صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 28910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 130

موضوع: ماه نو ( گرگ و میش 2 ) | استفانی میر

  1. #111
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    در حالی که چانه ام از فرط ناامیدی خشک شده بود به او خیره ماندم.هنوز چیزی از او نشنیده بودم که بدانم چرا هنوز آنجا ایستاده بودیم.
    الیس گفت:بنابراین اگه اونها خواسته اونو قبول کنن دیگه خیلی دیر شده.اما اگه جوابشون منفی باشه و اون بتونه نقشه ای بکشه و به سرعت اونهارو ناراحت و آشفته کنه،باز هم خیلی دیره!اما اکه ذهن اون درگیر نقشه های مختلف بشه ...ممکنه هنوز وقت داشته باشیم.
    پس بیرم.
    گوش کن بلا.خواه به موقع برسیم،خواه نه،ما در قلب شهر ولتوری خواهیم بود.اگه ادوارد تو اجرای نقشه اش موفق بشه اونها خونواده من رو هم شریک جرم اون حساب مب کنن.در اون صورت تو حکم انسانی رو خوهای داشت که نه تنها بیش از حد می دونه بلکه بوی خیلی خوبی هم دار!احتمال اینکه اونها هر سه مارو نابود کنن زیادهفالبته در مورد تو میشه گفت که حداکثر مجازاتت به موقع شام خوردن اونها بر میگرده!
    با ناباوری پرسیدم:برای همینه که ما هنوز اینجا موندیم؟اگه تو می ترسی من تنها می رم.
    و در همان بحظه در ذهنم به پولی که درحساب بانگی ام باقی مانده بود فکر می کردم و نمی دانستم که آیا الیس حاضر خواهد شد کسر آنر ا به من قرض بدهد یا نه.
    الیس گفت:من فقط از این می ترسم که مبادا تو رو به کشتن بدیم.
    با بینی ام صدایی حامی از بیزاری درآوردم و گفتم:همین حالاشم من کم و بیش دارم خودم رو به طور تدریجی و برمبنای یه برنامه روزانه می کشم!زود به من بگو که چی مار باید بکنم!
    تو یه یادداشت برای چارلی بنویس من هم به شرکت خطوط هوایی زنگ می زنم.
    نفس زنان گفتم:چارلی!
    البته نه اینکه حضور من می توانست به محافظت از او کمک کند،اما تنها گذاشتن او در اینجا... و امکان روبه رو شدنش با...
    جیکوب با صدای خشن و خشمگینی گفت:من نمی گذارم اتفاقی برای چارلی بیفته.
    نگاه سریعی به او انداختم و او با اخم به چهره وحشت زده من نگاه کرد.
    الیس با لحن شتابزده ای گفت:عجله کن بلا.
    به طرف آشپظخانه دویدم و درحالی که کشو ها را به سرعت باز می کردم و محتویات آنها را روی کف آشپزخانه ریختم تا دنبال یک خودکار بگردم!دست نرمی با پپوست قهوه ای خودکاری به طرف من گرفت.
    زیر لب گفتم:متشکرم.
    و با دندان هایم در خودکار را برداشتم.جیکوب بدون هیچ حرفی زیر دستی یادداشت که پیام های تلفنی را روی آن می نوشتیم ،به دست من داد.بعد از جدا کردن برگه بالایی زیردستی را از بالای شانه ام به طرفی پرت کردم.روی کاعذ نوشتم:
    پدر من همراه الیس هستم.ادوارد توی دردسر افتاده.وقتی برگشتم می تونی منو خونه نشین کنی.می دونم که موقعیت بدیه.خیلی متاسفم.خیلی دوستت دارم.بلا
    جیکوب زیر لب گفت:نرو.
    حالا که الیس آنجا دیده نمی شد،خشم جیکوب به کلی از بین رفته بود.
    نمی توانستم وقتم را با بحث کردن با جیکوب تلف کنم.در حالی که به سرعت به طرف اتاق جلویی می دویدم،گفتم:خواهش می کنم،خواهش می کنم مواظب چارلی باش.
    الیس با کیفی که روی شانه اشبود،در آستانه در اتنظارم را می کشید.
    او گفت:کیف پولت رو بردار.کارت شناساییت هم لازم میشه.لطفا به من بگو که پاسپورات داری چون وقت گافی برای جعل پاسپورت ندارم.
    سرم را تکان دادم و با عجله از پله ها بالا دویدم.چیزی نمانده بود که احساس قدرشناسی مرا به زانو دربیاورد.قدر شناسی به خاطر اینکه مادرم خواسته بوددر ساحلی در کشور مکزیک با فیلیپ ازدواج کند.البته مثل همه ی نقشه های دیگرش،این نقشه اش هم نقش بر آب شده بود.اما قبل از آن من همه مقدمات لازم برای این طرح نافرجام او را انجام داده بودم و حداقل حالا پاسپورت داشتم.
    اتاقم را به هم ریختم.کیف پول قدیمی ام، یک پیراهن تی شرت تمیز، و شلوار راحتی ام را توی کوله پشتی ام چپاندم و بعد مسواکم را هم روی آنها انداختم.با شتاب خودم را به پایین پله ها رساندم.تا این لحظه حس آشناپنداری کمابیش از بین رفته بود.حداقل ای بار مجبور نبودم که با چارلی خداحافظی کنم.یک تفاوت دیگر هم وجود داشت:دفعه پیش من از دست خون آشام های تشنه گریخته بودم، اما این بار برای پیدا کردن آنها می رفتم!
    جیکوب و الیس با حالتی شبیه به رویارویی جلوی در گشوده خانه، در مقابل هم خشک شده بودند.فاصله آ«ها آن قدر زیاد بود که در نگاه اول نمی شد حدس زد مشغول گفت و گو هستند.به نظر نمی رسید هیچ کدام از آن ها متوجه بازگشت پر سر و صدای من شده باشند.
    جیکوب با لحن خشمناک متهم کننده ای گفت:ممکنه تو بتنوی خودت رو کنترل کنی، اما این زالوهایی که تو داری بلا رو پیش اونها می بری...
    الیس در حالی که می غرید گفت:آره حق با توئه آقا گرگه!خونواده ی واتوری اصیل ترین افراد گونه ما هستنف وجود اونهاست که باعث میشهموهای پشت گردن تو با دیدن من سیخ سیخ بشه.اوها اصل و عصاره کابوس های تو هستن.اونها ترس و وحشت پشت غرایز تو هستن.من از این موضوع بی خبر نیستم.
    جیکوب فریاد زد:با خبر هستی ولی داری بلا رو مثل یه شیشه نوشابه برای مهمونی اونها می بری!
    فکر می کنی اگه اونو اینجا تنها بذارم، وضع بهتری داشته باشه؟اون هم وقتی ویکتوریا مثل سایه دنبالشه؟
    ما از پس اون مو قرمز بر می آییم.
    پس چرا هنوز شکار های اون ادامه داره؟
    جیکوب غرشی کرد و لرزشی همه وجودش را فرا گرفت.
    من با بی صبری فریاد بلندی بر سر هردوی آنها کشیدم و گفتم:وقتی برگشتیم،می تونین بحث کنین.حالا بریم!
    الیس به طرف اتومبیل برگشت و با شتاب از آنجا دور شد.می خواستم با شتاب به دنبال او بروم،اما بی اختیار برگشتم تا در را قفل کنم.
    جیکوب با دست لرزانی بازوی مرا گرفت و گفت:خواهش می کنم بلا.التماس می کنم.
    درخشش اشک را در چشم های تیره اش دیدم،چیزی راه گلویم را بسته بود.
    به زحمت گفتم:جیک من مجبورم.ووو
    اما تو نباید بری.واقعا نباید بری.می تونی همین جا پیش من بمونی.می تونی زنده بمونی.به خاطر پارلی به خاطر من.
    صدای غرش مرسدس بنز کارلایل به گوش رسید.وقتی الیس پایش را بی صبرانه روی پدال گاز فشار می داد،غرش موتور اتومبیل شدیدتر می شد.
    سرم را تکان دادم و با این حرکت ناگهانی اشک هایم از چشم هایم بیرون ریخت.بازویم را از دست جیکوب یرون کشیدم و او تلاشی برای نگه داشتن آن نکرد.
    با صدای بغض آلودی گفت:نمیر بلا!نرو نرو!
    آیا ممکن بود دیگر او را نبینم؟
    این فکر اشک های خاموشم را سرازیر کرد.صدای هق هقی از درون سینه ام شنیده شد.بازوهایم را دور کمر او انداختم و برای لحظه بسیار کوتاهی او را بغل کردم و چهره پوشیده از اشکم را روی سینه او پنهان نمودم.او دست بزرگش را روی موهای من گذاشت،مثل اینگه بخواهد مرا در آنجا نگه دارد.
    خداحافظ جیک.
    دست او را از روی موهایم برداشتم و کف آن را بوسیدم.طاقت نگاه کردن به شورتش را نداشتم.زیر لب گفتم:متاسفم.
    بعد برگشتم و با سرعت به طرف اتومبیل دویدم.در جلویی کشوده بود و انتظار مرا می کشید.کوله پشتی ام را از بالای صندلی به عقب انداختم و روی صندلی ولو شدم و در را محکم کوبیدم.
    بعد برگشتم تا با فریاد به جیکوب بگویم:مراقب چارلی باش.
    اما هیچ اثری از او نبود.
    الیس پایش را مجکم روی پدال گاز فشرد و لاستیک ها با صدایی شبیه به جیغ انسان به حرکت در آمدند.همچنان که الیس اتومبیل را به وسی خیابان می برد،نگاهم به شیء سفید رنگی افتاد که گنار درخت ها افتاده بود.تکه ای از یک لنگه کفش بود!
    پایان فصل 18
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #112
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 19
    شتاب

    به زحمت خودمان را به پرواز رساندیم و بعد شکنجه واقعی شروع شد.هواپیما روی باند فرودگاه بی حرکت ایستاده بود و در همان حال مهمان دار ها با بی اعتنایی در راهروی هواپیما راه می رفتند و با دست به کیف هایی که در بالای سر مسافر ها بود ،ضربه می زدند تا مطمئن شوند همه چیز در سرجای خودشان محکم هستند.خلبان ها از کابین خلبان به طرف بیرون خم می شدند و با مهمان دارهایی که در حال رفت و آمد بودند،صحبت می کردند.دست الیس را محکم روی شانه ام بود و وقتی که من روی صندلی ام با نگرانی بالا و پایین می رفتم مرا محکم نگه داشته بود.
    با صدای آهسته ای به من یاد آوری کرد:پرواز سریع تر از دویدن است.
    من فقط هماهنگ با حرکت رو به بالا و پایین بدنم سری تکان دادم.
    سرانجام هواپیما با حرکت کندی از زمین کنده شد و با ریتم ثابتی که سخت آزارم میداد،سرعت گرفت.انتظار داشتم در مرحله خیزش هواپیما نوعی احساس آسودگی به من دست دهد،اما بی قراری زیاد من کمتر نشد.
    پیش از پایان اوج گیری هواپیما ،الیس تلفنش را از پشت صندلی جلویی برداشت و به مهمان داری که با ناخشنودی به او خیره شده بود،پشت کرد.حالت چهره من چنان بود که مهمان دار را از نزیدکی شدن و اعتراض به ما منصرف کرد.
    سعی کردم آنچه را که الیس زمزمه کنان به جسپر می گفت،درک کنم.نمی خواستم کلمه ها را دوباره بشنوم اما بعضی از آنها به گوشم خورد.
    الیس گفت:نمی تونم مطمئن باشم.مدام اونو می بینم که کارهای متفوتی انجام میده.اون مرتبا تصمیم خودشو عوض می کنه..... گاهی تصمیم میگیره توی شهر قتل عام راه بندازه،یا می خواد به یه نگهبان حمله کنه، یا توی میدون اصلی یه اتومبیل رو بالای سرش ببره... یعنی بیشتر به فکر کارهایی هست که خونواده ولتوری رو به خطر می اندازه،اون می دونه که این کارها سریع ترین راه برای انجام یه واکنش از طرف اونهاست....
    نه تو نمی تونی.
    صدای الیس ضعیف شد تا اینکه دیگر اصلا شنیده نمی شد.گرچه من در چند سانتی متری او نشسته بودم.حالا به سختی حرف هایش را می شنیدم:به امت بگو نه...خوب ، برو دنبال امت و رزالی و اونهارو برگردون...در این مورد فکر کن جسپر.اگه اون هرکدوم از مارو ببینه، فکر می کنی چی کار می بکنه؟
    بعد الیس سری تکان داد و گفت:دقیقا.فکر می کنم بلا آخرین شانس باشه.البته اگه شانسی وجود داشته باشه...من هرکاری لازم باشه می کنم،اما کارلایل رو آماده کن.احتمالات خوب نیستن.
    بعد خندید،صدایش کمی گرفته بود.ادامه داد:فکرشو کردم...بله، قول میدم.
    صدای او لحن ملتمسانه ای پیدا کرد:دنبال من نیا.قول می دم جسپر.این راه یا راه دیگه،من موفق می شم...
    او تلفن را قطع کرد و با چشم های بسته پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت: از اینکه بهش دروغ بگم متنفرم.
    با التماس گفتم:الیس همه چیز رو به من بگو.من نمی فهمم.چرا به جسپر گفتی که جلوی امت رو بگیره،چرا اونها نمی تونن به کمک ما بیان؟
    الیس در حاللی که چشم هایش هنوز بسته بودند،گفت:به دو دلیل.اولین دلیل همونی بود که به اون گفتم و تو هم شنیدی.ما خودمون می تونیم سعی کنیم که جلوی ادوارد رو بگیریم، اگه دست امت به اون می رسید ، ممکن بود بتونیم اون قدر اونو معطل کنیم تا فرصت کافی برای متقاعد کردنش در مورد زنده بودن تو داشته باشیم.اما ما نمی تونیم ادوارد رو غافلگیر کنیم و اگه اون ببینه که ما داریم به سراغش می ریم، به همون اندازه از ما سریع تر عمل می کنه.مثلا تصمیم می گیره یه ماشین بیوک رو از بالای یه دیوار به اون طرف پرت کنه و خونواده ولتوری حسابش رو برسن!البته دلیل دوم بود.که من نتونستم به جسپر بگم،چون اگه جسپر و امت اونجا باشن و خونواده ولتوری ادوارد رو بکشن اوندوتا هم باهاشون می جنگن بلا.
    او چشم هایش را باز کرد و با حالتی پر تمنا به من نگریست و گفت:اگه کمترین احتمالی برای پیروز شدن بر اونها وجود داشت... اگه راهی بود که ما 4 نفر می تونستیم برای نجات برادرم با اونها بجنگیم ،موضوع فرق می کرد اما ما نمی تونیم،بلا. و من نمی خوام جسپر رو هم به همون ترتیب از دست بدم.
    متوجه شدم که پرا او با نگاه ملتمسانه اش سعی داشت موضوع را برای من روشن کند.او می خواست از جسپر مرقبت کند،حتی به قیمت جان من و خودش، و حتی به قیمت جان ادوارد.من درک می کردمو فکر بدی درباره الیس به ذهنم خطور نکرد،سرم را تکان دادم.
    پرسیدم:راستی،مگه ادوارد صدای تو رو نمی شنوه؟ممکن نیست همین که افکار تو رو بشنوه،بفهمه که من زنده هستم و بدونه که می خواد کار بیهوده ای رو انجام بده؟
    اما در آن لحظه الیس برای این سئوال من توجیهی نداشت.
    هنوز باورم نمی شد که ادوارد بتواند چنین واکنشی در مقابل مرگ من انجام دهد.معنی نداشت! با روشنی و وضوح دردناکی حرف هایی را که آن روز روی کاناپه به من زده بود،به یاد آورم.یعنی زمانی که آنجا نشسته بودیم و خودکشی رومئو و ژولیت را تماشا می کردیم.یکی پس از دیگری.او به من گفته بود:
    قرار نبود که من بدون تو زنده بمونم.
    گویی باید چنین نتیجه مسلمی را از حرف های او می گرفتم.اما حرف هایی که در جنگل به من زده بود،یعنی زمانی که او و خانواده اش در حال ترک کردن فورکس بودند،به شدت ادعای قبلی او را نقض می کرد.
    الیس توضیح داد:شاید باورت نشه، اماوقتی اون به افکار من گوش میده، من می تونم با ذهن خودم اونو فریب بدم.حتی اگه تو مرده بودی،باز هم من سعی می کردم جلوی ادوارد رو بگیرم.و ممکن بود تا اونجا که می تونستم این فکرو توی ذهنم مرور کنم که بلا زنده اس.بلا زنده اس.تا به این ترتیب اونو فریب بدم و البته ادوارد از این حقه خبر داره.
    در ناامیدی خاموشی، دندان هایم را به هم ساییدم.
    بلا اگه راهی بود که من می تونستم این کارو بدون کمک تو انجام بدم،جون تو رو به خطر نمی اناختم.غیر ممکن بود این کارو بکنم.
    با بی صبری سرم را تکان دادم و گفتم:احمق نشو.من آخرین چیزی هستم که تو باید نگرانش باشی.به من بگو منظورت از اینکه از گفتن دروغ به جسپر تنفر داری چی بود؟
    او لبخند تلخی زد و گفت:من بهش قول دادم که در هر صورت سعی می کنم به دست اون خونواده خون آشام کشته نشم،اما این چیزی نیست که من یتونم تضمین کنم...حداقل نه از روی یه تصویر ذهنی دور.
    او ابروهایش را طوری بالا برد که گویی می خواست به من بفهماند باید خطر را جدی تر بگیرم.
    با لحن مصرانه ای زمزمه کردم:این ولتوری ها چه کسایی هستن؟چیه که باعث می شه اونها خیلی بیشتر از امت،جسپر،رزالی و تو خطرناک باشن؟
    دشوار بود که بتوانم واقعیتی هراس انگیز تر از این را تصور کنم.
    او نفس عمیقی کشید و بعد ناگهان نگاه مرموزی از بالای شانه من به طرف عقب انداخت.من به موقع برگشتم و مردی را دیدم که روی صندلی نزدیک به راهروی هواپیما در مجاورت ما نشسته بود و سعی داشت نگاهش را به جای دیگری متوجه و وانمود کند که حرف های مارا نشنیده است.به نظر می آمد که تاجر باشد؛کت و شلوار تیره ای به تن داشت،کراوات گران قیمتی زده بود و یایانه قابل حملی روی زانوهایش دیده می شد.وقتی من با نارحتی به او خیره شدم،او رایانه اش را باز کرد و با ژست کاملا متظاهرانه ای هدفونش را روی گوش هایش کذاشت.
    بیشتر به طرف الیس خم شدم.وقتی که زمزمه کنان داستانش را تعریف کرد،لب هایش روی گوش های من بودند.
    او گفت:اولش من تعجب کردم که تو چطور اسم این خونوادهرو شنیده بودی و بلافاصله معنی اونو فهمیدی.منظورم وقتیه که بهت گفتم ادوارد توی راه ایتالیاست.فکر می کردم باید بهت توضیح بدم.ادوارد درباره ی اونها چقدر با تو حرف زده؟
    فقط گفته که اونها یه خونواده قدیمی و قدرتمند هستن-مثل یه خونواده سلظنتی... و اینگه هیچ کس ،هیچ وقت سعی نمی کنه سر به سر اونها بذاره؛مگه اینکه.... از عمر خود سیر شده باشه.
    جمله آخر ار به زحمت ادا کرده بودم.
    ص 436
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #113
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    او گفت:تو باید یه چیزی رو بدونی.
    بعد صدایش را پایین تر آورد و با لحن محتاطانه تری ادامه داد:ما کالن ها از خیلی از جهات - که تو بعضی از اونهارو نمی ئونی - منحصر به فرد هستیم.از نظر خیلی از خون آشام ها زندکی گردن در ارامش...یه چیز غیر عادیه.خانواده تانیا هم مثل خانواده ما هستن.کارلایل فکر می کنه که رژیم غذایی ما که مبتنی بر پرهیز از نوشیدن خون انسان هست،باعث میشه که ما راحت تر بتونیم خودمون رو با تمدن انسان ها سازگار کنیم.و بتونیم با هنوعان خودمون رابطه ای بر اساس عشق و محبت برقرار کنیم،نه بر مبنای تنازع بقا یا راحتی خودمون.حتی گروه جیمز که از سه نفر تشکیل شده بود،گروه پرجمعیتی به حساب می اومد!و تو دیدی که لورنت به چه راحتی اونهارو ترک کرد.افراد گونه ما تنها سفر می کنن یا حداکثر دو به دو.این یه قاعده کلیه.خونواده کارلایل بزرگ ترین خونواده خون آشام هاست که وجود داره.البته تا اونجا که من می دونم...اما فقط یه استثنا وجود داره :خونواده ولتوری در ایتالیا.
    اولش اونها سه نفر بودن.آرو،کایوس و مارکوس.
    زیر لب گفتم:من اونها رو دیدم.توی اون تابلویی که توی اتاق مطالعه کارلایل روی دیوار آویزونه.
    الیس سرش را تکان داد و گفت:به مرور زمان دو خون آشام مونث هم به اونها اضافه شدن و حالا اونها یه خونواده 5 نفری هستن.مطمئن نیستم ولی سن بسیار بالای اونها این امکان رو به اونها داده که بتونن در کنار هم با آرامش زندگی کنن.اونها تا حالا بیش از 3 هزار سال زندگی کرده ان!شاید هم استعدادهای خاصی که دارن ،به اونها شکیبایی زیادی داده باشه.درست مثل من و ادوارد آرو و مارکوس هم ...توانایی های عجیبی دارن.
    قبل از انکه بتوانم سئوالی بپرسم، او ادامه داد:شاید هم عشق اونها به قدرت باعث شده کنار هم بمونن.خونواده سلطنتی ، توصیف خوبی بوده که ادوارد به کار برده.
    اما اگه اونها 5 نفر باشن....
    5 نفر اعضای اصلی خونواده رو تشکیل می ده... به جز گروه محافظانشون.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مثل اینکه موضوع... خیلی جدیه.
    او با لحن مطمئنی گفت:اوه.آره.همین طوره.پیشتر گروه محافظان اونها 9 نفر عضو ثابت داشت.یعنی این آخریت چیزیه که ما شنیدیم.اونهای دیگه... موقتی هستن.یعنی عوض می شن.حتی خیلی از محافظان ثابت اونها هم استعدادهای خاصی دارن - توانایی های هراس انگیز.توانایی هایی که در مقایسه با اونها استعداد من چیزی در حد یه حقه تردستیه!خونواده ولتوری اونها رو به خاطر توانایی هاشون انتخاب کرده ان - خواه توانایی های جسمی باشه خواه از یه نوع دیگه.
    دهانم را باز کردم و بعد بستم.دلم نمی خواست به احتمالات منفی فکر کنم.
    او دوباره سرش را تکان داد،گویی دقیقا می دانست که مشغول فکر کردن به چه چیزی بودم.ادامه داد:اونها زیاد دنبال درگیری و برخورد نیستن.در واقع آدم باید خیلی احمق باشه که به پر و پای اونها بپیچه.اونها همیشه توی شهر خودشون هستن و تا کار مهمی پیش نیاد، اونجارو ترک نمی کنن.
    با تعجب پرسیدم:کار مهم؟
    مگه ادوارد به تو نگفت اونها چی کار می کنن؟
    در خالی که بهت زدگی چهره ام را احساس می کردم گفتم:نه
    الیس دوباره از بالای سر من نگاهی به مرد تاجر که آن سوی راهروی هواپیما نشسته بود،انداخت و بعد لب های بسیار سردش را باز هم روی گوش من گذاشت و گفت:دلیل خاصی داره که ادوارد از عنوان خانواده سلطنتی برای اونها استفاده کرده... یا میش ه گفت طبقه حاکم.طی هزاران سال ،اونها در جایگاهی بودن که قوانین همه خون آشام ها رو وشع می کرده ان - یعنی در واقع قوانینی که بر اساس اونها مجازات افراد خاطی تعیین می شده.. یعنی کسانی که اصول رو نقض کرده باشن.اعضای این خونواده همیشه این وظیفه رو با قاطعیت انجام داده ان.
    چشم هایم از حیرت باز مانده بود.با صدای بسیار بلندی پرسیدم:پس قوانینی هم وجود داره.
    هیس!
    با عصبانیت زمزمه کردم:نمی شد یه نفر پیش تر این موضوع رو به من می گفت؟منظورم اینه که دلم می خواست یه ... باشم... یعنی یکی از شماها!نمی شد قبلا یه نفر این قوانین رو برای من توضیح می داد؟
    واکمش من الیس را به خنده کوتاهی واداشت.او گفت:موضوع زیاد هم پیچیده نیست.بلا.فقط یه محدودیت اساسی وجود داره - و اگه تو دربازه اون فکر کنی احتمالا خودت می تونی از موضوع سردربیاری.
    نه من درباره اش فکر کردم و اضلا چیزی نفهمیدم.
    او با نامیدی سرش را تکان داد و گفت:شاید موضوع بیش از حد واضح باشه.موضوع فقط اینه که ما باید موجودیت خودمون رو مخفی نگه داریم.
    زیر لب گفتم:اوه.
    به راستی موضوع روشن و واضحی بود.
    الیس ادامه داد:و این معنی خاصی داره.بیشتر ما احتیاج به مراقبت نداریم.اما گاهی پیش می آد که بعد از کذشت چند قرن یکی از ماها خسته یا کسل یا ....دیوونه می شه!نمی دونم واینجاست که خونواده ولتوری وارد عمل می شه..یعنی قبل از اینگه اون فرد بتونه موجودیت اونها ... یا موجودیت هرکدوم از ماهارو به خطر بندازه!
    بنابراین ادوارد...
    ادوارد قصد داره این قانون رو توی شهر خودشون نقض کنه - شهری که اونها موجودیت اون رو برای مدت سه هزار سال مخفی نگه داشته ان... یعنی از زمان تمدن ایتروسکان ها!اونها با چنان شدتی از شهرشون محافظت می کنن که شکار رو در محدوده دیوار های شهر ممنوع کرده ان.شاید ولترا امن ترین شهر دنیا باشه - حداقل از نظر حمله خون آشام ها.
    اما تو گفتی که اونها از شهر بیرون نمی رن.پس چطوری تغذیه می کنن؟
    اونها جایی نمی رن.اونها غذای خودشون رو از خارج شهر می آرن.گاهی از جاهای خیلی دور.این کار باعث میشه که محافظان اونها گاهی سرشون گرم بشه...البته اگه برای نابود کردن خون آشام های تک رو و خودمدار از شهر بیرون نرفته باشن!یا اینکه مشغول حفاظت از موجودیت سری شهر نباشن..
    من جمله او را کامل کردم:یعنی حفاظت در مقابل موقعیت هایی مثل این.مثل ادوارد.
    حالا بردن نام او به طور حیرت انگیزی برای من آسان شده بود.مطمئن نبودم که چه تغییری ایجاد شده بود.شاید به خاطر این بود که من قصد نداشتم بدون او مدت زیادی زنده بمانم.یا شاید هم برای این بود که... دیگر خیلی دیر شده بود...شاید برای این بود که ادوارد دیگر وجود نداشت.از اینکه ممکن بود من هم مرگ سریعی داشته باشم،احساس آرامش می کردم.
    الیس با بیزاری زمزمه کرد:شک دارم که اونها تا حالا با چنین وضعیتی روبه رو شده باشن.تعداد خون آشام هایی که قصد خودکشی داشته باشن زیاد نیست.
    صدایی که از دهان من خارج شد بسیار آهسته بود،اما به نظر می رسید که الیس می داند این صدا فریاد خاموشی از درد است.او بازوی لاغر اما نیرومندش را روی شانه های من انداخت.
    ما هر کاری رو که بتونیم می کنیم.بلا.ماجرا هنوز تموم نشده.
    با اینکه می دانستم از نظر او شانس کمی داشتیم،دوست داشتم به صدای آرامش بخشش گوش کنم.گفتم:هنوز نه.راستی اگه ما هم دست به خرابکاری بزنیم،ولتوری ها به سراغمون می آن؟
    الیس هاج و واج ماند و پرسید:یه طوری حرف می زنی انگار چیز خوبیه!
    شانه ای بالا انداختم.
    این فکر رو از سرت بیرون کن بلا.وگرنه به نیویورک که برسیم،سوار یه هواپیما دیگه می شیم و به فورکس بر می گردیم.
    چی؟؟
    خودت می دونی منظورم چیه!اگه برای نجات ادوارد خیلی دیر به اونجا برسیم،من نهایت سعی خودم رو می کنم که تو رو سالم پیش چارلی برگردونم.از تو می خوام که دردسر درست نکنی.می فهمی که؟
    خیالت راحت باشه.الیس.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #114
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    او کمی خودش را عقب تر کشید تا بتواند چشم غره ای به من برود.بعد گفت:پس دردسر بی دردسر.
    زیر لب گفتم:قول پیشاهنگی می دم.
    چشم هایش را چرخی داد.
    بلا حالا بذار ذهنم رو متمرکز کنم.سعی دارم ببینم ادوارد چه فکری تو کله شه.
    الیس بازوهایش را از روی شانه های من برداشت و گذاشت سرش به پشت صندلی تکیه کند،بعد چشم هایش را بست.
    دست آزادش را به کنار صورتش فشار داد و نوک انگشت هایش را روی شقیقه هایش مالید.
    برای مدتی طولانی مجذوب او شده بودم.سرانجام او به کلی بی حرکت ماند و صورتش شبیه به یک مجسمه سنگی شد.دقایقی کذشت و اگر من اصل قضیه را نمی دانستم ممکن بود فکر کنم که او به خواب رفته است.جرات نداشتم از او بپرسم که چه اتفاقی در حال روی دادن است.
    آرزو کردم ای کاش می توانستم موضوع بی خطری را برای فکر کردن انتخاب کنم.
    به خودم اجازه نمی دادم به خطراتی فکر کنم که در حال پیش رفتن به سوی آنها بودیم...و ترسناک تز از آنها،احتمال زیاد شکست و ناکامی ما بود - جون اگر به این چیز ها فکر می کردم،ممکن بود نتوانم از جیغ کشیدن با صدای بلند خودداری کنم.
    قادر نبودم چیزی را پیش بینی کنم.شاید اگر خیلی شانس می آوردم می توانستم به طریقی ادوارد را نجات دهم.اما آن قدر احمق نبودم که فکر کنم نجات دادن ادوارد به معنای ماندن در کنار اوست.من هیچ تغییری نکرده بودم.در مقایسه با گذشته هیچ ویژگی خاصی در من ایجاده نشده بود.او هیچ دلیل تازه ای برای دوست داشتن من نداشت.شاید او را می دیدم و دوباره او را از دست می دادم.
    سعی کردم با درد مبارزه کنم.این بهایی بود که باید برای نجات جان او می پرداختم و من قصد داشتم این بها را بپردازم.
    در هواپیما فیلمی پخش می شد و مسافر کناری من - مرد تاجر - هدفون گذاشته بود.گاهی به اشکالی که روی صفحه تلویزیون هواپیما که در حال حرکت بودند نگاه می کردم اما حتی نمی توانستم بگویم که موضوع فیلم ی داستان عاشقانه بودبا یک ماجرای وحشت انگیز.
    بعد از پروازی که برای من به اندازه ابدیت طول کشیده بود،هواپیما رفته رفته سرعت خود را برای نشستن در فرودگاه نیویورک کاهش داد.الیس همچنان در حالت خلسه باقی مانده بود.من با تردید دستم را به سوی او دراز کردم.اما بدون اینکه او را لمس کنم دستم را عقب کشیدم.پیش از آنکه هواپیما با تماس پرتکانی روی باند فرودگاه نیویورک بشیند،این حرکت را بار ها تکرار کردم.
    سرانجام گفتم:الیس.الیس باید بریم.
    بازوی او را لمس کردم.
    چشم های او به آرامی کشوده شدند.او لحظه ای سرش را به دو طرف تکان داد.
    در حالی که متوجه بودم مرد تاجر گوش هایش را تیز کرده است،با صدای بسیار آهسته ای پرسیدم:خبر تازه ای هست؟
    ائ با صدایی که به زحمت می شنیدم،زمزمه کرد:نه به طور دقیق.اون داره به خطر نزدیک تر میشه.اون تازه تصمیم گرفته که چطور درخواست خودشو مطرح کنه.
    برای سوار شدن به هواپیمای بعدی مجبور به دویدن شدیم،اما زیاد هم بد نشه بود،حداقل بهتر از انتظار کشیدن بود.به محض اینکه هواپیما بلند شد،الیس چشم هایش را بست و دوباره وارد همان حالت خلسه شد.تا آنجا که می توانستم با شکیبایی منتظر ماندم.وقتی هوا دوباره تریک شد من پرده پنجره هواپیما را کنار کشیدم تا به فضای تاریک بیرون خیره شوم،که البته فرقی با نگاه کردن به سایه ی پنجره نداشت.
    خوشحال بودم که برای کنترل کردن افکار خودم،ماه های زیادی تمرین کرده بودم.به جای اینکه فکرم را به رویداد های وحشتاکی که قصد نداشتم زنده از آنها بیرون بیایم (مهم نبود که الیس چه درخواستی از من کرده بود)مشغول کنم،ذهنم را روی مسائل کم اهمیت تر متمرکز کردم.مثلا اینکه بعد از برگشتن از اینالیا چه جوابی برای چارلی داشتم؟این موضوع به تنهایی می توانست چند ساعت ذهن من را مشغول کند و ...
    جیکوب؟او قول داده بود منتظر من بماند، اما آیا آن قول هنوز به قوت خود باقی بود؟آیا ممکن بود بتوانم به تنهایی به خانه بازگردم؟صرف نظر از هر اتفاقی که ممکن بود بیفتد،دلم نمی خواست که زنده بمانم.
    به نظرم فقط چند لحظه گذشته بود که ناگهان الیس شانه ام را تکان داد - نمی دانشتم که که چه وقت به خواب رفته بودم.
    الیس زیر لب گفت:بلا.
    حالا در هواپیمایی که عده ی زیادی در آن خوابیده بودند صدای او کمی بلند تر شنیده می شد.
    من نکران نبودم...در واقع مدتی بود که نگرانی را از سرم بیرون کرده بودم.
    پرسیدم:چی شده؟
    چشم های الیس در نور اندک چراغ مطالعه که در ردیف پشتی ما روشن بود،برقی زد.
    او با لبخند خشمگینی گفت:چیزی نشده.اوضاع خوبه و اونها دارن درارع درخواست ادوارد فکر می کنن، اما تصمیم گرفته ان که بهش جواب منفی بدن.
    با خوشحالی زیر لب گفتم:خونواده ولتوری؟
    آره بلا،حواست رو جمع کنمی تونم ببینم که اونها چی می خوان بهش بگن.
    به من بگو.
    مهمانداری پاورچین پاورچین به ما نزدیک شد و گفت: می تونم برای مشا خانم ها یه بالش بیارم؟صدای نجواگونه او در واقع سرزنشی بود برای گفت و گوی ما که صدای کمابیش بلندی داشت.
    الیس سرش را بلند کرد ،لبخندی به او زد و گفت:نه،متشکرم.
    لبخند او به طور حیرت انگیزی دوست داشتنی بود.مهماندار مات و مبهوت برگشت و تلوتلوخوران دور شد.
    با صدایی که به زحمت شنیده می شد،گفتم:به من بگو.
    او در گوشم نجوا کرد:اونها به ادوارد علاقه مند شده ان.فکر می کنن که استعداد اون می تونه براشون مفید باشه.قصد دارن بهش پیشنهاد کنن که پیش اونها بمونه.
    اون قراره چه جوابی بده؟
    هنوز نمی تونم بگم،اما شرط می بندم که موضوع داره جالب می شه.بعد نیشخندی زد و ادامه داد:این اولین خبر خوبه - اولین نفس راحت.اونها مجذوب شده ان.در واقع مایل نیستن اونو نابود کنن،حیفه! این کلمه ای که قراره آرو در مورد استعداد ادوارد به مار ببره.وهمین کلمه ممکنه حس ابتکار ادوارد رو برای طراحی نقشه های جدید به کار بندازه!هر اندازه که اون برای نقشه هاش وقت صرف کنه،برای ما بهتره!
    اما این جیزها برای امیدوار کردن من کافی نبود و نمی توانست مرا به اندازه او آرام کند.هنوز ممکن بود اتفاق های زیادی بیغتد و باعث تاخیر بیش از حد ما بشود و اگر من قادر به عبور از دیوارهای شهر ولترا نمی شدم،بدون شک الیس مرا کشان کشان به خانه چارلی باز می کرداند.
    الیس؟
    چیه؟
    من گیج شده ام.تو چطور می تونی این چیزها رو به وضوح ببینی؟در حالی که گاهی هم چیزهارو از فاصله خیلی دور می بینی - چیز هایی که اتفاق نمی افتن؟
    جشم های او تنگ شدند.شاید او می دانست من در چه فکری هستم.
    جیزی که الان بهت گفتم روشن و واضحه،چون مربوط به یه احتمال فوری و نزدیکه.و از طرفی من تمرکز بالایی برای دیدن اونها داشتم.چیزهایی مه خودبه خود به سرغ من می آن،فقط تصاویر کوتاه و ضعیفی از اینده هستن.در ضمن من همنوعان خودم رو بهتر از شما انسان ها می بینم.در مورد ادوارد کار من راحت تر هم هست ، چون من با برادرم انس و الفت زیادی دارم.
    به او یادآوری کردم:تو گاهی من ذو هم می بینی.
    سرش را تکان داد و گفت:نه خیلی واضح
    اهی کشیدم و گفتم:واعا دلم می خواد پیزهایی رو که درباره من دیدی، درست از آب دربیاد.منظورم اون موقعی هست که ما هنوز حتی باهم آشنا هم نشده بودیم.
    منظورت چیه؟
    تو دیده بودی که من یکی از شما ها می شم.این کلمه را به زحمت ادا کرده بودم.
    او آهی کشید و گفت:اون احتمالی بود که به همون زمان مربوط می شد.
    تکرار کردم:همون زمان.
    بلا،راستش..
    او کمی مردد ماند و بعد به نظر رسید تصمیمش را گرفته باشد:راستش فکر می کنم اون چیزهایی که درباره تو دیدم،همش نسخره و بی معنا بوده؛من حتی شک دارم خودم بتونم تو رو تغییر بدم.
    با حیرت به او خیره شدم و بی حرکت ماندم.ذهنم بی درنگ به مقاومت در برابر کلمه های او پرداخته بود.اگر او عقیده اش را تغییر می داد،امید زیادی برای من باقی نمی ماند.
    او پرسید:تورو ترسوندم؟فکر کردم شاید بخوای بدونی.
    نفس نفس زنان گفتم:می خوام بدونم.اوه الیس.همین حالا من رو تغییر بده!اگه این مارو بکنی،می تونم بهت کمک زیادی بکنم و دیگه دست و پاگیر تو هم نمی شم.منو گاز بگیر!
    او با لحن هشداردهنده ای گفت:هیس.
    مهماندار بازهم به ما نکاه می کرد.الیس ادامه داد:سعی کن عاقل باشی.ما وقت کافی نداریم.ما باید تا فردا وارد شهر ولترا شده باشیم.اگه من تو رو گاز بگیرم،باید روزهای زیادی درد بکشی.بعد شکلکی درآورد و گفت:تازه فکر نمی کنم مسافرهای دیگه از این کار من خیلی خوششون بیاد.
    لبم را گاز گرفتم و گفتم:اکه تو خالا این کارو نکنی ممکنه بعدا نظرت عوض بشه.
    او اخم کرد و گفت:نه.
    چهره اش غمگین به نظر می رسید.او ادامه داد:فکر نمی کنم عوض بشه.البته ادوارد خیلی عصبانی میشه،اما اگه در مقابل عمل انجام شده قرار بگیره،دیگه ماری از دستش ساخته نیست.
    در حالی که قلبم تندتر می زد،گفتم:درسته.هیچ کار نمی تونه بکنه.
    او با صدای آهسته ای خندید و بعد آهی کشید و گفت:بلا.تو بیش از حد به من اعتقاد داری.مطمئن نیستم از عهده این کار بربیام.ممکنه فقط باعث کشته شدنت بشم.
    می خوام شانس خودم رو امهحان کنم.
    تو خیلی عجیب و غریب هستی. حتی به عنوان یک انسان!
    متشکر.
    خوب دیگه.حالا وقع صحبت کردن در مورد این موضوع نیست.فعلا باید از اتفاقات فردا جون سالم به در ببریم.
    گل گفتی
    اما حالا حداقل می دانستم که اگر فردا جان سالم به در ببریم،جای امیدواری برای من بود.اگر الیس به قول خودش عمل می کرد،و البته اگر در حین عمل کردن به قول خود می توانست از کشتن من خودداری کند،پس از آن ادوارد می توانست هر کجا که می خواست به دنبال سرگرمی هایش برود و البته من هم قادر می شدم او را دنبال کنم.به او اجازه نمی دادم از مسیر خودش منحرف شود.شاید اگر من هم به عنوان یک خون آشام مونث زیب و نیرومند می شدم،ادوارد دنبال سرگرمی های دیگر نمی رفت.
    او با لحن ترغیب کننده ای گفت:سعی کن دوباره بخوابی،اگه خبر تازه ای بشه خودم بیدارت می کنم.

    غرولنکنان گفتم:باشه.اما می دانستم که دیگر ممکن نبود خوابم ببرد.الیس پاهایش را بالا آورد و روی صندلی گذاشت،بازوهایش را دور آنها پیچید و پیشانی اش را روی زانوهایش کذاشت و در حالی که بدنش رابه جلو وعقب تاب می داد،شروع به تم:مرکز کرد.
    من سرم را به پشت صندلی تکیه دادم و به او خیره شدم .. و بعد متوجه شدم که او به سایه ای در مقابل روشنایی ضعیف افق شرقی آسمان نگاه می کرد.
    زیر لب پرسیدم:چه اتفاقی داره می افته؟
    با صدای اهسته ای جواب داد:اونها به ادوارد جواب منفی داده ان.
    اما بی درنگ متوجه شدم که اشتیاق او از بین رفته بود.
    با صدای وحشت زده ای که به زحمت شنیده می شد،پرسیدم:حالا اون می خواد چی کار بکنه؟
    ابتدا همه چیز آشفته و مغشوش بود.فقط تصاویر مبهمی رو می دیدم.ادوارد به سرعت نقثشه هاشو عوض می کرد.
    با اصرا پرسیدم:چه نوع نقشه هایی؟
    زمزمه کرد:ساعت خطرناکی سپری شد.اون تصمیم گرفته بود یرای شکار بره.
    او به من نگاه کرد و متوجه چهره حیرت زده ام شد.
    او توضیح داد:می خواست تو شهر شکار کنه.چیزی نمونده بود اما دقیقه آخر تصمیم خودشو عوض کرد.
    زیر لب گفتم:اون نخواسته کارلایل رو مایوس کنه....اون هم تو لحظه های آخر.
    با لحن موافقی گفتم:احتمالا.
    پرسیدم:فکر می کنی وقت کافی داشته باشیم؟
    در همان حال که من مشغول گفتن این جمله بودم،تغییری در فشار هواپیما ایجاد شد،می توانستم شیب گرفتن هواپیما به سمت پایین را احساس کنم.
    الیس جواب داد:امیدوارم،البته اگه اون آخرین تصمیم خودشو حفظ کنه...شاید.
    آخرین تصمیم اون جیه؟
    می خواد کارو راحت کنه،می خواد زیر نور مسهقیم آفتاب راه بره.
    فقط راه رفتن زیر نور فتاب!!همین و همین.
    همین کافی بود.تصویر ادوارد در چمنزار - که سینه اش برق می زد و می درخشیدو گویی پوستش از یک میلیون وجه الماس گون شاخته شده بود - حافظه ام را به آتش کشید.هیچ انسانی هرگز نمی توانست آن صحنه را فراموش کند.شاید ولتوری ها این اجازه را به او نمی دادند...مگر آنها نمی خواستند شهرشان را دور از دید دیگران نگه دارند.
    نگاهی به روشنایی خاکستری اندکی که از پشت پنجره های هواپیما به درون آن می تابید انداختم و در حالی که وحشت راه گلویم را بسته بود.گفتم:خیلی دیرمون میشه.
    او سرش را تکان داد و گفت:همین حال،اون در فکر یه نمایش ملودرام هست.می خواد نقشه شو جلوی بزرگ ترین جمعیت ممکن عملی کنه،بنابراین میدون اصلی شهرو انتخاب کنه.زیر برج ساعت.دیوار های برج خیلی بلند هستن.اون منتظر میشه تا آفتاب درست بالای سرش قرار بگیره.
    پس ما فقط تا ظهر وقت داریم؟
    اگه شانس بیاریم.اگه باز هم تصمیم خودش رو عوض نکنه.
    صدای حلبان از بلندگوی هواپیما به گوش رسید که به ترتیب فرود در فرانسه و بعد انگلستان را اعلام کرد.اما مقصد ما ایتالیا بود.چراغ کمربند ها دینگ دینگ صدا دادند و روشن شدند.
    پرسیدم:از فلورانس تا ولترا چه قدر راهه؟
    بستگی داره با چه سرعتی رانندگی کنی...بلا؟
    بله؟
    او با کنجکاوی به من نگاه کردو پرسید:نظرت درباره دزدیدن یه التومبیل بزرگ چیه؟
    ***
    یک اتومبیل پورشه بزرگ به رنگ زرد سیر با صدای جیغ مانند لاستیک هایش در چند متری جایی که من قدم می زدم ،توقف کرد.کلمه turboبا حروف شکسته نقره ای رنگی در پشت ان نقش بسته بود.همه کسانی که در پیاده رو شلوغ فرودگاه کنار من ایستاده بودند،به پورشه زرد خیره شدند.
    الیس با بی صبری از میان پنجره جلو فریاد زد:عجله کن،بلا!
    به طرف اتومبیل دویدم و با عجله سوار شدم، و در همان حال احساس می کردم که بهتر بود به عنوان سارق اتومبیل ،جوراب کشی سیاه رنگی روی سرم کشیده بودم!
    با لحن ظعنه امیزی گفتم:ای....ش.الیس،ماشین از این تابلو تر پیدا نکردی؟
    دیواره داخلی پورشه با چرم سیاه پوشانده شده بود و پنجره ها تیره رنگ بودند.داخل اتومبیل امن تر به نظر می رسید،مثل شب هنگام.
    الیس به سرعت از میان ترافیک سنگین فرودگاه پیش می رفت و درحالی که من خودم را جمع کرده بودم و کورمال کورمال به دنبال کمربند ایمنی ام می کشتم،اتومبیل را از فضای اندکی که بین اتومبیل های ذیگر به وجود می آمد،عبور می داد.
    الیس گفت:سئوال مهم تری که می تونستی از من بپرسی،این بود که می تونستم ماشینی سریع تر از این رو بدزدم یا نه.که البته جواب این سئوال منفیه.واقعا شانس اوردم.
    گفتم:مطمئنم که توی راه بندون جاده خیلی بهمون کمک می کنه.
    او خنده چهچهه مانندی کرد و گفت:به من اعتما د کن بلا.اگه کسی هم بخوتدراه بندون درست کنه، باید حتم داشته باشه که پشت سر ما می مونه.
    بعد از کفتن این حرف پدال گاز را فشرد،گویی می خواست ادعایش را ثابت کند!
    مطمئن نبودم، اما حدس می زدم چشم اندار های مبهمی که با سرعت از کنار پنجره کذشته بودند،ابتدا مربوط به شهر فلورانس و بعد متعلق به شهر توسکان بودند.ایناولین سفر من به چنین جایی بود و شاید قرار بود آخرین سفر من هم باشد!با وجود اینکه می دانستم می توانم پشت فرمان اتومبیل به الیس اعتماد کنم ،رانندگی من او را می ترساند.اضطراب چنان بر جانم چنگ انداخته بود که نمی توانستم تپه ها و شهر های کوچکی را که با دیواره های بلندی به دور خود شبیه به قلعه ها بودند،در دور دست ها بینم.
    پرسیدم:چیز تازه ای می بینی؟
    زیر لب گفت: داره یه اتفاقی می افته.یه جور فستیوال می بینم.خیابون ها پر از مردم و پرچم های قرمز هستن.امروز چه تاریخیه؟
    کاملا مطمئن نبودم.گفتم:شاید نوزدهم باشه.
    خوب!خیلی عجیبه.امروز مصادف شده با روز قدیس مارکوس.
    معنیش چیه؟
    تو خنده مرموزی کرد و ادامه داد:شهر ولتورا هر سال جشنی رو برگزار می کنه.طبق افسانه ها یک مباغ مسیحی به اسم پدر مارکوس - که همون مارکوس خانواده ولنوری هست - خدود 1500 سال پیش همه خون آشام ها رو از شهر ولتورا بیرون کرد.باز هم طبق همون افسانه ها،پدر مارکوس توی کشور رومانی ،و درحالی که هنوز سعی داشت بلای خون آشام ها رو دفع کنه، به قتل رسید.البته این قصه بی معنیه،مارکوس هیچ وقت شهر ولترا رو ترک نکرده بود.بعضی از خرافه های مربوط به صلیب ها و سیر از همین جا پیدا شده ان.پدر مارکوس از این چیزها با موفقیت زیادی استفاده می کرد.خون آشام ها دیگه به سراغ شهر ولترا نمی اومدن و ظاهرا قضیه به سیر و صلیب مربوط می شد!
    لبخند تمسخرآمیزی زد و ادامه داد:اما حالا اون داستان تبدیل به بهانه ای برای چشن گرفتن در این شهر،و قدردانی از نیروی پلیس شده،چ.ن هر چی باشه این شهر به طور حیرت انگیزی امن و بی خطره.و پلیس به این وضع افتخار می کنه.
    حالا رفته رفته منظور الیس را از کلمه عجیب می فهمیدم.
    پرسیدم:اگه ادوارد بخواد تو همچین روزی - روز قدیس مارکوس - اوضاع رو به هم بریزه،قطعا اونها خوشحال نمی شن.
    او با چهره عبوسی سرش را تکان داد و گفت: نه اونها با سرعت وارد عمل می شن.
    نگاهم را از او دور کردم و سعی داشتم از فرو رفتن به درون پوست و گوشت لب پایینی ام خودداری کنم.اما به یاد آوردم که در وضعیت فعلی خونریز نمی توانست ایده حالبی باشد.
    خورشید در ارتفاع هراس آوری از اسمان آبی کم رنگ می درخشید.
    پرسیدم:مطمئنی تصمیمش درباره ظهر که سرجاشه؟
    آره.اون تصمیم کرفته منتظر بمونه.و اونها هم منتظر اون هستن!
    به من بگو که چی کار باید بکنم؟
    او همچنان که نکاهش را به جاده پر پیچ و خم دوخته بود و عقربه سرعت سنج به نقطه انتهایی خود در سمت راست صحفه نزدیک می شد.
    لازم نیست تو ماری بکنی.فقط پیش از اینکه ادوارد به طرف نور آفتاب حرکت کنه.باید تو رو ببینه.و در ضمن باید قبل از اینکه منو ببینه تورو دیده باشه.
    چطور می تونیم این کارو بکنیم؟
    ئر همان حال الیس با جنان سرعتی به اتومبیل قرمز کوچکی نزدیک می شد که به نظر می آمد آن اتومیبل با سرعت به طرف عقب حرکت می کرد!
    الیس گفت:من سعی می کنم تا حد امکان به تو نزدیک باشم و بعد تو باید در جهتی که من اشاره می کنم،بدوی.
    سرم را تکان دادم.
    او افزود:سعی کن زمین نخوری.امروز برای ضربه مغزی وقت نداریم!
    ناله ای کردم،ممکن بود این اتفاق بیفتد،و همه چیز را خراب کند.دنیا را به تباهی بکشد...در یک لحظه حماقت آمیز.
    آفتاب رفته رفته در اسمان بالا می آمد و در همان حال الیس به سرعت به طرف آن می رفت.آفتاب درخشش زیادی داشت و این مرا به وحشت می انداخت.ممکن بود ادوارد لازم نبیندممنتظر افتاب نیم روز باشد.
    الیس ناگهان گفت:اونجا.
    و با انگشت شهر دژها را بر فراز نزدیک ترین تپه نشان داد.
    من به آنجا خیره شدم و در همان لحظه اولین نشانه نوع جدیدی از ترس را حس کردم که شبیه به همان احساسی بود که پیش تر به من دست داده بود،یعنی زمانی که الیس پایین پله ها اسم او را بر زبان آورده بود.در آن موقع هم فقط یک ترس وجود داشت.حالا در حالی که من نگاهم را به دیوار های باستانی سی ینا و برج های سر به فلک کشیده بالای تپه پر شیب دوخته بودم،نوع دیگری از ترس که خودخواهانه تر بود،وجودم را دربرگرفته بود.
    فکر می کردم شهر خیلی زیبا باشد.این موضوع مظلقا من را هراسناک کرده بود.
    الیس با لحن سرد و بی تفاوتی گفت:ولترا.
    پایان فصل 19
    ص 450.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #115
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل20
    وُلترّا
    ما سوار بر پورشه صعود پر شیب را اغاز کردیم و رفته رفته جاده شلوغ و پرازدحام می شد. وقتی در مسیر پر پیچ و خم پیش رفتیم، فاصله ی اتومبیل ها انقدر از هم کم شد که الیس دیگر نمی توانست از لابه لای انها عبور کند. ما سرعت خودمان را کاهش و پشت سر پژوی کوچکی به رنگ قهوه ای روشن به راه خودمان ادامه دادیم.
    ناله کنان گفتم: الیس.
    به نظر می رسید که ساعتِ روی داشبورد با سرعت زیادی پیش می رفت.
    الیس گفت: این تنها راه ورود به اونجاست.
    او سعی داشت به من ارامش بدهد اما لحن صدایش مضطرب تر از ان بود که مرا ارام کند.
    اتومبیل ها با حرکت اهسته ای پیش می رفتند؛ هر بار که راه می افتادند، به اندازه ی طول یک اتومبیل پیش می رفتند و بعد متوقف می شدند. افتاب با درخشندگی زیادی بر زمین می تابید و به نظر می رسید که درست بالای سر ما باشد.
    اتومبیل ها یکی یکی به طرف شهر می خزیدند. وقتی به شهر نزدیک تر شدیم، اتومبیل هایی را دیدم که کنار جاده متوقف شده بودند و مردم از انها پیاده شده بودند تا ادامه ی راه را پیاده طی کنند. ابتدا فکر کردم تنها دلیل این کار بی صبری انها بود- چیزی که درک ان برای من اسان بود. اما کمی جلوتر ما به یک مسیر پر پیچ و خم برخوردیم و من توانستم محوطه ی پر شده ی پارکینگ را بیرون شهر ببینم. مردم فوج فوج پیاده از دروازه های شهر می گذشتند. هیچ کس مجاز نبود با اتومبیل از میان دروازه ها عبور کند.
    بی درنگ زمزمه کردم: الیس.
    او گفت: می دونم.
    گویی صورتش از یخ تراشیده شده بود.
    حالا که سرعتمان تا حدّ خزیدن کاهش یافته بود، می توانستم نگاه کنم و بگویم که باد بسیار شدیدی می وزید. مردمی که دسته دسته به طرف دروازه ها پیش می رفتند، کلاه هایشان را محکم چنگ زده بودند و موهایشان را به زحمت از روی صورتشان کنار می زدند. لبه های لباس ها در اطراف بدن ها تکان می خوردند. به علاوه رنگ قرمز را همه جا می دیدم... پیراهن های قرمز، کلاه های قرمز و نیز پرچم های قرمزی که مثل روبان های باریک و بلند، کنار دروازه های شهر اویزان بودند و در میان باد می جنبیدند. همچنان که نگاه می کردم، روسری سرخ درخشانی که زنی ان را دور موهایش گره زده بود، با وزش تندبادی به هوا رفت. روسری بالای سر زن چنان پیچ و تابی می خورد که گویی کوجحود زنده ای بود! زن دستش را به طرف ان دراز کرد، و حتی کمی به هوا پرید، اما روسری همچون پرنده ای بال زنان بالا رفت و حالا در مقابل دیوارهای باستانی و بی روحِ شهر همچون لکه ی خونینی به نظر می رسید.
    الیس با صدای هیجان زده اما اهسته ای گفت: بلا نمی تونم پیش بینی کنم که محافظ های این قسمت از دیوارها، الان چه تصمیمی ممکنه بگیرن. اگه وضع به همین منوال پیش بره تو مجبور می شی به تنهایی وارد شهر بشی. شاید مجبور بشی بدوی. فقط مدارم ادرس پالانزو دای پرایوری رو بپرس و در جهتی که بهت نشون می دن بدو. سعی کن گم نشی.
    -پالانزو دای پرایوری ، پالانزو دای پرایوری...
    این اسم را چند بار تکرار کردم و سعی داشتم تا ان را در حافظه ام ثبت کنم.
    الیس گفت: اگه به کسی برخوردی که انگلیسی صحبت می کرد، به جای اون اصطلاح ایتالیایی می تونی از عبارت ^ برج ساعت ^ استفاده کنی. من یه دوری می زنم و سعی می کنم جای خلوتی رو پشت شهر پیدا کنم که بتونم از روی دیوار رد بشمن.
    سرم را تکان دادم و تکرار کردم: پالانزو دای پرایوری.
    الیس اضافه کرد: می تونی ادواردو زیر برج ساعت، در سمت شمال میدان شهر پیدا کنی. سمت راست برج ، یه کوچه ی تاریک هست که ادوارد تو سایه ی اون کوچه می ایسته. قبل از این که بتونه به طرف افتاب حرکت کنه باید توجهش رو جلب کنی.
    با عصبانیت سرم را تکان دادم.
    الیس نزدیک به قسمت جلوی صف اتومبیل ها بود. مردی که یونیفورم ابی رنگ نیروی دریایی به تن داشت، جریان ترافیک را هدایت می کرد و سعی داشت اتومبیل ها را از رفتن به طرف محوطه ی پارکینگ که دیگر جای خالی نداشت، باز دارد. اتومبیل ها دورهای تند
    u شکلی می زدند و برمی گشتند تا شاید جایی خالی در کنار جاده پیدا کنند. حالا نوبت به الیس رسیده بود.
    مرد یونیفورم پوش بی انکه توجهی داشته باشد با بی حالی اشاره ای به ما کرد. الیس بر سرعت خود افزود و در حالی که از کنار او می گذشت به سرعت به سوی دروازه ی شهر پیش رفت. او خطاب به ما چیزی فریاد زد اما در جای خود ماند و سراسیمه دست تکان داد تا مبادا اتومبیل بعدی هم از الگوی بدِ ما پیروی کند.
    مردی که جلوی دروازه ایستاده بود، یونیفورم یک دستی به تن داشت. وقتی به او نزدیک شدیم، دسته های گردشگرانی که از انجا می گذشتند و پیاده رو ها را پر کرده بودند با کنجکاوی به پورشه ی براق و سمج نگاه می کردند.
    نگهبان دروازه بیه طرف وسط خیابان حرکت کرد. الیس قبل از اینکه اتومبیل را کاملا متوقف کند، با دقت زاویه ی حرکت ان را کمی تغییر داد، طوری که افتاب به پنجره ی من می تابید و خودش در سایه قرار گرفته بود. او به سرعت دستش را به پشت صندلی برد و چیزی را از توی کیفش بیرون کشید.
    نگهبان دروازه با ناراحتی به اتومبیل نزدیک شد و با عصبانیت دستش را روی شیشه ی پنجره ی راننده زد.
    الیس شیشه را تا نیمه پایین اورد و من متوجه شدم که نگهبان با دیدن چهره ی الیس در پشت شیشه ی تیره ی پنجره، به شدت جا خورد.
    او با لهجه ی غلیظ انگلیسی گفت: متاسفم، امروز فقط اتوبوس گردشگرها اجازه ی ورود به شهرو داره.
    لحن او عذرخواهانه بود گویا ارزو می کرد کاش می توانست خبر بهتری را به زن فوق العاده زیبایی که کنار من نشسته بود بدهد.
    الیس لبخند بسیار ملیحی زد و گفت: این یه گردش خصوصی یه. بعد دستش را از پنجره بیرون برد و ان را به طرف افتاب گرفت. ابتدا خشکم زد اما بلافاصله متوجه دستکش بلندی به رنگ قهوه ای روشن شدم که دست الیس را تا ارنج پوشانده بود. او دستی را که مرد برای زدن به پنجره بالا اورده بود، گرفت و ان را به داخل اتومبیل کشید و چیزی را کف دست او گذاشت و انگشتهایش را دور ان بست.
    مرد با چهره ای بهت زده دستش را از پنجره بیرون کشید و بعد به حلقه ی قطور اسکناس هایی که توی دستش بود خیره شد. اسکناس رویی، هزار دلاری بود.
    مرد زمزمه کرد: نکنه این یه شوخیه.
    لبخمد الیس خیره کننده بود. او گفت: فقط امیدوارم فکر کنی که شوخیه خنده داریه.
    مرد نگاهی به الیس انداخت؛ چشم های تیره اش باز مانده بودند. من با نگرانی نگاهی به ساعت روی داشبورد انداختم. اگر ادوارد قصد عملی کردن نقشه اش را داشت، ما بیش از پنج دقیقه فرصت نداشتیم.
    الیس با لحن کنایه داری گفت: من یه ذره ی کوچولو عجله دارم.
    هنوز لبخند می زد.
    نگهبان دروازه دوبار پلک هایش را بهم زد و بعد پول را به درون جلیقه اش چپاند. یک قدم از پنجره دور شد و برای ما دست تکان داد. به نظر نمی رسید که کسی از افراد در حال گذر متوجه مبادله شده باشد. الیس اتومبیل را به طرف داخل شهر پیش برد و هر دوی ما نفس راحتی کشیدیم.
    خیابان بسیار باریک بود و با قلوه سنگ فرش شده بود. رنگ سنگ فرش با رنگ سنگ های قهوه ای مایل به زردی که در نمایه رنگ و رو رفته ی ساختمان ها به کار رفته بود یکسان بود. سایه ی ساختمان ها خیابان را تاریک کرده و ان را به یک کوچه شبیه کرده بود. دیوارها با پرچم های قرمزی که فقط چند متر از هم فاصله داشتند تزیین شده بود. پرچم ها در دودی که زوزه کشان از میان خیابان باریک می گذشت در حرکت بودند.
    خیابان پر از ازدحام بود و رفت و امد رهگذر ها پیشروی ما را کند کرده بود. الیس با لحن ترغیب کننده ای گفت: فقط یه کمی مونده.
    من دستگیره ی در را محکم چسبیده بودم و اماده بودم به محض شنیدن فرمان الیس خودم را به خیابان بیندازم.
    الیس اتومبیل را با جهش های کوتاه و سریع و بعد توقف های ناگهانی پیش می برد. رهگذرها با عصبانیت به ما اشاره می کردند و حرف های خشمگینی می زدند که من از نفهمیدن معنای انها خوشحال بودم! الیس اتومبیل را وارد مسیر باریکی کرد که معلوم بود برای رفت و امد اتومبیل ها ساخته نشده بود. مردم حیرت زده خودشان را محکم به درهای خانه ها می چسباندند تا ما مماس با انها عبور کنیم. در انتهای این مسیر باریک به خیابان دیگری رسیدیم. ساختمان ها در این خیابان بلندتر بودند و در قسمت بالا بهم نزدیک شده بودند بطوری که نور افتاب به هیچ وجه به سطح خیابان نمی رسید. سرهای پرچم های نصب شده در دو طرف خیابان فاصله ی بسیار اندکی با هخم داشتند. تراکم جمعیت در اینجا بیشتر از هر جای دیبگری بود. الیس اتومبیل را متوقف کرد اما من حتی قبل از توقف کامل در را گشوده بودم.
    الیس با انگشت قسمتی از خیابان را که به شکل فضای عریضی روشن می شد نشان داد و گفت: اونجا- ما الن در انتهای جنوبی میدان هستیم. مستقیما به طرف جلو بدو و خودت رو به قسمت شمالی میدون سمت راست برج ساعت برسون. من هم یعه راهی برای رسیدن به اونجا پیدا می کنم.
    ناگهان نفسش بند امد و وقتی که دوباره شروع به صحبت کرد صصدایش شبیه به زمزمه بود: اونها همه جا هستن!
    من در جای خودم بی حرکت ماندم اما او مرا به بیرون اتومبیل هل داد و فریاد کشید: اونها رو فراموش کن. تو فقط دو دقیقه وقت داری برو بلا بلا!
    و در همان حال خودش هم به سرعت از اتومبیل پیاده شد.
    من برای دیدن ذوب شدن الیس در میان سایه ها مکث نکردم. حتی برای بستن در اتومبیل به طرف عقب برنگشتم. زن چاقی را به زحمت از سر راهم کنار زدم و به سرعت دویدم. سرم پاین بود و به جز سنگ های ناصاف کف خیابان توجه زیادی به چیزهای دیگر نداشتم.
    وقتی از خیابان تاریک بیرون امدم نور درخشان افتاب که به طور مستقیم به میدان اصلی شهر می تابید چشم هایم را خیره کرد. باد با صدای ویژمانندی به صورتم می خورد و موهایم را روی صورتم می ریخت و هرچه بیشتر مانع دید من می شد.تعجبی نداشت که من دیوار گوشتی مقابل خود را ندیدم و محکم به ان خوردم.
    راه عبوری وجود نداشت کوچکترین شکافی بین بدن هایی که محکم بهم فشرده شده بودند دیده نمی شد. با عصبانیت خودم را به لا به لای انها فشار دادم و در همان حال مجبور بودم دست هایی را که مرا به عقب هل می دادند پس بزنم. همچنان که راه خودم را با کشمکش و تقلا به طرف جلو باز می کردمفریادهای ناشی از خشم و حتی درد دیگران را می شنیدم اما هیچکدام به زبانی نبودند که من بتوانم بفمم. همه ی چهره ها تصویرهای مبهمی از خشم و حیرت به نظر می رسیدند و با رنگ قرمزی که در همه جا وجود داشت احاطه شده بودند. زن مو بلندی به من اخم کرد روسری قرمزی که دور گردنش پیچیده شده بود شبیه به زخم وحشتناکی بود. بچه ای که روی شانه های پدرش گذاشته شده بود تا از بالای جمعیت بتواند ببیند به من نیشخند زد و لبهایش کنار رفتند تا یک ردیف دندان های پلاستیکی خون اشام را نمایان سازند!
    جمعیت اطراف من فشار می اوردند و مرا از مسیر خودم خارج می کردند. خوشحال بودم که ساعت برج کاملا قابل رویت بود وگرنه هرگز نمی توانستم مسیر خودم را دنبال کنم. اما هر دو عقربه ی روی ساعت هردو بر روی هم قرار گرفته و به طرف افتاب بی رحمی که در وسط اسمان می درخشید نشانه رفته بودند. با وجود اینکه به شدت جمعیت را کنار می زدم می دانستم که خیلی دیر شده بود. هنوز نیمی از مسیر را به طرف برج ساعت طی نکرده بودم . من دیگر موفق نمی شدم. من انسان کند و ابلهی بیش نبودم و به همین دلیل همه ی ما سرنوشتی بجز مرگ نداشتیم.
    امیدوار بودم که الیس خودش را برساند. امیدوار بودم که از میان سایه ی تیره ای مرا ببیند. و بداند که من شکست خورده ام تا بتواند خودش را به خانه به کنار جسپر برساند.
    گوش هایم را تیز کردم تا شاید در میان فریادهای خشمگین بتوانم صدای نفس نفس زدن یا شاید جیغ کشیدن کسی را که تصادفا چشمش به ادوارد افتاده باشد بشنوم.
    اما ناگهان شکافی در میان جمعیت ایجاد شد و من توانستم فضای بازی را روبه رویم ببینم. بی درنگ خودم را به طرف ان کشیدم و تا زمانی که ساق پاهایم به اجرهای حوض پهن و مربعی شکلی که مجموعه ای از فواره ها را در مرکز میدان دربرگرفته بود نخورده و خراشیده نشده بودند متوجه موضوع نبودم.
    پست بالا ویرایش می شه.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #116
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    وقتی که پایم را از لبه ی حوض عبور دادم و شروع به دویدن از میان ابی که تا زانویم می رسید کردم چیزی نمانده بود به گریه بیفتم. با زحمت راه خودم را در میان حوض باز می کردم و اب را به اطراف می پاشیدم. حتی در زیر نور افتاب باد بسیار سردی می وزید و خیس شدن بدنم سرمای هوا را برای من دردناک کرده بود. اما حوض فواره ها بسیار پهن بود و من در عرض چند ثانیه توانستم از مرکز میدان عبور کنم. وقتی به لبه ی دیگر حوض رسیدم مکث نکردم و از دیواره ی کوتاه حوض به عنوان تخته ی پرش استفاده کردم تا خودم را به میان جمعیت بیندازم.
    حالا مردم با سرعت بیشتری از سر راه من کنار می رفتند تا اب بسیار سردی که در اثر دویدن از لباس های خیس من به اطراف پاشیده می شد انها را خیس نکند. دوباره نگاه سریعی به ساعتی که بالای سرم بود انداختم.
    ناگهان صدای بلند و پرطنین زنگ ساعت در میدان پیچید و حتی سنگهای زیر پایم را به لرزه انداخت. بچه ها فریاد کشیدند و گوشهایشان را پوشاندند و من در حالی که می دویدم شروع به جیغ کشیدن کردم.
    فریاد زدم: ادوارد.
    می دانستم که فایده ای نداشت. صدای جمعیت بسیار بلند بود و خستگی ناشی از تقلای زیاد مرا از نفس انداخته بود. اما نمی توانستم از جیغ کشیدن خودداری کنم.
    ساعت دوباره زنگ زد. از کنار کودکی که در میان بازوهای مادرش بود گذشتم- موی کودک در زیر نور خیره کننده ی افتاب کمابیش سفید به نظر می رسید. وقتی که به سرعت از میان گروهی از مردان بلندقامت که همگی کت های بلیزر قرمز رنگ به تن داشتند گذشتم انها فریاد براوردند. ساعت دوباره زنگ زد.
    در ان سوی مردان قرمز پوش شکافی در میان جمعیت دیده می شد در واقع فضایی بود که بوسیله ی تماشاچیانی که در اطراف من بی هدف این سو و ان سو می رفتند ایجاد شده بود. چشم های من کوچه ی باریکی را که در سمت راست بنای مکعب شکل پهنی در زیر برج دیده می شد جستجو می کردند. نمی توانستم سطح خیابان را ببینم- هنوز افراد زیادی در مقابل من قرار داشتند. ساعت باز هم زنگ زد!
    حالا دیدن اطراف دشوار شده بود. اگرچه جمعیت زیادی اطراف من نبود باد بی هیچ مانعی شلاق سردش را به صورت من می نواخت و چشم هایم را به سوزش انداخته بود. مطمئن نبودم که باد سرد عامل ریزش اشک هایم باشد شایید بخاطر شکست و ناکامی خودم بود که می گریستم . ساعت باز هم زنگ زد.
    یک خانواده ی چهار نفره نزدیک ترین افراد به دهانه ی کوچه بودند. دو دختر لباس های سرخ پوشیده بودند و موهایشان با روبانهایی به همان رنگ در پشت سرشان بسته شده بود. پدر انها بلندقامت نبود. به نظرم می رسید که چیز روشنی را در سایه های کوچه دیدم درست بالای شانه ی پدر خانواده. به سرعت به طرف انها دویدم در حالی که سعی می کردم از پشت پرده ی اشک های گزنده ام به ان سو نگاه کنم. ساعت زنگ زد و کوچکترین دختر دستهایش را روی گوش هایش گذاشت.
    دختر بزرگتر که بلندی قامتش فقط تا کمر مادرش بود پای مادر را بغل کرد و به سایه های پشت سر خودشان نگاه کرد. همچنان که نگاه می کردم او با دست به ارنج مادرش زد و به طرف تاریکی اشاره کرد. ساعت باز هم زنگ زد و حالا دیگر من به کوچه بسیار نزدیک شده بودم.
    انقدر به انجا نزدیک شده بودم که می توانستم صدای زیر و جیغ مانند دخترک را بشنوم. در حالی که به سرعت به انها نزدیک می شدم پدر او با حیرت به من خیره شده بود. من با صدای گوش خراشی نام ادوارد را بی وقفه فریاد می کشیدم. دختر بزرگ تر خندید و چیزی به مادرش گفت و در همان حال با بی صبری به طرف سایه های داخل کوچه اشاره کرد. من جهت حرکتم را به طرف پدر خانواده منحرف کردم- او بچه را گرفت و از سر راه من دور کرد- در حالی که صدای زنگ ساعت را بالای سرم می شنیدم به سرعت به طرف کوچه ی تاریک پیش رفتم.
    جیغ کشیدم: ادوارد نه!
    اما صدای من در صدای غرش زنگ سشاعت محو شد.
    حالا می توانستم او را ببینم. و می توانستم ببینم که او مرا نمی دید.
    به راستی خد او بود. این بار توهمی در کار نبود و من متوجه شدم که توهم هایم بیش از انکه تصور کنم ناقص بودند و هرگز نتوانسته بودند جذابیت واقعی ادوارد را برای من مجسم سازند!
    ادوارد همچون مجسمه ی بی حرکتی در چند متری دهانه ی کوچه ایستاده بود. چشم های او بسته بودند و حلقه های زیر انها بنفش سیر به نظر می امدند. بازوهایش ارام کنتار او اویزان بودند و کف دستهایش به طذف بالا برگشته بود. چهره اش بسیار ارام به نظر مکی رسید گویی او خواب های خوشی می دید! پوست مرمرین سینه اش برهنه بود- تکه پارچه های سفیدی کنار پاهایش افتاده بود. نوری که از سنگ فرش میدان منعکس می شد پوست او را به درخشش اندکی واداشته بود.
    من هرگز چیزی به ان زیبایی ندیده بودم- حتی در ان حالی که می دویدم نفس نفس می زدم و جیغ می کشیدم می توانستم ان منظره را تحسین کنم. و حالا هفت ماه گذشته برای من معنایی نداشت. و حرف های او هنگام وداع با من در جنگل نیز بی معنا می نمودند. و دیگر اهمیتی نداشت که او مرا نمی خواست. من چیزی به جز او را نمی خواستم و برایم مهم نبود که تا چه زمانی زنده باشم.
    ساعت باز هم زنگ زد و او گام بلندی به سوی روشنایی برداشت.
    فریاد کشیدم: نه! ادوارد به من نگاه کن!
    او به من گوش نمی کرد لبخند ملایمی بر لب داشت. پایش را بلند کرد تا گامی را که او را به طور مستقیم در مسیر تابش افتاب قرار می داد بردارد.
    چنان محکم به ادوارد خوردم که اگر بازوهای او مرا نگرفته و سرپا نگه نداشته بودند بدون شک نقش زمین می شدم. این برخورد نفسم را بند اورد و باعث شد سرم محکم به طرف عقب برگردد.
    چشم های تیره ی او به ارامی باز شدند و در همان حال ساعت برای چندمین بار زنگ زد!
    او با حیرت خاموشی به من نگاه می کرد.
    بعد گفت: حیرت انگیزه.
    چهره ی جذاب او بهت زده و کمابیش مسرور به نظر می رسید. اضافه کرد: کارلایل حق داشت.
    در حالی که سعی داشتم نفس بکشم گفتم: ادوارد...
    اما صدایی از گلویم در نمی امد. به زحمت ادامه دادم: تو باید برگردی توی سایه. باید حرکت کنی!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #117
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    او سر در گم به نظر می رسید دستش را با ملایمت روی کشید. به نظر می رسید هنوز متوجه نشده بود که من قصد داشتم او را به درون سایه برگردانم. تلاشی که برای برگرداندن او انجام می دادم مرا به طرف دیوار کوچه می راند. ساعت زنگ زد اما او واکنشی نشان نداد.خیلی عجیب بود چون می دانستم که هردوی ما در معرض خطر مرگباری هستیم . اما حتی در همان لحظه هم احساس خوبی داشتم! دیگر حفره ای در درونم وجود نداشت! می توانستم بی قراری قلبم را در سینه ام احساس کنم. بار دیگر خون داغ با سرعت در رگهایم جریان پیدا کرده بود. ریه هایم از رایحه ی خوش پوست او اکنده شده بودند. گویی هرگز حفره ای در سینه ی من به وجود نیامده بود. من سالم بودم- شفا نیافته بودم اما مثل این بود که دیگر زخمی وجود نداشت. او با لحن متفکرانه ای گفت: نمی تونم تصور کنم که چقدر سریع اتفاق افتاد. کوچک ترین احساس بدی نداشتم-اونها خیلی خوب هستن.
    دوباره چشم هایش را بست و لبهایش را به موهای من چسباند. لحن صدای او شبیه به شیرینی عسل و نرمی مخمل بود!
    زیرلب گفت: مرگ که شیرینی نفس تو را مکیده بر زیبایی ات غلبه نکرده است.
    این جمله ای بود که رومئو بر سر مزار ژولیت بر زبان اورده بود!
    ساعت با طنین بلندی اخرین زنگ اعلام وقت را به صدا در اورد. او ادامه داد: تو دقیقا همون بوی همیشگی رو می دی. پس شاید اینجا جهنم باشه. مهم نیست. من می پذیرم.
    حرف او را قطع کردم و گفتم: من نمردم. تو هم نمردی. خواهش می کنم ادوارد ما باید حرکت کنیم. اونها زیاد از اینجا دور نیستن!
    من میان بازوهای او تقلا می کردم و او با حیرت ابروهایش را در هم کشیده بود.
    با لحن مودبانه ای پرسید: چی شده؟
    -ما نمردیم البته فعلا! ما باید از اینجا بریم قبل از اینکه ولتوری ها...
    همچنان که حرف می زدم چهره اش تکانی خورد که ناشی از درک سخنان من بود. قبل از اینکه بتوانم حرفم را تمام کنم او مرا از اله ی سایه ها کنار کشید و به راحتی بدنم را چرخاند به گونه ای که حالا پشتم محکم به دیوار اجری چسبیده بود. پشت او به طرف من و نگاهش به سوی انتهای کوچه بود. بازوهای او برای محافظت از من کاملا باز شده بودند.
    نگاه دزدانه ای از زیر بازوهای او انداختم و دو شبه تیره را مشاهده کردم که خودشان را از تاریکی انتهای کوچه جدا کردند و به ما نزدیک شدند!
    ادوارد با لحن ارام و خوشایندی گفت: سلام اقایون محترم! فکر نمی کنم امروز به خدمات شما احتیاج داشته باشیم. با این حال خیلی خیلی ممنون می شم اگه از طرف من از ارباب های خودتون تشکر کنین.
    صدای نرمی با لحن تردید امیزی زمزمه کرد: بهتر نیست این گفتگو رو جای مناسب تری انجام بدیم؟
    ادوارد با لحنی که کمی جدی تر شده بود گفت: فکر نمی کنم ضرورتی داشته باشه. فلیکس! من از دستوراتی که به تو داده شده با خبر هستم. من هیچ قانونی رو نقض نکرده ام.
    سایه ی دیگر با لحن ارامش بخشی گفت: فلیکس فقط قصد داشت که نزدیکی افتاب رو به تو یاداوری کنه.
    هردوی انها خودشان را درون شنل های خاکستری تیره پنهان کرده بودند. بلندی شنل ها تا روی زمین می رسید و باد لبه های انها را تکان می داد. سایه ی دوم ادامه داد: بیاین جای پوشیده تری رو پیدا کنیم.
    ادوارد با لحن خشکی گفت: من درست پشت سر شما هستم.
    بعد سرش را کمی به طرف من چرخاند و گفت: بلا تو چرا نمی ری از تماشای جشن لذت ببری؟
    سایه ی اول در حالی که سعی داشت لحن موذیانه ای داشته باشد زمزمه کرد: نه دختره رو بیار.
    ادوارد گفت: فکر نمی کنم لزومی داشته باشه.
    تظاهر به مدنیت و فرهیختگی از میان رفت. صدای ادوارد سرد و بی تفاوت بود. وضعیت بدنش کمی تغییر کرده بود و می دانستم که در حال اماده شدن برای نبرد بود.
    زیرلب گفتم:نه.
    او طوری که فقط من صدایش را بشنوم زمزمه کر: هیس.
    سایه ی دوم کمی معقول تر به نظر می رسید هشدار داد: فلیکس.
    او به طرف ادوارد برگشت و گفت: اینجا نه. ارو فقط می خواد دوباره با تو حرف بزنه حتی اگه تو تصمیم گرفته باشی که دست دوستی مارو پس بزنی.
    ادوارد با لحن موافقی گفت: بسیار خوب. اما این دختر باید بره.
    سایه ی مودب با لحن تاسف امیزی گفت: متاسفم که چنین چیزی امکان نداره. ما فقط از دستورات اطاعت می کنیم.
    -دیمیتری در این صورت من هم متاسفم که نمی تونم دعوت جناب ارو رو بپذیرم.
    فلیکس غرشی کرد و گفت: خیلی عالیه!
    چشم های من رفته رفته به تاریکی عادت می کرد و توانستم فلیکس را که غول پیکر و بلندقامت بود و شانه های قطوری داشت ببینم. بزرگی اندام او من را به یاد امت انداخت.
    دیمیتری اهی کشید و گفت: ارو ناامید می شه.
    ادوارد جواب داد: مطمئنم که ناامیدیش زیاد طول نمی کشه.
    فلیکس و دیمیتری به ارامی به دهانه ی کوچه نزدیک شدند و کمی از هم فاصله گرفتند تا بتوانند از دو طرف به ادوارد نزدیک شوند. انها قصد داشتند او را هرچه بیشتر به داخل کوچه برانند تا کمتر جلب توجه شود. هیچ نور منعکس ده ای به پوست انها نمی رسید انها کاملا در پناه شنل های خود بودند.
    ادوارد ذره ای از جایش تکان نخورد . او به خاطر محافظت از من خودش را سپر بلا کرده بود.
    ناگهان سر ادوارد با حرکت تندی به طرف تاریکی کوچه ی پر پیچ و خم چرخید. دیمیتری و فلیکس هم همان حرکت را کردند شاید در واکنش به صدا و حرکتی که حواس من قادر به درک ان نبود.
    صدای خوش اهنگی به گوش رسید: بیاین رفتار خوبی داشته باشیم قبوله ؟ به هر حال چند تا خانم اینجا حضور دارن.
    این صدای الیس بود!
    الیس با حرکت نرمی در کنار ادوارد قرار گرفت. وضعیت ایستادن او عادی بود. هیچ نشانه ای از نگرانی در وجود او حس نمی شد. او بسیار ریز نقش و شکننده به نظر می امد. بازوهای کوچکش که به بازوهای کودکی شبیه بود در کنارش تاب می خوردند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #118
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اما دیمیتری و فلیکس هر دو صاف ایستادند و فقط شنل هایشان در باد ملایمی که از میان کوچه می گذشت به ارامی تکان می خورد. فلیکس قیافه ی گرفته ای داشت. ظاهرا انها از حضور ناگهانی الیس در انجا خوشحال نبودند.
    الیس به انها یاداوری کرد: ما تنها نیستیم.
    دیمیتری از بالای شانه اش نگاه کرد. در چند متری وسط میدان خانواده ی کوچکی با دخترهایشان- که لباس های قرمز رنگی به تن داشتند- به ما خیره شده بودند. مادر خانواده با نگرانی در حال صحبت کردن با شوهرش بود و در همان حال چشمهایش را به ما پنج نفر دوخته بود. وقتی نگاه دیمیتری با نگاه زن تلاقی کرد او نگاهش را دزدید. مرد چند قدمی به مرکز میدان نزدیک تر شد و با دست به روی شانه ی یکی از مردهایی که کت های بلیزری قرمز به تن داشتند زد.
    دیمیتری سرش را تکان داد و گفت: خواهش می کنم ادوارد بیا عاقل باشیم.
    ادوارد گفت: باشه و حالا بی سر و صدا از اینجا می دیم و البته کسی سعی نمی کنه عاقل تر باشه و زرنگی کنه!
    دیمیتری اهی از روی ناامیدی کشید و گفت: حداقل بذار در این مورد خصوصی تر صحبت کنیم.
    حالا شش مرد قرمز پوش هم به اعضای خانواده ای که با نگرانی مشغول تماشای ما بودند اضافه شده بودند. من کاملا متوجه موضع دفاعی ادوارد در مقابل خودم بودم. - بدون شک همین حالت او بود که باعث نگرانی اعضای ان خانواده و مردان قرمز پوش شده بود. می خواستم با فریاد به انها بگویم که از انجا فرار کنند.
    اما ناگهان صدای برخورد دندان های ادوارد بهم و کلمه ای را که از میان انها بیرون امد شنیدم: نه.
    فلیکس لبخند زد.
    کسی فریاد زد: دیگه کافیه.
    صدای او بلند و جیغ مانند بود و از پشت سر ما به گوش می رسید.
    من نگاه دزدانه ای از زیر بازوی دیگر ادوارد انداختم و شبح تیره و کوچکی را دیدم که به ما نزدیک می شد. از تکان های لبه های لباسش فهمیدم که او نیز یکی دیگر از انهاست. اما چه کسی بود؟
    ابتدا فکر کردم که پسر کم سن و سالی است . تازه وارد قامتی به اندازه ی الیس داشت و موی بلند و قهوه ای روشنش کوتاه اصلاح شده بود. پیکری که در زیر شنل دیده می شد لاغر و دوجنسیتی به نظر می امد. شنل او تیره تر و کمابیش سیاه رنگ بود. اما چهره ی او زیباتر از ان بود که چهره ی یک پسر باشد. چشم های درشت و لب های پُر ان چهره حتی با در نظر گرفتن عنبیه های سرخ مایل به تیره اش ممکن بود تصویر فرشته ای را که به وسیله ی باتیچلی نقاشی شده بود شبیه به یک ناودان کله اژدری بکند.
    او یک دختر بود و چنان ریز جثه می نمود که واکنش ان دو مرد شنل پوش در برابر او مرا به حیرت انداخت. فلیکس و دیمیتری بی درنگ ارام گرفتند و از موضع تهاجمی خارج شدند تا بار دیگر خودشان را با سایه های دیوار های پیش امده بپوشانند.
    ادوارد هم بازوهایش را پایین انداخت و از موضع دفاعی اش خارج شد- اما با حالتی حاکی از تسلیم! بعد اهی از روی درماندگی کشید و گفت: جین!
    گویی ادوارد او را می شناخت.
    الیس با چهره ای منفعل بازوهایش را روی سینه در هم فرو برد.
    جین دوباره به حرف امد: دنبال من بیاین.
    صدای بچگانه ی او لحن یکنواختی داشت. او پشتش را به ما کرد و بی سر و صدا به میان تاریکی خزید.
    فلیکس پوزخندی زد و به ما اشاره کرد که راه بیفتیم.
    الیس بی درنگ به دنبال جین کوچولو رفت ادوارد بازویش را دور من پیچید و ما هم در کنار الیس به راه افتادیم. کمی پایین تر کوچه همچنان که باریک می شد اندکی هم به طرف پایین شیب پیدا می کرد. من با پرسش ای داغی که در نگاهم موج می زد به ادوارد نگاه کردم اما او فقط سرش را تکان داد. اگرچه نمی توانستم صدای کسانی را که پشت سرما بودند بشنوم تردیدی از حضور انها در انجا نداشتم.
    همچنان که پیش می رفتیم ادوارد بالحن بی تفاوتی گفت: خوب الیس! فکر می کنم نباید از دیدن تو در اینجا تعجب بکنم.
    الیس با همان لحن ادوارد جواب داد: اشتباه من بود. خودم هم باید جبران می کردم.
    ادوارد با لحن مودبانه ای که حاکی از بی علاقگی اش بود پرسید: چه اتفاقی افتاد؟
    به نظرم رسید که این لحن ادوارد به خاطر گوش هایی بود که در پشت سر ما حرف هایمان را می شنیدند.
    چشم های الیس به روی من لغزیدند و دور شدند. بعد گفت: خلاصه بگم بلا از روی صخره پریده بود اما اون قصد نداشته که خودشو بکشه . بلا این روزها زیاد دنبال ورزش ها و کارهای خطرناک می ره.
    سرخ شدم و نگاهم را به پیش رویم دوختم چشم هایم به دنبال سایه ای می گشتند که دیگر نمی توانستم ان را ببینم. می توانستم تصور کنم که ادوارد حالا چه چیزهایی را در افکار الیس می دید: صحنه های مربوط به قرار گرفتن در استانه ی خفگی در اب، خون اشام هایی که مغرورانه راه می رفتند، دوست های گرگینه ی من...
    ادوارد با ترشرویی گفت: هوم.
    لحن بی تفاوت صدایش دیگر محو شده بود.حالا به پیچ ملایمی در کوچه رسیده بودیم و شیب اندک ان هنوز ادامه داشت برای همین انتها بن بست کوچه را نمی دیدم تا اینکه به دیوار اجری و بی پنجره ای رسیدیم. اثری از دختر ریزنقشی که جین نام داشت دیده نمی شد.
    الیس تردید نکرد و بی انکه از سرعتش بکاهد با گام های بلندی به طرف دیوار رفت و بعد با حرکت بسیار نرمی از گودالی که در کف کوچه بود پایین لغزید.
    گودال شبیه به یک دهانه ی فاضلاب بود و تا پایین ترین نقطه ی اسفالت ادامه داشت. تا موقعی که الیس ناپدید شد من متوجه ان نشده بودم اما حالا نیمی از درپوش اهنی گودال کنار رفته بود. گودال کوچک و تاریک بود.
    من تردید داشتم. ادوارد با صدای اهسته ای گفت: مشکلی نیست بلا. الیس تورو می گیره.
    نگاه تردید امیزی به حفره انداختم. می دانستم که اگر دیمیتری و فلیکس با قیافه های عبوسشان ساکت پشت سر ما منتظر نبودند ادوارد پیش از من وارد گودال شده بود.
    روی زمین نشستم و پاهایم را وارد شکاف باریک گودال کردم.
    با صدای لرزانی زمزمه کردم: الیس؟
    او با لحن اطمینان بخشی گفت: من همین جا هستم بلا.
    اما صدای او از چنان عمق زیادی به گوش می رسید که نمی توانست چندان باعث دلگرمی ام شود.
    ادوارد مچ دست هایم را گرفت- دست های او مثل شسنگ ها در سرمای زمستان بودند- و مرا به درون تاریکی پایین فرستاد.
    بعد پرسید: حاضری؟
    الیس صدا زد: بندازش پایین!
    چشم هایم را به روی تاریکی بشستم. از وحشت پلک هایم را محکم روی هم فشردم و دهانم را بسته نگه داشتم تا جیغ نکشم. ادوارد مرا به درون تاریکی رها کرد.
    سقوط ساکت من زیاد طول نکشید. برای مدتی کمتر از یک ثانیه هوا از روی صورتم عبور کرد و بعد در حالی که نفسم را بیرن می فرستادم بازوهای منتظر الیس من را گرفتند.
    چیزی نمانده بود که پوستم خراشیده شود بازوهای او سخت بودند. او مرا روی پاهایم زمین گذاشت.
    ته گودال نیمه تاریک بود. نوری که از بالای گودال به پایین می رسید روشنایی اندکی را ایجاد کرده بود که از روی سنگ های خیس زیر پاهایم منعکس می شد. روشنایی برای لحظه ای از بین رفت و بعد ادوارد را به شکل شعاع نوری کم رنگ و سفیدی در کنار خود دیدم. او بازویش را روی شانه ام گذاشت و مرا نزدیک به خودش نگه داشت و بعد اهسته مرا به طرف جلو پیش برد. هردو بازویم را دور کمر سرد او حلقه کردم و تلوتلوخوران روی سطح سنگی ناصاف پیش رفتم. صدای دینگ دانگ دریچه ی اهنی که روی دهانه ی مجرای فاضلاب کشیده می شد همچون زنگی بود که بر سرنوشت مختوم ما دلالت داشته باشد!
    نور کم رنگی که از بیرون به داخل گودال می تابید به سرعت در تاریکی محو شده بود. صدای پاهای لرزان من در فضای تاریک طنین انداز بود به نظر می رسید مسیر ما جای عریضی باشد اما البته در این مورد مطمئن نبودم. صدایی به جز تپش دیوانه وار قلبم و کشیده شدن پاهایم روی زمین خیس نمی شنیدم. فقط یک بار صدای اهی حاکی از بی قراری کسی را از پشت سر شنیدم.
    ادوارد محکم مرا گرفته بود. او دست ازادش را از روی بدنش عبور داد تا صورت مرا لمس کند. انگشت شست نرم او به صورتم خورد. گهگاهی صورت او را حس می کردم که به موهای من می چسبید. ناگهان متوجه شدم که ممکن بود این اخرین حضور ما در کنار هم باشد.
    حالا احساس می کردم که او مرا دوست دارد و همین برای ارامش دادن به من در میان وحشت ناشی از پیش رفتن در میان ان تونل زیر زمینی و خاطر هراس تعقیب شدن به وسیله ی خون اشام هایی که همچون سایه به دنبال ما می امدند کافی بود. شاید هم او فقط دچار عذاب وجدان شده بود- همان عذاب وجدانی که او را برای کشته شدن به اینجا کشانده بود چون او گمان کرده بود کوتاهی و قصور او باعث شده است که من خودم را بکشم. لب های او در سکوت پیشانی ام را لمس کردند و من اهمیتی به انگیزه ی او نمی دادم. حداقل پیش از مرگم می توانستم مدتی در کنار او باشم. همین مدت کوتاه برای من ارزشی بیش از یک عمر داشت.
    دلم می خواست از او بپرسم که دقیقا چ اتفقی قرار بود بیفتد. ناامیدانه می خواستم بدانم که قرار بود چگونه بمیرم- گویی دانستن این موضوع از قبل وضع را بهتر می کرد! اما حرفی نزدم و چون در محاصره بودیم حتی زمزمه هم نکردم. انها می توانستند هر چیزی را بشنوند- صدای هر نفس من... و نیز هر تپش قلبم را.
    زمین زیر پاهای ما شیب بیشتری به طرف پایین پیدا کرده بود و ما را هرچه بیشتر به طرف پایین پیش می برد و این وضع مرا دچار وحشت از فضای بسته کرده بود. فقط دست ارامش دهنده ی ادوارد بر روی صورتم بود که مانع می شد با صدای بلند جیغ نکشم.
    و بعد... نمی توانستم بگویم که نور از چه طرفی می تابید اما می دانستم که تاریکی مطلق رفته رفته جای خود را به فضای خاکستری تیره ای می داد. ما در تونل کم ارتفاعی با سقف هلالی بودیم. رطوبتی به رنگ ابنوس در امتداد خطوطی طولانی از میان سنگک های خاکستری سقف و دیوارهای تونل به بیرون تراوش می کرد و به رگه های جوهر مانند یا خون سیاهی شبیه بود که جاری شده باشد.
    من می لرزیدم و منشا ان را ترس می دانستم. اما هنگامی که دندانهایم به هم خوردند متوجه شدم که سردم است. لباسهایم هنوز خیس بودند و دمای فضای تونل های زیرزمینی شهر بسیار پایین بود... درست مثل سرمای پوست ادوارد.
    او همزمان با من متوجه سرما شد و مرا کمی از خودش دور کرد تا حداقل از سرمای بدن او فاصله داشته باشم اما هنوز دستم را نگه داشته بود.
    با لکنت گفتم:نَ... نَ... نه.
    و بازوهایم را دور کمر او حلقه کردم. حتی اگر یخ هم می زدم برایم اهمیتی نداشت. چه کسی می توانست بگوید که چقدر از مسیر پیش رویمان باقی مانده بود؟
    او دست سردش را روی بازوی من کشید تا شاید با ایجاد اصطکاک مرا گرم کند.
    ما با شتاب در میان تونل پیش می رفتیم... شاید هم من این طور گمان می کردم. کندی حرکت من کسی را در پشت سرم عصبانی کرده بود- حدس می زدم فلیکس باشد- و گهگاهی صدای اه کشیدن او را می شنیدم.
    در انتهای تونل شبکه ی اهنی دیگری وجود داشت که همچون دیواری عمودی راه عبور را بسته بود- میله های اهنی شبکه زنگ زده بودند اما قطر انها به اندازه ی بازوی من بود. در میان شبکه ی اهنی در کوچکی که از میله های باریک تر و درهم پیچیده تر ساخته شده بود دیده می شد. ادوارد سرش را خم کرد و از میان در گذشت و قدم بر روی کف اتاق سنگی بزرگ تر و روشن تری گذاشت. در اهنی با صدای دینگ دانگ محکمی بسته شد و صدای تلق تولوق چرخش کلیدی در قفل ان به گوش رسید. من وحشت زده تر از ان بودم که به پشت سرم نگاه کنم.
    در طرف دیگر اتاق دراز در چوبی کم ارتفاع و سنگینی وجود داشت که بسیار قطور بود- در چوبی باز بود و می توانستم زخامت ان را ببینم.
    از میان در چوبی گذشتیم و من با حیرت نگاه سریعی به اطراف انداختم. بی اختیار احساس ارامش کردم. ادوارد در کنار من نگران به نظر می رسید و عضلات چانه اش منقبض شده بود.
    پایان فصل20
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #119
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل21
    حکم
    ما در راهروی معمولی و پرنوری بودیم. دیوارها به رنگ سفیدِ چرک بودند و رنگ کف پوش خاکستری صنعتی بود. لامپهای مهتابی مستطیل شکل معمولی با فاصله های منظم روب سقف نصب شده بودند. اینجا گرم تر بود و من از این بابت خوشحال بودم. بعد از گذشتن از تاریکی تونل سنگی و هولناک فاضلاب این راهرو بسیار مساعد و خوشایند به نظر می رسید.
    به نظر نمی رسید که ادوارد با نظر من در مورد ان راهرو موافق باشد! او نگاه اسرار امیزش را به انتهای راهروی دراز دوخته بود و به پیکر سیاه و پارچه پیچ کوچکی که کنار اسانسوری ایستاده بود نگاه می کرد.
    ادوارد مرا به دنبال خودش کشید و الیس نیز در طرف دیگرم راه می رفت. صدای غژغژ بسته شدن در چوبی سنگین از پشت سر ما به گوش رسید و بعد صدای تالاپ چفت در که انداخته می شد شنیده شد.
    جین کنار اسانسور منتظر بود. او با یک دست درهای اسانسور را برای ما باز نگه داشته بود. چهره اش بی تفاوت به نظر می رسید.
    وقتی داخل اسانسور شدیم سه خون اشامی که وابسته به ولتوری بودند اسوده تر به نظر رسیدند. انها جلوی شنل هایشان را باز کردند و کلاه هایشان را روی شانه هایشان انداختند. فلیکس و دیمیتری رنگ چهره ای شبیه به سبز زیتونی داشتند که در ترکیب با رنگ پریدگی گچ مانند انها عجیب به نظر می رسید. موی سیاه فلیکس بسیار کوتاه بود اما موهای مجعد و بلند دیمیتری روی شانه هایش ریخته بود. کناره ی قرنیه های چشم هایشان سرخ رنگ بود و به سمت وسط به تیرگی می گرایید و در اطراف مردمک سیاه می شد. در زیر شنل ها لباس های انها مدرن رنگ پریده و معمولی بودند. من در گوشه ای از اسانسور خودم را جمع کردم و به ادوارد تکیه دادم. دست او هنوز کنار بازوی من بود. او حتی برای یک لحظه هم چشم از جین برنداشته بود. اسانسور به طرف بالا حرکت کرد.
    اسانسور سواری زیاد طول نکشید ما وارد جایی شدیم که بخش پذیرش یک دفتر شیک و اعیانی بود. دیوارها با چوب شبکه بندی شده بودند و کف پوش ضخیمی به رنگ سبز سیر زمین را پوشانده بود. پنجره ای وجود نداشت اما به جای انها تابلوهای نقاشی شده ی بسیار روشنی از حومه ی توسکان را همه جا اویخته بودند. صندلی های راحتی چرمی با رنگ روشن به صورت چندتایی و به شکل راحتی چیده شده بودند و روی میزهای براق و درخشنده گلدان های کریستالی که پر از دسته گل هایی با رنگ های درخشان و متنوع بودند به چشم می خورد. بوی گل ها مرا به یاد مراسم تشییع جنازه می انداخت!
    در وسط اتاق پیشخوان بلند و براقی از جنس چوب ماهون وجود داشت. من با حیرت به زنی که پشت ان ایستاده بود خیره شده بودم.
    او بلندبالا بود و پوستی به رنگ تیره و چشم هایی سبز داشت. ممکن بود در جای دیگری بسیار زیبا جلوه کند اما نه در اینجا! چون او درست به اندازه ی من شبیه به یک انسان بود. نمی توانستم بفهمم که ان زن در اینجا چه می کرد- انسانی که با خون اشام ها احاطه شده بود اما در ارامش مطلق به سر می برد!
    او به عنوان خوشامدگویی لبخند مودبانه ای زد و گفت: عصربخیر جین.
    با دیدن همراهان جین هیچ نشانه ای از تعجب در صورت او ظاهر نشده بود. نه با دیدن ادوارد که سینه ی برهنه اش در زیر چراغ های سفید درخشش اندکی داشت و نه من که ظاهری اشفته داشتم و در مقایسه با ادوارد چندش اور به نظر می امدم.
    جین سری تکان داد و گفت: جیانا.
    بعد راهش را به طرف ردیفی از درهای دوقلو در انتهای اتاق ادامه داد و ما هم به دنبال او رفتیم.
    وقتی که فلیکس از کنار میز تحریر می گذشت به جیانا لبخند زد و او هم زیرلب خندید.
    در ان سوی درهای چوبی نوع متفاوتی از پذیرش وجود داشت. پسر رنگ پریده ای که لباس رسمی به رنگ خاکستری روشن با ته رنگ ابی به تن داشت و ممکن بود دوقلوی جین باشد به طرف ما امد. موهای پسر تیره تر و لب هایش نازک تر از لب های جین بودند اما درست به همان اندازه دوست داشتنی بود. او جلو امد تا از ما استقبال کند. لبخندی زد و درحالی که دستش را دراز کرده بود گفت: جین.
    جین گفت:اَلک.
    و او را در اغوش گرفت. انها هر دو طرف صورت همدیگر را بوسیدند. بعد پسر به ما نگاه کرد و گفت: اونها تورو به خاطر یه نفر بیرون می کنن و تو با دو نفر ... و نصفی برمی گردی.
    و در همان حال نگاهی به من انداخت و ادامه داد: چه جالب.جین خندید- صدای خنده اش با شادی پر جوش و خروشی امیخته بود و به غان و غون کردن طفلی شباهت داشت.
    الک به ادوارد سلام کرد و گفت: ادوارد باز هم خوش اومدی. به نظر می اد که حالت بهتر شده باشه.
    ادوارد با لحن بی تفاوتی گفت: یه کمی.
    به چهره ی گرفته ی ادوارد نگاه کردم تا ان زمان چهره ی او را تا به ان حد تیره ندیده بودم.
    الک قهقهه ای زد و مرا که به پهلوی ادوارد چسبیده بودم برانداز کرد. بعد با لحن تردید امیزی پرسید: این دختر علت همه ی این دردسرهاست؟
    ادوارد فقط لبخند زد و حالت تحقیر امیزی در چهره اش پدیدار شد و بعد دیگر تکان نخورد.
    فلیکس از پشت سر با لحنی خودمانی صدا زد: دیبس.
    ادوارد برگشت صدای غرش خفیفی از عمق سینه اش به گوش رسید. فلیکس لبخند زد و دستش را بلند کرد کف دستش رو به بالا بود دوبار انگشتهایش را باز و بسته کرد و به این ترتیب ادوارد را به سوی خودش فراخواند.
    الیس بازوی ادوارد را لمس کرد و به او هشدار داد: صبر داشته باش.
    انها نگاهی طولانی رد و بدل کردند و من ارزو کردم که ای کاش می دانستم الیس چه پیغامی به ادوارد داده بود. استنباط من این بود که پیام الیس به خودداری ادوارد از حمله به فلیکس مربوط می شد چون ادوارد نفس عمیقی کشید و به طرف الک یرگشت.
    الک گفت: ارو از اینکه دوباره تورو ببینه خیلی خوشحال می شه.
    این را طوری گفت که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
    جین پیشنهاد کرد: بیا اونو منتظر نگه نداریم.
    ادوارد سرش را تکان دد.
    الک و جین دست در دست یکدیگر پیشاپیش به طرف راهروی عریض و پر زرق و برق دیگری پیش رفتند- ایا انجا پایان کار ما بود؟
    انها توجهی به درهای انتهایی راهرو نکردند- درهایی که تماما طلاکاری شده بودند- بلکه در وسط راهرو ایستادند و بخشی از شبکه بندی دیوار را به کنار لغزاندند تا در چوبی ساده ای پدیدار شود. در چوبی قفل نبود. الک ان را گشود و نگه داشت تا جین عبور کند.
    چیزی نمانده بود ناله کنم که ناگهان ادوارد مرا به ان سوی در چوبی کشید.
    دوباره با همان سنگ باستانی مربع شکل و همان مجراهای فاضلاب رو به رو شدیم. و باز هم انجا تاریک و سرد بود.
    اتاق پیش تالار دیوارها و سقف سنگی داشت اما بزرگ نبود و به سرعت به درون اتاق غار مانند و روشن تری باز می شد که شکل کاملا گردی داشت و به برج بزرگ قلعه ای شبیه بود... که احتمالا به طور دقیق همان کاربرد را داشت.
    دو طبقه بالاتر شکاف های پنجره ی درازی پرتوهای مستطیلی شکلی از نور درخشان افتاب را به روی کف سنگی اتاق می تاباندند. هیچ نوع نور مصنوعی در انجا وجود نداشت. تنها مبلمان موجود در اتاق عبارت بود از هفت صندلی چوبی بسیار بزرگ که شبیه تخت های سلطنتی بودند. صندلی ها به فاصله های نامنظمی از یکدیگر در نزدیکی دیوارهای سنگی انحنادار قرار داشتند. درست در مرکز دایره ی اتاق در فرو رفتگی کم عمقی دهانه ی فاضلاب دیگری وجود داشت. در این فکر بودم که شاید انها از این دهانه به عنوان یک خروجی اضطراری استفاده می کردند درست مثل گودال خیابان.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #120
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اتاق خالی نبود.چند نفر دور هم جمع شده بودند و به نظر می رسید که سرگرم گفتگوی دوستانه ای باشند. همهمه ی صداهای اهسته و ملایم زمزمه ی نرمی را در هوای اتاق پراکنده بود. همچنان که نگاه می کردم دو زن رنگ پریده را در لباسهای تابستانی دیدم که زیر لکه ای از نور خورشید ایستاده بودند و پوست هایشان مثل منشور نور خورشید را به صورت پرتوهایی شبیه به رنگین کمان تجزیه کرده و روی دیوارهایی از جنس سی یِنا بازمی تاباندند.
    وقتی ما وارد اتاق شدیم همه ی ان چهره های زیبا به طرف ما برگشتند . بیشتر ان موجودات فناناپذیر پیراهن ها و شلوارهای عادی به تن داشتند- لباس هایی که در خیابان های شهر اصلا جلب توجه نمی کردند. اما مردی که ابتدا صحبت کرد ردای بلندی پوشیده بود. ردای او به سیاهی قیر بود و روی زمین کشیده می شد . من برای لحظه ای موی سیاه براق و کلاه او را با شنل اشتباه گرفتم.
    او با شادی اشکاری گفت: جین عزیزم تو برگشتی؟
    صدای او همچون آه ملایمی بود.
    او به طرف ما امد و حرکت او با چنان نرمی و لطافت رویا گونه ای انجام شد که من خیره ماندم. دهانم هم باز مانده بود. حتی الیس را که حرکتش شبیه به حرکتی از رقصی زیبا بود نمی شد با این مرد مقایسه کرد.
    وقتی او به ما نزدیک تر شد و من توانستم چهره اش را ببینم بر حیرتم افزوده شد. چهره ی او شبیه به چهره های اطرافش که جذابیتی غیر عادی داشتند نبود. ( او به تنهایی به ما نزدیک نشده بود همه ی افراد گروه دور او جمع شده بودند بعضی از انها دنبال او می امدند و بعضی دیگر با حالت هشیارانه ای شبیه به محافظان شخصی پیشاپیش او به ما نزدیک شده بودند.) نمی توانستم بگویم که چهره اش زیبا بود یا نه. فکر می کنم اجزای ان چهره بی نقص بودند. اما تفاوت او با خون اشام های اطرافش به اندازه ی تفاوت انها با من بود. پوست او سفید و شفاف بود مثل پوست پیاز و به همان نازکی به نظر می امد. این چهره تضاد حیرت انگیزی با موهای سیاهی داشت که ان را دربر گرفته بود. من تمایل عجیب و حیرت انگیزی برای لمس کردن گونه ی او داشتم تا ببینم که ایا نرم تر از گونه ی ادوارد یا الیس است یا نه. شاید هم پوست او مثل گچ پودر مانندی بود. چشم های او قرمز بودند درست مثل چشم های اطرافیانش اما این رنگ قرمز با سفیدی شیره مانندی امیخته بود نمی دانستم که ایا این حالت سفیدی بر قوه ی بینایی ا اثر داشت یا نه.
    او به سوی جین خرامید و صورت او را بین دست های کاغذمانندش گرفت لب های گوشت الود او را به نرمی بوسید و بعد قدمی به سمت عقب برداشت.
    جین با لبخندی گفت: بله سرورم.
    حالت چهره ی جین او را شبیه به بچه ی فرشته سانی کرده بود. او ادامه داد: من اونو زنده برگردوندم همونطور که شما می خواستین.
    او هم لبخند زد و گفت: اه جین تو بسیار باعث ارامش منی.
    چشم های مه الود او به طرف ما برگشت و لبخندش پر رنگ تر و خلصه اور تر شد.
    بعد باشادمانی و در حالی که دست های نازکش را بهم می زد گفت: به اضافه ی الیس و بلا. چه غافلگیری خوشایندی! فوق العاده اس!
    وقتی او نام های ما را با ان حالت خودمانی ادا کرد با حیرت به او خیره شدم گویی ما دوستان قدیمی او بودیم که برای دیداری ناگهانی به اینجا سر زده بودیم.
    او رو به محافظان غول پیکر ما کرد و گفت: یه لطفی بکن و مهمون هامون رو به برادرای من معرفی کن. مطمئنم که اونها مایل نیستن این فرصت رو از دست بدن.
    0بله سرورم.
    فلیکس سری تکان داد و از همان راهی که امده بودیم برگشت و ناپدید شد.
    -می دونی ادوارد؟
    خون اشام عجیب به طرف ادوارد برگشت و به او لبخند زد مثل پدربزرگ مهربان اما سرزنش کننده ای به نظر می رسید. او ادامه داد: بهت چی گفتم؟ خوشحال نیستی چیزی رو که دیروز از من می خواستی قبول نکردم؟
    ادوارد حلقه ی بازویش را دور کمر من تنگ تر کرد وئ گفت: بله ارو خوشحال هستم.
    ارو اهی کشید و گفت: من عاشق پایان خوش هستم. اما بیشتر پایان ها خوش نیستن! حالا می خوام همه ی ماجرا رو بدونم. چطور این اتفاق افتاد؟ الیس؟
    او به طرف الیس برگشت و نگاه چشم های مه الود و کنجکاوش را به او دوخت و گفت: به نظر می رسید که برادرت تورو مصون از خطا می دونست اما انگار اشتباهی پیش اومده.
    الیس لبخند خیره کننده ای زد و گفت: من اصلا مصون از اشتباه نیستم.
    او کاملا اسوده به نظر می امد به جز اینکه دست هایش گرد شده و به مشت های کوچک و سفتی تبدیل شده بودند. الیس ادامه داد: همونطور که امروز می بینی من همون قدر که مشکلات رو حل می کنم ممکنه مشکل افرین بشم.
    ارو با لحن سرزنش امیزی گفت: تو خیلی متاضع هستی. من بعضی از دلاوری های حیرت انگیزتر تورو دیده ام اما باید اعتراف کنم که هیچ وقت چیزی مثل این استعداد خاص تورو مشاهده نکرده ام. شگفت انگیزه!
    الیس نگاه تندی به ادوارد انداخت که از دید ارو دور نماند.
    او گفت: ببخشید ما هنوز به خوبی بهم معرفی نشده ایم درسته؟ درست مثل اینه که من شما رو خوب بشناسم و در عین حال مایل باشم خودم رو بیشتر معرفی کنم برادر تو دیروز مارو به نحو خاصی معرفی کرد. می بینی من هم کمی از استعداد برادر تورو دارم با این تفاوت که من تاحدی محدودیت دارم و اون نداره.
    ارو سرش را تکان داد لحن او حسادت امیز بود.
    ادوارد با لحن خشکی اضافه کرد: و در ضمن به مراتب از من نیرومندتری.
    او نگاهی به الیس انداخت و به سرعت توضیح داد: ارو برای شنیدن افکار تو به تماس جسمانی احتیاج داره اما به مراتب بیشتر از من می شنوه. همون طور که می دونی من فقط قادر هستم افکاری رو که در همون لحظه از ذهن تو می گذرن بشنوم. ارو می تونه همه ی فکرهایی رو که از گذشته تا اون لحظه به ذهن تو خطور کرده بشنوه!
    الیس ابروهای ظریفش را بالا برد و ادوارد سرش را خم کرد.
    ارو ادامه داد: این نوع توانایی می تونه خیلی ارامش بخش باشه.
    ارو از روی شانه های ما نگاه کرد. همه ی سرهای دیگر در همان جهت چرخیدند از جمله جین الک و دیمیتری که بدون حرکت در کنار ما ایستاده بود.
    سرعت برگشتن من به ان طرف از همه کمتر بود. فلیکس برگشته بود و پشت سر او دو مرد که ردای سیاهی به تن داشتند می خرامیدند. هردوی انها شباهت زیادی با ارو داشتند حتی یکی از انها همان موی سیاه نرم را داشت. دیگری موهایی به سفیدی برف داشت که به سایه ی سفید چهره اش طعنه می زد و روی شانه هایش ریخته بود. صورتهایشان بسیار شبیه به هم بودند و پوستی به نازکی کاغذ داشتند.
    ارو زمزمه کرد: مارکوس، کایوس ببینین! بعد از اون همه ماجرا بلا زنده اس الیس هم اینجا در کنار اونه! فوق العاده نیست؟
    به نظر می امد که کلمه ی فوق العاده انتخاب اولب هیچ یک از ان دو نفر باشد. مرد مو سیاه کاملا بی حوصله به نظر می رسید گویی او هزاران سال بود که ذوق کردن ارو را دیده و به ان عادت کرده بود! چهره ی مرد دیگر نیز در زیر موهای سفیدبرفی اش دمغ به نظر می رسید.
    اما بی علاقگی انها سرخوشی ارو را از بین نبرده بود.
    ارو با صدای نرمی که بی شباهت به اواز نبود گفت: بیاین قصه رو بشنویم.
    خون اشام کهنسال سپید موی به سمت عقب برگشت و به طرف یکی از تختهای چوبی خرامید. دیگری کنار ارو مکثی کرد و بعد دستش را دراز کرد. ابتدا تصور کردم که او می خواهد دست ارو را بگیرد اما او فقط کف دست او را به ارامی لمس کرد و بعد دستش را پایین
    انداخت. ارو یکی از ابروهای تیره اش را بالا برد و من در حیرت بودم که چگونه این حرکت او باعث مچاله شدن پوست کاغذ مانند صورتش نشده بود!
    ادوارد صدایی حاکی از ناخشنودی در اورد و الیس با کنجکاوی به او نگاه کرد.
    ارو گفت: متشکرم مارکوس خیلی جالبه.
    یک لحظه طول کشیده بود تا متوجه نکته ای بشوم. مارکوس با لمس کف دست ارو افکار خودش را به او منتقل کرده بود!
    مارکوس به نظر علاقه من نمی امد. او نیز به نرمی از ارو فاصله گرفت و به خون اشام کهنسال که نزدیک دیوار نشسته بود و لابد کایوس بود ملحق شد. دو خون اشام دیگر که در انجا حضور داشتند و به نظر می رسید محافظان او باشند دنبال مارکوس رفتند. همان طور که حدس زده بودم. می توانستم دو زنی را که لباس تابستانی بی استین پوشیده بودند ببینم که به کنار کایوس رفته و انجا ایستاده بودند. فکر اینکه هر خون اشامی به محافظ احتیاج داشت کمی برای من خنده اور بود اما شاید ان خون اشام های کهنسال همانقدر که پوست های نازکشان نشان می داد ضعیف و شکننده بودند.
    ارو در حالی که سرش را تکان می داد گفت: حیرت اوره. کاملا حیرت اوره.
    حالت ناامیدانه ای در چهره ی الیس نقش بسته بود. ادوارد به طرف او برگشت و دوباره با صدای اهسته اما سریعی توضیح داد: مارکوس ارتباط ها رو می بینه. اون از شدت وابستگی ما بهم حیرت کرده.
    ارو لبخند زد و با خودش تکرار کرد: چه ارامش بخش.
    بعد به ما گفت: به شما اطمینان می دم مارکوس کسی نیست که به این اسونی بشه اونو حیرت زده کرد.
    نگاهی به چهره ی بی حالت مارکوس انداختم و حرف ارو را باور کردم!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 28910111213 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/