او سر در گم به نظر می رسید دستش را با ملایمت روی کشید. به نظر می رسید هنوز متوجه نشده بود که من قصد داشتم او را به درون سایه برگردانم. تلاشی که برای برگرداندن او انجام می دادم مرا به طرف دیوار کوچه می راند. ساعت زنگ زد اما او واکنشی نشان نداد.خیلی عجیب بود چون می دانستم که هردوی ما در معرض خطر مرگباری هستیم . اما حتی در همان لحظه هم احساس خوبی داشتم! دیگر حفره ای در درونم وجود نداشت! می توانستم بی قراری قلبم را در سینه ام احساس کنم. بار دیگر خون داغ با سرعت در رگهایم جریان پیدا کرده بود. ریه هایم از رایحه ی خوش پوست او اکنده شده بودند. گویی هرگز حفره ای در سینه ی من به وجود نیامده بود. من سالم بودم- شفا نیافته بودم اما مثل این بود که دیگر زخمی وجود نداشت. او با لحن متفکرانه ای گفت: نمی تونم تصور کنم که چقدر سریع اتفاق افتاد. کوچک ترین احساس بدی نداشتم-اونها خیلی خوب هستن.
دوباره چشم هایش را بست و لبهایش را به موهای من چسباند. لحن صدای او شبیه به شیرینی عسل و نرمی مخمل بود!
زیرلب گفت: مرگ که شیرینی نفس تو را مکیده بر زیبایی ات غلبه نکرده است.
این جمله ای بود که رومئو بر سر مزار ژولیت بر زبان اورده بود!
ساعت با طنین بلندی اخرین زنگ اعلام وقت را به صدا در اورد. او ادامه داد: تو دقیقا همون بوی همیشگی رو می دی. پس شاید اینجا جهنم باشه. مهم نیست. من می پذیرم.
حرف او را قطع کردم و گفتم: من نمردم. تو هم نمردی. خواهش می کنم ادوارد ما باید حرکت کنیم. اونها زیاد از اینجا دور نیستن!
من میان بازوهای او تقلا می کردم و او با حیرت ابروهایش را در هم کشیده بود.
با لحن مودبانه ای پرسید: چی شده؟
-ما نمردیم البته فعلا! ما باید از اینجا بریم قبل از اینکه ولتوری ها...
همچنان که حرف می زدم چهره اش تکانی خورد که ناشی از درک سخنان من بود. قبل از اینکه بتوانم حرفم را تمام کنم او مرا از اله ی سایه ها کنار کشید و به راحتی بدنم را چرخاند به گونه ای که حالا پشتم محکم به دیوار اجری چسبیده بود. پشت او به طرف من و نگاهش به سوی انتهای کوچه بود. بازوهای او برای محافظت از من کاملا باز شده بودند.
نگاه دزدانه ای از زیر بازوهای او انداختم و دو شبه تیره را مشاهده کردم که خودشان را از تاریکی انتهای کوچه جدا کردند و به ما نزدیک شدند!
ادوارد با لحن ارام و خوشایندی گفت: سلام اقایون محترم! فکر نمی کنم امروز به خدمات شما احتیاج داشته باشیم. با این حال خیلی خیلی ممنون می شم اگه از طرف من از ارباب های خودتون تشکر کنین.
صدای نرمی با لحن تردید امیزی زمزمه کرد: بهتر نیست این گفتگو رو جای مناسب تری انجام بدیم؟
ادوارد با لحنی که کمی جدی تر شده بود گفت: فکر نمی کنم ضرورتی داشته باشه. فلیکس! من از دستوراتی که به تو داده شده با خبر هستم. من هیچ قانونی رو نقض نکرده ام.
سایه ی دیگر با لحن ارامش بخشی گفت: فلیکس فقط قصد داشت که نزدیکی افتاب رو به تو یاداوری کنه.
هردوی انها خودشان را درون شنل های خاکستری تیره پنهان کرده بودند. بلندی شنل ها تا روی زمین می رسید و باد لبه های انها را تکان می داد. سایه ی دوم ادامه داد: بیاین جای پوشیده تری رو پیدا کنیم.
ادوارد با لحن خشکی گفت: من درست پشت سر شما هستم.
بعد سرش را کمی به طرف من چرخاند و گفت: بلا تو چرا نمی ری از تماشای جشن لذت ببری؟
سایه ی اول در حالی که سعی داشت لحن موذیانه ای داشته باشد زمزمه کرد: نه دختره رو بیار.
ادوارد گفت: فکر نمی کنم لزومی داشته باشه.
تظاهر به مدنیت و فرهیختگی از میان رفت. صدای ادوارد سرد و بی تفاوت بود. وضعیت بدنش کمی تغییر کرده بود و می دانستم که در حال اماده شدن برای نبرد بود.
زیرلب گفتم:نه.
او طوری که فقط من صدایش را بشنوم زمزمه کر: هیس.
سایه ی دوم کمی معقول تر به نظر می رسید هشدار داد: فلیکس.
او به طرف ادوارد برگشت و گفت: اینجا نه. ارو فقط می خواد دوباره با تو حرف بزنه حتی اگه تو تصمیم گرفته باشی که دست دوستی مارو پس بزنی.
ادوارد با لحن موافقی گفت: بسیار خوب. اما این دختر باید بره.
سایه ی مودب با لحن تاسف امیزی گفت: متاسفم که چنین چیزی امکان نداره. ما فقط از دستورات اطاعت می کنیم.
-دیمیتری در این صورت من هم متاسفم که نمی تونم دعوت جناب ارو رو بپذیرم.
فلیکس غرشی کرد و گفت: خیلی عالیه!
چشم های من رفته رفته به تاریکی عادت می کرد و توانستم فلیکس را که غول پیکر و بلندقامت بود و شانه های قطوری داشت ببینم. بزرگی اندام او من را به یاد امت انداخت.
دیمیتری اهی کشید و گفت: ارو ناامید می شه.
ادوارد جواب داد: مطمئنم که ناامیدیش زیاد طول نمی کشه.
فلیکس و دیمیتری به ارامی به دهانه ی کوچه نزدیک شدند و کمی از هم فاصله گرفتند تا بتوانند از دو طرف به ادوارد نزدیک شوند. انها قصد داشتند او را هرچه بیشتر به داخل کوچه برانند تا کمتر جلب توجه شود. هیچ نور منعکس ده ای به پوست انها نمی رسید انها کاملا در پناه شنل های خود بودند.
ادوارد ذره ای از جایش تکان نخورد . او به خاطر محافظت از من خودش را سپر بلا کرده بود.
ناگهان سر ادوارد با حرکت تندی به طرف تاریکی کوچه ی پر پیچ و خم چرخید. دیمیتری و فلیکس هم همان حرکت را کردند شاید در واکنش به صدا و حرکتی که حواس من قادر به درک ان نبود.
صدای خوش اهنگی به گوش رسید: بیاین رفتار خوبی داشته باشیم قبوله ؟ به هر حال چند تا خانم اینجا حضور دارن.
این صدای الیس بود!
الیس با حرکت نرمی در کنار ادوارد قرار گرفت. وضعیت ایستادن او عادی بود. هیچ نشانه ای از نگرانی در وجود او حس نمی شد. او بسیار ریز نقش و شکننده به نظر می امد. بازوهای کوچکش که به بازوهای کودکی شبیه بود در کنارش تاب می خوردند.