اتاق خالی نبود.چند نفر دور هم جمع شده بودند و به نظر می رسید که سرگرم گفتگوی دوستانه ای باشند. همهمه ی صداهای اهسته و ملایم زمزمه ی نرمی را در هوای اتاق پراکنده بود. همچنان که نگاه می کردم دو زن رنگ پریده را در لباسهای تابستانی دیدم که زیر لکه ای از نور خورشید ایستاده بودند و پوست هایشان مثل منشور نور خورشید را به صورت پرتوهایی شبیه به رنگین کمان تجزیه کرده و روی دیوارهایی از جنس سی یِنا بازمی تاباندند.
وقتی ما وارد اتاق شدیم همه ی ان چهره های زیبا به طرف ما برگشتند . بیشتر ان موجودات فناناپذیر پیراهن ها و شلوارهای عادی به تن داشتند- لباس هایی که در خیابان های شهر اصلا جلب توجه نمی کردند. اما مردی که ابتدا صحبت کرد ردای بلندی پوشیده بود. ردای او به سیاهی قیر بود و روی زمین کشیده می شد . من برای لحظه ای موی سیاه براق و کلاه او را با شنل اشتباه گرفتم.
او با شادی اشکاری گفت: جین عزیزم تو برگشتی؟
صدای او همچون آه ملایمی بود.
او به طرف ما امد و حرکت او با چنان نرمی و لطافت رویا گونه ای انجام شد که من خیره ماندم. دهانم هم باز مانده بود. حتی الیس را که حرکتش شبیه به حرکتی از رقصی زیبا بود نمی شد با این مرد مقایسه کرد.
وقتی او به ما نزدیک تر شد و من توانستم چهره اش را ببینم بر حیرتم افزوده شد. چهره ی او شبیه به چهره های اطرافش که جذابیتی غیر عادی داشتند نبود. ( او به تنهایی به ما نزدیک نشده بود همه ی افراد گروه دور او جمع شده بودند بعضی از انها دنبال او می امدند و بعضی دیگر با حالت هشیارانه ای شبیه به محافظان شخصی پیشاپیش او به ما نزدیک شده بودند.) نمی توانستم بگویم که چهره اش زیبا بود یا نه. فکر می کنم اجزای ان چهره بی نقص بودند. اما تفاوت او با خون اشام های اطرافش به اندازه ی تفاوت انها با من بود. پوست او سفید و شفاف بود مثل پوست پیاز و به همان نازکی به نظر می امد. این چهره تضاد حیرت انگیزی با موهای سیاهی داشت که ان را دربر گرفته بود. من تمایل عجیب و حیرت انگیزی برای لمس کردن گونه ی او داشتم تا ببینم که ایا نرم تر از گونه ی ادوارد یا الیس است یا نه. شاید هم پوست او مثل گچ پودر مانندی بود. چشم های او قرمز بودند درست مثل چشم های اطرافیانش اما این رنگ قرمز با سفیدی شیره مانندی امیخته بود نمی دانستم که ایا این حالت سفیدی بر قوه ی بینایی ا اثر داشت یا نه.
او به سوی جین خرامید و صورت او را بین دست های کاغذمانندش گرفت لب های گوشت الود او را به نرمی بوسید و بعد قدمی به سمت عقب برداشت.
جین با لبخندی گفت: بله سرورم.
حالت چهره ی جین او را شبیه به بچه ی فرشته سانی کرده بود. او ادامه داد: من اونو زنده برگردوندم همونطور که شما می خواستین.
او هم لبخند زد و گفت: اه جین تو بسیار باعث ارامش منی.
چشم های مه الود او به طرف ما برگشت و لبخندش پر رنگ تر و خلصه اور تر شد.
بعد باشادمانی و در حالی که دست های نازکش را بهم می زد گفت: به اضافه ی الیس و بلا. چه غافلگیری خوشایندی! فوق العاده اس!
وقتی او نام های ما را با ان حالت خودمانی ادا کرد با حیرت به او خیره شدم گویی ما دوستان قدیمی او بودیم که برای دیداری ناگهانی به اینجا سر زده بودیم.
او رو به محافظان غول پیکر ما کرد و گفت: یه لطفی بکن و مهمون هامون رو به برادرای من معرفی کن. مطمئنم که اونها مایل نیستن این فرصت رو از دست بدن.
0بله سرورم.
فلیکس سری تکان داد و از همان راهی که امده بودیم برگشت و ناپدید شد.
-می دونی ادوارد؟
خون اشام عجیب به طرف ادوارد برگشت و به او لبخند زد مثل پدربزرگ مهربان اما سرزنش کننده ای به نظر می رسید. او ادامه داد: بهت چی گفتم؟ خوشحال نیستی چیزی رو که دیروز از من می خواستی قبول نکردم؟
ادوارد حلقه ی بازویش را دور کمر من تنگ تر کرد وئ گفت: بله ارو خوشحال هستم.
ارو اهی کشید و گفت: من عاشق پایان خوش هستم. اما بیشتر پایان ها خوش نیستن! حالا می خوام همه ی ماجرا رو بدونم. چطور این اتفاق افتاد؟ الیس؟
او به طرف الیس برگشت و نگاه چشم های مه الود و کنجکاوش را به او دوخت و گفت: به نظر می رسید که برادرت تورو مصون از خطا می دونست اما انگار اشتباهی پیش اومده.
الیس لبخند خیره کننده ای زد و گفت: من اصلا مصون از اشتباه نیستم.
او کاملا اسوده به نظر می امد به جز اینکه دست هایش گرد شده و به مشت های کوچک و سفتی تبدیل شده بودند. الیس ادامه داد: همونطور که امروز می بینی من همون قدر که مشکلات رو حل می کنم ممکنه مشکل افرین بشم.
ارو با لحن سرزنش امیزی گفت: تو خیلی متاضع هستی. من بعضی از دلاوری های حیرت انگیزتر تورو دیده ام اما باید اعتراف کنم که هیچ وقت چیزی مثل این استعداد خاص تورو مشاهده نکرده ام. شگفت انگیزه!
الیس نگاه تندی به ادوارد انداخت که از دید ارو دور نماند.
او گفت: ببخشید ما هنوز به خوبی بهم معرفی نشده ایم درسته؟ درست مثل اینه که من شما رو خوب بشناسم و در عین حال مایل باشم خودم رو بیشتر معرفی کنم برادر تو دیروز مارو به نحو خاصی معرفی کرد. می بینی من هم کمی از استعداد برادر تورو دارم با این تفاوت که من تاحدی محدودیت دارم و اون نداره.
ارو سرش را تکان داد لحن او حسادت امیز بود.
ادوارد با لحن خشکی اضافه کرد: و در ضمن به مراتب از من نیرومندتری.
او نگاهی به الیس انداخت و به سرعت توضیح داد: ارو برای شنیدن افکار تو به تماس جسمانی احتیاج داره اما به مراتب بیشتر از من می شنوه. همون طور که می دونی من فقط قادر هستم افکاری رو که در همون لحظه از ذهن تو می گذرن بشنوم. ارو می تونه همه ی فکرهایی رو که از گذشته تا اون لحظه به ذهن تو خطور کرده بشنوه!
الیس ابروهای ظریفش را بالا برد و ادوارد سرش را خم کرد.
ارو ادامه داد: این نوع توانایی می تونه خیلی ارامش بخش باشه.
ارو از روی شانه های ما نگاه کرد. همه ی سرهای دیگر در همان جهت چرخیدند از جمله جین الک و دیمیتری که بدون حرکت در کنار ما ایستاده بود.
سرعت برگشتن من به ان طرف از همه کمتر بود. فلیکس برگشته بود و پشت سر او دو مرد که ردای سیاهی به تن داشتند می خرامیدند. هردوی انها شباهت زیادی با ارو داشتند حتی یکی از انها همان موی سیاه نرم را داشت. دیگری موهایی به سفیدی برف داشت که به سایه ی سفید چهره اش طعنه می زد و روی شانه هایش ریخته بود. صورتهایشان بسیار شبیه به هم بودند و پوستی به نازکی کاغذ داشتند.
ارو زمزمه کرد: مارکوس، کایوس ببینین! بعد از اون همه ماجرا بلا زنده اس الیس هم اینجا در کنار اونه! فوق العاده نیست؟
به نظر می امد که کلمه ی فوق العاده انتخاب اولب هیچ یک از ان دو نفر باشد. مرد مو سیاه کاملا بی حوصله به نظر می رسید گویی او هزاران سال بود که ذوق کردن ارو را دیده و به ان عادت کرده بود! چهره ی مرد دیگر نیز در زیر موهای سفیدبرفی اش دمغ به نظر می رسید.
اما بی علاقگی انها سرخوشی ارو را از بین نبرده بود.
ارو با صدای نرمی که بی شباهت به اواز نبود گفت: بیاین قصه رو بشنویم.
خون اشام کهنسال سپید موی به سمت عقب برگشت و به طرف یکی از تختهای چوبی خرامید. دیگری کنار ارو مکثی کرد و بعد دستش را دراز کرد. ابتدا تصور کردم که او می خواهد دست ارو را بگیرد اما او فقط کف دست او را به ارامی لمس کرد و بعد دستش را پایین
انداخت. ارو یکی از ابروهای تیره اش را بالا برد و من در حیرت بودم که چگونه این حرکت او باعث مچاله شدن پوست کاغذ مانند صورتش نشده بود!
ادوارد صدایی حاکی از ناخشنودی در اورد و الیس با کنجکاوی به او نگاه کرد.
ارو گفت: متشکرم مارکوس خیلی جالبه.
یک لحظه طول کشیده بود تا متوجه نکته ای بشوم. مارکوس با لمس کف دست ارو افکار خودش را به او منتقل کرده بود!
مارکوس به نظر علاقه من نمی امد. او نیز به نرمی از ارو فاصله گرفت و به خون اشام کهنسال که نزدیک دیوار نشسته بود و لابد کایوس بود ملحق شد. دو خون اشام دیگر که در انجا حضور داشتند و به نظر می رسید محافظان او باشند دنبال مارکوس رفتند. همان طور که حدس زده بودم. می توانستم دو زنی را که لباس تابستانی بی استین پوشیده بودند ببینم که به کنار کایوس رفته و انجا ایستاده بودند. فکر اینکه هر خون اشامی به محافظ احتیاج داشت کمی برای من خنده اور بود اما شاید ان خون اشام های کهنسال همانقدر که پوست های نازکشان نشان می داد ضعیف و شکننده بودند.
ارو در حالی که سرش را تکان می داد گفت: حیرت اوره. کاملا حیرت اوره.
حالت ناامیدانه ای در چهره ی الیس نقش بسته بود. ادوارد به طرف او برگشت و دوباره با صدای اهسته اما سریعی توضیح داد: مارکوس ارتباط ها رو می بینه. اون از شدت وابستگی ما بهم حیرت کرده.
ارو لبخند زد و با خودش تکرار کرد: چه ارامش بخش.
بعد به ما گفت: به شما اطمینان می دم مارکوس کسی نیست که به این اسونی بشه اونو حیرت زده کرد.
نگاهی به چهره ی بی حالت مارکوس انداختم و حرف ارو را باور کردم!