او گفت:تو باید یه چیزی رو بدونی.
بعد صدایش را پایین تر آورد و با لحن محتاطانه تری ادامه داد:ما کالن ها از خیلی از جهات - که تو بعضی از اونهارو نمی ئونی - منحصر به فرد هستیم.از نظر خیلی از خون آشام ها زندکی گردن در ارامش...یه چیز غیر عادیه.خانواده تانیا هم مثل خانواده ما هستن.کارلایل فکر می کنه که رژیم غذایی ما که مبتنی بر پرهیز از نوشیدن خون انسان هست،باعث میشه که ما راحت تر بتونیم خودمون رو با تمدن انسان ها سازگار کنیم.و بتونیم با هنوعان خودمون رابطه ای بر اساس عشق و محبت برقرار کنیم،نه بر مبنای تنازع بقا یا راحتی خودمون.حتی گروه جیمز که از سه نفر تشکیل شده بود،گروه پرجمعیتی به حساب می اومد!و تو دیدی که لورنت به چه راحتی اونهارو ترک کرد.افراد گونه ما تنها سفر می کنن یا حداکثر دو به دو.این یه قاعده کلیه.خونواده کارلایل بزرگ ترین خونواده خون آشام هاست که وجود داره.البته تا اونجا که من می دونم...اما فقط یه استثنا وجود داره :خونواده ولتوری در ایتالیا.
اولش اونها سه نفر بودن.آرو،کایوس و مارکوس.
زیر لب گفتم:من اونها رو دیدم.توی اون تابلویی که توی اتاق مطالعه کارلایل روی دیوار آویزونه.
الیس سرش را تکان داد و گفت:به مرور زمان دو خون آشام مونث هم به اونها اضافه شدن و حالا اونها یه خونواده 5 نفری هستن.مطمئن نیستم ولی سن بسیار بالای اونها این امکان رو به اونها داده که بتونن در کنار هم با آرامش زندگی کنن.اونها تا حالا بیش از 3 هزار سال زندگی کرده ان!شاید هم استعدادهای خاصی که دارن ،به اونها شکیبایی زیادی داده باشه.درست مثل من و ادوارد آرو و مارکوس هم ...توانایی های عجیبی دارن.
قبل از انکه بتوانم سئوالی بپرسم، او ادامه داد:شاید هم عشق اونها به قدرت باعث شده کنار هم بمونن.خونواده سلطنتی ، توصیف خوبی بوده که ادوارد به کار برده.
اما اگه اونها 5 نفر باشن....
5 نفر اعضای اصلی خونواده رو تشکیل می ده... به جز گروه محافظانشون.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مثل اینکه موضوع... خیلی جدیه.
او با لحن مطمئنی گفت:اوه.آره.همین طوره.پیشتر گروه محافظان اونها 9 نفر عضو ثابت داشت.یعنی این آخریت چیزیه که ما شنیدیم.اونهای دیگه... موقتی هستن.یعنی عوض می شن.حتی خیلی از محافظان ثابت اونها هم استعدادهای خاصی دارن - توانایی های هراس انگیز.توانایی هایی که در مقایسه با اونها استعداد من چیزی در حد یه حقه تردستیه!خونواده ولتوری اونها رو به خاطر توانایی هاشون انتخاب کرده ان - خواه توانایی های جسمی باشه خواه از یه نوع دیگه.
دهانم را باز کردم و بعد بستم.دلم نمی خواست به احتمالات منفی فکر کنم.
او دوباره سرش را تکان داد،گویی دقیقا می دانست که مشغول فکر کردن به چه چیزی بودم.ادامه داد:اونها زیاد دنبال درگیری و برخورد نیستن.در واقع آدم باید خیلی احمق باشه که به پر و پای اونها بپیچه.اونها همیشه توی شهر خودشون هستن و تا کار مهمی پیش نیاد، اونجارو ترک نمی کنن.
با تعجب پرسیدم:کار مهم؟
مگه ادوارد به تو نگفت اونها چی کار می کنن؟
در خالی که بهت زدگی چهره ام را احساس می کردم گفتم:نه
الیس دوباره از بالای سر من نگاهی به مرد تاجر که آن سوی راهروی هواپیما نشسته بود،انداخت و بعد لب های بسیار سردش را باز هم روی گوش من گذاشت و گفت:دلیل خاصی داره که ادوارد از عنوان خانواده سلطنتی برای اونها استفاده کرده... یا میش ه گفت طبقه حاکم.طی هزاران سال ،اونها در جایگاهی بودن که قوانین همه خون آشام ها رو وشع می کرده ان - یعنی در واقع قوانینی که بر اساس اونها مجازات افراد خاطی تعیین می شده.. یعنی کسانی که اصول رو نقض کرده باشن.اعضای این خونواده همیشه این وظیفه رو با قاطعیت انجام داده ان.
چشم هایم از حیرت باز مانده بود.با صدای بسیار بلندی پرسیدم:پس قوانینی هم وجود داره.
هیس!
با عصبانیت زمزمه کردم:نمی شد یه نفر پیش تر این موضوع رو به من می گفت؟منظورم اینه که دلم می خواست یه ... باشم... یعنی یکی از شماها!نمی شد قبلا یه نفر این قوانین رو برای من توضیح می داد؟
واکمش من الیس را به خنده کوتاهی واداشت.او گفت:موضوع زیاد هم پیچیده نیست.بلا.فقط یه محدودیت اساسی وجود داره - و اگه تو دربازه اون فکر کنی احتمالا خودت می تونی از موضوع سردربیاری.
نه من درباره اش فکر کردم و اضلا چیزی نفهمیدم.
او با نامیدی سرش را تکان داد و گفت:شاید موضوع بیش از حد واضح باشه.موضوع فقط اینه که ما باید موجودیت خودمون رو مخفی نگه داریم.
زیر لب گفتم:اوه.
به راستی موضوع روشن و واضحی بود.
الیس ادامه داد:و این معنی خاصی داره.بیشتر ما احتیاج به مراقبت نداریم.اما گاهی پیش می آد که بعد از کذشت چند قرن یکی از ماها خسته یا کسل یا ....دیوونه می شه!نمی دونم واینجاست که خونواده ولتوری وارد عمل می شه..یعنی قبل از اینگه اون فرد بتونه موجودیت اونها ... یا موجودیت هرکدوم از ماهارو به خطر بندازه!
بنابراین ادوارد...
ادوارد قصد داره این قانون رو توی شهر خودشون نقض کنه - شهری که اونها موجودیت اون رو برای مدت سه هزار سال مخفی نگه داشته ان... یعنی از زمان تمدن ایتروسکان ها!اونها با چنان شدتی از شهرشون محافظت می کنن که شکار رو در محدوده دیوار های شهر ممنوع کرده ان.شاید ولترا امن ترین شهر دنیا باشه - حداقل از نظر حمله خون آشام ها.
اما تو گفتی که اونها از شهر بیرون نمی رن.پس چطوری تغذیه می کنن؟
اونها جایی نمی رن.اونها غذای خودشون رو از خارج شهر می آرن.گاهی از جاهای خیلی دور.این کار باعث میشه که محافظان اونها گاهی سرشون گرم بشه...البته اگه برای نابود کردن خون آشام های تک رو و خودمدار از شهر بیرون نرفته باشن!یا اینکه مشغول حفاظت از موجودیت سری شهر نباشن..
من جمله او را کامل کردم:یعنی حفاظت در مقابل موقعیت هایی مثل این.مثل ادوارد.
حالا بردن نام او به طور حیرت انگیزی برای من آسان شده بود.مطمئن نبودم که چه تغییری ایجاد شده بود.شاید به خاطر این بود که من قصد نداشتم بدون او مدت زیادی زنده بمانم.یا شاید هم برای این بود که... دیگر خیلی دیر شده بود...شاید برای این بود که ادوارد دیگر وجود نداشت.از اینکه ممکن بود من هم مرگ سریعی داشته باشم،احساس آرامش می کردم.
الیس با بیزاری زمزمه کرد:شک دارم که اونها تا حالا با چنین وضعیتی روبه رو شده باشن.تعداد خون آشام هایی که قصد خودکشی داشته باشن زیاد نیست.
صدایی که از دهان من خارج شد بسیار آهسته بود،اما به نظر می رسید که الیس می داند این صدا فریاد خاموشی از درد است.او بازوی لاغر اما نیرومندش را روی شانه های من انداخت.
ما هر کاری رو که بتونیم می کنیم.بلا.ماجرا هنوز تموم نشده.
با اینکه می دانستم از نظر او شانس کمی داشتیم،دوست داشتم به صدای آرامش بخشش گوش کنم.گفتم:هنوز نه.راستی اگه ما هم دست به خرابکاری بزنیم،ولتوری ها به سراغمون می آن؟
الیس هاج و واج ماند و پرسید:یه طوری حرف می زنی انگار چیز خوبیه!
شانه ای بالا انداختم.
این فکر رو از سرت بیرون کن بلا.وگرنه به نیویورک که برسیم،سوار یه هواپیما دیگه می شیم و به فورکس بر می گردیم.
چی؟؟
خودت می دونی منظورم چیه!اگه برای نجات ادوارد خیلی دیر به اونجا برسیم،من نهایت سعی خودم رو می کنم که تو رو سالم پیش چارلی برگردونم.از تو می خوام که دردسر درست نکنی.می فهمی که؟
خیالت راحت باشه.الیس.