آهی کشید و گفت:مسخره بازی درنیار.
نفس مطعر او چهره ام را نوازش داد.او ادامه داد:هیچ وقت به اندازه حالا نتونسته ام به اون قسمت از طبیعت خودم تسلط داشته باشم.
من یک میلیون سئوال برای پرسیدن از او داشتم.یکی از آنها روی لب هایم می جوشید اما جلوی زبانم را گرفتم.نمی خواستم آن لحظه را خراب کنم.حتی با وجود اینکه لحظه نا خشایندی در این اتاق بود که مرا به حال تهوع می انداخت.آن هم در مقابل چشم های زنی که ممکن بود روزی به موجود خون آشامی تبدیل شود.
اینجا در میان بازوهای او خیال پردازی در مورد اینکه او مرا دوست داشت،کار اسانی بود.حالا نمی خواستم به انگیزه های او فکر کنم.به اینکه شاید او این گونه رفتار می کرد تا مرا آرام نگه دارد،جون هنوز هم در معرض خطر بودیم.شاید هم او از این که ما در آنجا بودیم احساس گناه می کرد و خوشحال بود که تا اینجا مسئولیت مرگ من بر دوش او سنگینی نمی کرد.شاید زمانی که از هم جدا مانده بودیم،باعث شده بود که حالا بتواند مرا راحت تر تحمل کند.اما این موضوع اهمیتی نداشت.خوشحال تر وبدم که این گونه وانمود کنم.
آرام و بی صدا در میان بازوهای او ماندم و سعی کردم اجزای چهره اش را دوباره به خاطر بسپارم و وانمود کنم که...
او به صورت من خیره شده بود،گویی خودش هم جنان حالی داشت.ودر همان حال او و الیس مشغول بحث در مورد چگونگی رفتن به خانه بودند.صداهای آنها آنقدر سریع و خفیف بود که می دانستم جیانا نمی توانست متوجه شود.خود من هم نیمی از حرف های آنها را متوجه نمی شدم.اما گیا باز هم حرف از سرقت ماشین در میان بود!نمی دانستم که پورشه زرد سرانجام به دست صاحبش باز گشته بود یا نه.
یک بار الیس پرسید اون همه حرف در مورد خواننده ها بود؟
ادوارد گغت:لا توآکنتانته.
ادوارد یان کلمه ها را با لحنی شبیه به موسیقی ادا کرده بود.
الیس گفت:آره،همونه.
لحظهی ای تمرکز کردم.من هم در گذشته درباره آن تعجب کرده بودم.
احساس کردم ادوارد شانه هایش را که دور من بودند را بالا انداخت.بعد گفت:اونها اسمی برای کسی دارن که بوش شبیه به بویی هست که بلا برای من داره.اونها اون زن رو خواننده من خطاب می کنن- جون خون اون برای من می رقصه.
الیس خندید.
آن قدر خسته بودم که بتوانم به راحتی به خواب بروم.اما با خستگی می جنکیدم.نمی خواستم ختی یک ثانیه از وقتی را که با او بودم،از دست بدهم.گهگاهی در همان حال که با الیس صحبت می کرد،ناگهان به طرف من برمی گشت و نگاهم می کرد.هر دفعه نگاه او همچون شوکی الکتریکی بود که به قلب من وارد می شد،قلبی که از مدت ها قبل خفته بود.اما حالا مثل این بود که صدای این قلب همه فضای اتاق را پر کرده باشد.
گویی در بهشت کوچکی بودم که در ست در میان جهنم -جهنم خون اشام های خبیث - قرار گرفته باشد.
حساب زمان به کلی از دستم خارج شده بود.بنابراین وقتی بازوهای ادوارد به دور من حلقه شدند،و او و الیس هر دو با چشم های محتاط به انتهای اتاق نگاه کردند،وحشت کردم.وقتی که الک از میان درهای دو طرفه وارد اتاق شد،خودم را روی سینه ادوارد جمع کردم.چشم های او حالا شبیه یاقوت سرخ و درخشانی بودند،اما با وجود غذایی که بعد از ظهر خورده بود،هنوز لباس خاکستری روشن او بسیار تمیز به نظر می رسید!
خبر خوشی آورده بود.
الک به ما گفت:حالا شما آزاد هستین که برین.
لحن او چنان گرم بود که گویی ما با او یک عمر دوست بوده ایم.از شما انتظار داریم که دیگه توی شهر وقت تلف نکنین.
ادوراد هیچ حرکتی برای جواب دادن به او نکرد،فقط با صدایی به سردی یخ گفت:مشکلی پیش نمی آد.
الک لبخند ز سرش را تکان داد و دوباره ناپدید شد.
در حالی که ادوارد به من کمک می کرد روی پاهایم بایستم جیانا به ما گفت:از اون گوشه،راهروی سمت راست رو دنبال کنین تا به اوین ردیف از آسانسور ها برسین.اتاق انتظار دو طبقه پایین تر این اینجاست و به خیابون راه داره.
بعد با خوشرویی اضافه کرد:فعلا خداخافظ
نمی دانستم آیا توانایی این زن برای نجات جانش در آینده نزدیک کافی خواهد بود یا نه.
الیس نگاه مرموزی به آن زن انداخت.
خوشحال بودم که راه دیگری - جز تونل فاصلاب - هم برای خروج از اینجا وجود داشت.مطمئن نبودم که بتوانم سفر زیرزمینی دیگری را تحمل کنم.
ما از میان سالن انتظار مجللی که به طور با سلیقه ای تزیین شده یود،گدشتیم.من تنها کسی بودم که به عقب برگشتم و نگاهی به آن قلعه قرون وسطایی که نمای تجاری زیبایی داشت،انداختم.از اینجا نمی توانستم برجک را ببینم که البته از این بابت خوشحال بودم.
در خیابان ها هنوز جشن با شدت تمام ادامه داشت.در حالی که به سرعت از میان خیابان های باریکی که با قلوه سنگ فرش شده بودند،می گذشتیم،چراغ ها رفته رفته روشن می شدند.بالای سرمان آسمان رنگ خاکستری رو به زوالی داشت،اما تراکم ساختمان ها جنان بود که هوا تاریک تر به نظر می رسید.
شنل بلند ادوارد روی زمین کشیده می شد،به اندازه ای که ممکن بود در یک غروب عادی در ولتورا جلب توجه کند،به چشم نمی آمد.حالا افراد دیگری هم با شنل های ساتین سیاه دیده می شدند و دندان های دراکولایی پلاستیکی که من همان روز در دهان کودکی دیده بودم،حالا در دهان افراد بزرگشال زیادی دیده می شد.
یک بار ادوارد زیر لب گفت:مسخره اس.
من متوجه ناپدید شدن الیس از کنارم نشده بودم.وقتی به طرف او برگشتم تا سئوالی از او بکنم،او رفته بود!
با وخشت زمزمه کردم:الیس کجاست؟
اون رفت کیف های تورو از جایی که امروز صبح مخفی کرده بود ،بیاره.
فراموش کرده بودم که به یک مسواک دسترسی داشتم.مسواک می توانست ظاهرم را به طور قابل ملاحظه ای بهبود ببخشد.
حدس زدم:حتما الان در حال دزدیدن یه ماشینه،درسته؟
نیشخندی زد و گفت:نه تا موقعی که از اینجا بیرون نرفته باشیم.
مسیر رسیدن به دروازه بسیار طولانی می نمود.ادوارد متوجه خستگی زیاد من شده بود؛او بازویش را دور من حلقه کرد و در حالی که همجنان پیش می رفتیم،بیشتر وزن من را تحمل می کرد.
وقتی که او مرا از تونل سنگی تیره با سقف هلالی عبور می داد،لرزیدم.دروازه فرودی بزرگ و قدیمی در بالای سرما همچون قفسی بود که بیم آن می رفت بر سر ما فرود بیاید و را درون خودش حبس کند.
او مرا به طرف اتومبیل تیره ای هدایت کرد،که در سایه بزرگی در سمت راست دروازه قرار داشت و موتور آن روشن بود.در کمال تعجب من ادوارد به جای اصرار برای رانندگی کردن،روی صندلی عقب اتومبیل لغزید و کنارم نشست.
الیس با لحن عذرخواهانه ای گفت:متاسفم.
او با حالت مبهمی به طرف دستگاه های کنترل در جلوی اتومبیل اشاره کرد و گفت:گزینه های زیادی برای انتخاب نبود.
ادوارد با نیشخندی گفت:همین عالیه.همه ماشین ها که توربوی 911 نیستن.
او آهی کشید و گفت:شاید باید یکی از اونها رو به طور قانونی به دست بیارم.ماشین محشری بود.
ادوارد قول داد:هودم به عنوان هدیه کریسمس برات می خرم.
الیس برگشت تا لبخندی به او بزند،که این کار او مرا نگران کرد،چون در همان لحظه او اتومبیل را از دامنه تاریک و پر پیچ و هم تپه ای به طرف پایین می برد.
الیس به ادوارد گفت:یادت باشه رنگ زردشوم می خوام.
ادوارد مرا محکم در میان آغوشش نگه داشته بود.زیر شنل خاکستری احساس گرما و راحتی می کردم.نه!چیزی بیشتر از راحتی بود.
ادوارد زمزمه کرد:حالا می تونی بخوابی بلا.همه چیز تموم شد.
می دانستم که منظور او از تمام شدن خطر و کابوس شهر باستانی بود.اما هنوز قبل از آنکه بتوانم جوابی بدهم،مجبور بودم آب دهانم را به زحمت فرو ببرم.
گفتم:نمی خوام یخوابم.خسته نیستم.فقط جمله دوم دروغ بود.نمی خواستم چشم هایم را ببندم.تنها روشنایی درون اتومبیل نوری بود که از دستکاه های کنترل جلو می تابید،اما همین نور اندک برای من کافی بود تا صورت ادوارد را ببینم.
او با لحن ترغیب کننده ای در گشوم نجوا کرد:سعی کن بخوابی.
سرم را تکان دادم.
آهی کشید و گفت:تو هنوز هم مثل کذشته لجباز هستی.
من لجباز بودم؛با سنگینی پلک هایم جنگیدم و پیرزو شدم.
جاده تاریک سخت ترین قسمت کار بود.چراغ های روشن در فرودگاه فلورانس کمی کار را راخت کرد.به اضافه احتمال اینکه می توانستم دندان هایم را مسواک بزنم و لباس های تمیز بپوشم.الیس لباس های تازه ادوارد را هم به او داد و او شنل خاکستری را در کوچه روی تلی از زباله ها انداخت.سفر هوایی رم آنقدر کوتاه بود که خستگی فرصت زیادی برای غلبه بر من نداشت.می دانستم که پرواز از رم تا آتلانتا نمی توانست سفر راحتی باشد،بنابراین از مهماندار هواپیما خواستم تا برای من قهوه بیاورد.
ادوارد با ناخشنودی گفت:بلا.
او از مقاومت اندک بدن من در برابر کافئین آگاه بود.
الیس پشت سر ما بود و با تلفن صحبت می کرد می تونستم حرف های زیرلبی او با چسپر را بشنوم.
به او یاد آوری کردم:من نمی خوام بخوابم.
برای او بهانه ای آوردم که باورکردنی به نظر می رسید،چون حقیقت داشت.ادامه دادم:اگه حالا چشم هامو ببندم،چیزهایی رو می بینم که نمی خوام ببینم.دچار کابوس می شم.
او دیگر با من بخث نکرد.
این سفر هوایی می توانست وقت خوبی برای صحبت کردن باشد،برای گرفتن جواب هایی که احتیاج داشتم،به انها احتیاج داشتم اما در واقع آنها را نمی خواستم.پیاپیش از فکر جواب هایی مه ممکن بود بشنوم ناامید بودم.ما مدت زمان طولانی و بی وقفه ای را در پیش رو داشتیم و ادوارد نمی توانتست در یک هواپیما از دست من فرار کند.خوب خداقل نه به این سادگی.ممکن نبود کسی به جز الیس صدای مارا بشنود؛دبروقت بود و بیشتر سرنشینان هواپیما از مهماندارها بالش می خواستند.سحبت مردن به من کمک می کرد تا در مقابل خستگی مقاومت کنم.
اما به طور لجوجانه ای زبانم را گاز می گرفتم، تا از خروج سئوال ها خودداری کنم.احتمالا ممکن بود خستگی استدلال مرا خدشه دار کند،اما امیدوار بودم که با به تاخیر انداختن بحث بتوانم در زمان دیگری فرصت چند ساعته ای برای صحبت کردن با او به دست بیاورم.
بنابراین به نوشیدن قهوه ام ادامه دادم و حتی در مقابل تمایل به پلک زدن مقاومت می کردم.به نظر می رسید ادوارد از اینکه مرا میان بازوهای خودش نگه داشته بود،کاملا راضی به نظر می رسید.طی جند روز گذشته من ماجراهای زیادی پشت سر گذاشته بودم که هر یک از آنها ممکن بود کار مرا یکسره کند،اما چنین وضعیتی باعث نشده بود که احساس قدرت کنم،برعکس به طور هراس آوری شکننده شده بودم،کویی حتی ممکن بود من را خرد کند.
ادوارد حرف نمی زد.شاید امیدوار بود که من بخوابم.شاید هم حرفی برای گفتن نداشت.من در نبرد با پلک های سنگینم پیروز شدم..قتی به فرودگاه آتلانتا رسیدیم،بیدار بودم و حتی قبل از اینکه ادوارد پنجره را با حرکت دادن شیشه ببندد،به آفتاب که در حال صعود به بالای جتر ابری ساتل بود خیره شدم.به خودم افتخار می کردم.من حتی یک دقیقه از پرواز را از دست نداده بودم.
ادوارد و الیس هیچ کدام ار دیدن استقبالی که در فرودگاه سی تاک انتطار مارا می کشید ،تعجب نکردند.اما من غافلگیر شدم.جسپر اولین نفری بود که من دیدم.به نظر نمی رسید او اصلا مرا دیده باشد.چشم های او فقط بع دنبال الیس می شکتند.الیس به سرعت خودش را به کنار او رساند؛اما آنها مثل دیگر خواهر و برادرهای دیگری که در آنجا یکدیگر را میدیدند،در آغوش نکشیدند.آنها فقط به چهره های یکدیگر خیره شدند.اما این لحظه خاص تا خدی برای آنها خصوصی بود و من احساس کردم که بهتر است نگاهم را به طرف دیگری برگردانم.
کارلایل و ازمه در کوشه آرامی درو از دستگاه فلزیاب در سایه ستون پهنی انتظار می کشیدند.ازمه دستش را به طرفم دراز کرد و مرا در آغوش گرفت،اما به دشواری،چون حلقه بازوهای ادوارد به دور بدن من هنوز گشوده نشده بود.
او در گوشم گفت:خیلی خیلی از تو ممنونم.
بعد بازوهایش را دور بدن ادوراد حلقه کرد و به نظر می رسید که اکر می توانست گریه می کرد.
او با صدایی شبیه به غرشی خفیف به ادوارد گفت:دیگه هیچ وقت چنین بلایی رو سر من نیار.
ادوارد که پشیمان به نظر می رسید با نیشخندی گفت:متاسفم مادر.
کارلایل گفت:متشکرم بلا.ما به تو مدیونیم.
زیر لب گفتم:حرفشم نزن.
بی خوابی شبانه ناگهان بر من چیره شد.اخساس می کردم که ارتباط سرم با بدنم قطع شده است.
ازمه با لحن ملامت باری به ادوارد گفت:اون نمی تونه رو پاهاش بایسته.اونو ببرش خونه.
در حالی که مطمئن نبودم خانه جایی باشد که در این لحظه دلم بخواهد،با حالتی نیمه کور تلو نلو نی خوردم و در میان سالن فرودگاه پیش می رفتم،یا بهتر بگویم ادوارد از یک طرف و ازمه از طرف دیگر مرا به طرف جلو می کشیدند.نمی دانستم که آیا چسپر و الیس در پشت سر ما بودند یا نه. و خسته تر از بودم که به پشت سرم نگاه کنم.
فکر می کنم بیشتر در عالم خواب بودم تا بیداری،با این حال تا زمانی که به اتومبیل آنها برسیم همچنان راه می رفتم.حیرت ناشی از دیدن امت و رزالی که در زیر جراغ های کم نور محوطه پارکینگ به اتومبیل جهاردری تکیه داده بودند کمی هوش و حواسم را برکرداند.ادوارد در جای خودش خشکش زد.
ازمه زمزمه کرد:چیزی نگو...حال رزالی خیلی بده.
ادوارد بی آن که تلاشی برای پایین نگه داشتن صدایش بکند،گفت:باید هم حالش بد باشه.
گفتم:تقصیر اون نیست.خستگی وضوح کلماتم را کم کرده بود.
ازمه با لحن ملتمسانه ای گفت:بذارین جبران کنه.ما با ماشین الیس و جسپر می ریم.
ادوارد نگاه خشم الودی به خون آشام بلوند بسیار زیبایی که منتظر ما بود انداخت.
گفتم:خواهش می کنم ادوارد.
تمایل من به سوار شده به اتومبیل رزالی بیشتر از او نبود،اما تا خالا هم من به اندازه کافی باعث ایجاد شکاف در میان اعضای این خانواده شده بودم.
ادوارد آهی کشید و مرا به طرف اتومبیل رزالی برد.
امت و رزالی بی هیچ حرفی صندلی جلو را اشغال کردند و ادوارد مرا کنار خودش روی صندلس غقب نشاند.می دانستم که دیگر قادر به مبارزه با پلک های سنگینم نخواهم بود.و بنابراین با لخنی حاکی از تسلیم سرم را روی سینه ادوارد نهادم و گذاشتم تا پلک هایم بسته شوند.احساس کردم که موتر اتومبیل روشن شد.
رزالی زمزمه کرد:ادوارد...
ادوارد گفت:می دونم.
لحن شتاب زده او بخشنده به نظر نمی آمد.
رزالی با لخن ارامی گفت:بلا؟
پلک های لرزانم با خیرت باز شدند.این اولین باری بود که او به طور مستقیم با من صخبت می کرد.
با تردید جواب دادم:بله رزالی؟
من خیلی حیلی متاسفم بلا.هر قسمت از این ماجرا منو به شدت ناراحت می کنه . خیلی از تو ممنونم که بعد از اون کاری که من کردم،اون قدر شجاعت داشتی که بری و برادر منو نجات بدی.خواهش می کنم بگو منو بخشیدی.
به خاطر شرمندگی اش کلمه ها به طخمت و با حالت رسمی ادا شده بودند،اما صادقانه به نظر می رسیدند.
زیر لب گفتم:البته رزالی.
به هر حال این فرصتی بود که من بتوانم از شدت تنفر او نسبت به خودم بکاهم.ادامه دادم:اصلا تقصیر تو نیست.تقصیر منه که از اون صخره لعنتی پریدم.البته که تو رو می بخشم.
کلمه ها به زحمت از دهانم خارجش شده بودند.
امت خندید و گفت:رز تا موقعی که اون هنوز به هوشه،حرفش قبوله.
گفتم:من به هوشم.
صدایم شبیه به آ کج و کوله ای بود!
ادوارد با اصرا گفت:بدارین اون بخوابه.
اما خالا لحن صدایش گرمتر شده بود.
بعد سکوت حاکم شد و صدایی جز غرش حفیف موتور به گوش نمی رسید.حتما خواب رفته بودم،زیر به نطر رسید که چند ثانیه بعد در اتومبیل باز شد و ادوارد مرا روی بازوهایش از اتومبیل پیاده کرد.چشم هایم باز نمی شدند.ابتدا فکر کردم که ما هنوز در فرودگاه هستیم.
و بعد صدای چارلی را شنیدم.
صدای فراید او از مسافت دوری به گوش می رسید:بلا!
زیر لب گفتم:چارلی و سعی داشتم تا آشفتکی رو از خود دور کنم.
ادوارد زیر لب زمزمه کرد:هیس مشکلی نیست توی خونه هستی و خطری نیست.فقط بخواب.
چارلی بر سر ادوارد نعره زد:باورم نمی شه که جرات کرده باشی خودتو اینجا نشون بدی.
حالا صدای او از فاصله نزدیکتری به گوش می رسید.
ناله کنان گفتم:پدر بس کن دیگه.
او صدای مرا نشنید.
چارلی مصرانه پرسید:چه بلایی سرش اومده؟
ادوارد با صدای آرامی به او اطمینان داد:اون فقط خیلی خسته اس.خواهش می کنم اجازه بده استراحت کنه.
چارلی نهعره زد:به من نگو که چی کار کنم!اونو بده به من.دستاتو از اون دور کن!
ادوارد سعی کرد مرا روی بازوهای چارلی بکذارد.اما من با انگشت های قفل شده و چسبناک خودم او را گرفتم.اخساس می کردم که پدرم بازویم را می کشید.
با صدای بلند تری کفتم:ول کن پدر.
توانستم پلک هایم را به زحمت باز کنم و با جشم های خسته و قرمز به او گفتم:باید از دست متن عصبانی باش نه اون.
ما جلوی خانه چارلی وبدیم.در جلویی باز بود.پوشش ابرهای بالای سرمان ضخیم تر از آن بود که بتوان خدس زد چه ساعت از روز است.
چارلی با لحن مطمئنی به من گفت:شک ندشاته باش که همین طور هم هست.برو تو.
آهی کشیدم و گفتم:منو بذار پایین.
ادوارد مرا روی پاهایم کذاشت.می توانستم ببینم که صاف ایستاده بودم.اما پاهایم را حس نمی کردم.به هر شکل با زحمت جلو رفتم تا اینکه احساس کردم پیاده رو در هم پیچید و به طرف صورت من آمد.قبل از اینکه روی سطح بتنی پیاده رو بیفتم بازوهای ادوارد مرا گرفتند.
ادوارد گفت:فقط اجازه بده اونو به طبقه بالا ببرم.بعد از اینجا میرم.
با وحشت فریاد کشیدم:نه.
من هنوز جواب سئوال هایم را نگرفته بودم.او خداقل باید به اندازه جواب دادن به پرسش های من می ماند،مگر نه؟
ادوارد در گوشم نجوا کرد:جای دوری نمی رم.
صدایش جنان آهسته بود که چارلی نمی توانست امیدی به شنیدن آن داشته باشد.
من جواب چارلی را نشنیدم،اما متوجه شدم که ادوارد به طرف خانه رفت.جشم هایم فقط تا منار راه پله باز بودند.آخرین چیزی که اخساس کردم،دست های سرد ادوارد بود که مشغول جدا کردن انگشت های من از پیراهنش بودند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)