فصل24
رای گیری
او به ان اندازه که نشان می داد خشنود نبود اما بی هیچ حرف دیگری من را روی بازوهایش گرفت و با بی خیالی از پنجره ی اتاقم بیرون پرید و بدون کوچک ترین تکان یا لرزشی همچون گربه ای روی زمین فرود امد. این تا حدی فراتر از ان چیزی بود که من تصور کرده بودم.
او با صدایی که لبریز از ناخشنودی بود گفت: بسیار خوب برو بالا.
او کمک کرد تا بر پشتش بنشینم و بعد شروع به دویدن کرد. حتی بعد از گذشت ماه ها هنوز این کار عادی به نظر می رسید. اسان بود. بدون شک این نوع دویدن چیزی بود که من هرگز نمی توانستم فراموش کنم درست مثل راندن یک دوچرخه.
وقتی در میان درخت ها می دوید فضای جنگل ساکت و تیره بود. تنفس او اهسته و منظم انجام می شد. جنگل به قدری تاریک بود که درخت هایی که به سرعت از کنار انها می گذشتیم کمابیش دیده نمی شدند و فقط عبور هوا از روی صورت من بود که سرعت واقعی ما را نشان می داد. هوای جنگل مرطوب بود و چشم های مرا نمی سوزاند -بر خلاف بادی که در میدان اصلی شهر ولترا چشم هایم را سوزانده بود. این موضوع به من ارامش می داد. در ضمن بعد از ان درخشش هراس انگیز افتاب ظهر در میدان ان شهر تاریکی شب هم ارامش بخش می نمود. تاریکی به نظرم اشنا می امد و احساس امنیت می کردم درست مثل لحاف ضخیمی که در دوران کودکی عادت به بازی کردن در زیر ان داشتم!به یاد اوردم که پیشتر دویدن از میان درخت ها با چنین سرعتی باعث وحشتم می شد و من عادت داشتم چشمهایم را ببندم. اما حالا بستن چشم به نظرم واکنش احمقانه ای می امد. چشم هایم را کاملا باز نگه داشته و چانه ام را به شانه ی او تکیه داده بودم و گونه ام روی گردن او بود. این وضعیت صد بار بهتر از سوار شدن به موتورسیکلت بود!
اشکال تیره ی درختان از کنار ما عبور می کردند.
خندیدم. صدای خنده ام راحت عادی و بی زحمت بود و طنینی واقعی داشت. گفتم: سعی من اینه که از خواب بیدار نشم. حداقل امشب نه.
زیرلب گویی بیشتر با خودش حرف می زد تا من گفت: دوباره اعتماد تورو یه جوری به خودم جلب می کنم. این اخرین اقدام منه.
به او اطمینان دادم: من به تو اعتماد دارم. به خودم اعتماد ندارم.
-لطفا توضیح بده.
او سرعتش را تا حد راه رفتن کاهش داد -این را فقط از روی توقف جریان باد فهمیدم- و حدس زدم که فاصله ی زیادی با خانه نداریم. در حقیقت به نظرم می رسید که می توانم صدای رودخانه را که جایی در همان نزدیکی با شتاب جریان داشت بشنوم.
گفتم: خوب ...
مکث کردم تا راه مناسبی برای بیان مطلبم بیابم. ادامه دادم: من به خودم به اندازه ی کافی اعتماد ندارم ... از این نظر که شایسته ی تو باشم. چیزی در وجود من نیست که برای تو جذابیت داشته باشه.
او ایستاد و برگشت تا مرا از پشتش پایین بکشد. دست های نرم او من را رها نکردند بعد او دوباره من را روی پاهایم بر زمین گذاشت.
زمزمه کرد: جذابیت تو دائمی و موندنی یه. هیچ وقت در این مورد شک نکن.
زیرلب گفت: هیچوقت به من نگفتی که ...
-نگفتم چی؟
-نگفتی که بزرگترین مشکل تو چیه؟
اهی کشیدم و گفتم: بهت فرصت می دم که یه حدس بزنی.
و دستم را دراز کردم تا با انگشت اشاره ام نوک بینی او را لمس کنم.
او سرش رذا تکان داد و با ترش رویی گفت: من از ولتوری بدتر هستم.
چشم هایم را چرخی دادم و گفتم: بدترین کاری که ولتوری می تونه بکنه اینه که منو بکشه.
او با چشم های نگران منتظر ماند.
توضیح دادم: تو می تونی منو ترک کنی این از همه چیز بدتره! ولتوری ویکتوری ... اونها در مقایسه با این کار هیچ هستن.
حتی در میان ان تاریکی توانستم درد و رنجی را که چهره اش را در هم فرو برد ببینم -این حالت چهره ی او مرا به یاد صورتش در زیر نگاه خیره ی شکنجه گر جین انداخت حالم بد شد و از گفتن حقیقت پشیمان شدم.
در حالی که صورتش را لمس می کردم زیر لب گفتم: غمگین نباش.
او با بی میلی گوشه ی دهانش را بالا کشید اما این حالت به چشمهایش نرسید. بعد زمزمه کرد : اگه فقط یه راهی بود که به تو نشون بدم نمی تونم تورو ترک کنم! فکر می کنم گذشت زمان راهی هست که تورو متقاعد کنه.
از ایده ی گذشت زمان خوشم امد و با لحن موافقی گفتم: باشه.
صورت او هنوز معذب به نظر می رسید. سعی کردم با موضوعات بی اهمیت حواسس او را پرت کنم.
در حالی که سعی داشتم لحن صدایم را تا حد ممکن شاد جلوه دهم پرسیدم: بنابراین ... چون تو دیگه می مونی می شه من هدیه هامو از تو پس بگیرم.
تلاش من تا حدی موثر واقع شد. او خندید. اما چشمهایش حالت ناکامی را در خود نگه داشتند. او گفت: چیزهای تو هیچ وقت جایی نرفته بودن که بخوای اونهارو برگردونی. می دونستم که کار اشتباهی بود چون به تو قول داده بودم چیزی نمونه که ارامش تو.رو به هم بزنه. کار ابلهانه و بچگانه ای بود اما به هر حال نمی خواستم چیزهایی که به من مربوط می شد دم دست تو باشه -لوح فشرده عکس ها بلیت ها- همه ی اونها زیر تخته های کف اتاقت هستن.
-واقعا؟
به نظر می رسید که لذت اشکار من از اگاهی یافتن از این حقیقت کم اهمیت کمی او را خوشحال کرده بود اما برای از بین بردن ناراحتی صورتش کافی نبود.
اهسته گفتم: فکر می کنم... مطمئن نیستم اما ... نمی دونم ... فکر می کنم در تمام مدت این موضوع رو می دونستم.
-چی رو می دونستی؟
فقط می خواستم غم و درد را از چهره اش دور کنم اما وقتی کلمه ها را بر زبان اوردم انها واقعی تر از انجه که فکر می کردم به نظر رسیدند.
-بخشی از وجود من فکر می کنم ضمیر ناخوداگاهم هرگز باورش نشده بود که تو به مرگ و زندگی من اهمیت نمی دی. شاید برای همین بود که من اون صداها رو توی سرم می شنیدم.
برای لحظه ای سکوت بسیار سنگینی حاکم شد . او با بی تفاوتی پرسید: صداها؟
-خوب در واقع فقط یه صدا بود. صدای تو . داستانش درازه.
حالت محتاطانه ی صورتش باعث شد که ارزو کنم ای کاش ان موضوع را مطرح نکرده بودم. ایا ممکن بود او هم مثل هرکس دیگری مرا دیوانه بپندارد؟ ایا انهای دیگر در مورد دیوانه بودن من حق داشتند؟ اما حداقل حالت عجیب صورتش که نشان می داد گویی او را چیزی از درون می سوزاند ناپدید شده بود.
او با لحنی که به طرز غیرعادی ملایم بود گفت: من وقت دارم.
گفتم:کمی عجیبه.
او منتظر ماند.
نمی دانستم چگونه باید توضیح دهم گفتم: یادت می اد الیس درباره ی مشغول شدن من به کارهای خطرناک چی گفت؟
او کلمه ها را بدون تاکید و هرگونه لحن خاصی ادا کرد: تو برای تفریح از روی یه صخره پریدی.
-اِ ... درسته. و قبل از اون با موتورسیکلت ...
پرسید: موتورسیکلت؟
من انقدر با لحن صدای او اشنا بودم که بدانم در پس ارامش او چیزی نهفته است.
-فکر می کنم در مورد اون قسمت چیزی به الیس نگفتم.
-نه.
-خوب در اون مورد ... ببین من فهمیده بودم که ... که وقتی من کار ابلهانه یا خطرناکی انجام می دادم ... می تونستم تورو با وضوح بیشتری به یاد بیارم.
بعد از این اعتراف احساس دیوانگی کردم! ادامه دادم: یادم می اد که وقتی عصبانی بودی لحن صدات چطور بود. می تونستم صدای تورو بشنوم مثل این بود که تو همون جا نزدیک من ایستاده بودی. بیشتر وقت ها سعی می کردم به تو فکرنکنم اما این حالت زیاد دردناک نبود -مثل اینبود که تو باز هم از من محافظت می کردی. مثل این بود که نمی خواستی به من اسیبی برسه.
خوب شاید دلیل اینکه من می تونستم صدای تورو به وضوح بشنوم صرف نظر از همه چیز این بود که من همیشه می دونستم که تو هیچوقت عشق خودت رو نسبت به من از دست نداده بودی.
باز هم وقتی من حرف می زدم کلمه ها توام با حالت حقانیت بودند. جایی در اعماق وجودم روحم حقیقت را تشخیص می داد.
کلمه ها با صدای نیمه خفه ای از گلوی او بیرون امدند: تو ... زندگی خودت رو به خطر می انداختی تا... تا صدای منو بشنوی ...
حرف او را قطع کردم: هیس! یه لحظه صبر کنم. فکر کنم یه چیزی داره به من الهام می شه.
به شبی در پورت انجلس فکر کردم که دچار نخستین توهم شنیداری خودم شده بودم. در ان موقع دو احتمال می دیدم: اول دیوانگی ... و دوم تحقق ارزو به عنوان هدیه ای از طرف ضمیر ناخوداگاه . اما اگر ...
تصور کنید شما صادقانه فکر می کنید که در موردی حق با شماست اما کاملا در اشتباه باشید. تصور کنید که شما با لجبازی خوتان را برحق بدانید در حالی که اصلا حقیقت برایتان مهم نباشد؟ ایا حقیقت پنهان خواهد ماند یا این که خودش را اشکار خواهد ساخت؟
اما حالا ... گزینه ی سومی هم پیش روی من بود: ادوارد عاشق من بود. دلبستگی بین ما چیزی نبود که در اثر غیبت مسافت یا گذشت زمان از هم بگسلد. مهم نبود که او چقدر استثنایی تر جذاب تر باهوش تر یا کامل تر از من بود او نیز همچون من به طور برگشت ناپذیری دچار تغییر شده بود. همان طور که من برای همیشه به او تعلق داشتم او نیز مال من بود.
ایا این همان چیزی بود که سعی داشتم به خودم بگویم؟
-اوه!
-بلا؟
-اوه. باشه متوجهم.
-داشتی می گفتی ... حس الهام تو؟
صدای او ناصاف و نگران بود.
با شگفتی گفتم: تو عاشق من هستی.
حس اطمینان و حقانیت دوباره وجودم را دربر گرفت.
اما چشمهای او هنوز مضطرب بودند و لبخند موذیانه ای که من بسیار دوست داشتم چهره اش را پوشانده بود. او گفت: شک نداشته باش!
قلبم متورم شد. گویی می خواست قفسه ی سینه ام را بشکافد. قلبم انقدر مورم شد که تمام سینه ام را انباشت و راه گلویم را بست به گونه ای که دیگر نمی توانستم صحبت کنم.
او به راستی عاشق من بود همان طور که من به او عشق می ورزیدم -برای همیشه!
تنها ترس او از این بود که مبادا روح من را به خطر بیندازد یا اینکه باعث شود من ویژگیهای انسانی ام را از دست دهم. همین ترس بود که باعث شده بود ترجیح دهد من موجودی فناشدنی باقی بمانم.
او صورت من را محکم بین دست های سردش گرفت و من چنان احساس سرگیجه پیدا کردم که جنگل به دور سرم می چرخید.
بعد او پیشانی اش را به پیشانی من تکیه داد و این بار من تنها کسی بودم که سخت تر از حد معمول نفس می کشید.
او گفت: می دونی تو توی این کار بهتر از من بودی.
-توی چه کاری؟
-لرزیدن. حداقل تو یه تلاشی کردی. تو صبح از جات بلند می شدی سعی می کردی در مقابل چارلی رفتار عادی نشون بدی و الگویعادی زندگی خودت رو دنبال کنی . وقتی من به طور فعالانه ای شکار نمی کردم کاملا ... بی فایده بودم. نمی تونستم نزدیک خونواده ام باشم -نمی تونستم به هیچ کس نزدیک بشم. با کمال شرمندگی باید اعتراف کنم که بیشتر یه گوشه ای کز می کردم و دستخوش احساس بدبختی می شدم.

بعد با حالت خجالت زده ای نیشخند زد و گفت: این حالت من خیلی رقت انگیزتر از صداهایی بود که تو توی سرت می شنیدی. و البته می دونی که من هم همون صداها رو می شنوم.