زمزمه کنان گفتم:باشه.
در بین راه از من پرسید:هی،راستی چی شد که جیک دستور رو زیر پا گذاشت؟
گفتی .....چی رو زیر پا گذاشت؟
اِ....حکم داده شده رو.می دونی....اون نباید راز ما رو فاش می کرد.چی شد که موضوع رو به تو گفت؟
اوه.منظورت اینه؟
و در همان حال به یاد آوردم که شب گذشته جیکوب قصد داشت واقعیت را از گلویش بیرون بکشد.گفتم:اون به من نگفت.من درست حدس زدم.
امبری لب هایش را جمع کرد و در حالی که بهت زده به نظر می رسید گفت:هوم.فکر می کنم همین طور بوده باشه.
پرسیدم:کجا داریم می ریم؟
به خونه امیلی،دوست دختر سام...نه،حالا دیگه نامزدشه،فکر می کنم.بعد از اینکه سام اون دوتا رو به خاطر اتفاقی که افتاد گوشمالی بده،به اونجا میان تا ما رو ببینن.تازه پل و جیک باید کمی لباس برای خودشون جور کنن.البته اگه لباسی برای پل مونده باشه.
پرسیدم:امیلی جریان شما رو می دونه...؟
آره.راستی سعی کن به امیلی خیره نشی،چون سام ناراحت می شه.
اخم کردم و پرسیدم:چرا باید به اون خیره بشم؟
امبری که ناراحت به نظر می رسید ،جواب داد:همون طور که خودت الان دیدی،پرسه زدن دوروبر گرگینه ها خطرات خاص خودشو داره.
بعد به سرعت موضوع را عوض کرد و ادامه داد:هی راستی از اتفاقی که توی چمنزار برای اون زالو ی موسیاه افتاد ،ناراحت که نشدی؟به نظر نمی اومد که اون دوست تو باشه،اما...
جمله اش را نا تمام گذاشت و شاه هایش را بالا انداخت.
نه.اون دوست من نبود.
خوبه ما قصد نداشتیم شروع کنیم....می دونی،نمی خواستیم پیمان رو بشکنیم.
اوه.آره،جیک یه بار در مورد اون پیمان با من حرف زد،خیلی وقت پیش.چرا کشتن لورنت شکستن پیمان به حساب می آد؟
او صدایی حاکی از ناخشنودی از بینی اش خارج و تکرار کرد:لورنت!
گریا از اینکه اون خون آشام اسمی داشت ،تعجب کرده بود.
او کفت:در واقع ، اون موقع ما توی قلمرو کالن ها بودیم.ما اجازه نداریم که به هیچ کدوم از اونها حمله کنیم،منظورم کالن هاست.حداقل نه در خارج از محدوده خودمون.مگه اینکه اول اونها پیمان رو بشکنن.ما نمی دونستیم که اون موسیاه از بستگان اونها بود یا نه.به نظر می اومد که تو اونو می شناختی.
اونها چطور ممکنه که پیمان رو بشکنن؟
اگه انسانی رو گاز بگیرن .... جیک زیاد دوست نداشت که کار به جاهای باریک بکشه.
اوه.اوم،متشکرم.خوشحالم که شما زیاد منتظر نموندین و توی چمنزار به کمک من اومدین.
باعث افتخار ما بود.
به نظر می رسید که این حرف را جدی زده باشد.
امبری قبل از اینکه به جاده خاکی باریکی بپیچد،از کنار شرقی ترین خانه دهکده گذشت و در همان حال گفت:ماشینت کم سرعته.
متاسفم.
در انتهای خیابان خانه بسیار کوچکی دیده می شد مه مغلوم بود زمانی نمای خاکستری رنگی داشته است.در کنار در آبی رنگ و فرسوده خانه، تنها یک پنجره باریک دیده می شد، اما گلدانی که در قسمت پایین قاب پنجره ساخته شده بود،پر از گل های همشیه بهار نارنجی و زرد بود که نمای خانه را با نشاط جلوه می داد.
امبری در اتومبیل را باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:اوم...امیلی در حال آشپزیه.
جرید از پشت اتومبیل بیرون پرید و به طرف خانه راه افتاد،اما امبری با دستی که بر سینه او گذاشت،مانعش شد.بعد نگاه معنی داری به من انداخت و گلویش را صاف کرد.
جرید گفت:کیف پولم پیشم نیست.
اشکالی نداره،من یادم نمی ره.
آنها بر تنها پله جلوی خانه پا گذاشتند و بدون در زدن وارد شدند.من با گم رویی آنها را دنبال کردم.
بخش عمده ای از اتاق جلویی ،مثل خانه بیلی ،به آشپزخانه اختصاص داشت.زن جوانی با پوست شفافی به رنگ قهواه ای مایل به قرمز ،و موهای صاف کاملا سیاه،پشت پیشخوان کنار طرفشویی ایستاده بود و کیک های گرد و بزرگی را از درون ظرفی از جنس قلع بیرون می آورد و انها را روی بشقاب کاعذی می گذاشت.برای یک لحظه فکر کردم دلیل اینکه امبری به من گفته بود تا به او خیره نشوم این بود که او بسیار زیبا بود.
او پرسید:بچه ها گرسنه تونه؟
صدای او بسیار دلنشین بود.وقتی برگشت تا با ما روبه رو شود،لبخند نیمی از صورتش را پوشانده بود.
سمت راست چهره او سه خراش بزرگ و قرمز از محل رشد مو هایش به طرف چانه اش کشیده شده بود.یکی از خراش ها به طرف پایین پشم راست تیره رنگ او که شکلی شبیه به بادام داشت، رفته بود و یکی دیگر به طرف سمت راست دهانش کشیده شده و در انجا اخم دایمی ایجاد کرده بود.
در حالی که از هشدار امبری احساس خوشحالی می کردم،به سرعت چشم های خودم را به نان های گردی که در دست او بودند برگرداندم.آنها بوی بسایر خوبی داشتند،شبیه به بوی گیاه یا میوه قره قاط(blueberry).
امیلی با تعجب گفت:اوه این دیگه کیه؟
سرم را بالا آوردم و در حالی که سعی می کردم روی سمت چپ چهره او متمرکز شوم،به او نگاه کردم.جرید در حالی که شانه اش را بالا می انداخت.گفت:بلا سوان.
ظاهرا پیش تر در مورد من ضحبت کرده بودند.امیلی پرسید:کس دیگه ای هم هست که موضوع رو بدونه؟
اما جوابی نشنید.
بعد زیر لب گفت:بذارین جیکوب خودش یه راه حلی برای این موضوع پیدا کنه.
او به من خیره شد و هیچ کدام از دو طرف صورت او -که معلوم بود زمانی زیبا بوده است-حالت دوستانه ای نداشت.بعد گفت:پس،دختر خون اشام تویی.
بدنم خشک شد و گفتم:آره ،تو دختر گرگی هستی؟
او خندید.امبری و جرید هم همین طور.سمت چپ چهره او گرم شد.گفت:فکر کنم باشم.بعد به طرف جرید برگشت و پرسید:سام کجاست؟
اومدن بلا...اِ...امروز صبح باعث تعجب پل شد.
امیلی چشم سالمش را چرخی داد و گقت:آه پل
آهی کشید و ادامه داد:فکر می کنی دیر برگردن؟دیگه داشتم پختن تخم مرغ ها رو شروع می کردم.
امبری گفت:نگران نباش .اگه اونها دیر کنن،ما اجازه نمی دیم که غذا دور ریخته بشه.
امیلی خندید و بعد در یخچال را گشود و گفت:شک ندارم.بلا گرسنه ای؟خوب بفرما با یه کیک از خودت پذیرایی کن.
متشکرم
یکی از کیک ها را از روی بشقاب برداشتم و شروع کردم به ذره ذره خوردن از دور آن.خوشمزه بود و در معده من احساس خوبی ایجاد کرد.امبری سومین کیک خودش را برداشت و آن را درسته در دهانش کذاشت.
امیلی،با قاشق چوبی به سر او زد و با لحن سرزنش آمیزی گفت:کمی هم برای برادرهات نگه دار.کلمه برادر ها
باعث حیرت من شد،اما بقیه هیچ اهمیتی به آن ندادند.
جرید گفت:خوک
من به پیشخوان تکیه دادم و به آن سه نفر که مثل اعضای خانواده شوخی می کردند و سر به سر هم می گذاشتند ، نگاه کردم.آشپزخانه امیلی جو گرم و دوستانه ای داشت،گنجه های سفید فضای آنجا را روشن کرده و الوار های چوبی رنگ و رو رفته کف آنجا را پوشش داده بودند.روی میز گرد کوچکی پارچ چینی ترک خورده ای بهرنگ آبی وجود داشت که پر از گل های وحشی بود.به نظر می رسید که امبری و جرید در اینجا آرامش کامل داشته باشند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)