
سپس در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد. دستش را روی یکی از صندلی ها قرار داد و ادامه داد: البته این اسباب و وسایل را هم دور خواهیم ریخت.
خانم فیلدینگ بلند شد، صورتش مثل گچ سفید شده بود. با عصبانیت گفت شما بانوی این خانه نخواهید شد. خانم ویلد بلود! من باز هم بانوی خانه فیلدینگ ها هستم و صاحب این خانه. از اینجا بروید بیرون. و مراقب باشید، چون حتی نیکولاس هم چیزی را که شما می خواهید نمی تواند انجام دهد.
لوکیندا مغرورانه پاسخ داد: صبر کنید، خانم فیلدینگ، صبر کنید. من آمده ام تا گردنبند خانوادگی را از شما بگیرم. آن گردنبند حالا مال من است و من در جشن عروسی آن را به گردن خواهم داشت.
خانم فیلدینگ: شما در جشن عروسی آن را به گردن نخواهید داشت، خانم ویلد بلود. شما اگر بانوی خانه فیلدینگ ها شوید می توانید آن را برای خود داشته باشید.
لوکیندا خندید و به ساعتی که روی دیوار بود نگاه کرد و ادامه داد: یک ساعت مانده تا زمان شروع مراسم، اما شما از آن کلیسا استفاده نخواهید کرد، من ممکن است در پایان مراسم عروسی آن را از گردن شما بکشم، و باز خندید و از اتاق خارج شد.
خانم فیلدینگ رنگش پریده بود، به سمت در، رفت و همان طور که می رفت به آنا گفت: این زن مرا خیلی عصبانی کرده، می روم تا ده دقیقه ای گشتی در باغ بزنم. اگر مرا خواستید آنجا هستم.
و در میان درختان ناپدید شد.
پایان فصل دوم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)