فصل20
وُلترّا
ما سوار بر پورشه صعود پر شیب را اغاز کردیم و رفته رفته جاده شلوغ و پرازدحام می شد. وقتی در مسیر پر پیچ و خم پیش رفتیم، فاصله ی اتومبیل ها انقدر از هم کم شد که الیس دیگر نمی توانست از لابه لای انها عبور کند. ما سرعت خودمان را کاهش و پشت سر پژوی کوچکی به رنگ قهوه ای روشن به راه خودمان ادامه دادیم.
ناله کنان گفتم: الیس.
به نظر می رسید که ساعتِ روی داشبورد با سرعت زیادی پیش می رفت.
الیس گفت: این تنها راه ورود به اونجاست.
او سعی داشت به من ارامش بدهد اما لحن صدایش مضطرب تر از ان بود که مرا ارام کند.
اتومبیل ها با حرکت اهسته ای پیش می رفتند؛ هر بار که راه می افتادند، به اندازه ی طول یک اتومبیل پیش می رفتند و بعد متوقف می شدند. افتاب با درخشندگی زیادی بر زمین می تابید و به نظر می رسید که درست بالای سر ما باشد.
اتومبیل ها یکی یکی به طرف شهر می خزیدند. وقتی به شهر نزدیک تر شدیم، اتومبیل هایی را دیدم که کنار جاده متوقف شده بودند و مردم از انها پیاده شده بودند تا ادامه ی راه را پیاده طی کنند. ابتدا فکر کردم تنها دلیل این کار بی صبری انها بود- چیزی که درک ان برای من اسان بود. اما کمی جلوتر ما به یک مسیر پر پیچ و خم برخوردیم و من توانستم محوطه ی پر شده ی پارکینگ را بیرون شهر ببینم. مردم فوج فوج پیاده از دروازه های شهر می گذشتند. هیچ کس مجاز نبود با اتومبیل از میان دروازه ها عبور کند.
بی درنگ زمزمه کردم: الیس.
او گفت: می دونم.
گویی صورتش از یخ تراشیده شده بود.
حالا که سرعتمان تا حدّ خزیدن کاهش یافته بود، می توانستم نگاه کنم و بگویم که باد بسیار شدیدی می وزید. مردمی که دسته دسته به طرف دروازه ها پیش می رفتند، کلاه هایشان را محکم چنگ زده بودند و موهایشان را به زحمت از روی صورتشان کنار می زدند. لبه های لباس ها در اطراف بدن ها تکان می خوردند. به علاوه رنگ قرمز را همه جا می دیدم... پیراهن های قرمز، کلاه های قرمز و نیز پرچم های قرمزی که مثل روبان های باریک و بلند، کنار دروازه های شهر اویزان بودند و در میان باد می جنبیدند. همچنان که نگاه می کردم، روسری سرخ درخشانی که زنی ان را دور موهایش گره زده بود، با وزش تندبادی به هوا رفت. روسری بالای سر زن چنان پیچ و تابی می خورد که گویی کوجحود زنده ای بود! زن دستش را به طرف ان دراز کرد، و حتی کمی به هوا پرید، اما روسری همچون پرنده ای بال زنان بالا رفت و حالا در مقابل دیوارهای باستانی و بی روحِ شهر همچون لکه ی خونینی به نظر می رسید.
الیس با صدای هیجان زده اما اهسته ای گفت: بلا نمی تونم پیش بینی کنم که محافظ های این قسمت از دیوارها، الان چه تصمیمی ممکنه بگیرن. اگه وضع به همین منوال پیش بره تو مجبور می شی به تنهایی وارد شهر بشی. شاید مجبور بشی بدوی. فقط مدارم ادرس پالانزو دای پرایوری رو بپرس و در جهتی که بهت نشون می دن بدو. سعی کن گم نشی.
-پالانزو دای پرایوری ، پالانزو دای پرایوری...
این اسم را چند بار تکرار کردم و سعی داشتم تا ان را در حافظه ام ثبت کنم.
الیس گفت: اگه به کسی برخوردی که انگلیسی صحبت می کرد، به جای اون اصطلاح ایتالیایی می تونی از عبارت ^ برج ساعت ^ استفاده کنی. من یه دوری می زنم و سعی می کنم جای خلوتی رو پشت شهر پیدا کنم که بتونم از روی دیوار رد بشمن.
سرم را تکان دادم و تکرار کردم: پالانزو دای پرایوری.
الیس اضافه کرد: می تونی ادواردو زیر برج ساعت، در سمت شمال میدان شهر پیدا کنی. سمت راست برج ، یه کوچه ی تاریک هست که ادوارد تو سایه ی اون کوچه می ایسته. قبل از این که بتونه به طرف افتاب حرکت کنه باید توجهش رو جلب کنی.
با عصبانیت سرم را تکان دادم.
الیس نزدیک به قسمت جلوی صف اتومبیل ها بود. مردی که یونیفورم ابی رنگ نیروی دریایی به تن داشت، جریان ترافیک را هدایت می کرد و سعی داشت اتومبیل ها را از رفتن به طرف محوطه ی پارکینگ که دیگر جای خالی نداشت، باز دارد. اتومبیل ها دورهای تند
u شکلی می زدند و برمی گشتند تا شاید جایی خالی در کنار جاده پیدا کنند. حالا نوبت به الیس رسیده بود.
مرد یونیفورم پوش بی انکه توجهی داشته باشد با بی حالی اشاره ای به ما کرد. الیس بر سرعت خود افزود و در حالی که از کنار او می گذشت به سرعت به سوی دروازه ی شهر پیش رفت. او خطاب به ما چیزی فریاد زد اما در جای خود ماند و سراسیمه دست تکان داد تا مبادا اتومبیل بعدی هم از الگوی بدِ ما پیروی کند.
مردی که جلوی دروازه ایستاده بود، یونیفورم یک دستی به تن داشت. وقتی به او نزدیک شدیم، دسته های گردشگرانی که از انجا می گذشتند و پیاده رو ها را پر کرده بودند با کنجکاوی به پورشه ی براق و سمج نگاه می کردند.
نگهبان دروازه بیه طرف وسط خیابان حرکت کرد. الیس قبل از اینکه اتومبیل را کاملا متوقف کند، با دقت زاویه ی حرکت ان را کمی تغییر داد، طوری که افتاب به پنجره ی من می تابید و خودش در سایه قرار گرفته بود. او به سرعت دستش را به پشت صندلی برد و چیزی را از توی کیفش بیرون کشید.
نگهبان دروازه با ناراحتی به اتومبیل نزدیک شد و با عصبانیت دستش را روی شیشه ی پنجره ی راننده زد.
الیس شیشه را تا نیمه پایین اورد و من متوجه شدم که نگهبان با دیدن چهره ی الیس در پشت شیشه ی تیره ی پنجره، به شدت جا خورد.
او با لهجه ی غلیظ انگلیسی گفت: متاسفم، امروز فقط اتوبوس گردشگرها اجازه ی ورود به شهرو داره.
لحن او عذرخواهانه بود گویا ارزو می کرد کاش می توانست خبر بهتری را به زن فوق العاده زیبایی که کنار من نشسته بود بدهد.
الیس لبخند بسیار ملیحی زد و گفت: این یه گردش خصوصی یه. بعد دستش را از پنجره بیرون برد و ان را به طرف افتاب گرفت. ابتدا خشکم زد اما بلافاصله متوجه دستکش بلندی به رنگ قهوه ای روشن شدم که دست الیس را تا ارنج پوشانده بود. او دستی را که مرد برای زدن به پنجره بالا اورده بود، گرفت و ان را به داخل اتومبیل کشید و چیزی را کف دست او گذاشت و انگشتهایش را دور ان بست.
مرد با چهره ای بهت زده دستش را از پنجره بیرون کشید و بعد به حلقه ی قطور اسکناس هایی که توی دستش بود خیره شد. اسکناس رویی، هزار دلاری بود.
مرد زمزمه کرد: نکنه این یه شوخیه.
لبخمد الیس خیره کننده بود. او گفت: فقط امیدوارم فکر کنی که شوخیه خنده داریه.
مرد نگاهی به الیس انداخت؛ چشم های تیره اش باز مانده بودند. من با نگرانی نگاهی به ساعت روی داشبورد انداختم. اگر ادوارد قصد عملی کردن نقشه اش را داشت، ما بیش از پنج دقیقه فرصت نداشتیم.
الیس با لحن کنایه داری گفت: من یه ذره ی کوچولو عجله دارم.
هنوز لبخند می زد.
نگهبان دروازه دوبار پلک هایش را بهم زد و بعد پول را به درون جلیقه اش چپاند. یک قدم از پنجره دور شد و برای ما دست تکان داد. به نظر نمی رسید که کسی از افراد در حال گذر متوجه مبادله شده باشد. الیس اتومبیل را به طرف داخل شهر پیش برد و هر دوی ما نفس راحتی کشیدیم.
خیابان بسیار باریک بود و با قلوه سنگ فرش شده بود. رنگ سنگ فرش با رنگ سنگ های قهوه ای مایل به زردی که در نمایه رنگ و رو رفته ی ساختمان ها به کار رفته بود یکسان بود. سایه ی ساختمان ها خیابان را تاریک کرده و ان را به یک کوچه شبیه کرده بود. دیوارها با پرچم های قرمزی که فقط چند متر از هم فاصله داشتند تزیین شده بود. پرچم ها در دودی که زوزه کشان از میان خیابان باریک می گذشت در حرکت بودند.
خیابان پر از ازدحام بود و رفت و امد رهگذر ها پیشروی ما را کند کرده بود. الیس با لحن ترغیب کننده ای گفت: فقط یه کمی مونده.
من دستگیره ی در را محکم چسبیده بودم و اماده بودم به محض شنیدن فرمان الیس خودم را به خیابان بیندازم.
الیس اتومبیل را با جهش های کوتاه و سریع و بعد توقف های ناگهانی پیش می برد. رهگذرها با عصبانیت به ما اشاره می کردند و حرف های خشمگینی می زدند که من از نفهمیدن معنای انها خوشحال بودم! الیس اتومبیل را وارد مسیر باریکی کرد که معلوم بود برای رفت و امد اتومبیل ها ساخته نشده بود. مردم حیرت زده خودشان را محکم به درهای خانه ها می چسباندند تا ما مماس با انها عبور کنیم. در انتهای این مسیر باریک به خیابان دیگری رسیدیم. ساختمان ها در این خیابان بلندتر بودند و در قسمت بالا بهم نزدیک شده بودند بطوری که نور افتاب به هیچ وجه به سطح خیابان نمی رسید. سرهای پرچم های نصب شده در دو طرف خیابان فاصله ی بسیار اندکی با هخم داشتند. تراکم جمعیت در اینجا بیشتر از هر جای دیبگری بود. الیس اتومبیل را متوقف کرد اما من حتی قبل از توقف کامل در را گشوده بودم.
الیس با انگشت قسمتی از خیابان را که به شکل فضای عریضی روشن می شد نشان داد و گفت: اونجا- ما الن در انتهای جنوبی میدان هستیم. مستقیما به طرف جلو بدو و خودت رو به قسمت شمالی میدون سمت راست برج ساعت برسون. من هم یعه راهی برای رسیدن به اونجا پیدا می کنم.
ناگهان نفسش بند امد و وقتی که دوباره شروع به صحبت کرد صصدایش شبیه به زمزمه بود: اونها همه جا هستن!
من در جای خودم بی حرکت ماندم اما او مرا به بیرون اتومبیل هل داد و فریاد کشید: اونها رو فراموش کن. تو فقط دو دقیقه وقت داری برو بلا بلا!
و در همان حال خودش هم به سرعت از اتومبیل پیاده شد.
من برای دیدن ذوب شدن الیس در میان سایه ها مکث نکردم. حتی برای بستن در اتومبیل به طرف عقب برنگشتم. زن چاقی را به زحمت از سر راهم کنار زدم و به سرعت دویدم. سرم پاین بود و به جز سنگ های ناصاف کف خیابان توجه زیادی به چیزهای دیگر نداشتم.
وقتی از خیابان تاریک بیرون امدم نور درخشان افتاب که به طور مستقیم به میدان اصلی شهر می تابید چشم هایم را خیره کرد. باد با صدای ویژمانندی به صورتم می خورد و موهایم را روی صورتم می ریخت و هرچه بیشتر مانع دید من می شد.تعجبی نداشت که من دیوار گوشتی مقابل خود را ندیدم و محکم به ان خوردم.
راه عبوری وجود نداشت کوچکترین شکافی بین بدن هایی که محکم بهم فشرده شده بودند دیده نمی شد. با عصبانیت خودم را به لا به لای انها فشار دادم و در همان حال مجبور بودم دست هایی را که مرا به عقب هل می دادند پس بزنم. همچنان که راه خودم را با کشمکش و تقلا به طرف جلو باز می کردمفریادهای ناشی از خشم و حتی درد دیگران را می شنیدم اما هیچکدام به زبانی نبودند که من بتوانم بفمم. همه ی چهره ها تصویرهای مبهمی از خشم و حیرت به نظر می رسیدند و با رنگ قرمزی که در همه جا وجود داشت احاطه شده بودند. زن مو بلندی به من اخم کرد روسری قرمزی که دور گردنش پیچیده شده بود شبیه به زخم وحشتناکی بود. بچه ای که روی شانه های پدرش گذاشته شده بود تا از بالای جمعیت بتواند ببیند به من نیشخند زد و لبهایش کنار رفتند تا یک ردیف دندان های پلاستیکی خون اشام را نمایان سازند!
جمعیت اطراف من فشار می اوردند و مرا از مسیر خودم خارج می کردند. خوشحال بودم که ساعت برج کاملا قابل رویت بود وگرنه هرگز نمی توانستم مسیر خودم را دنبال کنم. اما هر دو عقربه ی روی ساعت هردو بر روی هم قرار گرفته و به طرف افتاب بی رحمی که در وسط اسمان می درخشید نشانه رفته بودند. با وجود اینکه به شدت جمعیت را کنار می زدم می دانستم که خیلی دیر شده بود. هنوز نیمی از مسیر را به طرف برج ساعت طی نکرده بودم . من دیگر موفق نمی شدم. من انسان کند و ابلهی بیش نبودم و به همین دلیل همه ی ما سرنوشتی بجز مرگ نداشتیم.
امیدوار بودم که الیس خودش را برساند. امیدوار بودم که از میان سایه ی تیره ای مرا ببیند. و بداند که من شکست خورده ام تا بتواند خودش را به خانه به کنار جسپر برساند.
گوش هایم را تیز کردم تا شاید در میان فریادهای خشمگین بتوانم صدای نفس نفس زدن یا شاید جیغ کشیدن کسی را که تصادفا چشمش به ادوارد افتاده باشد بشنوم.
اما ناگهان شکافی در میان جمعیت ایجاد شد و من توانستم فضای بازی را روبه رویم ببینم. بی درنگ خودم را به طرف ان کشیدم و تا زمانی که ساق پاهایم به اجرهای حوض پهن و مربعی شکلی که مجموعه ای از فواره ها را در مرکز میدان دربرگرفته بود نخورده و خراشیده نشده بودند متوجه موضوع نبودم.
پست بالا ویرایش می شه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)