بعد برگشت و به سرعت از میان محوطه ی پارکینگ گذشت به ان سوی جاده رفت و در میان درخت های حاشیه ی جنگل ناپدید شد. حرکت او به میان درخت ها به سرعت و به چابکی حرکت یک آهو شبیه بود.
با صدای بلندی پشت سر او فریاد زدم: جیکوب!
اما او رفته بود.
وقت خوبی برای تنها ماندن نبود. هنوز چند لحظه از ناپدید شدن او نگذشته بود که به شدت نفس نفس می زدم. خودم را به داخل اتومبیلم رساندم و بی درنگ قفل درها را به طرف پایین فشار دادم. اما این کار باعث نشد حالم بهتر شود. ویکتوریا نقشه ی خودش را برای شکار من اغاز کرده بود. فقط خوش شانسی باعث شده بود که تا ان لحظه من را پیدا نکند- خوش شانسی به اضافه ی پنج گرگینه ی نوجوان. چیزی که جاکوب گفته بود، اهمیتی نداشت. فکر اینکه او مثل سایه در تعقیب ویکتوریا بود من را بیشتر به وحشت می انداخت. برایم مهم نبود که او هنگام عصبانی سدن به چه موجودی تبدیل می شد. می توانستم ویکتوریا را در ذهنم مجسم کنم چهره ی وحشی اش را موهای شعله مانندش را... ویکتوریای مرگ اور و فناناپذیر...
اما انطور که جیکوب گفته بود لورنت دیگر وجود نداشت. ایا چنین چیزی ممکن بود؟ ادوارد- بی اختیار سینه ام را چنگ زدم- به من گفته بود که کشتن یک خون اشام تا چه حد می توانست دشوار باشد. فقط یک خون اشام می توانست خون اشام دیگری را نابود کند. اما جیک گفته بود که گرگینه ها برای همین کار ساخته شده بودند...
او گفته بود که انها مراقبت ویژه ای از چارلی می کنند- یعنی اینکه من باید به گرگینه ها در مورد دور نگه داشتن پدرم از خطر اعتماد می کردم. چگونه چنین اعتمادی ممکن بود؟ هیچ کدام از ما امنیت نداشتیم! جیکوب بیش از همه در خطر بود! چون او سعی داشت خودش را بین وبکتوریا و چارلی قرار دهد... و همینطور بین ویکتوریا و من.
احساس کردم چیزی نمانده است استفراغ کنم.
ضربه ی تند و تیزی که به شیشه ی اتومبیل خورد باعث شد از وحشت نعره ای بکشم اما کسی جز جیکوب پشت پنجره نبود. او برگشته بود. با انگشتهایی لرزان وشکرگزار قفل در را باز کردم.
وقتی سوار اتومبیل می شد گفت: مثل اینکه واقعا ترسیدی درسته؟
سرم را تکان دادم.
-وحشت نکن.. ما از تو محافظت می کنیم- همینطور از چارلی. قول می دم.
زیرلب گفتم: بیشتراز اینکه اون منو پیدا کنه از این می ترسم که تو اونو پیدا کنی!
او خندید و گفت: باید کمی بیشتر به ما اعتماد کنی. این یه توهین به ماست.
من فقط سرم را تکان دادم. من توانایی خون اشام های زیادی را دیده بودم.
پرسیدم: همین حالا کجا رفتی و برگشتی؟
او لب هایش را جمع کرد و چیزی نگفت.
-چیه؟ این هم یه رازه؟
او اخم کرد و گفت: راستش نه. اما کمی عجیبه. نمی خوام تورو بیشتر از این بترسونم.
-می دونی که من دیگه به چیزهای عجیب و غریب عادت کردم.
سعی کردم لبخند بزنم اما فایده ی زیادی نداشت.
جیک نیشخندی زد و گفت: سعی کن حدس بزنی... باشه. ببین وقتی که ما تبدیل به گرگ می شیم می تونیم صدای هم دیگه رو بشنویم.
ابروهایم با حیرت در هم کشیده شدند.
او ادامه داد: نه اینکه صداها رو بشنویم. اما می تونیم فکرهای همدیگه رو بشنویم صرف نظر از هر فاصله ای که با هم داشته باشیم. این کار به شکار کردن ما کمک می کنه اما از طرف دیگه می تونه درد اور باشه یا شاید هم خجالت اور... منظورم اینه که ما دیگه نمی تونیم هیچ رازی رو از همدیگه پنهان کنیم. خیلی عجیبه نه؟
-پس دیشب منظورت همین بود... یعنی همون وقت که به من گفتی به دوستات می گی که منو دیده بودی گرچه دلت نمی خواست این کارو بکنی؟
-تو خیلی باهوشی.
-ممنونم.
-در ضمن میونه ی خوبی با چیزای عجیب و غریب داری. فکر می کردم این چیزا تو رو ناراحت می کنه.
-خوب... تو اولین کس از اشناهای من نیستی که می تونه این کارو بکنه. برای همین هم زیاد عجیب به نظر نمی اد.
-واقعا؟... صبر کن- تو داری درباره ی خون اشام محبوبت حرف می زنی؟
-کاش با این کلمه از اونها یاد نمی کردی.
او خندید و گفت: حالا هرچی... خوب کالن ها. دیگه چی؟
-فقط... فقط ادوارد.
یکی از بازوهایم را با حرکت نامحسوسی دور بالاتنه ام پیچیدم.
جیکوب به گونه ای ناخوشایند غافلگیر شده بود. او گفت: فکر می کردم اینها فقط قصه باشه. من افسانه هایی رو در باره ی توانایی های خون اشام ها شنیدم... حرف های زیادی... اما همیشه فکر می کردم که اینها چیزی جز غصه های قدیمی نباشن.
با لحن موذیانه ای پرسیدم: همین چند لحظه ی پیش تو برای صحبت با سام به گرگ تبدیل شده بودی؟
جیکوب سرش را تکان داد و به نظر خجالت زده می امد. او گفت: زیاد طولش ندادم- سعی کردم به تو فکر نکنم تا اونها نفهمن که چه اتفاقی داره می افته. می ترسیدم سام به من بگه که نمی تونم تورو با خودم ببرم.
گفتم: اما حرف اون نمی تونست مانع من بشه.
هنوز نتوانسته بودم ذهنیت بدی را که نسبت به سام داشتم از بین ببرم. هر وقت که اسم او را می شنیدم دندانهایم به هم فشرده می شدند!
جیکوب با ترشرویی گفت: اما می تونست مانع من بشه. یادت می اد دیشب نمی تونستم جمله هامو تموم کنم؟ دیدی که چطور نتونستم همه ی ماجرا رو برت تعریف کنم؟
-اره. مثل این بود که یه چیزی توی گلوت گیر کرده باشه.
با حالت مرموزی خندید و گفت: خیلی نزدیک شدی. سام به من گفت که نباید اون حرف ها رو به تو می زدم. می دونی... اون رئیس گروهه. حرف اول و اخرو اون می زنه. وقتی که اون به ما می گه کاری بکنیم یا نکنیم- اگه جدی گفته باشه- خوب ما نمی تونیم حرفشو نادیده بگیریم.
زیر لب گفتم: عجیبه.
با لحن موافقی گفت: خیلی هم عجیبه. این یکی از ویژگی های گرگ هاست.
-هاه؟
بهترین جوابی بود که به ذهنم رسید.
او ادامه داد: اره از این چیزهای عجیب زیاده- ویژگی های گرگ ها. من هنوز در حال یادگیری هستم. نمی تونم تصور کنم که سام چطور تونسته مرحله ی یادگیری رو به تنهایی طی کنه. حتی وقتی که یه گله گرگ از ادم پشتیبانی می کنه تجربه ی سختیه چه برسه به اینکه تنها باشی.
-مگه سام تنها بود؟
جیکوب صدایش را پایین اورد و گفت: اره وقتی من... تغییر پیدا کردم ترسناکترین و ... هراس انگیز ترین چیزها رو تجربه کردم- بدتر از هرچیزی که ممکن بود تصور کنم. اما من تنها نبودم- صداهایی را در اطرافم می شنیدم ... توی سرم... صداها به من می گفتند که چه اتفاقی افتاده بود و من چی کار باید می کردم. همین باعث شد که عقل خودمو از دست ندم! اما سام...
جیکوب سرش را تکان داد و افزود: اما سام هیچ کمکی نداشت.
کمی طول کشید تا بتوانم حرف های جیکوب را درک کنم. وقتی جیکوب موضوع را به ان صورت توضیح می داد دشوار می شد برای سام دلسوزی نکرد. مدام به خودم یاداوری می کردم که دلیلی برای نفرت از سام وجود ندارد.
پرسیدم: اونها از اینکه من پیش تو باشم عصبانی می شن؟
شکلکی در اورد و گفت: شاید.
-شاید من نباید...
با لحن مطمئنی گفت: نه اشکالی نداره. تو چیزهای زیادی می دونی که می تونه به ما کمک کنه. تو شبیه به یه ادم غافل و نادون نیستی. تو شبیه... نمی دون چی بگم... شبیه یه جاسوس ییا چیزی مثل اون هستی. تو پشت خطوط دشمن بوده ای.
از دست خودم ناراحت شدم. پس این همان چیزی بود که جاکوب از من می خواست! اطلاعات سرّی برای نابود کردن دشمنان خودشان. اما من جاسوس نبودم. من وقت خودم را برای جمع اوری چنان اطلاعاتی صرف نکرده بودم. این حرف های او باعث شد که احساس ادم خیانتکاری را داشته باشم.
اما من از او انتظار داشتم مانع ویکتوریا شود مگر چنین نبود؟
من می خواستم جلوی ویکتوریا گرفته شود و ترجیح می دادم این کار قبل از اینکه من را با شکنجه بکشد انجام شود! یا پیش از انکه به چارلی حمله کند یا بیگانه ای را به قتل برساند. اما از طرفی نمی خواستم جیکوب با او رو به رو شود یا اینکه برای این رویارویی تلاش کند. حتی راضی نبودم که جیکوب در شعاع صد و پنجاه کیلومتری او باشد.
جیکوب بی خبر از سیر افکار من ادامه داد: مثلا چیزهایی که در مورد اون خون اشام می دونی... همونی که فکر دیگران رو می خونه.... اینها همون چیزهایی هستن که ما باید بدونیم. به نظر می اد که بیشتر افسانه ها دارن درست از اب در می ان! اینطوری همه چیز پیچیده تر می شه. هی فکر می کنی این زنیکه... ویکتوریا... توانایی خاصی داشته باشه؟
کمی مردد ماندم. بعد اهی کشیدم و گفتم: فکر نمی کنم. اگه اینطور بود اون به من گفته بود.
-اون؟ اوه منظورت ادوارده... متاسفم. فراموش کردم. تو دوست نداری اسم اونو به زبون بیاری یا از کسی بشنوی.
بالاتنه ام را با دست هایم فشار دادم و سعی کردم تپشی را که دور حفره ی سینه ام احساس می کردم، نادیده بگیرم. گفتم: راستش نه، نه.
-متاسفم.
-جیکوب تو چطور منو انقدر خوب شناختی؟ بعضی وقتا مثل اینه که تو می تونی فکر منو بخونی.
-نه. فقط دقت می کنم.
حالا ما روی جاده ی خاکی بودیم یعنی همان جایی که جیکوب برای اولین بار به من اموزش موتور سواری داده بود.
پرسیدم: همینجا خوبه؟
-اره اره.
اتومبیل را کنار جاده متوقف و موتور را خاموش کردم.
زیرلب پرسید: تو هنوز کمی ناراحت به نظر می ای درسته؟
سرم را تکان دادم و مات و مبهوت به جنگل تیره خیره شدم.
-فکر نمی کنی که... شاید... بهتره خودت رو کنار بکشی؟
نفسم را به ارامی فرو دادم و بعد گذاشتم تا بیرون بیاید. گفتم: نه.
-چون اون بهترین... نبود...
حرف او را قطع کردم و با زمزمه ی ملتمسانه ای گفتم: خواهش می کنم جیکوب. می شه لطفا دیگه در این باره حرف نزنیم؟ نمی تونم تحمل کنم.
او نفس عمیقی کشید و گفت: باشه. می بخشی اگه حرف ناراحت کننده ای زدم.
-ناراحت نشو. اگه موقعیت دیگه ای بود شاید می تونستم در اون باره با کسی حرف بزنم.
او سرش را تکان داد و گفت : اره من خودم برای این که راز خودمون رو دو هفته از تو مخفی نگه دارم کلی سختی کشیدم. خیلی سخته که ادم نتونه با کسی درد دل کنه.
-اره خیلی سخته.
جیکوب نفس تندی کشید و گفت: اونها اینجا هستن. بیا بریم.
وقتی که او در اتومبیل را باز می کرد پرسیدم: شاید بهتر بود من اینجا نباشم.
جیکوب گفت: با این موضوع کنار می ان.
بعد نیشخندی زد و گفت: کی از گرگِ گنده ی بد می ترسه؟
گفتم: ها ها ها.
از اتومبیل پیاده شدم و با عجله از جلوی ان دور زدم تا کنار جاکوب بایستم. من فقط هیولاهای عظیم الجثه در چمنزار را به یاد می اوردم. دست های من مثل دست های جیکوب که پیش تر می لرزیدند به لرزه افتاده بود. اما لرزش دست های من ناشی از ترس بود نه خشم.
جیک دست من را گرفت و فشرد و گفت: بیا بریم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)