فصل اول
خوب خانم فیلدینگ شما در مورد این ازدواج، چه فکر می کنید؟
این سوالی بود که دکتر کالفونت از خانم فیلدینگ پرسید. و خانم فیلدینگ در پاسخ گفت: من فکر می کنم پسر برادر من باید شدیدا عاشقش باشد.
دکتر گفت: حقیقتا او باید خیلی به آن خانم علاقه داشته باشد.
و خانم فیلدینگ هم در تایید گفت: بله، من هم همین فکر را می کنم. ولی آن خانم چنین علاقه ای به پسر من ندارد.
دکتر: آن خانم چنین علاقه ای ندارد؟
دکتر کالفونت جوانی های خانم فیلدینگ را به یاد آورد و ادامه داد: او زن زیبایی است.
خانم فیلدینگ: دکتر کالفونت شما نباید چنین چیزی را به زبان آورید، سن و سالتان را به خاطر بیاورید.
خود این زن، که این حرف ها را می زد، جوان نبود. خانم فیلدینگ زنی میانسال و زیبا بود. با چهره ای مقتدر. او در اتاق نشیمن خصوصی اش بود و از جایی که او نشسته بود، باغ و دریاچه ای که در کنار خانه فیلدینگ ها قرار داشت، دیده می شد.
غروب یکی از روزهای زیبای ماه مه، سال 1873 یود.
دکتر کالفونت سی سال بود که پزشک خانوادگی آن ها بود. او مقابل خانم فیلدینگ نشسته بود و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: البته هر دوی آنها، مدت زیادی است که همدیگر را می شناسند.
خانم فیلدینگ در جواب گفت: همین طور است، وقتی پدر پسر سال گذشته فوت کرد. او از یک سال قبل با این دختر «ویلد بلود» آشنا شده بود.
تقریبا دو سال خانم فیلدینگ.
صدا، صدای زنی جوان بود. کسی که در انتهای اتاق و در گوشه ای نشسته بود و بافتنی به دست داشت.
خانم فیلدینگ گفت: آنا؟ من فراموش کرده بودم که تو اینجایی؟ بیا زیر نور دختر، کور می شوی اگر در تاریکی بافتنی ببافی.
دکتر خندید و گفت: من فکر نمی کنم او کور بشود، خانم فیلدینگ، ولی احتمالا چشم هایش خسته خواهند شد.
آنا از گوشه اتاق آمد و کنار پنجره نشست. خانم فیلدینگ گفت: تو به خاطر داری، این زور نیست آنا؟ تمام دردسرها را در سال گذشته وقتی که پدرت ورشکست شد و تمام دارایی اش را از دست داد. خوب برادر من وقتی پاییز گذشته مرد، من تعجب کردم که تا آن موقع زنده بوده.
آنا: آه خانم فیلدینگ شما نباید چنین چیزی بگویید.
خانم فیلدینگ: من باز هم خواهم گفت، او برادر من بود. یک فیلدینگ بود، اما او در تمام عمرش بد زندگی کرد. بیشتر ثروت فامیلی را خرج کرد، تو می دانی که می خواست گردنبند را بفروشد اما من مانع شدم.
دکتر سوال کرد: او دو سنگ از بیست و چهار سنگ قیمتی گردنبند را می خواست، این طور نیست؟ البته، تنها یکی از آن سنگ ها برابر با ثروتی کوچک می باشد.
خانم فیلدینگ: بله، اما من اجازه ندادم آنها را بفروشد. من به پسرش هم چنین اجازه ای نخواهم داد. اگر یکی از سنگ ها فروخته شود، بقیه هم به سرعت به فروش خواهد رسید.
دکتر: بله، خدا را شکر که وقتی بانو فیلدینگ مرد، شما اینجا بودید.
خانم فیلدینگ: من اگر بتوانم، نام این فامیل را به خوبی حفظ خواهم کرد، ولی نیکولاس اینطور نیست. او در دنیا به سه چیز علاقه دارد: اول، آینده نامزدش لوکیندا، خودش و آن اسب وحشتناک که با آن سراسر منطقه را طی می کند.
دکتر خندید و با تعجب پرسید: مگر چه چیز بدی در این اسب هست؟
خانم فیلدینگ با ناراحتی جواب داد: چه چیز بدی در این اسب هست؟ شما باید می پرسیدید چه چیز خوبی در این اسب هست؟ جواب این سوال ساده است. برای اینکه هیچ چیز خوبی در آن نیست. این اسب سه نفر را گاز گرفته، یکی از آنها را به شدت گاز رفته بود. او تا حالا به پنج، شش نفر صدمه زده، که حال دو نفر از آنها خوب نیست. و لوکیندا، اگر برادرم با او ازدواج کند، این زن باعث بدبختی او خواهد شد.
دکتر گفت: خانم فیلدینگ این زن آنقدرها هم بد نیست. به هر حال درباره این ازدواج «اگری» وجود ندارد. مراسم شنبه آینده برگزار میشود.
خانم فیلدینگ با عصبانیت گفت: هوم!
آنا پرسید: چه اتفاقی برای بانو فیلدینگ افتاد؟
خانم فیلدینگ گفت: او در سال 1852، هنگام وضع حمل فوت کرد. این طور نیست دکتر؟
دکتر: فکر می کنم همین طور باشد.
و خانم فیلدینگ ادامه داد: این اتفاق 21 سال پیش افتاد، با این حساب مارک باید امسال بیست و یک ساله شده باشد. بله همین طور است. شانزدهم مارس تولد او بود.
پانزدهم مارس خانم فیلدینگ. صدایی آهسته، این جمله را گفت.
خانم فیلدینگ: آه، تو روز تولد او را می دانی آنا؟ بله من خبر دارم که تو به آن مرد جوان علاقه داری.
آنا سرخ شد و گفت: خانم فیلدینگ شما چطور چنین چیزی را می توانید بگویید؟ من هرگز...
خانم فیلدینگ: می دانم، می دانم. ولی این خیلی خوب است. من هردوی شما را دوست دارم. مارک ده بار بهتر از برادرش است. و ضمناف دیگر مرا خانم فیلدینگ صدا نزن، می توانی عمع دُرتی صدایم کنی، می دانم که عمه واقعی تو نیستم. اما پدر تو دوست عزیزی برای من بود. من فکر می کنم که تو یکی از اعضای خانواده من هستی.
آنا جواب داد: ممنونم عمه دُرتی.
دکتر گفت: خانم فیلدینگ، من از دیدن این باغ زیبا خیلی لذت می برم. ولی از آن همیشه باید به همین خوبی مراقبت شود. حالا زود باشید، آماده شوید، یاسد نبضتان را بگیرم.
خانم فیلدینگ: نبض؟ من مطمئنم، شما پزشکان، حتی برای یک بار هم که شده، نمی فهمید درباره چه صحبت می کنید؟
دکتر: شاید، خانم فیلدینگ، ولی من نبض شما را می گیرم. به اتاق خوابتان بروید و بحث نکنید.
دکتر خانم فیلدینگ را به اتاق دیگری برد، و آنا تنها ماند. کنار پنجره نشسته بود، نور به قدر کافی وجود نداشت و او نمی توانست به کارش ادامه دهد. به مارک فیلدینگ می اندیشید و به وقتی که پدرش سال گذشته، تمام ثروتش را از دست داد. آنا چند سالی بود که مارک را می شناخت، از هنگامی که دختر کوچکی بود به او علاقه داشت. برای این که دو خانواده روابطی دوستانه داشتند. سال گذشته وقتی که خانم فیلدینگ دید، خانواده آنا همه چیز خود را از دست داده اند، از آنا خواست تا بیاید و با او زندگی کند. آنا در همان خانه ای ساکن شده بود که مارک از مدتی پیش در آن زندگی می کرد. آنا فقط به مارک فکر می کرد.مارک به او علاقه داشت و آنا امیدوارانه به او می اندیشید. ولی مارک هیچ حرفی درباره علاقه اش به آنا نگفته بود، و آنا نیز در این باره با او صحبتی نکرده بود.
در اتاق خواب باز شد و آنا به سرعت کارش را از سر گفت. دکتر گفت: خوب، خانم فیلدینگ، شما باید بدانید که نبضتان سریع می زند. خانم فیلدینگ: نبض من؟ چرند نگویید!
دکتر: میل خودتان است، می توانید بگویید این حرف چرند است ولی، نبض تان تند می زند. شما باید مراقب خودتان باشید. ضمنا نوع غذایتان را نیز من مشخص می کنم. و باید اضافه کنم که، عصبانیت برای شما واقعا مضر است.
خانم فیلدینگ فریاد زد: چی؟ و دکتر محتاطانه ادامه داد: عصبانی نشوید خانم فیلدینگ، من همین الان در این مورد به شما تذکر دادم. من دکتر شما هستم. و شما سی سال است که مرا می شناسید، همه ما بارها عصبانیت شما را دیده ایم و این برای شما خیلی بد است. سپس رو به آنا کرد و گفت: خانم آنا، شما باید به من کمک کنید! من نمی خواهم خانم فیلدینگ در این هفته بیشتر از این دوبار عصبانی شود، و با صدایی بلند خندید. آنا، چیزی برای گفتن نداشت، بنابراین حرفی نزد.
هنگامی که دکتر و خانم فیلدینگ در باغ مشغول قدم زدن بودند، آنا شروع کرد به روشن کردن چراغها. ساعت شش و نیم بود و زمان پوشیدن لباس برای شام. وقتی در سال 1852 بانو فیلدینگ فوت کرد، آقای جورج مردی جوان بود. آن زمان اختلاف چندانی وجود نداشت. آقای جورج فیلدینگ دور از خانه زندگی می کرد و پول بسیار زیادی هم خرج می کرد. خانم دُرتی فیلدینگ، خواهرش، وقتی که حال زن برادرش بد شد، او را به خانه برگرداند. او گردنبند خانوادگی فیلدینگها را از دست زنی که مرده بود در آورد و آن را در جایی که دست کسی به آن نرسد پنهان کرد. وقتی آقای جورج به خانه برگشت، از خواهرش اجازه خواست تا در آنجا بماند. تمام کارها تحت مراقبت خانم فیلدینگ قرار گرفت. او جای بانو را در آن خانه گرفت و این جانشینی تا به امروز که 21 سال از آن تاریخ می گذشت ادامه داشت. خدمتکاران او را دوست داشتند، چرا که زیبا بود. اما آنها از او حساب هم می برند. و مالک خانه را در بین خود (اژدها) می نامیدند!
پایان فصل اول
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)