فصل17
مهمان
مهمان من که به طور غیرعادی بی حرکت و رنگ پریده به نظر می رسید چشمهای درشت و سیاه رنگ خود را به من دوخته بود. او بدون کوچکترین حرکتی در وسط هال ایستاده و زیبایی اش غیرقابل تصور بود.
برای لحظه ای زانوهایم لرزیدند و چیزی نمانده بود نقش زمین بشوم. سپس به او تکیه کردم و بعد در حالی که در اغوش او می افتادم فریاد زدم: الیس اوه الیس!
فراموش کرده بودم بدن او چقدر سخت بود مثل این که با سر به دیوار سیمانی برخورد کرده باشم.
الیس با لحنی که بطور عجیبی امیخته به اسودگی و شگفتی بود گفت: بلا؟
بازوهایم را محکم دور بدن او حلقه کردم و با نفس های تندی عطر پوست او را تا انجا که می توانستم به درون سینه ام کشیدم. این عطر به هیچ چیز دیگری شباهت نداشت- نه شبیه به بوی گل بود نه شبیه به بوی ادویه یا مرکبات یا مُشک. این رایحه با بوی هیچ عطر دیگری در دنیا قابل مقایه نبود. مشابهی برای ان در حافظه ام وجود نداشت.
بی انکه متوجه شوم نفس زدن من به چییز دیگری تبدیل شده بود- فقط متوجه شدم که هق هق می گریستم و الیس مرا به طرف صندلی راحتی در اتاق نشیمن می برد. او روی صندلی نشست و مرا در اغوش خودش نشاند. مثل این بود که روی سنگ سردی کز کرده باشم اما سنگی که به نحو ارامش بخشی به شکل بدن من در امده و ان را دربر گرفته بود. او با ریتم ملایمی پشتم را می مالید و منتظر بود تا من بر خودم مسلط شوم.
با هق هق گریه گفتم: من... متاسفم من فقط... از دیدن تو... خوشحالم!
-مشکلی نیست بلا. همه چی مرتبه.
با گریه گفتم: اره.
و بعد از مدت ها به نظر می امد که حق با او باشد.
الیس اهی کشید و گفت: من فراموش کرده بودم که تو چقدر خوشحال هستی.
لحن صدایش حاکی از ناخشنودی او بود.
با چشم های گریان خودم به او نگریستم. گردن الیس سخت بود و از من سخت نگه داشته شده بود. لب هایش محکم بهم چسبیده بودند و چشم هایش به سیاهی قیر بودند.
وقتی متوجه اصل موضوع شضدم نفس نفس زنان گفتم: اوه.
او تشنه بود! و من بوی اشتهااوری داشتم. مدتی بود که فکر کردن به این موضوع را فراموش کرده بودم. گفتم: می بخشی.
الیس گفت: تقصیر خودمه. مدت هاست که شکار نکردم. نباید صبر کنم که تا این حد تشنه بشم. اما امروز عجله داشتم.
بعد نگاه سوزانی به من انداخت و گفت: خوب از کجا شروع کنیم؟ دوست داری برام توضیح بدی که چطور زنده موندی؟
این حرف او باعث حیرت من شد و هق هق گریه ام را متوقف کرد. بی درنگ دریافتم که چه اتفاقی افتاده بود و چرا الیس اینجا بود.
اب دهانم را با صدای بلندی فرو بردم و گفتم: تو دیدی که من افتادم.
-نه.
و در حالی که چشمهایش تنگ شده بودن اضافه کرد: من دیدم که تو پریدی.
لبهایم را جمع کردم و سعی کردم توضیحی پیدا کنم که به نظر احمقانه نیاید.
الیس سرش را تکان داد و گفت: بهش گفتم که این اتفاق می افته اما اون حرف منو باور نکرد و گفت" بلا قول داده" الیس با چنان مهارتی صدای ادوارد را تقلید کرده بود که من از حیرت خشک شدم. درد تمام بالاتنه ام را در بر گرفته بود. الیس به تقلید صدای ادوارد ادامه داد: " لازم نیست تو دنبال اینده ی اون بگردی؛ ما به اندازه ی کافی بهش صدمه زدیم."
الیس ادامه داد: اما اگه من دنبال چیزی نگردم دلیل نمی شه که نتونم اونو ببینم. من تورو نمی پاییدم قسم می خورم بلا. موضوع فقط اینه که من به تو عادت کرده ام بهت خو گرفته ام... وقتی پریدن تورو دیدم دیگه تامل نکردم فقط سوار هواپیما شدم. می دونستم که ممکنه خیلی دیر برسم اما نمی تونستم یچ کاری نکنم. و بعد به اینجا رسیدم و فکر کردم شاید بتونم یه جوری به چارلی کممک کنم.
الیس دوباره سرش را تکان داد این بار با حیرت. بعد با نگرانی ادمه داد: من تو رو دیدم که وارد اب شدی و منتظر موندم که بیرون بیای. اما تو بیرون نیومدی. چه اتفاقی افتاد؟ و تو چطور تونستی این کارو با چارلای بکنی؟ اصلا فکر کرده بودی که این کار تو چه بلایی سر اون می اره؟ و همینطور به سر برادر من؟ تو اصلا می دونی که ادوارد...
همین که الیس نام او را به زبان اورد حرف او را قطع کردم. می توانستم بگذارم حرفش را ادامه بدهد حتی با وجود اینکه می دانستم دچار سوء تفاهم شده بود. می توانستم همچنان به صدای زیبای ناقوس وار ا گوش کنم. اما دیگر وقت ان بود که حرف او را قطع کنم.
-الیس من قصد خودکشی نداشتم.
با تردید به من نگاه کرد و گفت: می خوای بگی که تو از روی صخره نپریدی؟
-نه اما...
چهره ام را در هم کشیدم و گفتم: فقط قصد تفریح داشتم.
سایه ای از ابهام چهره اش را پوشاند.
با اصرار گفتم: من چند تا از دوستهای جاکوب رو موقع پریدن از صخره دیده بودم. به نظر... لذت بخش می اومد... من هم حوصله ام سر رفته بود...
او منتظر ماند.
-من به تاثیری که ممکن بود طوفان روی جریانهای دریایی داشته باشه فکر نکرده بودم. راستش من اصلا زیاد به فکر اب نبودم.
الیس حرف مرا باور نکرده بود. می توانستم در چشمهای او ببینم که هنوز فکر می کرد من سعی کرده بودم خودم را بکشم. سعی کردم از مسیر دیگری وارد شودم. گفتم: خوب اگه تو فرو رفتن منو توی اب دیدی پس چرا جاکوب رو ندیدی؟
او با پریشانی سرش را به یک طرف خم کرد.
ادامه دادم: درسته که اگه جاکوب به دنبال من توی اب نپریده بود احتمالا غرق شده بودم- خوب باشه حتما غرق شده بودم- اما اون این کارو کرد و منو از اب بیرون کشید و فکر می کنم منو با خودش به ساحل کشوند گرچه اون موقع من بیشتر تو حال بیهوشی بودم. وقتی اون منو از اب بیرون کشید بیشتر از یه دقیقه زیر اب نمونده بودم. چطور شده که تو این صحنه رو ندیدی؟
او با حیرت اخم کرد و پرسید: یه نفر تورو از اب بیرون کشید؟
-اره جاکوب منو نجات داد.
با چشمهای کنجکاوم طیف اسرارامیزی از احساسات را که از روی چهره اش می گذشتند دیدم. چیزی او را ناراحت کرده بود- شاید تصویرهای ناقص ذهنی اش؟ اما مطمئن نبودم. ناگهان به طرف من خم شد و شانه ام را بویید.
خشکم زد.
زیرلب گفت: مسخره بازی در نیار.
بعد باز هم شانه ام را بو کرد.
پرسیدم: چی کار می کنی؟
بی توجه به سوال من پرسید: همین الان اون بیرون کی پیش تو بود؟ به نظر می رسید که جر و بحث می کردین.
-جاکوب بلک. اون... یه جورایی بهترین دوست منه. حداقل یه زمانی بود...
و در همان حال به چهره ی خشمگین و ناخشنود جاکوب فکر کردم و نمی دانستم که دیگر من و او چه نسبتی با هم داشتیم.
الیس سرش را تکان داد و به نظر می امد که غرق در افکارش بود.
-چیه؟
-نمی دونم. نمی دونم معنیش چیه؟
-خوب حداقل معنیش اینه که من نمردم.
او چشم هایش را چرخی داد و گفت: اون احمق بود که فکر می کرد تو تنهایی می تونی جون سالم در ببری. تاحالا کسی رو ندیدم که اینطور ابلهانه جونش رو به خطر بندازه.
خاطر نشان کردم: من که زنده موندم.
الیس به کس دیگری می اندیشید. پرسید: اگه جریان اب برای تو شدید بود پس این جاکوب چطوری از عهده اش بر اموده؟
-جاکوب... قویه.
او بی میلی من برای ادامه ی بحث را در لحن صدایم تشخیص داد و ابروهایش را بالا برد.
لحظه ای لبم را به دندان گرفتم. ایا این یک راز بود یا نه؟ و اگر بود بزرگترین هم پیمان من چه کسی بود؟ جاکوب یا الیس؟
رازداری بسیار مشکل به نظر می امد. جاکوب همه چیز را می دانتست چرا باید حقیقت را از الیس پنهان می کردم؟
گفتم: می دونی خوب اون... یه جور گرگینه است.
این جمله را با لحن شتابزده ای گفته بودم. ادامه دادم: وقتی خون اشام ها به ایم منطقه بیان کوئیلوت ها به گرگینه تبدیسل می شن. اونها کارلیسل رو از گذشته های دور می شناسن. ببینم تو هم اون موقع با کارلیسل بودی؟
الیس برای لحظه ای به من خیره ماند و بعد به خودش مسلط شد و در حالی که به تندی پلک می زد گفت: خوب حالا می فهمم که چرا شونه ات این بورو می ده. اما این می تونه روشن کنه که من چرا اون رو ندیدم؟
او اخم کرد و پیشانی اش که به رنگ چینی بود چین افتاد.
تکرار کردم: بو؟
او با حواس پرتی و در حالی که هنوز اخمش باز نشده بود گفت: تو بوی خیلی بدی می دی! گفتی گرگینه؟ مطمئنی؟
با لحن مطمئنی گفتم: کاملا
و با به یاد اوردن صحنه ی نبرد پُل و جاکوب به خودم لرزیدم. ادامه دادم: حدس می زنم اخرین باری که گرگینه ها اینجا توی فرکس زندگی می کرده ان و کارلیسل هم اینجا بوده تو باهاش نبودی.
الیس که هنوز در افکار خودش غرق بود گفت: نه. اون موقع من هنوز کارلیسل رو پیدا نکرده بودم.
ناگهان چشم های او گشاد شدند و با حیرت به طرف من برگشت و به من خیره شد و گفت: بهترین دوست تو یه گرگینه اس؟
با شرمساری سرم را تکان دادم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)