صفحه 11 از 13 نخستنخست ... 78910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 130

موضوع: ماه نو ( گرگ و میش 2 ) | استفانی میر

  1. #101
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    در همان حال که جاکوب روی بازوهایش مرا از انجا دور می کرد اب ماسه های پشت سر ما را می لسید و در هم می پیچید و گویی از فرار من خشمگین بود. وقتی با خستگی به میان اب ها نگاه می کردم ناگهان درخشش چیزی نگاه چشم های بی تمرکزم را به خود جلب کرد- در فاصله ی دوری ، در خلیج، شعله ی کوچکی از اتش روی اب های تیره می رقصید! تصویر مبهمی بود و من در مورد میزان هشیاری ام تردید داشتم. خاطره ی امواج تیره و چرخان هنوز سرم را در حال دَوَران نگه داشته بود- گویی چنان در میان اب ها گم شده بودم که نه راهی به سوی پایین و نه راهی به سوی بالا داشتم... اما جاکوب هر طوری که شده...
    خس خس کنان پرسیدم: چطوری منو پیدا کردی؟
    -من دنبالت می گشتم.
    حالا کمابیش در میان باران اهسته به طرف بالا دست ساحل می دوید تا خودش را به جاده برساند. او ادامه داد: من جای لاستیک های ماشین تورو دنبال کردم و بعد صدای جیغ کشیدن تورو شنیدم...
    در این هنگام لرزید و پرسید: بلا چرا پریدی؟ متوجه نشدی که هوای اینجا داشت شبیه به یه گردباد دریایی می شد؟ نمی تونستی منتظر من بمونی؟
    حالا ارامش صدایش جای خود را به خشم داده بود.
    زیرلب گفتم: متاسفم. کار احمقانه ای بود.
    -اره واقعا احمقانه بود.
    جاکوب سرش را تکان داد و قطره های باران از موهای او جدا شدند. ادامه داد: ببین می شه کارهای احمقانه ی خودت رو برای موقعی نگه داری که پیشت باشم؟ اگه فکر کنم که توو در غیاب من ممکنه از روی صخره بپری، نمی تونم تمرکز داشته باشم.
    با لحن موافقی گفتم: باشه مشکلی نیست.
    من شبیه به یه سیگاری حرفه ای شده بودم. گلویم خس خس می کرد. سعی کردم گلویم را صاف کنم و بعد تکانی خوردم؛ صاف شدن گلویم باعث شده بود که احساس کنم چاقویی در گلویم فرو می رود.
    پرسیدم: امروز چه اتفاقی افتاد؟ اونو ... پیدا کردین؟
    حالا نوبت من بود که بلرزم گرچه زیاد سردم نبود... در کنار گرمای خنده دار بدن او.
    جاکوب سرش را تکان داد. او هنوز هم با حالتی شبیه به دویدن به طرف جاده ای می رفت که به خانه ی انها منتهی می شد. او گفت: نه اون توی اب فرو رفت- این زالوهای خون اشام توی اب وضعیت بهتری دارن. برای همین بود که من به سرعت به خونه برگشتم- ترسم از این بود که بتونه با شنا خودشو به اینجا برسونه. تو هم که بیشتر وقت ها داری تو ساحل قدم می زنی...
    او جمله اش را ناتمام گذاشت چون چیزی راه گلویش را بسته بود.
    پرسیدم: سام هم با تو به خونه برگشت... ببینم اونهای دیگه هم خونه هستن؟
    امیدوار بودم که حالا هیچ کدام از انها در جستجوی ویکتوریا نباشند.
    -اره. کم و بیش.
    سعی کردم حالت صورتش را بفهمم، او از گوشه ی چشم به باران سیل اسا نگاه می کرد. نگرانی یا درد چشمهای او را جمع کرده بود.
    حالا کلمه هایی که کمی پیشتر از ان برایم نامفهوم بودند معنا پیدا کرده بود.
    پرسیدم: گفتی... بیمارستان. کمی قبل از این به سام گفتی. کسی صدمه دیده؟ اون با شما جنگید؟
    صدایم کمی بلندتر شد و بگونه ای عجیب خشن به نظر می امد.
    -نه، نه. وقتی که برگشتیم امبری با خبر جدیدی منتظر ما بود. خبر به هری کلی یرواتر مربوط می شد. امروز صبح هری دچار حمله ی قلبی شده.
    -هری؟
    سرم را تکان دادم و سعی کردم منظور او را بفهمم. ادامه دادم: اوه نه! چارلی می دونه؟
    -اره اون هم اونجاست. کنار پدر من.
    -حال هری خوب می شه؟
    چشم های جاکوب دوباره تنگ شدند. گفت: الان حالش تعریفی نداره.
    ناگهان دچار عذاب وجدان واقعی شدم- احساس بسیار بدی درباره ی پرش ابلهانه ام از روی صخره به من دست داده بود. حالا دیگر لازم نبود کسی نگران من باشد. بی پروایی چه عمل احمقانه ای بود.
    پرسیدم: چه کاری از من ساخته است؟
    در همان لحظه باران بند امد. تا زمانی که از میان در ورودی نگذشته بودیم هنوز نفهمیده بودم که به خانه ی انها رسیده ایم. طوفان مشتهای خود را بر بام خانه می کوفت.
    جاکوب مرا روی صندلی راحتی کوتاهی ولو کرد و گفتکمی تونی اینجا بمونی. جدی می کگم- درست همین جا. من برات لباس خشک می ارم.
    در حالی که جاکوب اتاق خوابش را با سر و صدا بهم می ریخت گذاشتم تا چشم هایم به تاریکی اتاق عادت کنند. اتاق جلویی که فضای کوچکی داشت بدون بیلی، خالی و حتی کمابیش متروکه به نظر می امد. فضای اتاق به طور عجیبی شوم و تهدید کننده بود- شاید فقط به خاطر اینکه می دانستم بیلی در ان لحظه در بیمارستان است.
    برگشتن جاکوب بیش از چند لحظهه طول نکشید. او لباسی از پارچه ی کتان خاکستری رنگ را به طرف من انداخت و گفت: اینها برای تو خیلی بزرگه اما چیز بهتری پیدا نکردم. من... اِ... می رم بیرون تا تو لباس هاتو عوض کنی.
    -جایی نرو. من خسته تر از اون هستم که بتونم تکون بخورم. فقط کنار من بمون.
    جاکوب نزدیک من روی کف اتاق نشست. پشت او به طرف صندللی بود. نمی دانستم که اخرین بار چه زمانی خوابیده بود. او هم درست به اندازه ی من خسته و کوفته به نظر می امد.
    سرش را نزدیک سر من روی بالشتک گذاشت و خمیازه کشید و گفت: فکر کنم بتونم چند دقیقه استراحت کنم...
    چشم های او بسته شدند. من هم گذاشتم تا پلک هایم روی هم بلغزند.
    بیچاره هری. بیچاره سو. می دانستم که چارلی خیلی ناراحت می شد. هری یکی از بهترین دوست های او بود. با وجود بدبینی جیک من به شدت امیدوار بودم که هری جان سالم به در ببرد. به خاطر چارلی هم که شده، به خاطر سو و لیا و ست...
    کاناپه ی بیلی درست کنار رادیاتور شوفاژ بود و با اینکه لباسهایم کاملا خیس بودند حالا گرم شده بودم. ریه هایم چنان دردناک شده بودند که به جای انکه بیدارم نگه دارند به نحوی مرا به سوی ناهشیاری پیش می بردند. نمی دانستم که ایا به خواب رفتن من کار اشتباه و خطرناکی بود یا نه... شاید هم ضربه هایی که به سرم وارد شده بودند من را گیج ساخته بود...؟ جاکوب با صدای ملایمی شروع به خُرخُر کرد و صدایش همچون لالایی ارامبخش به گوشم می خورد. به سرعت به خواب رفتم.
    بعد از مدت های طولانی، حالا رویای من، عادی بود. فقط گشت و گذاری مبهم در میان خاطره های قدیمی: تصویر افتاب درخشان و خیره کننده ی فینیکس، چهره ی مادرم، خانه ی درختیِ لرزان، لحافی رنگ و رو رفته، دیواری از اینه ها، شعله ای بر روی اب های تیره... همچنان که تصویرهای ذهنم عوض می شدند من هریک از تصویرهای قبلی را فراموش می کردم.
    اخرین تصویر، تنها تصویری بود که در ذهنم باقی می ماند. تصویر بی معنایی بود- درست شبیه به صحنه ی نمایش بود. بالکنی در شب، ماه نقاشی شده ای اویخته از اسمان. دختری را دیدم که با لباس خواب به نرده ی صحنه ی نمایش تکیه داده و با خودش حرف می زد.
    تصویر بی معنایی بود... اما وقتی که با تلاش ارامی به عالم هشیاری برگشتم، ژولیت در ذهن من مانده بود.
    جاکوب هنوز خواب بود؛ او روی کف اتاق ولو شده و صدای نفس هایش عمیق و منظم بود. حالا فضای خانه تاریک تر از قبل شده بود.ان سوی پنجره هم هوا تاریک بود. عضلاتم سخت شده بودند اما بدنم گرم و کمابیش خشک بود. با هر نفسی که می کشیدم گلویم به سوزش می افتاد.
    باید از جا بلند می شدم- حداقل برای نوشیدن اب. اما گویی بدنم فقط تمایل داشت تا ببا بی حالی در جای خودش بماند و هرگز تکان نخورد.
    به جای حرکت کردن کمی بیشتر درباره ی ژولیت فکر کردم.
    نمی دانستم اگر رمئو او را ترک کرده بود، او دست به چه اقدامی می زد. نه به خاطر اینکه رومئو تبعید شده بود، بلکه برای اینکه علاقه اش را به او از دست داده بود. اگر رزالین روشنایی روز را به او داده بود و او تصمیمش را عوض کرده بود، چه اتفاقی می افتاد؟ اگر رومئو به جای ازدواج با ژولیت، فقط ناپدید شده بود، چه پیش می امد؟
    به نظرم می رسید که احساس ژولیت برای من قابل درک بود.
    در واقع او نمی توانست به زندگی سابقش برگردد. در ضمن نمی توانست برای زندگی به جای دیگری برود. در این مورد شکی نداشتم. حتی اگر انقدر عمر می کرد که موهایش خاکستری شود، هر زمان که چشم هایش را می بست، ممکن بود چهره ی رومئو را در پشت پلک هایش ببیند. و ممکن بود سرانجام واقعیت را بپذیرد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #102
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    نمی دانستم که ایا ممکن بود ژولیت سرانجام برای راضی کردن والدینش و نیز حفظ صلح، با پاریس ازدواج کند یا نه. اما از طرفی داستان چیز زیادی در مورد پاریس نمی گفت. پاریس فقط یک شخصیت پخمه بود، کسی که باید جایی را در نمایش پر می کرد... یک تهدید، ضرب لاجلی برای تحت فشار قرار دادن ژولیت.
    اما اگر پاریس شخصیتی فراتر از این داشت چه؟
    اگر پاریس دوست ژولیت بود چه؟ اگر پاریس تننها کسی بود که ژولیت می توانست در مورد حقایق وحشتناک در مورد رومئو به او اعتماد کند چه؟ اگر پاریس تنها کسی بود که به راستی ژولیت را درک می کرد و باعث می شد که او دوباره احساسی همچون یک موجود نیمه انسان داشته باشد چه؟ اگر پاریس صبور و مهربان بود چه؟ اگر از ژولیت مراقبت می کرد... و اگر ژولیت می دانست که بدون پاریس زنده نخواهد ماند چه؟ اگر پاریس به راستی عاشق ژولیت و خوهان شادی اش بود چه؟
    و... اگر ژولیت عاشق پاریس می شد چه؟ البته نه از نوع جنسی که به رومئو داشت و نه از جنس چیزی شبیه به ان عشقی به این معنا که او هم خواهان شادی پاریس باشد.
    تنفس اهسته و عمیق جاکوب تنها صدایی بود که در اتاق شنیده می شد- مثل اواز لالایی که برای کودکی زمزمه شود، همچون نجوای یک صندلی گهواره ای، مثل صدای تیک تاک ساعت کهنه ای در زمانی که شما جایی برای رفتن نداشته باشید... صدای تنفس او صدای ارامش بود.
    اگر رومئو به راستی رفته بود و هرگز باز نمی گشت ایا اهمیتی داشت که ژولیت دست دوستی پاریس را بنا به تمایل او بفشارد؟ شاید بهتر بود که ژولیت به تکه های بازمانده از زندگی باقی مانده در پشت سر رومئو پناه ببرد. شاید این راهی بود که او را تا حد ممکن به سوی شادی پیش می برد.
    اهی کشیدم و بعد ناله ای کردم چون اهم گلویم را خراشیده بود. رومئوی واقعی تصمیمش را تغییر نداده بود. برای همین بود که مردم هنوز نام او را به خاطر داشتند. نامی که همواره با نام ژولیت گره خورده بود: رومئو و ژولیت. برای همین هم بود که ماجرای انها داستان خوبی از اب در امده بود. اگر ژولیت تسلیم می شد و با پاریس ازدواج می کرد این ماجرا هرگز به داستانی به یاد ماندنی تبدیل نمی شد.
    چشم هایم را دوباره بستم و گذاشتم تا ذهنم از ان نمایش احمقانه ای که دیگر نمی خواستم به ان بیاندیشم دور شود. در عوض به واقعیت اندیشیدم- درباره ی پریدن از صخره و اینکه تا چه حد اشتباه ابلهانه ای بود. علاوه بر ماجرای صخره موضوع موتور سیکلت ها و سایر کارهای غیر مسئولانه از ذهنم گذشت. اگر اتفاق بدی برای من می افتاد چه می شد؟ چه بلایی سر چارلی می امد؟ حمله ی قلبی هری ناگهان همه ی مسائل را پیش روی من به تصویر کشیده بود؛ تصویری که نمی خواستم ان را ببینم- زیرا اگر واقعیت چنین تصویری را می پذیرفتم باید رفتار خودم را عوض می کردم. ایا می توانستم به روش جدیدی زندگی کنم؟
    شاید. اما بدون شک کار ساده ای نبود؛ در واقع رها کردن توهماتم و رفتار کردن مثل ادمی عاقل و بالغ، ممکن بود بدبختی ام را کامل کند. اما شاید بهتر بود این کار را بکنم. شاید هم از عهده اش بر می امدم البته اگر که جاکوب را داشتم.
    نمی توانستم بلافاصله در این مورد تصمیم بگیرم. خیلی دردناک بود. سعی کردم به موضوع دیگری فکر کنم.
    در حالی که سعی داشتم به چیز خوشایندی فکر کنم ناگهان تصاویر بعدازظهر ناخوشایندی که گذرانده بودم ذهنم را انباشت... وضعیت هوا در حالی که سقوط می کردم، قدرت و کوبندگی امواج... چهره ی ادوارد... روی تصویر این چهره در ذهنم کمی بیش تر تامل کردم. دست های گرم جاکوب که سعی می کرد با ضربه هایی زندگی را به کالبد من برگرداند... نیش قطره های سرد بارانی که از ابرهای بنفش رنگ فرو می بارید... اتش عجیبی که روی امواج فروزان بود و ...
    در ان شعله ی نورانی ظاهر شده بر سطح اب چیز اشنایی وجود داشت. البته ان شعله نمی توانست به راستی اتش باشد.
    صدای اتومبیلی در جاده ی بیرون که چرخهایش با شالاپ شولوپ از میان گل و لای عبور می کردند، رشته ی افکارم را گسیخت. صدای توقف اتومبیل را در جلوی خانه شنیدم. درهای ان باز و بسته شدند. خواستم بلند شوم و بنشینم اما بعد منصرف شدم.
    صدای بیلی به اسانی قابل تشخیص بود اما او صدایش را بطور غیر معمولی پایین نگه داشته بود بطوری که فقط همچون غرولند ناهنجاری به گوش می رسید.
    در خانه باز شد و چراغ روشن شد. چشم هایم را بستم و باز کردم، برای لحظه ای چیزی را نمی دیدم. جیک با تکان شدیدی از خواب پرید و در حالی که نفس نفس می زد بلند شد و ایستاد.
    بیلی غرولند کنان گفت: متاسفم. بیدارتون کردیم؟
    چشمهای من به ارامی روی چهره ی او متمرکز شدند و بعد تا انجا که می توانستم چهره اش را ببینم چشم هایش پر از اشک شده بود.
    ناله کنان گفتم: اوه نه بیلی!
    او سرش را به ارامی تکان داد چهره اش را اندوه در بر گرفته بود. جیک با عجله به طرف پدرش رفت و یکی از دستهایش را گرفت. درد و رنج ناگهان چهره ی او را به کودکی همانند ساخته بود- چهره ای که در بالای ان پیکر مردانه عجیب می نمود!
    سام درست پشت سر بیلی ایسشتاده بود و سعی داشت صندلی چرخ دار او را از در خانه عبور دهد. ارامش معمول او حالا از چهره ی دردمنش رخت بر بسته بود.
    زیرلب گفتم: متاسفم.
    بیلی سرش را تکان داد و گفت: تحملش برای همه سخته.
    پرسیدم: چارلی کجاست؟
    -پدرت هنوز توی بیمارستان کنار سو مونده. کارهای زیادی هست که باید... انجام بشه.
    اب دهانم را به سختی فرو بردم.
    سام زیرلب گفت: بهتره من برگردم اونجا.
    بعد سرش را خم کرد و با عجله از در بیرون رفت.
    بیلی دستش را از بین دست های جاکوب بیرون کشید و بعد صندلی چرخ دارش را از اشپزخانه عبور داد و به طرف اتاقش رفت.
    بعد از یک دقیقه جیک دنبال او رفت و بعد برگش و کنار من روی کف اتاق نشست و صورتش را بین دست هایش گرفت. دستم را روی شانه اش کشیدم و ارزو کردم که ای کاش حرفی برای گفتن به او داشتم.
    بعد از لحظه ای طولانی جاکوب دست مرا گرفت و ان را روی صورتش گذاشت و نگه داشت.
    بعد اهی کشید و گفت: حالت چطوره؟ بهتر شدی؟ باید تورو پیش دکتر می بردم.
    خس خس کنان گفتم: نگران من نباش.
    او سرش را چرخاند تا به من نگاه کند. دور چشمهایش قرمز بود. گفت: ظاهرتا خیلی خوب نیست.
    گفتم: فکر کنم، حالم هم خوب نیست.
    -می رم ماشینت رو بیارم بعدشم می رسونمت خونه تون... احتمالا وقتی که چارلی برمی گرده تو باید اونجا باشی.
    -درسته.
    با بی حالی روی کاناپه دراز کشیدم و منتظر ماندم تا او برگردد. بیلی در اتاق دیگر ساکت بود. احساس ادم فضولی را داشتم که از لابه لای تَرَک های تنهایی کسی به اندوه خصوصی او می نگریست، اندوهی که به من تعلق نداشت.
    جیک زود برگشت. غرش موتور اتومبیل من زودتر از انچه که انتظار داشتم سکوت را شکست. جاکوب بی هیچ حرفی به من کمک کرد تا از روی کاناپه بلند شوم و وقتی که هوای سرد بیرون بدنم را به لرزه انداخت، بازویش را روی شانه ی من گذاشت و نگه داشت. بدون هیچ سوالی ، روی صندلی راننده نشست و بعد مرا به طرف خودش کشید تا بتواند بازویش را محکم دور من نگه دارد. سرم را روی سینه ی او گذاشتم.
    پرسیدم: خودت چطوری می خوای برگردی خونه؟
    -من به خونه بر نمی گردم، ما هنوز اون زن خون اشام رو نگرفته ایم، یادت که هست؟
    لرزش بعدی اندامم، ربطی به سرما نداشت.
    بعد از همه ی ماجراها رانندگی ارامی داشتیم. هوای سرد مرا هوشیار کرده بود. ذهنم اماده بود و با شدت و سرعت کار می کرد.
    حالا چه می شد؟ چه کار درستی را می شد انجام داد؟
    حالا دیگر من نمی توانستم زندگی ام را بدون جاکوب تصور کنم- حتی نمی خواستم فکر تصور چنین چیزی را به ذهنم راه بدهم. حالا این موضوع برای زنده ماندن من اهمیت حیاتی پیدا کرده بود. اما رها کردن همه چیز به حال خود... بی رحمانه بود، شاید همانطور که مایک مرا متهم کرده بود.
    به یاد اوردم که زمانی ارزو داشتم که جاکوب برادر من بود. حالا می فهمیدم که من فقط می خواستم او متعلق به من باشد. حالا که او مرا چنین محکم در کنار خود نگه داشته بود، مثل برادر من به نظر نمی رسید. احساس خوبی داشتم- احساس گرما و ارامش و اشنایی، احساس امنیت، جاکوب پناهگاه من بود.
    می توانستم مدعی باشم. قدرتی تا به این حد را در خودم داشتم.
    باید همه چیز را به او می گفتم. این را می دانستم. این تنها راه منصفانه بود. باید همه چیز را به خوبی توضیح می دادم، بطوری که او بفهمد من ارام و قرار ندارم... که او بسیار بسیار برای من ارزشمند است. او می دانست که من در هم شکسته ام، این موضوع او را متعجب نمی کرد، اما باید از میزان در هم شکستگی من خبر دار می شد. حتی ممکن بود دیوانگی خودم را بپذیرم- و با او درباره ی صداهایی که در سرم می شنیدم، حرف بزنم. او باید قبل از هر تصمیمی از همه چیز باخبر می شد.
    اما حتی با وجود تشخیص چنین ضرورتی می دانستم که او بازهم مرا به عنوان دوست تحمل می کرد. او حتی لحظه ای را برای فکر کردن به این چیزها صرف نمی کرد.
    باید پیش از اینکه کاملا از هم متلاشی شوم اقدام به این کار نمایم، با همه ی تکه های شکسته ی وجودم. این تنها راه رفتار عادلانه با او بود. ایا می توانستم چنین کاری بکنم؟
    ایا تلاش برای خوشحال کردن جاکوب می توانست کار اشتباهی باشد؟ حتی با وجود اینکه محبت من نسبت به او تنها انعکاس کوچکی از ظرفیت من برای دوست داشتن بود؟ حتی با وجود اینکه قلب من از انجا دور بود و روزگار را با سرگردانی و عزاداری برای رومئوی دمدمی مزاجم می گذراند؟ ایا با وجود همه ی اینها خوشحال کردن او عمل خطایی محسوب می شد؟
    جاکوب اتومبیل را مقابل خانه ی تاریک من نگه داشت و موتور را خاموش کرد تا سکوتی ناگهانی حاکم گردد. مثل خیلی از وقت های دیگر به نظر می رسید که او از افکار من اگاه بود.
    او بازوی دیگرش را هم دور من انداخت و مرا محکم به سینه اش فشرد. باز هم احساس خوبی به من دست داد. مثل این بود که دوباره شخصیت کاملی پیدا کرده باشم.
    در همان حال به نظر می رسید که او در فکر هری باشد، اما بعد که شروع به صحبت کرد، لحن او عذرخواهانه بود. او گفت: بلز می دونم که تو نمی تونی دقیقا مثل من احساس کنی. قسم می خورم که از این بابت ناراحت نیستم. من فقط خوشحالم که تو از اواز خوندن من بدت نمی اد- اوازی که هیچ کس نمی خواد اون رو بشنوه.
    بعد صدای خنده ای که از بیخ گلویش بیرون می امد شنیده شد.
    تنفسم کمی شدت یافت و دیواره ی گلویم را خراشید.
    ایا ادوارد هرچه قدر هم که بی تفاوت بود، دوست نداشت تحت شرایط موجود من خوشحال باشم؟ ایا احساس دوستی باقی مانده در او همین اندازه را هم از من دریغ می کرد؟ می دانستم که پاسخ این سوال ها منفی بود. او از من ناخشنود نمی شد، از اینکه من فقط ذره ی بسیار کوچک از محبتی را که او نخواسته بود، به دوست خودم جاکوب، پیشکش کنم. به هر حال این محبت، عشقی خواهرانه بود نه از جنس عشقی که نسبت به ادوارد داشتم.
    در حالی که به فکر چرخاندن سرم بودم احساس گرسنگی کردم.
    و بعد گویی باز هم در ان لحظه در خطر باشم، صدای مخملی ادوارد در گوشم زمزمه کرد: خوشحال باش.
    من خشک شدم.
    جاکوب دستش را به طرف در دراز کرد.
    خواستم بگویم: صبر کن می خواستم چیزی بگم. فقط یه دقیقه.
    اما هنوز در جای خودم خشکیده بودم و در سرم به انعکاس صدای ادوارد گوش می دادم.
    هوای سرد طوفانی به درون اتقک اتومبیلم وزید.
    جاکوب با صدای بلندی گفت:اوه!
    و نفسش را با صدای ویژ مانندی بیرون فرستاد، مثل این بود که کسی مشت محکمی به وسط سینه اش زده باشد. ادامه داد: لعنتی!
    او در را محکم بست و همزمان با ان سوئیچ را چرخاند. دست های او چنان می لرزیدند که نمی دانستم چطور توانسته بود استارت بزند.
    پرسیدم: مشکلی پیش اومده؟
    او پایش را روی پدال گاز فشرد؛ موتور پت پت کنان کار می کرد. جاکوب با عصبانیت گفت: خون اشام.
    خون از چهره ام گریخت و سرم گیج رفت. پرسیدم: از کجا می دونی؟
    -برای اینکه بوی اونو حس می کنم! لعنتی!
    چشم های گشاد شده ی جاکوب تاریکی را جستجو می کردند. به نظر نمی رسید که او زیاد متوجه لرزشهایی باشد که اندامش را دربر گرفته بود. با عصبانیت با خودش زمزمه کرد: یا کارو تموم کن یا از اینجا بیرونش کن.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #103
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    برای لحظه ی بسیار کوتاهی به من نگاه کرد، و بعد از دیدن چشم های وحشت زده و چهره ی سفید من، چشم هایش را دوباره با دقت به خیابان دوخت و گفت: باشه. می کِشَمت بیرون!
    موتور با غرشی روشن شد. وقتی اتومبیل دور می زد، صدای جیغ لاستیکها شنیده شد . به طرف تنها پناهگاهی که داشتیم پیش رفتیم. نور چراغ های سطح اسفالت ، خیابان را روشن کرده بود و روشنایی انها تا حاشیه ی جنگل تیره هم کشیده شده بود. سرانجام نور چراغ های بزرگ به روی اتومبیلی که جلوی خانه ی چارلی در انسوی خیابان پارک شده بود، افتاد.
    نفس زنان گفتم: نگه دار!
    اتومبیلِ ان سوی خیابان مشکی رنگ بود- من ان اتومبیل را می شناختم. من اصلا از ادمهایی که شیفته ی اتومبیل باشند، نیستم اما در مورد این اتومبیل خاص می توانستم به هر سوالی جواب بدهم! اتومبیل مشکی یک مرسدس مدل s55 amg بود. من قدرت موتور ان و رنگ داخلی اتاقک اش را می دانستم. من حتی با لرزش موتور قدرتمند ان اشنا بودم. بوی تند صندلیهای چرمی ان را حس کرده بودم و می دانستم که از پشت شیشه های دودی رنگ پنجره های ان، افتاب ظهر همچون غروب به نظر می رسید.
    این مرسدس مشکی به کارلیسل تعلق داشت.
    دوباره با صدای بلندتری فریاد زدم: نگه دار!
    چون جاکوب هنوز اتومبیل را با سرعت به طرف پایینِ خیابان پیش می برد.
    پرسید: چی؟
    -اون ویکتوریا نیست. نگه دار! نگه دار! می خوام برگردم.
    او پایش را با چنان سرعت و شدتی روی ترمز فشرد که چیزی نمانده بود محکم به داشبورد بخورم.
    او که هاج و واج مانده بود دوباره پرسید: چی؟
    او با چشم های وحشت زده به من می نگریست.
    -این ماشین کارلیسله مال خانواده ی کالن هاست. من اونو می شناسم.
    جاکوب نگاهش را به نور شپیده دم دوخت و لرزش شدیدی اندامش را دربر گرفت.
    -هی اروم باش جیک. مشکلی نیست. خطری وجود نداره، می فهمی، اروم باش.
    نفس زنان گفت: اره باید اروم باشم.
    و در همان حال سرش را پایین انداخت و چشم هایش در حال بسته شدن بودند. در حالی که او ذهنش را برای جلوگیری از تبدیل شدن خودش به گرگ متمرکز کرده بود، من از شیشه ی عقب اتومبیل ، نگاهی به اتومبیل سیاه انداختم.
    با خودم اندیشیدم: خود کارلیسله! انتظار بیشتری نداشته باش. شاید اِسم... دیگه جلوتر نرو.
    حتما کسی جز کارلیسل نبود. همین هم زیاد بود. هرگز انتظار نداشتم که بتوانم او را دوباره ببینم.
    جاکوب با عصبانیت گفت: یه خون اشام توی خونه ی شماست و تو می خوای برگردی خونه؟
    نگاهم را با بی میلی از مرسدس گرفتم و در حالی که نگاه سریعی به جاکوب می انداختم ، وحشت داشتم که مبادا ان اتومبیل مشکی رنگ در همان لحظه ای که نگاهم را از او دور کرده بودم، ناپدید شود.
    در حالی که بخاطر سوال جاکوب لحن متعجبی داشتم، گفتم: البته.
    البته که می خواستم برگردم.
    در حالی که به جاکوب خیره شده بودم، چهره اش منقبض شد و دوباره همان نقاب خشمی که گمان می کردم برای همیشه محو شده باشد، در چهره اش ظاهر شد. درست پیش از انکه این نقاب نامرئی چهره اش را بپوشاند، تشنج ناشی از احساس خیانت من نسبت به خودش را در چشم های او دیدم. هنوز دست هایش می لرزیدند و ده سال بزرگتر از من به نظر می امد.
    نفس عمیقی کشید و با صدای اهسته و گرفته ای پرسید: مطمئنی که این یه حقه نیست؟
    -حقه نیست. اون کارلیسله. منو برگردون.
    لرزش شدیدی شانه های پهن او را دربر گرفت، اما چشمهایش سرد و بی احساس بودند. گفت: نه.
    -جیک مشکلی نیست...
    -نه. خودتو بکش عقب بلا.
    صدای او همچون غرشی بود که صدای ان باعث شد تکان شدیدی بخورم. ارواره اش شُل و سفت می شد.
    با همان صدای خشن گفت: ببین بلا، من نمی تونم برگردم. خواه پیمانی بین ما و اونها باشه، خواه نباشه؛ دشمن من اونجاست.
    -اینطور که تو فکر می کنی نیست...
    -من همین حالا باید به سام خبر بدم. این اتفاق همه چیزو عوض می کنه. ما نباید توی قلمروی اونها به دام بیفتیم.
    -جیک اینکه جنگ نیست!
    او به من گوش نمی کرد؛ اتومبیل را در دنده ی خلاص گذاشت و از در بیرون پرید در حالی که اتومبیل هنوز در حال حرکت بود!
    از روی شانه اش به عقب برگشت و فریاد زد: خداحافظ بلا! واقعا امیدوارم که نمیری!
    بعد به سرعت به طرف تاریکی خیابان دوید، بدنش چنان می لرزید که تشخیص خطوط اندامش کار اسانی نبود! پیش از اینکه بتوانم دهانم را برای صدا کردن او باز کنم، ناپدید شده بود.
    برای لحظه ای طولانی احساس پشیمینی مرا روی صندلی میخکوب کرده بود. من چند لحظه ی پیش با جاکوب چه کرده بودم؟
    اما این پشیمانی نمی توانست مدت زیادی من را در انجا نگه دارد.
    خودم را به روی صندلی راننده لغزاندم و اتومبیل را توی دنده گذاشتم. حالا دست های من هم با همان شدتی که دستهای جیک لرزیده بودند، می لرزید و تمرکز ذهنم برای غلبه بر این لرزش یک دقیقه طول کشید. بعد با احتیاط دور زدم و اتومبیل را به سمت خانه پیش بردم.
    وقتی چراغ های بزرگ اتومبیل را خاموش کردم، هوا خیلی تاریک بود. چارلی با چنان شتابی از خانه بیرون رفته بود که فراموش کرده بوود لامپ هشتی خانه را روشن بگذارد. تردید بر جانم چنگ انداخت و به خانه که غرق تاریکی بود، خیره شدم. چه بسا این یک حقه بود!
    سرم را برگرداندم و نگاهی به اتومبیل مشکی انداختم که در تاریکی شب به زحمت می شد ان را دید. نه، من ان اتومبیل را می شناختم.
    وقتی دستم را برای برداشتن کلید از روی درِ خانه دراز می کردم، دست هایم با شدتی بیشتر از پیش می لرزیدند. وقتی دستگیره ی در را گرفتم و خواستم قفل را باز کنم، متوجه شدم که در قفل نیست. دستگیره را که پایین برده بودم، رها کردم تا در باز شود. راهروی خانه تاریک بود.
    خواستم ورود خودم را با صدای بلند اعلام کنم اما گلویم بیش از حد خشک شده بود. به نظر نمی رسید که مفسم به راحتی جا بیاید.
    یک قدم به درون خانه برداشتم و کورمال کورمال دنبال کلید چراغ گشتم. فضای خانه بسیار تیره بود- درست مثل اب تیره ای که... کلید چراغ کجا بود؟
    درست مثل اب تیره ای که شعله ی نارنجی رنگی به شکل غیرقابل باوری بر سطح ان می درخشید. شعله ای که نمی توانست اتش باشد.... اما پس چه بود؟ انگشتهایم روی دیوار حرکت می کردند و کماکان کلید برق را می جستند و همچنان می لرزیدند...
    ناگهان چیزی که جاکوب بعدازظهر همان روز به من گفته بود، در ذهنم طنین انداخت و زانوهایم به لرزه افتادند... جاکوب گفته بود:
    نه، اون توی اب فرو رفت- این زالوهای خون اشام توی اب وضعیت بهتری دارن. برای همین بود که من به سرعت به خونه برگشتم- ترسم از این بود که بتونه خودشو با شنا به اینجا برسونه.
    وقتی که متوجه شدم چرا نتوانسته بودم رنگ نارنجی روی اب را تشخیص دهم، دست من از جستجو باز ایستاد. تمام بدنم دچار خشکی شد.
    موهای ویکتوریا، اشفته در باد، رنگ اتش...
    او انجا در میان اب ها بود. شاید هم در ساحل، درست کنار من و جاکوب. اگر سام انجا نبود و اگر ما دو نفر در انجا تنها بودیم... ؟ قادر به نفس کشیدن یا حرکت کردن نبودم.
    چجراغ روشن شد اما دست خشکیده ی من هنوز کلید برق را پیدا نکرده بود!
    در مقابل نور ناگهانی پلک زدم و کسی را دیدم که انجا ایستاده بود و انتظار مرا می کشید.
    پایان فصل16
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #104
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل17
    مهمان
    مهمان من که به طور غیرعادی بی حرکت و رنگ پریده به نظر می رسید چشمهای درشت و سیاه رنگ خود را به من دوخته بود. او بدون کوچکترین حرکتی در وسط هال ایستاده و زیبایی اش غیرقابل تصور بود.
    برای لحظه ای زانوهایم لرزیدند و چیزی نمانده بود نقش زمین بشوم. سپس به او تکیه کردم و بعد در حالی که در اغوش او می افتادم فریاد زدم: الیس اوه الیس!
    فراموش کرده بودم بدن او چقدر سخت بود مثل این که با سر به دیوار سیمانی برخورد کرده باشم.
    الیس با لحنی که بطور عجیبی امیخته به اسودگی و شگفتی بود گفت: بلا؟
    بازوهایم را محکم دور بدن او حلقه کردم و با نفس های تندی عطر پوست او را تا انجا که می توانستم به درون سینه ام کشیدم. این عطر به هیچ چیز دیگری شباهت نداشت- نه شبیه به بوی گل بود نه شبیه به بوی ادویه یا مرکبات یا مُشک. این رایحه با بوی هیچ عطر دیگری در دنیا قابل مقایه نبود. مشابهی برای ان در حافظه ام وجود نداشت.
    بی انکه متوجه شوم نفس زدن من به چییز دیگری تبدیل شده بود- فقط متوجه شدم که هق هق می گریستم و الیس مرا به طرف صندلی راحتی در اتاق نشیمن می برد. او روی صندلی نشست و مرا در اغوش خودش نشاند. مثل این بود که روی سنگ سردی کز کرده باشم اما سنگی که به نحو ارامش بخشی به شکل بدن من در امده و ان را دربر گرفته بود. او با ریتم ملایمی پشتم را می مالید و منتظر بود تا من بر خودم مسلط شوم.
    با هق هق گریه گفتم: من... متاسفم من فقط... از دیدن تو... خوشحالم!
    -مشکلی نیست بلا. همه چی مرتبه.
    با گریه گفتم: اره.
    و بعد از مدت ها به نظر می امد که حق با او باشد.
    الیس اهی کشید و گفت: من فراموش کرده بودم که تو چقدر خوشحال هستی.
    لحن صدایش حاکی از ناخشنودی او بود.
    با چشم های گریان خودم به او نگریستم. گردن الیس سخت بود و از من سخت نگه داشته شده بود. لب هایش محکم بهم چسبیده بودند و چشم هایش به سیاهی قیر بودند.
    وقتی متوجه اصل موضوع شضدم نفس نفس زنان گفتم: اوه.
    او تشنه بود! و من بوی اشتهااوری داشتم. مدتی بود که فکر کردن به این موضوع را فراموش کرده بودم. گفتم: می بخشی.
    الیس گفت: تقصیر خودمه. مدت هاست که شکار نکردم. نباید صبر کنم که تا این حد تشنه بشم. اما امروز عجله داشتم.
    بعد نگاه سوزانی به من انداخت و گفت: خوب از کجا شروع کنیم؟ دوست داری برام توضیح بدی که چطور زنده موندی؟
    این حرف او باعث حیرت من شد و هق هق گریه ام را متوقف کرد. بی درنگ دریافتم که چه اتفاقی افتاده بود و چرا الیس اینجا بود.
    اب دهانم را با صدای بلندی فرو بردم و گفتم: تو دیدی که من افتادم.
    -نه.
    و در حالی که چشمهایش تنگ شده بودن اضافه کرد: من دیدم که تو پریدی.
    لبهایم را جمع کردم و سعی کردم توضیحی پیدا کنم که به نظر احمقانه نیاید.
    الیس سرش را تکان داد و گفت: بهش گفتم که این اتفاق می افته اما اون حرف منو باور نکرد و گفت" بلا قول داده" الیس با چنان مهارتی صدای ادوارد را تقلید کرده بود که من از حیرت خشک شدم. درد تمام بالاتنه ام را در بر گرفته بود. الیس به تقلید صدای ادوارد ادامه داد: " لازم نیست تو دنبال اینده ی اون بگردی؛ ما به اندازه ی کافی بهش صدمه زدیم."
    الیس ادامه داد: اما اگه من دنبال چیزی نگردم دلیل نمی شه که نتونم اونو ببینم. من تورو نمی پاییدم قسم می خورم بلا. موضوع فقط اینه که من به تو عادت کرده ام بهت خو گرفته ام... وقتی پریدن تورو دیدم دیگه تامل نکردم فقط سوار هواپیما شدم. می دونستم که ممکنه خیلی دیر برسم اما نمی تونستم یچ کاری نکنم. و بعد به اینجا رسیدم و فکر کردم شاید بتونم یه جوری به چارلی کممک کنم.
    الیس دوباره سرش را تکان داد این بار با حیرت. بعد با نگرانی ادمه داد: من تو رو دیدم که وارد اب شدی و منتظر موندم که بیرون بیای. اما تو بیرون نیومدی. چه اتفاقی افتاد؟ و تو چطور تونستی این کارو با چارلای بکنی؟ اصلا فکر کرده بودی که این کار تو چه بلایی سر اون می اره؟ و همینطور به سر برادر من؟ تو اصلا می دونی که ادوارد...
    همین که الیس نام او را به زبان اورد حرف او را قطع کردم. می توانستم بگذارم حرفش را ادامه بدهد حتی با وجود اینکه می دانستم دچار سوء تفاهم شده بود. می توانستم همچنان به صدای زیبای ناقوس وار ا گوش کنم. اما دیگر وقت ان بود که حرف او را قطع کنم.
    -الیس من قصد خودکشی نداشتم.
    با تردید به من نگاه کرد و گفت: می خوای بگی که تو از روی صخره نپریدی؟
    -نه اما...
    چهره ام را در هم کشیدم و گفتم: فقط قصد تفریح داشتم.
    سایه ای از ابهام چهره اش را پوشاند.
    با اصرار گفتم: من چند تا از دوستهای جاکوب رو موقع پریدن از صخره دیده بودم. به نظر... لذت بخش می اومد... من هم حوصله ام سر رفته بود...
    او منتظر ماند.
    -من به تاثیری که ممکن بود طوفان روی جریانهای دریایی داشته باشه فکر نکرده بودم. راستش من اصلا زیاد به فکر اب نبودم.
    الیس حرف مرا باور نکرده بود. می توانستم در چشمهای او ببینم که هنوز فکر می کرد من سعی کرده بودم خودم را بکشم. سعی کردم از مسیر دیگری وارد شودم. گفتم: خوب اگه تو فرو رفتن منو توی اب دیدی پس چرا جاکوب رو ندیدی؟
    او با پریشانی سرش را به یک طرف خم کرد.
    ادامه دادم: درسته که اگه جاکوب به دنبال من توی اب نپریده بود احتمالا غرق شده بودم- خوب باشه حتما غرق شده بودم- اما اون این کارو کرد و منو از اب بیرون کشید و فکر می کنم منو با خودش به ساحل کشوند گرچه اون موقع من بیشتر تو حال بیهوشی بودم. وقتی اون منو از اب بیرون کشید بیشتر از یه دقیقه زیر اب نمونده بودم. چطور شده که تو این صحنه رو ندیدی؟
    او با حیرت اخم کرد و پرسید: یه نفر تورو از اب بیرون کشید؟
    -اره جاکوب منو نجات داد.
    با چشمهای کنجکاوم طیف اسرارامیزی از احساسات را که از روی چهره اش می گذشتند دیدم. چیزی او را ناراحت کرده بود- شاید تصویرهای ناقص ذهنی اش؟ اما مطمئن نبودم. ناگهان به طرف من خم شد و شانه ام را بویید.
    خشکم زد.
    زیرلب گفت: مسخره بازی در نیار.
    بعد باز هم شانه ام را بو کرد.
    پرسیدم: چی کار می کنی؟
    بی توجه به سوال من پرسید: همین الان اون بیرون کی پیش تو بود؟ به نظر می رسید که جر و بحث می کردین.
    -جاکوب بلک. اون... یه جورایی بهترین دوست منه. حداقل یه زمانی بود...
    و در همان حال به چهره ی خشمگین و ناخشنود جاکوب فکر کردم و نمی دانستم که دیگر من و او چه نسبتی با هم داشتیم.
    الیس سرش را تکان داد و به نظر می امد که غرق در افکارش بود.
    -چیه؟
    -نمی دونم. نمی دونم معنیش چیه؟
    -خوب حداقل معنیش اینه که من نمردم.
    او چشم هایش را چرخی داد و گفت: اون احمق بود که فکر می کرد تو تنهایی می تونی جون سالم در ببری. تاحالا کسی رو ندیدم که اینطور ابلهانه جونش رو به خطر بندازه.
    خاطر نشان کردم: من که زنده موندم.
    الیس به کس دیگری می اندیشید. پرسید: اگه جریان اب برای تو شدید بود پس این جاکوب چطوری از عهده اش بر اموده؟
    -جاکوب... قویه.
    او بی میلی من برای ادامه ی بحث را در لحن صدایم تشخیص داد و ابروهایش را بالا برد.
    لحظه ای لبم را به دندان گرفتم. ایا این یک راز بود یا نه؟ و اگر بود بزرگترین هم پیمان من چه کسی بود؟ جاکوب یا الیس؟
    رازداری بسیار مشکل به نظر می امد. جاکوب همه چیز را می دانتست چرا باید حقیقت را از الیس پنهان می کردم؟
    گفتم: می دونی خوب اون... یه جور گرگینه است.
    این جمله را با لحن شتابزده ای گفته بودم. ادامه دادم: وقتی خون اشام ها به ایم منطقه بیان کوئیلوت ها به گرگینه تبدیسل می شن. اونها کارلیسل رو از گذشته های دور می شناسن. ببینم تو هم اون موقع با کارلیسل بودی؟
    الیس برای لحظه ای به من خیره ماند و بعد به خودش مسلط شد و در حالی که به تندی پلک می زد گفت: خوب حالا می فهمم که چرا شونه ات این بورو می ده. اما این می تونه روشن کنه که من چرا اون رو ندیدم؟
    او اخم کرد و پیشانی اش که به رنگ چینی بود چین افتاد.
    تکرار کردم: بو؟
    او با حواس پرتی و در حالی که هنوز اخمش باز نشده بود گفت: تو بوی خیلی بدی می دی! گفتی گرگینه؟ مطمئنی؟
    با لحن مطمئنی گفتم: کاملا
    و با به یاد اوردن صحنه ی نبرد پُل و جاکوب به خودم لرزیدم. ادامه دادم: حدس می زنم اخرین باری که گرگینه ها اینجا توی فرکس زندگی می کرده ان و کارلیسل هم اینجا بوده تو باهاش نبودی.
    الیس که هنوز در افکار خودش غرق بود گفت: نه. اون موقع من هنوز کارلیسل رو پیدا نکرده بودم.
    ناگهان چشم های او گشاد شدند و با حیرت به طرف من برگشت و به من خیره شد و گفت: بهترین دوست تو یه گرگینه اس؟
    با شرمساری سرم را تکان دادم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #105
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    - چه مدتی این دوستی شما ادامه داشته؟
    در حالی که صدایم لحن تدافعی پیدا کرده بود گفتم: خیلی وقت نمی شه. تازه چند هفته است که اون به گرگینه تبدیل شده.
    نگاه خشم الودی به من انداخت و گفت: یه گرگینه ی جوون؟ چه بدتر! ادوارد حق داشت- تو اهن ربای خطرها هستی. مگه قرار نشده بودذ که خودت رو توی دردسر نندازی؟
    من که از لحن انتقاد امیز او ازرده شده بودم غرولند کنان گفتم: گرگینه ها هیچ خطری ندارن.
    -البته تا موقعی که عصبانی نشن!
    او سرش را با حرکت تندی به دو طرف تکان داد و گفت: این به خود تو بر می گرده بلا. وقتی که خون اشام ها شهرو ترک کردن هر کس دیگه ای به جای تو بود نفس راحتی می کشید. اما تو بلافاصله شروع کردی به دوست شدن و پرسه زدن با اولین هیولاهای جدیدی که پیدا کردی!
    نمی خواستم با الیس بحث کنم- هنوز لرزش شادی ناشی از حضور واقعی او در کنارم برطرف نشده بود. خوشحال بودم که می توانستم پوست مرمرین او را لمس کنم و صدایش را که به زنگ ناقوص ببادی شباهت داشت بشنوم- اما او دچار سوء تفاهم شده بود.
    گفتم: نه الیس خون اشام ها واقعا اینجا رو ترک نکرده بودن- حداقل همه شون نرفته بودن. مشکل اصلی هم همینه. اگ به خاطر گرگینه ها نبود ویکتوریا تا حالا منو شکار کرده بود. در ضمن اگه جاکوب و دوست هاش نبودن قبل از ویکتوریا لورنت به من دست پیدا کرده بود. بنابراین...
    الیس با عصبانیت گفت: ویکتوریا؟ لورنت؟
    سرم را تاکان دادم. حالت چشمهای تیره اش نگرانم کرد. به سینه ام اشاره کردم و گفتم:اهنربای خطر خودت گفتی.
    دوباره سرش را تکان داد و گفت: همه چیزرو به من بگو. از اول شروع کن.
    من از گفتن اول داستان شامل: ماجرای موتورسیکلت ها و صداهایی که در سرم می شنیدم، چشم پوشی کردم اما همه ی ماجراهای دیگر را تا رویداد ناگوار امروز بی کم و کاست برایش تعریف کردم. الیس از توضیحات ابکی در مورد خستگی روحی و صخره ها خوشش نمی امد بنابراین بی درنگ به موضوع شعله ی عجیبی پرداختم که روی اب دیده بودم و برداشت خودم را از ان برایش تعریف کردم. به اینجا که رسیدم چشمهای او تنگ شدند و به شکل شکاف های نازکی در امدند. عجیب بود که او ناگهان چنان ظاهر خطرناکی پیدا کرده بود- درست مثل یک خون اشام واقعی. اب دهانم را به زحمت فرو دادم و بقیه ی داستان را که مربوط به هری می شد گفتم.
    او بی انکه حرف های من را قطع کند به داستان من گوش می کرد. گاهی سرش را تکان می داد و چین پیشانی اش عمیق تر می شد تا اینکه به نظر رسید ان چین ها برای همیشه در انجا حک شده باشند. او حرف نمی زد و سرانجام من ساکت شدم و غم ناشی از مرگ هری وجودم را دربرگرفت. به چارلی فکر کردم؛ او به زودی به خانه برمی گشت. نمی دانستم او در چه وضعیت روحی قرار داشت؟
    الیس زیرلب گفت: رفتن ما از اینجا اصلا به نفع تو نبوده درسته؟
    خنده ای کردم که نوعی اشفتگی و نگرانی شدید در ان حس می شد.
    گفتم: هدف شما اصلا این نبود درسته؟ به نظر نمی اد که رفتن شما به نفع من بوده باشه.
    الیس با چهره ای اخم کرده لحظه ای به کف اتاق خیره شد و بعد گفت: خوب... من فکر می کنم که امروز از روی غریزه عمل کردم. شاید بهتر بود که دخالت نمی کردم.
    حس می کردم که خون از چهره ام می گریخت. معده ام لرزشی کرد. زیرلب گفتم: الیس نرو.
    انگشتهایم به دور یقه ی پیراهن سفید او قفل شدند و به شدت به نفس نفس افتادم و گفتم: خواهش می کنم منو تنها نذار.
    چشمهای او بازتر شدند و گفت: بسیار خوب.
    و بعد در حالی که هر کلمه را خیلی شمرده ادا می کرد ادامه داد: من امشب جایی نمی رم. نفس عمیق بکش.
    سعی کردم به حرف او گوش کنم اما نمی توانستم جای شش هایم را بطور دقیق در سینه ام حس کنم.
    ئقتی مشغول تمرکز روی تنفسم بودم، الیس به من خیره شده بود. او منتظر مناند تا من ارام تر شوم تا بگوید: تو مثل جهنم هستی بلا.
    به او یاداوری کردم: من امروز غرق شدم.
    -موضوع مهم تر از اینه. تو یه دردسر ساز هستی.
    لرزیدم و گفتم: ببین من نهایت سعی خودم رو می کنم.
    -منظورت چیه؟
    -کار اسونی نبود دارم تمرین می کنم.
    اخم کرد و با خودش گفت: من بهش گفتم.
    اهی کشیدم و گفتم: الیس فکر می کردی چی پیدا کنی؟ منظورم اینه که بجز جنازه ی من انتظار چی رو داشتی؟ انتظار داشتی منو در حال گردش و تفریح ببینی؟ در حالی که اهنگ های مختلف رو با سوت می زنم!؟ تو که منو خوب می شناسی.
    -اره می شناسم. ولی امیدوار بودم که...
    -بنابراین فکر نمی کنم که منصفانه باشه منو احمق بدونی.
    تلفن زنگ زد.
    در حالی که به زحمت از جا بلند می شدم گفتم: این باید چارلی باشه.
    دست سرد و سنگی الیس را چسبیدم و او را با خودم به طرف اشپزخانه کشیدم. نمی خواستم به او اجازه دهم از جلوی چشم هایم دور شود.
    گوشی را برداشتم: چارلی؟
    اما صدای جاکوب را شنیدم: نه. من هستم جاکوب.
    -جیک!
    الیس با دقت به صورت من نگاه می کرد.
    جاکوب با لحن تلخی گفت: فقط خواستم مطمئن بشم که تو هنوز زنده ای.
    -من خوبم. بهت گفتم که...
    -اره. فهمیدم. خداحافظ.
    جاکوب تلفن را قطع کرده بود.
    اهی کشیدم و گذاشتم تا سرم به طرف عقب اویزان شود. در حالی که به سقف اتاق خیره شده بودم گفتم: باز یه مشکلی تو راهه.
    الیس دستم را فشار داد و پرسید: اونها از اینکه من اینجا هستم هیجان زده ان.
    -نه به اون صورت. تازه به اونها هیچ ربطی نداره.
    الیس بازویش را دور من انداخت و گفت: پس حالا چی کار باید بکنیم؟
    بعد به فکر فرو رفت. لحظه ای به نظر رسید که با خودش حرف می زد: کاری که باید کرد اینه که... باید سرهای شُل رو گره زد.
    -منظورت چه کاریه؟
    ناگهان چهره اش حالت محتاطی گرفت. گفت: مطمئن نیستم... باید کارلیسل رو ببینم.
    ایا ممکن بود الیس به زودی من را ترک کند؟ معده ام باز هم لرزید.
    با التماس پرسیدم: می شه بمونی؟ خواهش می کنم. فقط برای مدت کوتاهی. دلم خیلی برات تنگ شده بود.
    صدایم شکسته بود.
    -باشه اگه فکر می کنی برات خوبه.
    چشم هایش غمگین به نظر می رسیدند.
    -اره اینطور فکر می کنم... چارلی خیلی خوشحال می شه.
    -اخه من هم برای خودم خونه ای دارم بلا؟
    سرم را تکان دادم. ناامید و تسلیم بودم. او مردد ماند و با دقت به چهره ی من نگاه کرد.
    بعد گفت: خوب حداقل باید برم و یه چمدون لباس برای خودم بیارم.
    بازوهایم را دور او انداختم و گفتم: الیس تو بهترینی!
    - و فکر می کنم که باید به شکار برم. فورا".
    قدمی به طرف عقب برداشتم و گفتم: اوه! ... پس.
    او با لحن تردید امیزی پرسید: می تونی فقط برای یه ساعت برای خودت دردسر درست نکنی؟
    بعد پیش از اینکه بتوانم جوابی به او بدهم یک انگشتش را به طرف من دراز کرد و چشم هایش را بست. برای چند لحظه چهره اش ارام و بی حالت به نظر رسید.
    و بعد چشمهایش باز شدند و او خودش سوالش را جواب داد: بله. اتفاقی برات نمی افته حداقل برای امشب.
    بعد اخم کرد. حتی اگر شکلک هم در می اورد، باز هم شبیه به فرشته ها بود.
    با صدای اهسته ای پرسیدم: تو که برمی گردی نه؟
    -قول می دم، تا یه ساعت دیگه.
    به ساعتی که روی میز اشپزخانه بود نگاهی انداختم. او خندید و با حرکت تندی به طرف من خم شد تا گونه ام را ببوسد. و بعد... او رفته بود.
    نفس عمیقی کشیدم. الیس بر می گشت. ناگهان احساس کردم که حالم خیلی بهتر شده بود.
    کارهای زیادی داشتم که می توانستم با انجام انها خودمن را تا زمان بازگشت او سرگرم کنم. بدون شک دوش گرفتن اولویت اول بود. در حالی که لباسهایم را در می اوردم شانه هایم را بو کردم اما بویی جز بوی نمک و علف های دریایی را حس نکردم. نمی دانستم منظور الیس از حرفی که درباره ی بوی بد شانه هایم زده بود چه بود.
    وقتی خودم را تمیز کردم به اشپزخانه برگشتم . هیچ نشانه ای حاکی از اینکه چارلی به تازگی غذا خورده باشد وجود نداشتف و احتمالا وقتی که به خانه برمی گشت گرسنه بود. در اشپزخانه به این طرف و ان طرف می رفتم و به طور نامزونی اهنگی را با خودم زمزمه می کردم.
    وقتی کاسِرول مانده از روز پنج شنبه در ماکروویو می چرخید، با ملحفه ها و یک بالش کهنه تشکی درست کردم. البته الیس احتیاجی به ان نداشت اما چارلی باید ان را می دید! مراقب بودم که نگاهم به ساعت نیفتد. دلیلی نداشت که اجازه دهم وحشت دوباره بر من چیره شود؛ الیس قول داده بود.
    شام خودم را باعجله و بدون چشیدن خوردم. تنها احساسی که از خوردن ان داشتم دردِ ناشی از پایین رفتن ان از گلوی خشکم بود! بیشتر تشنه بودم تا گرسنه؛شاید تا موقعی که غذایم تمام شود، نیم گالن اب خورده بودم. نمکی که وارد بدنم شده بود اب بدنم را جذب کرده بود.
    به سراغ تلویزیون رفتم تا زمان انتظارم را با تماشای ان سپری کنم اما...
    الیس انجا بود. او روی تشک سرهم بندی شده نشسته بود. رنگ چشم های او قهوه ای مایل به طلایی شده بود. تبسمی کرد و با دست روی بالش زد و گفت: متشکرم.
    با خوشحلی گفتم: زود اومدی.
    کنار او نشستم و سرم را روی شانه اش تکیه دادم. او بازوهای سردش را دور من حلقه کرد و اهی کشید و گفت: بلا ما با تو چی کار باید بکنیم.
    -نمی دونم من واقعا نهایت تلاش خودم رو کرده ام.
    -من حرف تورو باور می کنم.
    سکوت برقرار شد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #106
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    -ببینم...اون ...
    نفس عمیقی کشیدم. گفتن اسم او با صدای بلند سخت تر بود گرچه حالا قادر بودم حداقل به ان بیاندیشم. ادامه دادم: منظورم اینه که... ادوارد می دونه که تو اینجا هستی؟
    نتوانسته بودم از پرسیدن این سوال خودداری کنم. به هر حال این درد من بود. وقتی الیس از انجا رفته بود من بودم که با این موضوع سر و کار داشتم به خودم قول ها می دادم و با فکر کردن به ادوارد زجر می کشیدم.
    الیس گفت: نه.
    فقط یک چیز بود که می توانست حقیقت داشته باشد. پرسیدم: اون پیش کارلیسل و اِسم نیست؟
    -نه. هر چند ماه یک بار سر می زنه.
    -اوه.
    حتما هنوز به این سو و ان سو می رفت و از سرگرمی هایش لذت می برد. کنجکاوی ام را روی موضوع بی خطری متمرکز کردم و پرسیدم: گفتی که با هواپیما به اینجا اومدی؟ ... از کجا پرواز کرده بودی؟
    -من تو منطقه ی دنالی بودم. داشتم از خانواده ی تانیا دیدن می کردم.
    -جاسپر اینجاست؟ اون هم با تو اومد؟
    او سرش را تکان داد و گفت: اون از دخالت کردن من خوشش نیومد . ما قول داده بودیم که...
    او جمله اش را ناتمام گذاشت و بعد لحن صدایش تغییر کرد و در حالی که نگران به نظر می رسید پرسید: ببینم تو فکر نمی کنی که چارلی از بودن من در اینجا ناراحت بشه؟
    -الیس از نظر چارلی تو فوق العاده هستی.
    -خوب باید صبر کنیم و ببینیم.
    همانطور که انتظار داشتم بعد از گذشت چند لحظه صدای کروزر را شنیدم که به داخل ورودی خانه پیچید. از جا پریدم و با عجله برای باز کردن در رفتم.
    چارلی اهسته از پیاده روی ورودی بالا می امد. چشمهایش را به زمین دوخته بود و شانه هایش افتاده به نظر می رسیدند. پیش رفتم تا از او استقبال کنم؛ تا موقعی که بازوهایم را دور کمرش حلقه نکرده بودم او من را ندیده بود. او هم محکم مرا در اغوش گرفت.
    -پدر در مورد هری خیلی متاسفم.
    چارلی زمزمه کرد: مطمئنم که دلم براش خیلی تنگ می شه.
    -از سو چه خبر؟
    -اون به نظر مات و مبهوت می اد. مثل این که هنوز نتونسته موضوع رو هضم کنه. سام پیش اون می مونه ...
    شدت صدای چارلی کم و زیاد می شد. ادامه داد: بچه های بیچاره. لیا فقط یک سال از تو بزرگتره و سِت فقط چهارده سالشه...
    چارلی سرش را تکان داد.
    وقتی چارلی دوباره به طرف خانه راه افتاد بازوهای مرا محکم دور خودش نگه داشته بود.
    فکر کردم بهتر است به او هشدار دهم: اوم پدر؟ نمی تونی حدس بزنی کی اینجاست.
    او با حیرت به من نگاه کرد. سرش را چرخی داد و مرسدس بنز را در ان سوی خیایان دید که نور چراغ هشتی خانه از روی بدنه ی مشکی و براق ان منعکس شده بود. قبل از اینکه او بتواند واکنشی نشان دهد الیس در استانه ی در ایستاده بود.
    او با صدای گرفته ای گفت: سلام چارلی متاسفم که توی چنین وضعیت بدی به اینجا اومدم.
    چارلی گفت: الیس کالن؟
    او طوری به پیکر ظریف الیس نگاه می کرد که گویی نمی توانست انچه را که با چشمهایش می دید باور کند.
    -الیس این تویی؟
    او با لحن تایی کننده ای گفت: اره خودم هستم. همین دور و برها بودم.
    -کارلیسل هم ... ؟
    -نه من تنهام.
    هم من و هم الیس می دانستیم که منظور او در واقع کارلیسل نبود. بازوی او روی شانه ی من محکم تر شد.
    با لحن ملتمسانه ای گفتم: اون که می تونه اینجا بمونه مگه نه؟ من ازش خواستم که بمونه.
    چارلی بی اختیار گفت: البته. ما از بودن تو در اینجا خیلی خوشحال هستیم الیس.
    -متشکرم چارلی. می دونم که وقت خوبی نیست.
    -نه خیلی هم خوبه. من باید هرکاری که از دستم بر می اد برای خانواده ی هری انجام بدم و برای همین هم به زودی سرم شلوغ می شه؛ برای بلا خیلی خوبه که یه هم صحبت داشته باشه.
    به او گفتم: شامت روی میزه پدر.
    -متشکرم بلا.
    و پیش از انکه با خستگی به طرف اشپزخانه برود یک بار دیگر شانه ام را فشار داد.
    الیس دوباره به طرف تشک خودش برگشت و من هم به دنبال او رفتم. بعد از چارلی حالا نوبت او بود که سرم را روی شانه اش بگذارد.
    او گفت: به نظر خسته می ای.
    -اره.
    بعد شانه ای بالا انداختم و گفتم: تجربه ی رفتن تا پای مرگ این بلا رو سر من اورده... نظر کارلیسل در مورد اینجا موندن تو چیه؟
    -اون خبر نداره. اون و اسم به یه سفر شکاری رفته ان. تا چند روز دیگه یه خبرهایی از اونها به دستم می رسه یعنی وقتی که به اینجا برگردن.
    پرسیدم: تو که بهش نمی گی... اگه اون باز هم برای سر زدن به شما بیاد؟
    الیس می دانست که منظور من کارلیسل نیست.
    الیس با لحن خشکی گفت: نه. اگه بفهمه کله ی من رو با دندون هاش می کنه.
    خندیدم و بعد اهی کشیدم.
    نمی خواستم بخوابم. دلم می خواست تمام شب را بیدار بمانم و با الیس صحبت کنم. برای من که تمام روز را با حالتی نیمه بی هوش روی تشک جاکوب سپری کرده بودم خستگی معنایی نداشت. اما غرق شدن به راستی نیروی زیادی را از من گرفته بود و چشم هایم باز نمی ماندند. سرم را روی شانه ی سنگی او گذاشتم و در عالم ناهشیاری رخوت انگیزی که امیدی برای رسیدن به ان نداشتم شناور گشتم.
    صبح زود از خوابی عمیق و بی رویا بیدار شدم خستگی ام بر طرف شده بود اما خشکی بدنم نه. من روی تشکم و زیر پتوهایی که برای الیس اورده بودم دراز کشیده بودم و صدای گفتگوی او و چارلی را از اشپزخانه می شنیدم. به نظر می رسید که چارلی مشغول درست کردن صبحانه برای او بود.
    الیس بالحن ملایمی پرسید: چارلی وضع چقدر بد بود؟
    ابتدا فکر کردم که انها مشغول صحبت کردن در مورد خانواده ی کلی یرواتر هستند.
    چارلی اهی کشید و گفت: خیلی بد.
    -به من بگو. می خوام بدونم بعد از رفتن ما دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
    در گنجه ای بسته شد و صدای کلیک کلاک صفحه ی مدرج اجاق شنیده شد و بعد مکثی ایجاد گردید. در حالی که بدنم را جمع کرده بودم منتظر ماندم.
    چارلی با صدای اهسته ای شروع به صحبت کرد: هیچ وقت تا حالا به اون اندازه ناامید نبوده ام. هفته ی اول... فکر می کردم که باید بلا رو بستری کنم. اون چیزی نمی خورد حتی اب! حرکت هم نمی کرد. دکتر جراندی گاهی کلمه هایی مثل کاتاتونیک( کلمه ایست که در مورد فرد مبتلا به عارضه ی کاتاتونیا به کار می رود. کاتاتونیا نوعی نشان گار است که بیشتر در بیماری اسکیزوفرنی مشاهده شده است و ویژگیهای ان خشکی ماهیچه ها و اشفتگی ذهنی است که گاهی جای خود را به هیجان زیاد و بهت زدگی می دهد. ) رو در مورد اون به کار می برد اما من اجازه نمی دادم بلا رو معاینه کنه. نگران بودم مبادا چنین معاینه ای اونو به وحشت بیندازه.
    -بالاخره بلا تونست از این وضعیت بیرن بیاد یا نه؟
    -من به رنی گفتم که به اینجh بیاد و اونو به فلوریدا ببره . اصلا دلم نمی خواست من اون کسی باشم که... خوب اگه قرار بود اون به بیمارستان یا... جای دیگه ای بره بهتر بود مادرش این کارو می کرد. امیدوار بودم که بودن با مادرش بهش کمک کنه. اما وقتی داشتیم لباسهاشو توی چمدون می ذاشتیم بلا با حالت انتقام جویانه ای از خواب بیدار شد. تا اون موقع هیچ وقت ندیده بودم که بلا به چنان حالت خشمی دچار بشه . اون هیچ وقت بچه ی عصبانی و کج خلقی نبوده. اما ... وای پسر! اون بدجوری کفری شده بود. اون لباسهاشو پخش و پلا کرد و با جیغ و داد گفت که ما نمی تونیم وادارش کنیم که از اینجا بره... و اخرش هم زد زیر گریه. فکر می کردم که این گریه می تونه یه نقطه ی عطف باشه. وقتی اصرار اونو برای اینجا موندن دیدم دیگه باهاش بحث نکردم... و اولش به نظر می رسید که حالش بهتر شده باشه...
    چارلی جمله اش را ناتمام گذاشت. گوش دادن به این حرفها برای من دشوار بود... اگاهی از اینکه من تا چه حد باعث رنج و ناراحتی او شده بودم.
    الیس به سرعت پرسید: بعدش... ؟
    -اون به مدرسه و محل کارش برگشت... دیگه غذا می خورد، می خوابید و تکالیف مدرسه شو انجام می داد. وقتی کسی ازش یه سوال مستقیم می پرسید جواب می داد. اما اون... اون ... از درون تهی شده بود. چشمهاش بی حالت بودند. مشکلات کوچیک زیادی وجود داشت- اون دیگه به موسیقی گوش نمی داد؛ من یه دسته لوح فشرده ی موسیقی رو توی سطل اشغال خونه پیدا کردم که همه شون شکسته بودن. اون دیگه چیزی بجز درس هاش رو مطالعه نمی کرد؛ اگه تلویزیون روشن بود توی اتاق نمی اومد البته پیشتر هم زیاد اهل تماشای تلویزیون نبود. بالاخره موضوع رو فهمیدم- اون از هرچیزی که باعث می شد به یاد... ادوارد بیفته دوری می کرد.
    ما به ندرت با هم حرف می زدیم من به شدت نگران بودم مبادا چیزی بگم که اونو ناراحت کنه- کوچکترین چیزها ممکن بود بهش بر بخوره - و اون خودش هم هیچوقت برای شروع صحبت داوطلب نمی شد. فقط اگه ازش چیزی می پرسیدم جواب می داد.
    همیشه تنها بود. به دوستهایی که بهش تلفن می کردن زنگ نمی زد و مدتی که گذشت اونها هم دیگه زنگ نزدند.
    مثل مرده ای بود که شب ها کمی زنده می شد... ! هنوز هم شب ها می تونم صدای جیغ هایی رو که توی خواب می کشه بشنوم...
    می توانستم کمابیش چارلی را تصور کنم که می لرزید. من هعم با یاداوری ان شبها لرزیدم. و بعد اهی کشیدم. من هرگز او را فریب نداده بودم حتی برای یک ثانیه.
    الیس با صدای غمگینی گفت: متاسفم چارلی.
    -این که تقصیر تو نیست.
    چارلی این جمله را طوری گفت که معلوم بود از نظر او کس دیگرسی مقصر بود. او ادامه داد: تو همیشه دوسشت خوبی برای اون بودی.
    -اما حالا به نظر می اد که حالش بهتر شده باشه.
    -اره از موقعی که اون شروع به پرسه زدن با جاکوب بلک کرد من متوجه پیشرفت مهمی شده ام. حالا وقتی به خونه برمی گرده گونه هاش کمی رنگ و رو داره و میشه برقی رو توی چشمهاش دید. حالا اون خوشحال تره.
    چارلی مکثی کرد و وقتی دوباره شروع به صحبت کرد لحن صدایش عوض شده بود: جاکوب یکی دو سالی از بلا کوچیک تره و من می دونم که بلا اونو فقط یه دوست خوب برای خودش می دونه اما حالا فکر می کنم که این فقط یه دوستی ساده نیست یا اینکه دیگه داره از حالت دوستی عادی خارج می شه.
    چارلی این حرف را با لحن کمابیش خشمگینی زده بود. این یک هشدار بود البته نه برای خود الیس، برای اینکه او ان را به گوش کس دیگری برساند. چارلی ادامه داد: جیک نسبت به سنش بزرگتر و پخته تر به نظر می اد.
    هنوز لحنی تدافعی داشت: همون طوری که بلا برای مادرش یه تکیه گاه عاطفی بوده جاکوب هم از لحاظ جسمانی از پدرش مراقبت کرده. همین اونو پخته و باتجربه بار اورده. در ضمن پسر خوش قیافه ای هم هست- بیشتر به مادرش رفته. می دونی اون برای بلا خوبه.
    الیس با لحن موافقی گفت: پس خیلی خوبه که بلا اون داره.
    چارلی با اهی که کشید هوای زیادی را از سینه اش بیرون فرستاد و به سرعت تغییر موضع داد: درسته اما من فکر می کنم وضع به این خوبی هم نیست. من نمی دونم... حتی در کنار جاکوب گهگاهی چیزی توی چشمهاش می بینم و از خودم می پرسم که اصلا من متوجه شده ام که اون واقعا تا چه حد درد می کشه یا نه. این وضع عادی نیست الیس و ... من رو می ترسونه. اصلا عادی نیست... مثل این نیست که کسی اونو ترک کرده باشه... مثل اینه که اون مرده باشه!
    در اینجا صدای او شکست.
    حق با او بود. مثل اینم بود که کسی مرده باشد- مثل این بود که من مرده باشم. چون موضوع فقط این نبود که من واقعی ترینِ عشق های واواقعی را از دست داده بودم... چون شاید این هم برای کشتن کسی کافی نبود. موضوع این بود که من کل اینده ام را باخته بودم یک خانواده را از دست داده بودم- تمامی نوعی از زندگی را که برای خودم برگزیده بودم...
    چارلی با لحن ناامیدانه ای ادامه داد: هنوز هم نمی دونم تونسته با این موضوع کنار بیاد یا نه -مطمئن نیستم که ذات این دختر طوری باشه که بتونه از چنین بحرانی به سلامت عبور کنه. اون همیشه دختر کوچولویی با همین اخلاق بوده... به این اسونی از کنار بعضی از چیزها نمی گذره و به سختی نظرش رو عوض می کنه.
    الیس با لحن خشکی جواب داد: اون همین طوریه.
    چارلی گفت: راستی الیس...
    چارلی مردد بود. ادامه داد: تو می دونی که من چقدر به تو علاقعه دارم و مطمئنم که اون از دیدن تو خوشحال شده اما ... در مورد اثر ملاقات تو با اون کمی نگران هستم.
    -من هم همینطور چارلی . من هم همین طور. اگه می دونستم وضع اینطوریه نمی اومدم. متاسفم.
    -عذرخواهی لازم نیست عزیزم. کی می دونه ؟ شاید هم بودن تو در اینجا براش خوب باشه.
    -امیدوارم حق با تو باشه.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #107
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    وقفه ای طولانی در گفتگوی انها ایجاد شد و در همان حال چنگال ها به بشقابها می خوردند و صدای جویدن غذا به وسیله ی چارلی به گوش می رسید. نمی دانستم الیس غذایش را کجا پنهان کرده بود!
    چارلی با دستپاچگی پرسید: الیس باید یه چیزی از تو بپرسم.
    الیس ارام بود: بپرس.
    -اون که برای دیدن بلا به اینجا نمی اد درسته؟
    می توانستم از لحن صدای او خشم فروخورده اش را حس کنم.
    الیس با لحن ملایم و اطمینان بخشی جواب داد: اون حتی نمی دونه که من اینجا هستم. اخرین باری که من باهاش صحبت کردم اون توی امریکای جنوبی بود.
    این اطلاعات تازه بدنم را خشک کرد و من گوش هایم را تیزتر کردم.
    چارلی با ناخشنودی گفت: باز اینطوری بهتره. امیدوارم اوئنجا بهش خوش بگذزه.
    الیس بالحنی که حالا جدی تر شده بود گفت: نمی دونم چارلی . من از حال اون خبر ندارم.
    می دانستم که وقتی با این لحن حرف می زد چشمهایش برق می زدند.
    یک صندلی از پشت میز با صدای بلندی روی کف اشپزخانه به عقب کشیده شد. چارلی را مجسم کردم که داشت بلند می شد ممکن نبود الیس چنان صدایی را ایجاد کند. شیر ظرفشویی باز شد و صدای ریختن اب روی ظرفی به گوش رسید.
    به نظر نمی رسید که انها بخواهند چیز دیگری درباره ی ادوارد بگویند بنابراین به این نتیجه رسیدم که وقت بیدار شدن از خواب است!
    روی تخت غلطی زدم و کمی بدنم را روی ان بالا و پایین بردم تا صدای جیغ فنرهایش را بشنوم. بعد با صدای بلندی خمیازه کشیدم.
    اشپزخانه غرق سکوت بود.
    بدنم را کش دادم و ناله ای کردم.
    با لحن معصومانه ای صدا زدم: الیس؟
    دردی که در گلویم احساس می کردم در اجرای نمایش به من کمک می کرد.
    صدای الیس را از طبقه ی پایین شنیدم: من تویس اشپزخونه هستم بلا.
    در لحن صدای او هیچ اثری از سوء زن نسبت به اینکه شاید من حرفهایشان را شنیده باشم وجود نداشت. اما از طرفی می دانستم که او در چنین پنهان کاریهایی مهارت داشت.
    چارلی مجبور بود برود- او به سو کلی یرواتر کمک می کرد تا مقدمات تشییع جنازه ی هری را انجام دهد. اگر الیس انجا نبود مجبور می شدم روزی بسیار طولانی را سپری کنم. او هیچ حرفی درباره ی رفتن نزد و من هم از او نپرسیدم. می دانستم که دیر یا زود رفتن او اجتناب ناپذیر بود اما این موضوع را موقتا از ذهنم بیرون راندم.
    در عوض ما درباره ی خانواده ی او حرف زدیم- درباره ی همه ی انها بجز یک نفر.
    کارلیسل شبها در ایثاکا ( شهر بسیار کوچکی در نزدیک نیویورک است که در بخش جنوبی دریاچه ی کایوگا واقع شده است.) کار می کرد و به صورت پاره وقت در کورنل تدریس می نمود. اسم در حال تعمیر و احیای یک خانه ی متعلق به قرن هفدهم میلادی بود که در واقع یک بنای تاریخی به شمار می رفت و در جنگلی که در شمال شهر قرار داشت واقع شده بود. امت و رزالی چندماهی به مسافرت رفته اما حالا برگشته بودند. جاسپر هم در کودنل بود و این بار در رشته ی فلسفه تحصیل می کرد! و خود الیس هم در حال انجام نوعی تحقیقات شخصی در ارتباط با اطلاعاتی بود که بهار گذشته من برحسب تصادف برای او کشف کرده بودم. او موفق شده بود اسایشگاهی که اخرین سالهای زندگی خود به عنوان یک انسان را در ان گذرانده بود پیدا کند. اری زندگی اش به عنوان یک انسان... چیزی که هیچ خاطره ای از ان نداشت.
    او با صدای اهسته ای گفت: اسم کامل من الیس براندون بوده. من یه خواهر کوچولو به اسم سیتثیا داشتم. دختر اون -یا به عبارتی خواهر زاده ی من -هنوز زنده است و در شهر بیلاکسی زندگی می کنه.
    پرسیدم: فهمیدی که چرا اونها تورو به اونجا فرستاده بودن... به اون اسایشگاه روانی... ؟
    به راستی چه چیزی ممکن بود والدین او را مجبور کرده باشد که چنان کاری با فرزند خود بکنند؟ حتی اگر او دختری بود که تصویرهای اینده را می دید...
    او فقط سرش را تکان داد و در حالی که چشم های یاقوتی رنگش متفکر به نظر می رسیدند. گفت: نتونستم اطلاعات زیادی در مورد اونها به دست بیارم. همه ی روزنامه های قدیمی رو روی میکروفیش ها بررسی کردم. چیز زیادب درباره ی خانواده ی من نوشته نشده بود؛ اونها جزء اون محفل های اجتماعی که روزنامه ها رو منتشر می کردن نبودن. در مورد نامزدی والدینم مطلبی دیدم و همینطور درباره ی خواهر زاده ام- سیتثیا.
    اسم خواهرزاده اش را با لحن تردید امیزی بر زبان می اورد. ادامه داد: تولد و ... مرگ مرگ من ثبت شده بود. قبر خودم رو پیدا کردم. در ضمن برگه ی پذیرش خودم رو از بایگانی اون اسایشگاه روانی کش رفتم. تاریخ ثبت شده در برگه ی پذیرش با تاریخ روی سنگ قبرم مطابقت داشت.
    نمی دانستم چه بگویم و بعد از مکث کوتاهی الیس به موضوعات پیش پا افتاده تری پرداخت.
    حالا کالن ها دوباره دور هم جمع شده بودند- به استثنای یک نفر. در منطقه ی دنالی در کنار تانیا و خانواده ی او در حال گذراندن تعطیلات بهاری دانشگاه کورنل بودند. من با اشتیاق زیادی حتی به بی اهمیت ترین جزئیات حرف های الیس گوش می کردم. او هیچ حرفی در مورد کسی که من بیشترین علاقه را به او داشتم نمی زد و من از این بابت خوشحال بودم. همین که در حال گوش کردن به ماجراهای خانواده ای بودم که زمانی رویای پیوستن به انها را در سرم می پروراندم برایم کافی بود.
    چارلی بعد از تاریک شدن هوا برگشت و حالا خسته تر از شب گذشته به نظر می رسید. اولین کاری که او قرار بود صبح روز بعد انجام دهد این بود که برای تشییع جنازه ی هری به منطقه ی لاپوش برود. برای همین بود که زود تر از حد معمول خوابید و من و الیس باز هم روی صندلی راحتی کنار هم نشستیم.
    ***
    صبح روز بعد وقتی که پیش از بالا امدن افتاب چارلی از پله ها پایین امد کمابیش شبیه به ادم غریبه ای شده بود. او لباس کهنه ای به تن داشت که تا ان موقع ندیده بودم ان را بپوشد. دگمه ها ی ژاکتش باز بودند حدس می زدم تنگ تر از ان باشد که دگمه هایش بسته شود. کروات او کمی پهن تر از مد روز بود . او پاورچین پاورچین به طرف در خانه رفت و سعی داشت ما را از خواب بیدار نکند. خودم را به خواب زدم تا او برود، همان کاری که الیس روی صندلی گهواره ای کرده بود.
    همین که چارلی از در خارج شد الیس بلند شد و نشست و لحاف از رویش افتاد. او لباس کامل به تن داشت.
    پرسید: خوب امروز قزازه چی کار کنیم؟
    -نمی دونم... ببینم توی ذهنت تصویری از اتفاق جالبی که در حال روی دادن باشه نمی بینی؟
    او لبخند زد سرش را تکان داد و گفت: چرا اما هنوز زوده که بخوام چیزی بگم.
    وقت زیادی که در لاپوش گذرانده بودم باعث شده بود از چیزهای بسیاری در خانه غفلت کنم و حالا تصمیم گرفته بودم کارهای عقب افتاده ام را انجام دهم. دلم می خواست کاری بکنم هرکاری که زندگی را برای چارلی اسانتر و خوشایندتر کند - شاید اگر امروز به خانه ی تمیز تر و مرتب تری برمی گشت کمی حالش بهتر می شد. اول به سراغ حمام و دستشویی رفتم جایی که بیشترین نشانه های تنبلی در ان هویدا بود.
    همچنان که مشغول کار بودم الیس به چهارچوب در حمام تکیه داده بود و با خونسردی سوالات زیادی را در مورد دوستان دبیرستانی من- یا بهتر بگویم دوستان دبیرستانی مشترکمان - می پرسید و می خواست بداند از زمان رفتن او چه اتفاقهایی برای انها روی داده است. چهره اش بی تفاوت و سرد بود اما وقتی متوجه شد من چیز زیادی برای گفتن به او ندارم کمی ناخشنود به نظر می رسید شاید هم مربوط به عذاب وجدانی بود که من بخاطر استراق سمع حرف های دیروز او و چارلی احساس می کردم.
    درون وان حمام نشسته بودم و در حالی که بازوهایم تا ارنج الوده به کف صابون شده بود مشغول مالیدن و تمیز کردن وان حمام بودم که ناگهان زنگ در به صدا در امد.
    بی درنگ نگاهی به چهره ی الیس انداختم. او بهت زده و کمی هم نگران به نظر می رسید که البته نکته ی عجیبی بود الیس هرگز جا نمی خورد.
    از همان طبقه ی بالا فریاد کشیدم: صبر کنین!
    بعد از جا بلند شدم و با عجله خودم را به دستشویی رساندم تا بازوهایم را بشویم.
    الیس که رگه ای از ناامیدی در لحن صدایش حس می شد گفت: بلا من کمابیش می تونم حدس بزنم که اون کیه و فکر می کنم که بهتره منو اینجا نبینه.
    پرسیدم: حدس می زنی؟
    از کی تا حالا الیس مجبور بود چیزی را حدس بزند؟
    الیس ادامه داد: اگه این تکرارِ خطای وحشتناک مربوط به پیش بینی های دیروزی ام باشه می تونم بگم که به احتمال زیاد جاکوب بلک یا یکی از... دوست هاش اون بیرون پشت در خونه ایستاده.
    به او خیره شدم و در حالی که نتیجه گیری می کردم گفتم: تو نمی تونی تصویر گرگینه ها رو ببینی؟
    او اخم کرد و گفت: اینطور به نظر می اد.
    واضح بود که این واقعیت او را ناراحت کرده بود... خیلی هم ناراحت!
    زنگ در دوباره به صدا در امد- دو زنگ سریع پیاپی که حاکی از بی صبری بود.
    گفتم: الیس تو مجبور نیستی جایی بری. تو قبل از همه به اینجا اومدی.
    خنده ی ملایم زنگ دارش چهره ی او را پوشاند- اما این لبخند حالت مرموذی داشت. بعد گفت: به من اعتماد کن -بودن من و جاکوب بلک توی یه اتاق کنار هم ایده ی چندان جالبی نیست.
    او بوسه ای بر گونه ی من نشاند و به سرعت وارد اتاق چارلی شد-و به زودی... شکی نداشتم که از پنجره بیرون رفته بود.
    زنگ در باز هم به صدا در امد.
    پایان فصل17
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #108
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 18
    تشییع جنازه.

    به سرعت از پله ها پایین رفتم و با حرکت تندی در را باز کردم.
    کسی به جز جبکوب نبود.آلیس، ختی بدون تصاویر ذهنی اش هم پیش بینی کننده خوبی بود.
    جیکوب در فاصله دو متری از در ایستاده و بینی اش را با حالت تنفر چین انداخته بود، اما جهره اش صاف و شبیه به نقاب بود. او نمی توانست من را فریب دهد،می توانستم برزش خفیف دست هایش را ببینم.
    امواج نامرئی دشمنی از او ساطع می شد.به یاد بعدازظهر وحشتناکی افتادم که او سام را به من تزجیح داده بود، و بعد احساس کردم چانه ام با حالتی تدافعی در واکنش به او تکان سختی خورد.
    اتومبیل ربیت جیکوب،کنار جدول خیابان در جا کار می کرد.جرید پشت فرمان نشسته بود و امبری هم کنار او روی صندلی سرنشین دیده می شد.معنای آنرا می دانستم: آنها وحشت داشتند از اینکه بکذارند او تنها به اینجا بیاید.غمگین و کمی آزرده شدم.کالن ها اینطور نبودند.
    وقتی او حرفی نزد، سرانجام من گفتم:هی.
    جیک لب هایش را جمع کرد و همچنان فاصله اش را از در حفظ نمود.چشم های او روی قسمت جلوی خانه چرخشی کردند.
    دندان هایم را به هم فشردم و گفتم:اون اینجا نیست، چیزی لازم داری؟
    با لحن تردید آمیزی گفت:تو تنهایی؟
    آهی کشیدم و گفتم:آره.
    می تونم یه دقیقه باهات حرف بزنم؟
    البته که می تونی جیکوب،بیا تو.
    جیکوب از روی شانه اش نگاهی به دوستانش در داخل اتومبیل انداخت . امری را دیدم که سرش را اندگی تکان داد.بنا به دلیل نامعلومی این حرگت امبری من را بسیار رنجاند.
    دندان هایم دوباره به هم قفل شد.زیر لب گفتم:ترسوی بزدل
    چشم های جیک به سرعت به طرف من برگشت و ابروهای سیاه و پرپشت او زاویه ترسناکی را بالای چشم های گودرفته اش تشکیل دادند.پچانه اش منقبض شد و به حالت قدم رو به راه افتاد راه دیگری برای توصیف نوع حرکت او وجود نداشت - او قدم به پیاده رو گذاشت و با بی اعتنایی از منار من گذشت و وارد خانه شد.
    قبل از اینکه در خانه را ببندم نگاه خیره ام را ابتدا به جرید و بعد به امبری دوختم،از نگاه تندی که به من انداختند خوشم نیامد.به راستی آنها فکر می کردند که من اجازه می دهم آسیبی به جیکوب برسد؟
    جیکوب داخل هال پشت سر من ایستاده و به پتوهایی که روی کف اتاق نشیمن وجود داشتند،خیره شد.
    با لحن کنایه آمیزی پرسید:مهمون داشتی؟
    با لحنی که به همان اندازه نیش دار و طعنه آمیز بود ، گفتم:اره.وقتی جیکوب این طور رفتار می کرد،از او خوشم نمی آمد.ادامه دادم:چه ربطی به تو داره؟
    او دوباره دماغش را طوری جین انداخت که گویی بوی ناخوشایندی به آن خورده باشد و پرسید:دوستت کجاست؟روی کلمه دوستت تاکید خاصی کرده بود.
    گفتم:چند تا صفارش داشت که باید انجام می داد.ببین جیکوب، تو چی می خوای؟
    به نظر می رسید که جیزی در اتاق او را عصبی کرده باشد - بازوهای درازش می لرزیدند.او به سئوال من جواب نداد.در عوض به طرف آشپزخانه رفت و با جشم های بی قرارش همه جا را از نظر گذراند.
    من دنبالش رفتم.او در مقابل پیشخوان کوتا ،جلو و عقب می رفت.
    خودم را سر راهش قرار دادم و پرسیدم:هی.او از راه رفتن بازایستاد و نگاه خیره اش را به من دوخت.ادامه دادم:مشکل تو چیه؟
    دوست ندارم اینجا باشم.
    این حمله اش نیشدار بود.تکانی خوردم و پشم های او جمع شدند.
    زیلب گفتم:پس متاسفم که مجبور شدی به انیجا بیای.پرا به من نمی گی به چی احتیاج داری که بعدش بتونی بری؟
    من فقط باید چند تا سئوال از تو بپرسم.زیاد طول نمی کشه.ما باید برای شرکت در تشییع جنازه برگردیم.
    باشه.پس زود بپرس.
    شاید رفتارم کمی غیر دوستانه بود، اما نمی خواستم بفهمد که این موضوع چقدر ناراختم می کرد.می دانستم که رفتار منصفانه ای ندارم.در هر حال من شب گذشته ،یک خون آشام - یا به قول او یک زالو - را به او ترجیح داده بودم.اول من راو را ناراحت کرده بودم.
    او نفس عمیقی کشید و ناگهان انگشت های لرزانش بی حرکت ماندند.نقاب آرامش برچهره اش کشیده شده بود.
    او گقت:یکی از کالن ها اینجا پیش توئه.
    بله،آلیس کالن.
    او سرش را متفکرانه جنباند و گفت:اون تا کی می خواد اینجا بمونه؟
    تا هر موقع که بخواد.
    هنوز حالت خصمانه ای در لخن صدایم وجود داشت.ادامه دادم:اینجا خونه ی خودشه.
    فکر می کنی بتونی ..... خواهش می کنم ... در مورد اون زن دیگه - ویکتوریا - به اون توضیح بدی؟
    رنگ صورتم پرید و گفتم:بهش گفتم.
    سری تکان داد و گفت:باید بدونی وقتی یکی از کالن ها اینجا باشه،ما فقط می تونیم مراقب منطقه خودمون باشیم.تو فقط توی اون منطقه می تونی از خطر دور بمونی.من دیگه نمی تونم از تو محافظت کنم.
    با صدای خفیفی گفتم:باشه.
    او نگاهش را از من دور کرد و بعد نگاهی هم از پنجره به بیرون انداخت.دیگر حرفی نزد.پرسیدم:تموم شد؟
    در حالی که چشم هایش به شیشه ی پنجره دوخته شده بود،جواب داد:فقط یه چیز دیگه.
    منتظر ماندم،اما او حرفی نزد.دوباره خودم پرسیدم:بله؟
    پرسید:بقیه کالن ها هم دارن برمی گردن؟این را با صدای سرد و آرامی پرسیده بود.این حالت او مرا به یاد آرامش همیشگی سام می انداخت.جیکوب رفته رفته شباهت بیشتری به سام پیدا می کرد...نمی دانستم چرا این موضوع تا این حد مرا ناراحت می کرد.
    حالا من حرف نمی زدم.او با نگاه پرسشگرش به طرف من برگشتو پرسید:خوب؟
    تلاش می کرد،اضطرابی را ،که پشت آن چهره آرام بود،پنهان سازد.
    سرانجام با بی میلی :نه، اونها بر نمی گردن.
    بی آنکه حالت چهره اش عوض شود،گفت:باشه.همین.
    چشم غره ای به او رفتم و آزردگش ام دوباره برزو کرد.گفتم:خوب حالا بدو،برو به سام بگو که اون هیولاهای ترسناک برای گرفتن شما نمی آن.
    باشه.هنوز آرام بود.
    این طور به نظر می آمد.جیکوب به سرعت از آشپزخانه خارج شد.منتظر ماندم تا صدای باز شدن در جلویی را بشنوم ،اما صدایی نشنیدم.می توانستم صدای تیک تاک ساعت روی اجاق آشپزخانه را بشنوم، و بار دیگر نرمی حرکات او مرا به حیرت انداخت.
    عجب مصیبتی،چگ.نه تواسته بودم در چنان مدت کوتاهی او را به کلی از خودم گریزان سازم؟
    آیا بعد از رفتن آلیس، او مرا می بخشید؟اگر نمی بخشید چه؟
    روی پیشخوان آشپزخانه خم شدم و صورتم را میان دست هایم پنهان کردم.پطور توانسته بودم همه چیز را خراب کنم؟اما مگر من چه کار عجیبی انجام داده بودم؟حتی بازنگری گذشته هم نتوانست راه بهتری را به من نشان بدهد.چگونه ممکن بود روش کامل و بی نقضی را برای رفتارم پیدا کنم؟
    جیکوب با صدای نگرانی صدا زد:بلا...؟
    من سرم را از میان دست هایم بیرون کشیدم و جیکوب را دیدم که با حالتی مردد در استانه آشپزخانه ایستاده بود.او برخلاف تصور من هنوز نرفته بود.فقط زمانی که درخشش قطره های شفاف اشک را در دست هایم دیدم،متوجه کریه ام شدم.
    آرامش از چهره ی جیکوب رفته بود،صورتش نکران و نا مطمئن بود.او به سرعت به عقب برگشت تا در مقابل من بایستد،بعد سرش را پایین آورد تا چشم هایش با چشم هایم در یک سطح قرار بگیرند.
    پرسید:دوباره همون کارو تکرار کردم،درسته؟
    با صدای شکسته ای پرسیدم:کدوم کار؟
    قولم رو شکستم، متاسفم.
    زیرلب گفتم:اشکالی نداره.این بار من شروع کردم.
    چهره اش در هم رفت.گفت: من نمی دونستم که تو چه احساسی نسبت به اونها داری.نباید بودن اونها در اینجا ، تا این حد باعث تعجب من می شد.
    می توانستم نفرت و بیزاری را دزچشم های او ببینم.می خواستم شخصیت آلیس را - آن گونه که بود - برایش شرح دهم، و از او در مقابل قضائت جیکوب دفاع کنم، اما حس خاصی به من هشدار داد که حالا زمان این کار نبود.
    بنابریان فقط تکرا کردممتاسفم.
    جیکوب گفت:بیا نگران این موضوع نباشیم،باشه؟اون فقط اومده سر بزنهودرسته؟اون به زودی میره و همه چیز به خالت عادی بر می گرده.
    با صدایی که ذره ای از درد و رنجم در آن هویدا نبود،پرسیدم:نمی تونم همزمان با هردوی شما دوست باشم؟
    او سرش را آهسته تکان داد و گفت:نه. فکر نمی کنم که بتونی.
    بینی ام را بالا کشیدم.و به پاهای بزرگ او خیره شدم و گفتم:تو که منتظر می مونی،مگه نه؟با وجودی که من آلیس رو هم خیلی دوست دارم تو باز هم دوست من مونی؟

    ص 416
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #109
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سلام سلام.
    سرم را بالا نیاوردم ،می ترسیدم جواب او را به آخرین سئوالم در پشم هایش ببینم.احتمالا بلند نکردن سرم کار درستی بود، چون حدود یک دقیقه طول کشید تا او با لحن تندی جواب بدهد : آره، من همیشه دوست تو می مونم ،مهم نیست عاشق کی و چی باشی.
    قول می دی؟
    قول می دم.
    احساس گردم بازوهایش دور من پیچیدند و من سرم را روی سینه اش گذاشتم و در حالی که هنوز فین فین می کردم گفتم: این طوری بهتره.
    او گفت:آره.بعد موعایم را بو کرد و ادامه داد:اَه!
    پرسیدم :چیه؟سرم را بلند کردم و دیدم دوباره بینی اش چین افتاده بود.پرسیدم:چرا همه دارن با من این کارو می کنن؟من هیچ بوی بدی نمی دم!
    او لبخند مختصری زد و گفت:چرا بو می دی.تو بوی اونها رو می دی.بوی خوشی به نظر میاد.اما در واقع تهوع آوره!و... خیلی سرد.دماغ منو می سوزونه.
    گفتم:واقعا.
    عجیب بود.آلیس بوی بی نهایت خوشی داشت.البته برای یک انسان.پرسیدم پس چرا آلیس هم فکر می کنه من وبی بدی میدم؟
    این حرف من لبخند را از جهره او محو کرد.گفت:شاید من هم بوی خوشی برای اون نداشته باشم.هاه.
    گفتم:خوب هردوی شما برای من بوی خوبی دارین.دوباره سرم را به سرش تکیه دادم.حتما بعد از رفتن او دلم به شدت برایش تنگ می شد.موقعیت بسیار دشواری بود.از یک طرف دلم می خواست آلیس برای همیشه پیش من بماند، اگر او از پیش من می رفت دچار مرگ مجازی می شدم؛اما از سوی دیگر چگونه می توانستم ندیدن جیکوب را - برای هر مدت زمانی - تحمل کنم؟دوباره اندیشیدم:عجب دردسری!
    جیکوب زمزمه کرد:دلم برات تنگ می شه.هر دقیقه.
    گویی ذهنش پژواک ذهن من بود.ادامه داد:امیدوارم که اون زود از اینجا بره.
    جیک،اصلا لازم نیست چنین وضعی وجود داشته باشه.
    آهی کشید و گفت: چرا لازمه بلا. تو ... اونو خیلی دوست داری.پس بهتره من هیچ کجا به اون نزدیک نشم.فکر نمی کنم بتونم نرمش لازم رو از خودم نشون بدم.اگه من پیمان رو بشکنم ،سام حسابی کفری میشه.و-لحنش نیش دار شد - و احتمالا من اگه دوست تو رو بکشم تو اصلا خوشحال نمی شی.
    وقتی این خرف را زد ، از او دور شدم.اما او فقط بازوهایش را دور من سفت تر کرد و مانع دورتر شدنم شد.بعد گفت:پشت کردن به حقیقت هیچ فایده ای نداره.واقعیت همینه که هست بلز.
    من از این واقعیت خوشم نمی اد.
    جیکوب یک بازویش را آزاد کرد تا بتواند دست قهوه ای بزرگش را زیر چانه من بگذارد و به من نگاه کند.گفت:آره.وقتی که من هم مثل تو انسان بودم،وضع بهتر بود، مگه نه؟
    آهی کشیدم.
    برای لخظه ای طولانی به یک دیگر خیره شدیم .داغی دست او پوستم را به سوزش انداخته بود.می دانستم که در صورت من ، چیزی به جز اندوه آمیخته به خسرت وجود نداشت.نمی خواستم همان موقع مجبور به خداحافظی کردن با او شوم.ولو برای مدت زمانی کوتاه.ابتدا حالت چهره او انعکاسی از چهره من بود.اما وقتی که هیچ کدام نگاهمان را از هم برنگرفتیم حالت چهره اش تغییر کرد.
    او مرا رها کرد و دست دیگرش را بالا آورد تا نوک انگشت هایش را روی گونه های من بکشد و آنها را تا چانه من بلغزاند.می توانستم لرزش انگشت هایش را حس کنم - البته، لرزشی که این بار همراه با خشم نبود.او کف دستش را روی گونه من فشرد طوری که صورت من بین انگشت های سوزان او به دام افتاده بود.
    نجوا کرد:بلا.
    من کاملا بی حرکت بودم.
    متقابلا به او خیره شدم.او جیکوب من نبود، اما می توانست باشد.چهره او آشنا و محبوب بود.از بسیاری از جنبه های مهم من او را خیلی دوست داشتم.او آرامش من ، و پناهگاه من بود.
    آلیس برگشته بود.اما این ئچیزی را عوض نمی کرد.عشق واقعی برای همیشه از دست رفته بود.شاهزاده دیگر برنمی گشت تا با بوسه ای مرا از خواب جادویی ام بیدار کند.در هرحال من یک شاهزاده خانم نبودم.
    جیکوب در حالی که چشم هایش را به چشم هایم دوخته بود، به طرف من خم شد و من هنوز مطلقا بلاتکلیف بودم.
    صدای گوش خراش زنگ تلفن، هر دوی ما را از جا پراند.اما باعث از بین رفتن تمرکز او نشد.او دستش را از زیر پانه من برداشت و آن را برای برداشتن گوشی تلفن دراز کزد.اما هنوز هم پشت همان دستش را محکم به چانه من چسبانده و صورتم را محکم نگه داشته بود.چشم های تیره او چشم های مرا رها نمی کرد.من بهدت زده تر از آن بودم که واکنشی نشان دهم یا حتی بتوانم از حواس پرتی او استفاده کنم.
    جیکوب با صدای گرفته اش که لحن آهسته و هیجان زده ای داشت فگفت:منزل رییس سوان.
    کسی در آن سوی خط چیزی گفت و جیکوب در یک لحظه تغییر حالت داد.او بلند شد و صاف نشست و دستش از روی صورت من پایین افتاد.چشم های او بی اعتنا و صورتش بی حالت شدند و من حاضر بودم روی باقیمانده ناچیز پس اندارم برای دانشگاه شرط ببندم که کسی جز آلیس در آن سوی خط نبود.
    خودم را جمع و حور کردم و دستم را برای کرفتن گوشی دراز کردم.جیکوب اعتنایی به من نکرد.
    اون اینجا نیست.لحن او تهدید آمیز بود.
    به نظر رسید که جیکوب جواب کوتاهی از آن طرف گرفته باشد،شاید هم درخواست کوتاهی برای اصلاعات بیشتر شنیده بود.چون با بی میلی گفت:اون توی مراسم تشییع جنازه اس.
    بعد جیکوب گوشی را گذاشت و زیر لب گفت:خون آشام کثیف.
    حالا خشم چهره او را که به طرف من برگشته بود،پوشانده بود.
    در حالی که نفس نفس می زدم،با عصبانیت گفتم:کی به تو گفت که گوشی رو برداری؟تو خونه من؟پشت تلفن من؟
    عصبانی نشو!اون مرد بود که گوشی را گذاشت.
    اون مرد؟اون کی بود؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #110
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    با نیشخندی گفت:دکتر کارلایل کالن.
    چرا نذاشتی باهاش صحبت کنم؟
    جیکوب با لحن سردی گفت:اون سراغ تورو نگرفت.
    چهره او صاف و بی حالت بود.اما دست هایش می لرزیدند.ادامه داد:اون پرسید که چارلی کجاست و من هم بهش گفتم.فکر نمی کنم بی ادبی کرده باشم.
    جیکوب بلک ،گوش کن ببین چی می گم....
    اما واضح بود که به من گ.ش نمی کرد.او به سرعت از روی شانه اش نگاه کرد،گویی کسی نام او ار از اتاق دیگر صدا زده باشد.بی اختیار من هم گوش کردم.اما چیزی نشنیدم.
    او با لحن تندی گفت:خداحافظ بلز.
    و به سرعت به طرف در جلویی رفت.
    به دنبال او دویدم و و گفتم:موضوع چیه؟
    و در همان لحظه او روی پاشنه هایش چرخی زد و به طرف من برگشت، و من محکم به او خوردم و دشنام های زیر لبی او را شنیدم.او دوباره چرخی زد و مرا به کناری هل داد.من تلو تلو خوردم و درحالی که به روی کف اتاق می افتادم، پایم به پای او گیر کزد.وقتی که او با حرکت تندی قصد آزاد کردن هر دو پایش را داشت با صدای اعتراض آمیزی گفتم:آخ ،اُخ.
    وقتی که او با شتاب به سوی در پشتی خانه می رفت ، تلاش کردم روی پاهایم بایستم.او ناگهان در جای خود خشکید
    آلیس بی حرکت پایین پله ها ایستاده بود.
    او با صدای خفه ای گفت:بلا.
    به زحمت از جا بلند شدم و به سرعت خودم را کنار او رساندم.چشم های او مبهوت بودند و به جای د.ری نگاه می کردند.چهره او افسرده و سفید تر از رنگ استخوان شده و آشوبی درونی اندام ظرفش را به لرزه انداخته بود.
    فریاد کشیدم:آلیس چی شده؟
    دست هایم را روی چهره اش گذاشتم تا او را آرام کنم.
    ناگهان چشم های او روی چشم های من متمرکز شدند.پتنها یک کلمه را زمزمه کرد:ادوارد.
    بدن من بسیار سریع تر از ان چه که ذهنم می توانست با معانی ضمنی پاسخ او سازگار شود،واکنش نشان داد.ابتدا نمی دانشتم که اتاق به دور سرم می چرخید یا اینکه غرش تهی درون گوش هاین از کجا می آمد.ذهنم به تقلا افتاده بود و نمی توانست حالت مبهم چهره آلیس و ارتباط آن با ادوارد را درک کند.در همان حال بدنم تکان می خورد و من در جست و جوی آرامش برخاسته از ناهشیاری بودم ،قبل از آنکه واقعیت چهره اش را به من بنماید.
    ناگهان صدای خشمگین جیکوب در گوشم پیچید، که رشته ای از دشنام های نامفهوم را زیر لبی بر زبان می آورد.ناخشنودی مبهمی وجودم را در برگرفت.واضح بود که دوستان جدیدش اثر بدی روی او گذاشته بودند.
    بدون اینکه بدانم چگونه به آنجا آورده شده بودم، ناگهان خودم را روی صندلی احتی یافتم و جیکوب همچنان در حال فحش دادن بود.مثل این بود که زمین لرزه ای اتفاق افتاده باشد.صندلی در زیر من می لرزید.
    با لحن مصرانه ای از آلیس پرسید:چه بلایی سر اون اوردی؟
    آلیس توجهی به او نکرد و گفت:بلا؟بلا عجله کن باید به سرعت بریم.
    جیکوب با لحن هشدار دهنده ای گفت:برو عقب.
    آلیس با لحن آمرانه ای گفت:آروم باش، جیکوب بلک.تو که نمی خوای درست کنار بلا تبدیل به ...بشی.
    او با لحن تندی جواب داد:فکر نمی کنم حفظ کردن تمرکزم کار سختی باشه.
    اما صدایش کمی سردتر شده بود.
    با صدای ضعیفی گفتم:آلیس؟چه اتفاقی افتاده؟
    این سئوال را پرسیدم، ولی نمی خواستم جواب آن را بدانم.
    او با شیونی ناگهانی گفت:نمی دونم.مغلوم نیست اون...ادوارد...تو چه فکریه؟
    با وجود سرگیجه ای که داشتم ،کوشیدم تا بر خودم مسلط باشم.بعد متوجه شدم برای حفظ تعادلم بازوی جیکوب را محکم گرفته ام.این او بود که می لرزید،نه صندلی راحتی!
    وقتی چشم های من آلیس را پیدا کردند،او در حال ئر آوردن تلفن نقره ای کوچکی از درون کیفش بود.انگشت های او با چنان سرعتی مشفئل شماره گیری بودند که نمی شد آنهارا تشخیص دادو
    کلمات با سرعت زیادی از دهانش خارج می شدند:رز،من همین حالا باید با کارلایل حرف بزنم.باشه،همین که برگشت بهش بگو.نه،اون موقع من سوار هواپیما هستم.ببینم،خبری از ادوارد شنیدی یا نه؟
    حالا الیس مکث کرده بود و گوش می داد.چهره اش لحظه به لحظه حیرت زده تر می شد.دهانش از شدت وحشت باز شد و صدایی شبیه به اوه از آت خارج گردید.تلفن در دست های او می لرزیدند.
    نفس زنان پرسید :چرا؟چرا باید تو این کارو بکنی؟
    جواب رزالی هرچه که بود،باعث شد چانه الیس از عصبانیت سخت شود.چشم هایش برقی زدند و جمع شدند.
    بعد با لحن تلخی گفت:اما تو در هر دو مورد اشتباه می کنی،رزالی؛فکر نمی کنی این طوری مشکلی پیش بیاد؟... آره درسته.حال بلا کاملا خوبه - من اشتباه می کردم...داستانش درازه....اما تو هم در اون مورد اشتباه می کنی،من برای همین تلفن کردم...آره،این دقیقا اون چیزیه که من دیدم.
    صدای الیس بسیار گرفته به نظر می رسید و لب هایش از روی دندان هایش به عقب برگشته بودند.او گفت:رز،یه کمی برای این کار دیر شده.پشیمونی خودت رو برای کسی نگه دار که اونو باور کنه!
    الیس با حرکت سریع انگشتانش تلفن را به تندی قطع کرد.وقتی به طرف من برگشت،چشم هایش معذب بودند.
    به سرعت فریاد زدم:الیس.
    هنوز نمی توانستم صبر کنم تا او حرف بزند.باید چند لحظه دیگر صبر می کردم تا حرف های او را بشنوم....حرف هایی که ممکن بود باقیمانده زندگی مرا نابود کند.
    گفتم:الیس،کارلایل برگشته.اون درست پیش از اومدن تو تلفن....
    او با حالت مبهمی به من خیره شد و با لحن بی احساسی پرسید:کفتی کی تلفن کرده بود؟
    نیم دقیقه قبل از اینکه سر و کله ی تو اینجا پیدا بشه.
    اون چی گفت؟
    حالا او کاملا متمرکز شده بود و منتظر جواب من بود.
    من با اون صحبت نکردم.چشم هایم روی جیکوب لغزیدند.
    الیس نگاه خیره نافدش را به طرف او چرخاند.جیکوب تکانی خورد، اما از کنار من دور نشد.او با خالت عجیبی نشسته بود و گویی قصد داشت بدنش را همچون سپر محافظی در مقابل من نگه دارد.
    جیکوب با لحن آزرده ای زیر لب گفت:اون سراغ چارلی رو گرفت و من بهش گفتم که چارلی اینجا نیست.
    الیس با اصرار پرسید:همش همین بود؟لحن او بسیار سرد بود.
    جیموب با لحن تندی جواب داد:بعد اون تلفن رو قطع کرد.
    لرزشب به سمت پایین ، ستون فقرات جیکوب را در بر گرفت و همزمان با آن من هم لرزیدم.
    به جیکوب یاد آوری کردم: تو بهش گفتی که چارلی برای تشییع جنازه رفته.
    الیس با حرکت تندی سرش را به طرف من چرخاند و پرسید:جیکوب دقیقا چه کلمه هایی رو به کار برد؟
    گفتم:جیکوب گفت اون اینحا نیست. و وقتی کارلایل خواست بدونه که چارلی کجاست جیکوب گفت رفته تشییع جنازه.
    الیس ناله ای کرد و زانو زد.
    زیر لب گفتم:الیس جریان رو به من بگو.
    او با ناامیدی گفت:اون کارلایل نبوده که زنگ زده.
    جیکوب در کنار من با صدای غرش مانندی گفت:می خوای بگی من دروغگو هستم؟
    الیس توجهی به او نکرد و نگاهش را روی صورت مبهوت من نگه داشت.
    بعد با زمزمه ی خفه ای گفت:اون ادوارد بوده.فکر می کنه تو مردی.
    ذهن من دوباره به کار افتاد.ابنها کلمه هایی نبودند که من از آنها وحشت داشتم،آراکش ذهنم را انباشت.آهی از سر آسودگی کشیدم و کفتم: رزالی به اون کفته که من خودم رو کشتم. درسته؟
    الیس گفت:آره.
    هنوز هم برق عجیبی در چشم هایش دیده می شد.
    بعد ادامه داد:رزالی در دفاع از خودش گفت واقعا این طور فکر کرده.اونها بیش از حد به قوه تخیل من متکی شده ان.اون هم تخیلی که این قدر نقص داره.البته رزالی هم بدش نمی اومده که با دادن این خبر اونو از پا بندازه!یهنی اون متوجه نبوده... یا اهمیت نمی داده که...؟
    وحشت صدای او را رفته رفته محو کرد.
    گفتم :و وقتی ادوارد به اینجا نلفن کرد، فکر کرده که منظور جیکوب تشییع جنازه من بوده.
    فکر ینکه من فقط جند سانتی متر با صدای ادوارد فاصله داشتم ،چون نیش در جانم فرو رفت.ناخن هایم به بازوی جیکوب فرو رفتند، اما او تکان نخورد.
    الیس با حالت عجیبی به من نگاه کرد و زیر لب گفت:تو ناراحت نیستی.
    گفتم:خوب اون واقعا وقت خیلی بدی رو برای زنگ زدن به اینجا انتخاب کرده، اما همه چیز درست میشه.دفع ی دیگه که به اینجا زنگ بزنه، یه نفر بهش می گه که ...واقعا ... چه اتفاقی..
    جمله ام را ناتمام کذاشتم.نگاه خیره الیس کلمه ها را در گلوی من حبس کرده بود.
    چرا او تا این حد وحشت کرده بود؟چرا افسوس و هراس چنین چهره او را درهم پیچیده بود؟حرف هایی که پشت تلفن به رزالی گفته بود چه معنایی داشتند؟چیزی در مورد انچه او در ذهنش دیده بود...و پشیمانی رزالی؛ممکن نبود رزالی به خاطر اتفاقی که برای من افتاده بود پشیمان باشد.اما اگر او به خانواده خودش ...به برادرش...صدمه رسانده بود....
    الیس زیر لب گفت:بلا،ادوارد دوباره زنگ نمی زنه.اون حرف رزالی رو باور کرده.
    به زحمت گفتم:متوجه نمی شم.
    دهانم واژه ها را در سکوت شکل می داد.اما نمی توانستم برای تلفظ آنها هوا را ار دهانم بیرون برانم تا الیس را وادار کنم منظورش را توضیح دهد.
    الیس گفت:ادوارد تو راه ایتالیاست!
    زمان لازم برای درک این جمله به اندازه یک تپش قلب بود.
    صدای ادوارد دوباره به سوی من بازگشته بود.اما این بار صدای او تقلید بی نقصی از توهمات من نیود.این بار ، صدای ضعیف او را با لحن بی تفاوت خاطره هایم می شنیدم.اما همین کلمه ها برای شرحه شرحه کردن سینه ام و ایجاد حفره بزرگی در آن کافی بودند.کلمه هایی که می تواستم روی همه داشته ها و نداشته هایم شرط ببندم که او عاشق من بود!!!!
    زمانی که او با تماشای مرگ رومئو و ژولیت در همین اتاق به من کفته بود:
    راستش،من نمی تونستم بدون تو زنده بمونم.اما نمی دونستم که چطور باید این کارو بکنم...مطمئن بودم که امت و جسپر هیچ کمکی در این مورد به من نمی کردن...بنابریان تو این فکر بودم که به ایتالیا برم و خونوادهی ولتوری رو تحریک کنم ....کسی اونها رو تحریک نمی کنه،مگه اینکه قصد مردن داشته باشه....
    مگه اینکه قصد مردن داشته باشه.

    با صدایی شبیه به فریاد گفتم:نه.
    بعد از زمزمه هایی که کرده بودم،این فریاد چنان بلند به نظر می رسید که همه ما از جمله خودم از جا پریدیم.با تجسم چیزی مه الیس در ذهنش دیده بود، خون به چهره ام دوید و باز فریاد زدم:نه!نه!نه!نه!اون نمی تونه!اون نمی تونه این کارو بکنه!
    الیس گفت:همین که دوست تو تایید کرد دیگه برای نجات تو دیر شده،اون تصمیم خودشو گرفت.
    گفتم:اما اون....اون منو ترک کرد!اون دیگه منو نمی خواست!حالا دیگه چه فرقی می کنه؟اون می دونست که من بالاخره یه موقعی می میرم!
    الیس با صدای آهسته ای کفت:فکر می کنم اون هیچ وقت قصد نداشت بیشتر از تو زنده بمونه.
    فریاد کشیدم:اون چطور جرات کرده؟
    حالا روی پاهایم ایستاده بودم و جیکوب نیز با خالت نامطمئنی بلند شده بود تا خودش را بین من و الیس قرار دهد.
    با بی صبری ناامیدانه ای بدن لرزان جیکوب را با آرنجم کنار زدمو گفتم:اوه.از سر راه برو کنار جیکوب!
    با لحن ملتمسانه ای به الیس گفتم:پی کار باید بکنیم؟
    حتما راهی وجود داشت.
    ادامه دادم:نمی تونیم به ادوارد تلفن کنیم؟کارلایل می تونه؟
    او سرش را تکان داد و گفت:این اولین کاری بود که من کردم.
    بعد دوباره زمزمه کرد:ادوارد تلفن خودشو توی شهر ریو {ریو rio ،شکل خلاصه شده ریودوژانیروriodejaniero است که نام بندری بزرگ در جنوب شرقی کشور پهناور برزیل می باشد و پیش تر پایتخت این کشور بوده است.د رمتن داستان اوایل فصل 17 ،الیس در پاسخ به سئوال چارلی در مورد ادوارد به او می گوید که آخرین بار او را در آمریکای جنوبی دیده است.و از ادامه داستان چنین برمی آید که ادوارد پس از دور انداختن تلفن همراه خود به درون سطل زباله ای در شهر ریو راهی ایتالیا شده است.(مترجم)}داخل یه سطل آشعال کذاشته بود.یه نفر غریبه جواب داد.
    گفتم:همین حالا گفتی که باید عجله کنیم،عجله برای چه کاری؟بیا همون کارو بکنیم،هرچی که باشه!
    بلا!من - من فکر نمی کنم که بتونم از بخوام ....
    اون با تردید جمله اش را ناتمام کذاشت.
    با لحن آمرانه ای گفتم:بخواه.
    او دست هایش را روی شانه هایم گذاشت و من را بی حرکت نگه داشت.انگشت هایش را با بی قراری و به وطر نامنظمی تکان می داد تا بتواند روی واژه ها تاکید کند:شاید همین حالا هم خیلی دیر شده باشه.من اون در حالی دیدم که داشت به سراغ خونواده ولتوری می رفت... و تو فکر مردن بود.
    هر دوی ما تکانی خوردیم و ناگهان چشم هایم دیگر چیزی را نمی دیدند.سراسیمه پلک می زدم تا اشک هایم را کنار بزنم.الیس ادامه داد:همه چیز به تصمیم اونها بستگی داره.تا وقتی که تصمیمی نگرفته باشن،من نمی تونم چیزی رو ببینم.اما اکه جوابشون منفی باشه،که احتمالش هست - چون آرو شیفته ی کارلایل هست و نمی خواد باعث ناراحتی اون بشه - ادوارد نقشه ی دیگه کشیده.اعضای اون خونواده به شدت از شهر زیرزمینی خودشون محافشت می کنن.ادوارد فکر می کنه که اگه کاری برای به زدن آرامش اونحا انحام بده؛اونها وارد عمل می شن تا جلوشو بکیرن و البته در این مورد درست فکر کرده.اونها حتما این کارو می کنن.
    ص 426
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 11 از 13 نخستنخست ... 78910111213 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/