از اینکه او به راستی حرف های مر می فهمید احساس اسودگی عمیقی به من دست داد -از اینکه همه ی حرف هایم برای او معنی داشتند احساس ارامش می کردم. در هر حال او به چشم یک دیوانه به من نگاه نمی کرد. او به گونه ای به من نگاه می کرد که ... که معلوم بود به من عشق می ورزد.
جمله ی او را اصلاح کردم: من فقط یه صدا می شنیدم.
او خندید و بعد محکم مرا به طرف پهلوی راست خودش کشید و اهسته به قدم زدن به طرف جلو واداشت.
او گفت: من با این کار فقط مطابق میل تو رفتار می کنم.
بعد در همان حال که راه می رفتیم با دستش اشاره ی اشکاری به طرف تاریکی پیش رویمان کرد. در انجا چیز پریده رنگ و بزرگی وجود داشت -خانه. بعد ادامه اد: چیزی که اونها می گن کوچکترین اهمیتی نداره.
-اما حالا دیگه روی اونها هم تاثیر می ذاره.
او با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت.
او مرا از میان در جلویی خانه که باز بود به درون خانه هدایت کرد و چراغ ها را روشن نمود. اتاق به همان شکلی بود که من ان را بعه یاد داشتم -پیانو و بالشتک های سفید و راه پله های بزرگ و رنگ پریده. از گرد و غبار یا ملحفه های سفید هیچ خبری نبود.
ادوارد اسامی را با صدایی که بلندتر از لحن من در گفتگوهای معمولی نبود صدا زد: کارلایل؟ ازمه؟ رزالی؟ امت؟ جسپر؟ الیس؟
ایا ممکن بودند انها بشنوند؟
کارلایل ناگهان در کنار من ایستاده بود گویی در تمام مدت انجا بوده باشد. او گفت: باز هم خوش اومدی بلا.
بعد لبخندی زد و ادامه داد: امروز صبح چه کاری می تونیم برای تو بکنیم؟ با توجه به وقت فکر نمی کنم که اومدن تو به اینجا فقط یه دیدار معمولی باشه.
نتوانستم قبل از حرف زدن از نگاه کردن به صورت ادوارد خودداری کنم. حالت چهره اش انتقاد امیز اما تسلیم بود. وقتی دوباره به کارلایل نگاه کردم او نیز نگاهش را به چهره ی ادوارد دوخته بود.
کارلایل گفت: البته بهتره برای صحبت کردن به اتاق دیگه ای بریم.
کارلایل پیشاپیش از اتاق نشیمن روشن و پرنور گذشت و وارد اتاق پذیرایی شد و در همان حال که پیش می رفت چراغ ها را روشن کرد. دیوارها سفید و سقف مرتفع بود مثل اتاق نشیمن. در وسط اتاق در زیر لوستر که فاصله ی زیادی از سقف داشت میز بیضی شکل بزرگی با سطح صیقلی و براق دیده می شد که هشت صندلی دور ان چیده شده بود. در بالای میز کارلایل یکی از صندلی ها را برای من پیش کید.
پیش از ان هرگز ندیده بودم که کالن ها از میز اتاق استفاده کنند -ان میز هم فقط حالت تزئینی داشت. کالن ها هرگز در خانه شان غذا نمی خوردند.
همین که برگشتم تا روی صندلی بنشینم متوجه شدم که ما تنها نیستیم. ازمه به دنبال ادوارد امده بود و سایر اعضای خانواده نیز پشت سر او ایستاده بودند.
کارلایل در سمت راست من و ادوارد در سمت چپم نشستند. سایرین نیز روی صندلی های خودشان نشستند. الیس هم که سرجایش نشسته بود به من لبخند زد. امت و جسپر کنجکاو به نظر می رسیدند و رزالی نیز با لبخند محتاطی به من می نگریست. لبخند من در پاسخ به تبسم او به همان اندازه خجالت زده بود. کمی طول می کشید تا به این وضع عادت کنم. کارلایل سری به طرف من تکان داد و گفت: ما مناتظر شنیدن هستیم.
اب دهانم را فرو بردم. نگاه های خیره ی انها مضطربم می کرد. ادوارد در زیر میز دستم را گرفت. نگاه دزدانه ای به ادوارد انداختم اما او به دیگران چشم دوخته و ناگهان صورتش حالتی جدی گرفته بود.
گفتم: خوب ...
مکثی کردم و ادامه دادم: امیدوارم تا حالا الیس همه ی اتفاق هایی رو که تو شهر ولتورا اتفاق افتاد به شما گفته باشه.
الیس بالحن مطمئنی گفت: همه چیزو گفتم.
نگاه معنی داری به او انداختم و پرسیدم: اتفاق هایی که میون راه اتفاق افتاد چی؟
او سرش را تکان داد و گفت:اونهارو هم گفتم.
اهی از سر اسودگی کشیدم و گفتم: خوبه. بنابراین حالا همه مون از همه چیز خبر داریم.
در حالی که در حال منظم کردن افکارم بودم انها با بی صبری انتظار می کشیدند.
گفتم: پس می دونین که من مشکلی دارم. الیس به خونواده ی ولتوری قول داد که من یکی از شماها بشم. قرار شده اونها یه نفرو بفرستن تا از این موضوع مطمئن بشه و من می دونم که امتناع از انجام قولی که داده شده می تونه عواقب بدی داشته باشه.
و حالا این موضوع به همه ی شما مربوط می شه. من از این بابت متاسفم.
من به تک تک ان چهره های زیبا نگاه کردم و نگاه کردن به زیباترین چهره را برای اخر کار نگه داشتم. دهان ادوارد به حالت اخم پایین رفته بود.
ادامه دادم: اما اگه شما من رو نمی خواین دلم نمی خواد خودم رو به شما تحمیل کنم خواه الیس بخواد یا نه.
ازمه دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما من انگشتم را بالا اوردم تا او را به سکوت وادار کنم.
ادامه دادم: خواهش می کنم. بذارین حرف خودمو تموم کنم. البته مطمئنم که نظر ادواردرو در این باره می دونین. من فکر می کنم منصفانه ترین راه اینه که هرکسی در این مورد رای بده. اگه شما تصمیم بگیرین که منو نمی خواین پس ... فکر می کنم که به تنهایی به ایتالیا برگردم . نمی تونم منتظر بشم که اونها به اینجا بیان.
با فکر کردن به این موضوع پیشانی ام چین برداشت.
غرش خفیفی در سینه ی ادوارد جوشید که من توجهی به ان نکردم.
-با در نظر گرفتن اینکه نمی خوام هیچکدوم از شمارو به خطر بیندازم از شما می خوام که در مورد موضوع تبدیل شدن من به یه خون اشام رای بدین.
هنگام ادای اخرین کلمه لبخندی زدم و به کارلایل اشاره کردم تا حرف هایش را شروع کن.
اما ادوارد پیش دستی کرد و گفت: فقط یک دقیقه لطفا.
من از میان چشم های تنگ شده ام به او چشم غره رفتم. او ابروهایش را بالا برد و دستم را در زیر میز فشرد.
ادوارد ادامه داد: پیش از اینکه رای بدین یه چیزی هست که من باید بگم.
اهی کشیدم.
-درباره ی خطری که بلا به اون اشاره کرد باید بگم که لازم نیست بیش از حد نگران باشیم.
اشتیاق بیشتری در صورتش ظاهر شد. او دستش را روی سطح صیقلی میز گذاشت و به طرف جلو خم شد و در حالی که نگاهش را در اطراف میز گردش میداد گفت: ببینین اینکه من اونجا حاضر نشدم دست ارو رو بفشارم بیشتر از یه دلیل داره. موضوعی هست که به ذهن اونها خطور نکرد و من هم نخواستم که به یاد اون بیفتن.
بعد نیشخندی زد.
الیس پرسید: و اون موضوع چیه؟
مطمئن بودم که چهره ی من هم به اندازه ی صورت الیس نامطمئن بود.
ادوارد گفت: خونواده ی ولتوری بیش از حد از خودشون مطمئن هستن و البته دلیل خوبی هم دارن. وقتی که اونها تصمیم می گیرن کسی رو پیدا کنن مشکلی از این بابت ندارن. دیمیتری رو که به یاد دارین؟
بعد نگاهی به من انداخت.
من به خودم لرزیدم و ادوارد ان را به عنوان جواب مثبت تلقی کرد.
-اون افرادو پیدا می کنه -استعداد خاصی برای این کار داره. برای همینه که نگهش داشتن. در تمام مدتی که ما با اونها بودیم من توی مغزشون دنبال چیزی می گشتم که بتونیم بعدها ازش استفاده کنیم و تا حد ممکن اطلاعات بیشتری رو به دست بیاریم. بنابراین از طرز کار کردن استعداد دیمیتری اگاه شدم. اون یه تعقیب گره -تعقیب گری که هزار برابر با استعدادتر از جیمزه. توانایی اون تا حدی به کاری که من یا ارو انجام می دیم بستگی داره. اون ... سلیقه هارو حس می کنه؟ نمی دونم چطوری توضیح بدم ... اون ماهیت فکر فردو حس می کنه و بعد دنبالش می گرده. این استعداد اون از فاصله های خیلی دور هم کارایی داره.
ادوارد شانه ای بالا انداخت و گفت: اما بعد از ازمایش کوچیک ارو خوب ...
بالحن بی تفاوتی پرسیدم: فکر می کنی که اون نمی تونه منو پیدا کنه.
با قیافه ی حق به جانبی گفت: حتم دارم که نمی تونه. اون کاملا به اون حس دیگه اش وابسته اس. اگه اون حس در مورد تو کارایی نداشته باشه همشون نابینا هستن.
-حالا این موضوع چه کمکی به حل این مشکل می کنه؟
ادوارد با لذت زیادی جواب داد: کاملا واضحه که هر وقت اونا بخوان به اینجا سربزنن الیس می تونه تصمیم اونهارو ببینه و من تورو پنهان می کنم. کاری از دستشون برنمی اد. در این صورت مثل اینه که اونها بخوان یه سوزن رو توی انبار کاه پیدا کنن!
ادوارد و امت نگاه سریع و به دنبال ان نیشخندی رد و بدل کردند.
حرف های او مفهومی برای من نداشت گفتم: اما اونها تورو پیدا می کنن.
-من می تونم از خودم مراقبت کنم.
امت خندید و روی میز خم شد و مشتش را به طرف برادرش دراز کرد و گفت: برادر من نقشه ات حرف نداره.
ادوارد بازویش را دراز کرد تا مشتش را به مشت امت بزند.
رزالی زیرلب گفت:نه!
بالحن موافقی گفتم: غیرممکنه.
اما جسپر با لحن تحسین امیزی گفت: عالیه.
الیس زیرلب گفت: احمق!
ازمه فقط نگاه خشمگینی به ادوارد انداخت.
من روی صندلی ام صاف نشستم و ذهنم را متمرکز کردم. این جلسه به خاطر من تشکیل شده بود.
با لحن سردی گفتم: بسیار خوب ادوارد راه حلی رو ارایه کرده که شما درباره اش تصمیم بگیرین. بیاین رای گیری کنیم.
این بار به طرف ادوارد نگاه کردم بهتر بود رای او در نظر گرفته نشود. از او پرسیدم: می خوای من به خونواده ی تو ملحق بشم؟
چشم های او به سختی و سیاهی سنگ چخماق بودند. او گفت: نه به اون صورت. تو انسان باقی می مونی.
سرم را یک بار تکان دادم و چهره ام را جدی نگه داشتم و بعد ادامه دادم: الیس؟
-بله.
-جسپر؟
بالحنی جدی جواب داد: بله.
کمی متعجب شدم -من هیچ اطمینانی در مورد رای او نداشتم- اما به هر حال واکنش خودم را کنترل کردم و ادامه دادم.
-رزالی؟
او مردد بود. بعد در حالیکه لب پایینی گوشت الود و زیبایش را گاز می گرفت گفت: نه.
قیافه ی بی تفاوتی به خودم گرفتم و سرم را کمی چرخاندم تا ادامه دهم اما او ناگهان هر دو دستش را به طرف من دراز کرد در حالی که کف انها به طرف بالا بود.
بعد بالحن ملتمسانه ای گفت: بذار توضیح بدم. منظور من نیست که از تو به عنوان خواهر بیزار یا متنفر هستم. موضوع فقط اینه که ... خود من هم با اختیار خودم این زندگی رو برای خودم انتخاب نکردم. کاش کسی وجود داشت که به این سرنوشت من از اول رای منفی می داد!
سرم را اهسته تکانم دادم و به طرف امت برگشتم.
او نیشخندی زد و گفت: معلومه که اره! ما می تونیم راهی رو برای مبارزه با دیمیتری پیدا کنیم.
وقتی به طرف ازمه برگشتم هنوز اخم صورتم به خاطر حرف امت باز نشده بود.
ازمه گفت: بله البته بلا. من همین حالا هم تورو عضوی از خونواده ی خودم می دونم.
گفتم:متشکرم ازمه.
و بعد به طرف کارلایل برگشتم.
ناگهان نگرانی وجودم را دربر گرفت و ارزو کردم که ای کاش رای او را قبل از همه پرسیده بودم. مطمئن بودم که رای او مهم ترین نقش را داشت و می توانست بر رای هر اکثریتی غالب شود.
کارلایل به من نگاه نمی کرد.
او گفت: ادوارد.
ادوارد چشم غره ای رفت و گفت: نه.
ارواره اش سخت و کشیده شده بود و لب هایش به عقب برگشته و دندانهایش را اشکار ساخته بودند.
کارلایل با اصرار گفت: تنها راه درست همینه. تو تصمیم گرفتی بدون اون زندگی نکنی و برای همین من چاره ی دیگه ای ندارم.
ادوارد دست مرا در زیر میز رها کرد از پشت میز بلند شد و با حالت قهرامیزی اتاق را ترک کرد در همان حال صدای خفیف غرش او شنیده می شد.
کارلایل اهی کشید و گفت: فکر کنم رای من رو می دونی.
در حالی که هنوز نگاهم مسیر خروج ادوارد را تعقیب می کرد زیرلب گفتم: ممنونم.
صدای گوش خراش شکستن چیزی از اتاق دیگر به گوش رسید.
من تکانی خوردم و با صدای اهسته ای گفتم: این همه ی چیزی بود که بهش احتیاج داشتم. احساس من هم درباره ی همه ی شما همینه.
تا اخر جمله احساسم صدایم را لرزان کرده بود.
در یک چشم بهم زدن ازمه در کنار من ایستاده و بازوهای سردش را دور من حلقه کرده بود.
او زیر لب گفت: بلای بسیار بسیار عزیزم!
متقابلا او را در اغوش گرفتم. از گوشه ی چشم هایم رزالی را دیدم که نگاهش را به روی میز دوخته بود و متوجه شدم که ممکن است حرف های من به دو صورت تعبیر شود.
وقتی ازمه بازوهایش را از دور بدنم برداشت گفتم: خوب الیس کجا می خوای این کارو بکنی؟
الیس به من خیره شد. چشم های او از وحشت باز مانده بودند.
ادوارد با غرشی به درون اتاق شتافت و فریاد زد: نه! نه! نه!
پیش از انکه بتوانم پلک هایم را به هم بزنم او رودرروی من بود. بدنش را به روی من خم کرده و خشم چهره اش را در هم کشیده بود. با فریاد بلندی گفت: دیوونه شدی؟ نکنه بالا خونه تو به کل اجاره دادی!؟
خودم را کمی عقب کشیدم و دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم.
الیس با صدای مضطربی دخالت کرد و گفت: اوم بلا فکر نمی کنم امادگی این کارو داشته باشم. باید خودمو اماده ...
از زیر بازوی ادوارد نگاه غضب الودی به الیس انداختم و گفتم: تو قول دادی.
-می دونم اما ... راستش بلا ! من اصلا نمی دونم چطور می تونم در حین تبدیل تو وسوسه ی کشتن تورو از خودم دور کنم!
با لحن ترغیب کننده ای گفتم: تو می تونی این کارو بکنی. من به تو اعتماد دارم.
ادوارد با خشم غرشی کرد.
الیس به سرعت سرش را تکان داد او وحشت زده به نظر می رسید.
به طرف کارلایل برگشتم و گفتم: کارلایل؟
ادوارد صورتم را محکم در میان دستهایش گرفت و وادارم کرد به او نگاه کنم. دست دیگرش را به طرف کارلایل دراز کرده بود.
کارلایل بی انکه توجهی به ادوارد بکند گفت: من می تونم این کارو بکنم.
دلم می خواست می توانستم چهره ی کارلایل را ببینم. او اضافه کرد: ممکن نیست من کنترل خودمو از دست بدم و تورو به خطر بندازم.
به زحمت گفتم: خو ... خوبه.
امیدوار بودم کارلایل منظور مرا فهمیده باشد ان طوری که ادوارد چانه ی مرا چسبیده بود مشکل می توانستم به وضوح حرف بزنم.
صدای ادوارد از میان دندان هایش شنیده شد: صبر کنین. لازم نیست این کار الان انجام بشه.
با کلماتی که به زحمت از دهانم خارج می شدند گفتم: دلیلی نداره که الان انجام نشه.
ادوارد گفت: من باید چند روزی فکر کنم.
با ترش رویی گفتم: البته که می تونی فکر کنی. حالا منو ول کن.
او صورت مرا رها کرد و بازوهایش را روی سینه درهم فرو برد.
بعد گفت: تا دو ساعت دیگه چارلی می اد اینجا تا دنبال تو بگرده. نمی تونم بذارم پای پلیس رو به این قضیه بکشونه.
با اخم گفتم: هر سه نفرشون؟
همیشه این قسمت از کار سخت تر از همه بود.و چارلی رنه و حالا جیکوب هم به انها اضافه شده بود. کسانی که ممکن بود من از دست بدهم، کسانی که ممکن بود به خاطر من اسیب ببینند. ارزو کردم ای کاش راهی بود که کسی جز من رنج نمی کشید اما می دانستم که چنین چیزی امکان نداشت.
در همان حال باقی ماندن من به شکل یک انسان بیشتر باعث ازار انها بود. نزدیکی چارلی به من همیشه او را در معرض خطر دائمی قرار می داد. جیک را بیشتر به خطر انداخته بودم چون دشمنانش را از همه جا به طرف منطقه ای می کشیدم که او وظفه ی خودش می دانست از ان محافظت کند. و دنی -حتی نمی توانستم یک بار هم که شده به ملاقات او بروم چون ممکن بود او را هم درگیر مشکلات مرگبارم کنم!
من اهربای خطر بودم این موضوع را درباره ی خودم پذیرفته بودم. با قبول این موضوع می دانستم که باید از خودم و کسانی که دوستشان داشتم مراقبت کنم حتی اگر این بدان معنا بود که نمی توانستم با انها باشم. باید قوی می بودم.
ادوارد که هنوز دندان هایش را به هم می فشرد به کارلایل نگاهی انداخت و گفت: در مورد مسائل بی اهمیت دیگه پیشنهاد من اینه که این بحث رو تموم کنیم حداقل تا موقعی که بلا دبیرستان رو به اخر برسونه و بتونه خونه ی چارلی رو ترک کنه.
کارلایل خاطر نشان کرد: این درخواست معقولیه بلا.
من به واکنش چارلی فکر کردم زمانی که امروز صبح از خواب بیدار شده -با وجود همه ی رنجی که طی هفته ی گذشته به خاطر از دست دادن هری تحمل کرده بود و نیز بعد از ناراحتی ای که به خاطر ناپدید شدن ناموجه من متوجه او شده بود -وتخت من را خالی پیدا کرده بود. چارلی بیشتر از این ها لیاقت داشت. فقط باید مدت کوتاهی صبر می کردم زمان زیادی تا فارق التحصیلی ام از دبیرستان باقی نمانده بود ...

لبهایم را جمع کردم و گفتم: در این باره فکر می کنم.
ادوارد نفس عمیقی کشید و انقباض رارواره اش برطرف شد.
بعد گفت: احتمالا من باید تورو به خونه ببرم.
حالا لحن او ارام تر شده بود اما اشکار بود که برای بیرون بدن من از انجا عجله داشت. ادامه داد: چون ممکنه چارلی امروز زود از خواب بیدار شده باشه.
نگاهی به کارلایل انداختم و گفتم: پس شد بعد از فارق التحصیلی؟
-قول می دم.
نفس عمیقی کشیدم تبسم کردم و به طرف ادوارد برگشتم و گفتم: باشه. می تونی منو ببری خونه.
قبل از اینکه کارلایل بتواند قول دیگری به من بدهد ادوارد به سرعت مرا از خانه خارج کرد. او مرا از در پشتی خارج کرده بود و به این ترتیب نتوانستم بفهمم که در اتاق نشیمن چه چیزی شکسته بود!
مسیر رفتن به خانه در سکوت طی شد. احساس پیروزمندانه ای داشتم و کمی هم مغرور شده بودم.البته وحشت انجام کار بدنم را خشک کرده بود اما سعی داشتم به ان قسمت از موضوع نیااندیشم. نگرانی در مورد دردی که باید در اثر فرایند تبدیل تحمل می کردم هیچ فایده ای نداشت -خواه درد جسمانی، خواه درد عاطفی- حداقل نه تا موقعی که وقتش فرانرسیده بود.
وقتی به خانه ی چارلی رسیدیم ادوارد مکث نکرد. او در یک لحظه از دیوار خانه بالا رفته و از میان پنجره وارد اتاق شده بود. بعد بازوهایم را از دور گردنش باز کرد و من را روی تخت خوابم گذاشت.
فکر می کردم به خوبی می دانم که او به چه می اندیشید اما حالت صورتش مرا به حیرت انداخت. چهره اش خشمگین به نظر نمی رسید بلکه حالت حسابگرانه ای داشت. او در سکوت در میان اتاقم جلو و عقب می رفت و هر لحظه شک و تردید من زیادتر می شد.
به او گفتم: هر نقشقه ای هم که بکشی فایده ای نداره.
-هیس من دارم فکر می کنم.
غرولندی کردم و خودم را به پشت روی تخت خوابم انداختم و لحافم را روی سرم کشیدم.
هیچ صدایی نبود اما ناگهان او انجا ایستاده بود. او لحاف را کنار زد تا بتواند مرا ببیند بعد گفت: اگه ناراحت نمی شی من بیشتر ترجیح می دم که صورت خودت رو پنهان نکنی. من به اندازه ای که می تونستم بدون دیدن صورت تو زندگی کرده ام. حالا ... یه چیزی به من بگو.
با بی میلی پرسیدم: چی رو؟
-اگه ارزو داشته باشی که چیزی توی دنیا مال تو باشه اون چیه؟
در حالی که می توانستم شک و تردید را در چشم هایم حس کنم گفتم: تو.
سرش را با ناشکیبایی تکان داد و گفت: منظورم چیزی هست که الان اون رو نداری.
نمی دانستم قصد داشت با این حرف ها مرا به کجا بکشاند بنابراین قبل از جواب دادن به او خوب فکر کردم. سرانجام چیزی به ذهنم رسید که هم واقعی و هم احتمالا ناممکن بود.
گفتم: دلم می خواد ... کارلایل مجبور نشه منو تبدیل کنه. می خوام تو من رو تغییر بدی.
با احتیاط منتظر واکنش او بودم و بیشتر انتظار خشمی را داشتم که در خانه ی خودشان دیده بودم. اما وقتی چهره ی او تغییری نکرد حیرت زده شدم. صورتش هنوز حالت متفکر و حخسابگرانه ای داشت.
گفت: در مقابل انصراف از این فکر خودت چی می خوای؟
نمی توانستم انچه که را که شنیده بودم باور کنم. به چهره ی او خیره شدم و قبل از اینکه بتوانم خوب فکر کنم کلمه ها از دهانم خارج شده بودند.
-هر چیزی که باشه.
او لبخند کم رنگی زد و بعد لبهایش را جمع کرد و گفت: پنج سال؟
چهره ام در هم رفت و حدس می زدم که حالتی بین رنجش و هراس بر ان حاکم شده است.
او یاداوری کرد: تو گفتی هر چیزی که باشه.
-اره اما تو با استفاده از گذر زمان یه راهی برای فرار از اون پیدا می کنی. من باید همین حالا که تنور داغه نون رو بچسبم! در ضمن حداقلش اینه که برای من موندن خیلی خطرناکه. بنابراین هرچیزی قبوله به جز اینکه انسان باقی بمونم.
اخم کرد و گفت: سه سال؟
-نه!
-برات هیچ ارزشی نداره؟
به یاد اوردم که ماهیت انسانی خودم را چقدر دوست داشتم اما تصمیم گرفتم چهره ی بی تفاوتی داشته باشم تا او پی به این موضوع نبرد. این بیشتر به نفع من بود. گفتم: شش ماه چطوره؟
چشم هایش را چرخی داد و گفت: زیاد خوب نیست.
گفتم: پس یک سال. این دیگه اخرین پیشنهاد منه.
-حداقل دو سال به من وقت بده.
-غیر ممکنه. بعد از یک سال نوزده ساله می شم اما اصلا حاضر نیستم سنم به بیست سال برسه. اگه قرار سن تو همیشه زیر بیست باقی بمونه من هم همینو می خوام.
دقیقه ای اندیشید و گفت: بسیار خوب. محدودیت زمانی رو فراموش کن. اگه تو می خوای که من تغییر دادن تورو به عهده بگیرم یه شرط داره.
-شرط؟
لحن صدایم به سردی گرایید و ادامه دادم: چه شرطی؟
چشم هایش حالت محتاطی داشتند -با صدای اهسته ای گفت: اول باید با من ازدواج کنی.
به او خیره شدم و منتظر ماندم ... بعد گفتم: باشه. حرف اصلی خودتو بزن.
اهی کشید و گفت: تو غرور منو جریحه دار می کنی بلا. من همین الان به تو پیشنهاد ازدواج دادم و تو فکر می کنی که دارم شوخی می کنم.
-ادوارد خواهش می کنم جدی باش.
-من صد در صد جدی هستم.
در نگاه خیره اش هیچ نشانه ای از شوخی نبود.
در حالی که لحن صدایم هیجان زده به نظر می رسید گفتم: اوه بس کن. من فقط هیجده سالمه.
-خوب من حدود صد و ده سالمه! این سنی هست که من انتخاب کردم.
نگاهم را از پنجره ی تیره به بیرون انداختم و سعی کردم بر وحشتی که رفته رفته وجودم را دربر می گرفت غلبه کنم.
گفتم: ببین ازدواج دقیقا بالای فهرست اولویت های من نیست می دونی که؟ ازدواج من با تو برای چارلی و رنی مثل بوسه ی مرگ می مونه.
-چه کلمه های جالبی رو انتخاب کردی!
-می دونی که منظورم چیه؟
او نفس عمیقی کشید و گفت: خواهش می کنم به من نگو که نگران تعهدات خودت هستی ...
صدایش لحن ناباورانه ای داشت و من منظور او را می دانستم.
سعی کردم طفره بروم: موضوع دقیقا این نیست من ... نگران رنی هستم. اون با ازدواج کردن قبل از سن سی سالگی خیلی مخالفه.
-شاید اون ترجیح می ده که تو اول به یه موجود نفرین شده ی ابدی تبدیل بشی و بعد ازدواج کنی.
بعد از گفتن این حرف با حالت مرموزی خندید.
-فکر می کنی خیلی حرف بامزه ای زدی.
-بلا اگه تو میزان تعهد رو بین پیوند ازدواج از یک طرف و از دست دادن روحت رو در مقابل تبدیل شدن به یه خون اشام ابدی از طرف دیگه مقایسه کنی ...
سرش را جنباند و ادامه داد: اگه تو به اندازه ای شجاعت نداری که بتونی با من ازدواج کنی پس ...
حرف او را قطع کردم و گفتم: خوب فرض کن که من با تو ازدواج کردم. اگه بهت بگم که منو به وگاس ببر چی؟ می تونم ظرف سه روز تبدیل به یه خون اشام بشم؟
او لبخندی زد که برق دندانهایش را در میان تاریکی اشکار ساخت . بعد گفت: باشه می رم ماشینم رو بیارم.
حدس می زدم که می خواست واکنش من را بیازماید.
زیرلب گفتم: لعنتی. من هیجده ماه بهت وقت می دم.
او با نیشخندی گفت: معامله ای در کار نیست. من از این شرط خودم خوشم می اد.
-باشه. پس من از کارلایل می خوام که بعد از فارق التحصیل شدم من این کارو بکنه.
او شانه ای بالا انداخت و با تبسمی که چهره اش را به فرشته ای شبیه کرده بود گفت: اگه این چیزی هست که تو می خوای ...
غرولندکنان گفتم: تو غیر قابل تحملی ... یه هیولایی ...
خندید و گفت: برای همینه که نمی خوای با من ازدواج کنی؟
دوباره غرولند کردم.
او به طرف من خم شد چشم هایش که به سیاهی شب تیره بودند تمرکز من را ذوب کردند و سوزاندند و فرو ریختند. زیرلب گفت: خواهش می کنم بلا.
برای لحظه ای نفس کشیدن را از یاد بردم. وقتی که حالم بهتر شد سرم را به سرعت تکان دادم و سعی کردم ابرهای که ناگهان اسمان ذهنم را پوشانده بودند پراکنده کنم.
ادوارد گفت: فکر می کنی اگه من بتونم به جایی زنگ بزنم حالت بهتر بشه؟
با صدایی شبیه به فریاد گفتم: نه! زنگ بی زنگ!
زیرلب گفت: حالا بهتر شدی.
-وای از دست تو!
ادوارد با حالتی حاکی از تسلیم گفت: چارلی داره از خواب بیدار می شه بهتره من برم.
قبل من از تپش باز ایستاد.
او لحظه ای با دقت به صورت من نگاه کرد و گفت: فکر نمی کنی اینکه بخوام توی کمد لبس تو مخفی بشم کار بچگانه ای باشه؟
با اشتیاق گفتم: نه. خواهش می کنم بمون.
ادوارد لبخندی زد و ناپدید شد.
در تاریکی از ناراحتی به خودم می پیچیدم و منتظر چارلی بودم تا به من سربزند. ادوارد دقیقا از کاری که می کرد اگاه بود و من می توانستم شرط ببندم که همه ی حیرت او نیز بخشی از حقه اش بود. البته من هنوز گزینه ی کارلایل را پیش رو داشتم اما حالا که می دانستم ممکن است ادوارد خودش تغییر دادن من را بر عهده بگیرد حال دیگری داشتم. او متقلب بزرگی بود.
در اتاق با صدای غژغژمانندی باز شد.
-صبح بخیر پدر.
-اوه سلام بلا.
او از اینکه غافلگیر شده بود دستپاچه به نظر می رسید و گفت: نمی دونستم که تو بیداری.
-اره. من فقط منتظر بودم تا تو بیدار شی تا بتونم دوش بگیرم.
بعد سعی کردم از جا بلند شودم.
چارلی چراغ را روشن کرد و گفت: صبر کن.
روشنایی ناگهانی مرا به پلک زدن واداشت در همان حال نگاهم را از کمد لباس دور نگه داشتم و گفتم: اول بیا یه دقیقه حرف بزنیم.
نتوانستم از اخم کردن خودداری کنم. فراموش کرده بودم از الیس بخواهم بهانه ی خوبی برای من بتراشد.
چارلی گفت: می دونی که توی دردسر افتادی.
-اره می دونم.
-توی این سه روز اخیر چیزی نمونده بود دیوونه بشم. از تشییع جنازه ی هری به خونه برمی گردم و می بینم که تو نیستای. تنها چیزی که جیکوب برای گفتن به من داشت این بود که تو با الیس کالن فرار کردی و فکر می کرد که تو توی دردسر افتاده باشی. تو برای من شماره ی تلفنی نذاشته بودی و تلفن هم نکردی. نمی دونستم تو کجا هستی و چه وقت برمی گردی ... اصلا معلوم نبود که بخوای برگردی! اصلا می دونی که من چقدر ... چقدر ...
او نتوانست جمله اش را تمام کند.نفس تندی کشید و راه افتاد و در همان حال گفت: می تونی یه دلیل برای من بیاری که چرا من نمی تونم همین الان تورو به جکسون ویل بفرستم؟
چشم هایم تنگ شدند. پس او می خواست من را تهدید کند؟ اما دو نفر می توانستند در این بازی شرکت کنند و یکی از ان دو نفر من بودم. بلند شدم و نشستم و لحاف را دور خودم کشیدم. بعد گفتم: برای این که من به اونجا نمی رم.
-یه دقیقه صبر کن خانم جوون ...
-ببین پدر من مسئولیت کامل کارهای خودم رو قبول می کنم و تو می تونی تا موقعی که بخوای منو خونه نشین کنی. در ضمن من همه ی کارهای روزمره مثل شستن لباس و ظرف و غیره رو به عهده می گیرم تا وقتی که تو فکر کنی خوب ادب شده ام. و می دونم که این حق توئه که بخوای منو از خونت بیرون کنی -اما این کار تو باعث نمی شه که من به فلوریدا برم.
چهره ی او کاملا سرخ شد. قبل از اینکه جواب بدهد چند نفس عمیق کشید و سپس گفت: دوست داری توضیح بدی که کجا بودی؟
-یه موقعیت اضطراری بود.
او ابروهایش را به حالت انتظار بالا برد تا توضیح خوب و درخشانی را از من بشنود.
فضای دهانم را با هوا پر کردم و بعد ان را با سروصدا به بیرن فوت کردم.
-پدر نمی دونم باید به تو چی بگم بیشتر یه سوء تفاهم بود. رشته ی کار از دست خارج شد.
چارلی با حالت ناباورانه ای منتظر ماند.
ادامه دادم: می دونی الیس در مورد پریدن منم از روی صخره با رزالی حرف زده بود ...
من تلاش جنون امیزی داشتم برای اینکه تا حد ممکن حرف هایم را به واقعیت نزدیک کنم تا ناتوانی ام برای گفتن دروغ های متقاعدکننده بهانه ام را تضعیف نکند. اما قبل از اینکه بتوانم به حرف هایم ادامه دهم حالت صورت چارلی به یاد من انداخت که چیزی در مورد صخره نمی دانست.
دردسر تازه. گویی همان موقع هم به اندازه ی کافی دردسر نداشتم.
ادامه دادم: فکر می کنم چیزی در این مورد به تو نگفتم. چیز مهمی نبود. پرسه زدن ... شنا کردن با جیکوب. به هر حال رزالی موضوع رو به ادوارد گفت و اون دلخور شد. رزالی موضوع رو طوری تعریف کرده بود که انگار من می خواستم خودمو بکشم یا یه بلایی سر خودم بیارم. ادوارد به تلفن جواب نمی داد برای همین بود که الیس منو به ... لس انجلس کشوند تا خودش موضوع رو برام توضیح بده.
شانه ای بالا انداختم و با ناامیدی امیدوار بودم او از اینکه توضیح درخشانی را که از من انتظار داشت نشنیده است زیاد جا نخورد.
چارلی با چهره ای خشکیده گفت: بلا تو واقعا سعی داشتی خودتو بکشی؟
-نه البته که نه. فقط با جیکوب تفریح می کردیم. بهش می گن پرش از روی صخره. بر و بچه های منطقه ی لاپوش همیشه این کارو می کنن. همون طور که گفتم چیز مهمی نبود.
گرمای چهره ی چارلی بالا رفت -و داغی خشم حالت انجماد ان را از بین برد.
فریاد زد: این چیزها چه ربطی به ادوارد کالن داره؟ در تمام ماه های گذشته اون تورو اینجا به حال خودت ول کرده بود بدون اینکه یه کلمه ...
حرف او را قطع کردم و گفتم: یه سوء تفاهم دیگه.
صورت او دوباره سرخ شد و پرسید: اون دوباره برگشته؟
-نمی دونم دقیقا چه اتفاقی افتاده . فکر می کنم همه شون برگشته باشن.
او سرش را جنباند رگ روی پیشانی اش برجسته شده بود. بعد گفت: بلا از تو می خوام که از اون فاصله بگیری. من به اون اعتماد ندارم اون دیگه ارزش تورو نداره. دیگه اجازه نمی دم تورو اشفته کنه.
با لحن تندی گفتم: باشه.
چارلی بدنش را روی پاشنه ی پاهایش تاب داد و گفت: اوه.
او لحظه ای تالاش کرد و با حیرت نفسش را با صدای بلندی بیرون فرستاد و ادامه داد: فکر می کردم از این حرف من زیاد خوشت نیاد.
من مستقیما به چشم های او خیره شدم و ادامه دادم: منظورم این بود که ... باشه من از اینجا می رم.
چشم های او متورم شدند. چهره اش به کبودی گرایید. وقتی که نگرانی ام در مورد سلامتی او شروع شد دیگر نمی توانستم مصمم بمانم او جوان تر از هری نبود ...
با لحن ملایم تری گفتم: پدر من نمی خوام از اینجا برم. من تورو خیلی دوست دارم. می دونم که نگران هستی اما باید در این مورد به من اعتماد کنی. اما اگه می خوای من بمونم نباید در مورد ادوارد سختگیری کنی. تو می خوای من اینجا بمونم یا نه؟
-این حرف تو منصفانه نیست بلا. می دونی که من می خوام تو بمونی.
-پس با ادوارد مهربون باش برای اینکه قراره اون جایی باشه که من هستم.
این حرف را با اعتماد به نفس زیادی زده بودم. اعتقاد راسخ من هنوز پابرجا بود.
چارلی باعصبانیت گفت: نه توی خونه ی من.
اه عمیقی کشیدم و گفتم: ببین من نمی خوام امشب باز هم با تو اتمام حجت کنم ... فردا صبح هم خیلی زوده. چند روز در این مورد فکر کن باشه؟ اما یادت باشه که سرنوشت من و ادوارد یه جورهایی بهم گره خورده.
-بلا ...
با اصرار گفتم: در این مورد فکر کن. و تا موقعی که تو فکرهاتو بکنی لطفا کمی منو تنها بذار. من باید حتما دوش بگیرم.
چهره ی چارلی به رنگ کبود عجیبی درامده بود اما به هر حال رفت و در را محکم پشت سرش کوبید. صدای پاهای او را که باعصبانیت از پله ها پایین می رفت شنیدم.
لحافم را کنار زدم و بی درنگ ادوارد پیش رویم ظاهر شد. او روی صندلی راحتی مننشسته بود و به نظر می رسید در تمام مدتی که من با چارلی بحث می کردم اتاق را ترک نکرده بود.
زیرلب گفتم: از این بابت متاسفم.
او زمزمه کرد: شاید من سزاوار بدتر از این هم باشم.
-خواهش می کنم دیگه درباره ی چارلی با من بحث نکن. نگران نباش.
وسایل حمام و چند تکه لباس تمیز برداشتم و گفتم: دقیقا هرچه قدر که ضروری باشه خودم در این مورد با تو صحبت می کنم و نه چیزی بیشتر از این. نکنه تو هم می خوای به من بگی که من جایی رو برای رفتن ندارم؟
چشم هایم را با نگرانی ساختگی گشاد کردم.
-نکنه می خوای به یه خونه ی پر از خون اشام اسباب کشی کنی؟
-شاید برای کسی مثل من چنین خونه ای امن ترین جا باشه. در ضمن ...
مکثی کردم و با نیشخندی ادامه دادم: اگه چارلی من رو از خنه ش بیرون کنه دیگه صبر کردن تا موقع فارق التحصیلی هم لازم نیست درسته؟
چانه ی او منقبض شد زیرلب گفت: برای دچار شدن به نفرین ابدی خیلی عجله داری.
-خودت می دونی که واقعا به این موضوع علاقه نداری.
با عصبانیت گفت: اوه ندارم؟
-نه نداری.
نگاه خشمگینی به من انداخت و خواست چیزی بگوید اما من حرفش را قطع کردم و گفتم: اگه تو واقعا فکر می کردی که روح خودت رو از دست دادی در اینصرت وقتی که من تورو توی ولترا پیدا کردم تو باید بی درنگ می فهمیدی که چه اتفاقی داره می افته نه اینکه فکر کنی هردوی ما مردیم. اما نفهمیدی و گفتی" حیرت اوره . کارلایل حق داشت".
این موضوع را با لحن پیروزمندانه ای به او یاداوری کرده بودم. ادامه دادم: در هر صورت هنوز به تو امیدی هست.
برای اولین بار ادوارد حرفی برای گفتن نداضشت.
پیشنهاد کردم: پس بیا هردومون امیدوار باشیم باشه؟ اگه تو پیش من بمونی من به چیزی نیاز ندارم.
او اهسته از جا بلند شد و پیش من امد و صورت مرا بین دستهایش گرفت و به عمق چشم هایم خیره شد و با لحن اطمینان بخشی گفت: برای همیشه.
هنوز کمی بهت زده بود.
گفتم: این همه ی اون چیزیه که من می خوام.
پایان فصل24