اما من نمی فهمم پس توی جنگل چه اتفاقی داره می افته؟ راهپیماهایی که گم می شن... خون روی زمین...
بی درنگ چهره اش را حالتی حاکی از جدیت و نگرانی دربر گرفت. او گفت: ما سعی می کنیم وظیفه ی خودمون رو انجام بدیم بلا. ما سعی داریم که از اونها حمایت کنیم اما همیشه یه کمی دیر می رسیم.
-از اونها در مقابل چی حمایت کنین؟ نکنه واقعا یه خرسی توی این منطقه پیدا شده؟
-بلا عزیزم ما از مردم فقط در مقابل یک چیز حمایت می کنیم- موجودی که تنها دشمنِ خودِ ما هم هست. ما تنها به این دلیل وجود داریم که... اونها وجود دارن!
قبل از اینکه بتوانم منظور او را بفهمم لحظه ای با حیرت به او خیره شدم. بعد خون از چهره ام رفت و فریاد خفیف و بی کلامی که ناشی از وحشت بود از میان لب هایم شنیده شد.
او سرش را تکالن داد و گفت: من فکر می کردم توی این همه ادم حداقل تو یکی بدونی که چه اتفاقی داره می افته.
زیرلب گفتم: لورنت، اون هنوز اینجاست.
جاکوب دوبار پلک زد و سرش را به یک طرف خم کرد و گفت: لورنت دیگه کیه؟
سعی کردم بر اشوب ذهنم غلبه کنم تا بتوانم جواب جاکوب را بدهم: می دونی- تو اونو توی چمنزار دیدی. تو اونجا بودی...
کلمه ها با لحن حیرت انگیزی از دهان من خارج و به وسیله ی گوش های او جذب شدند. ادامه دادم: تو اونجا بودی و نگذاشتی که اون منو بکشه...
او نیشخند بسته و ترس اوری زد و گفت: اوه اون زالوی مو سیاه؟ پس اسمش لورنت بود؟!
لرزیدم و زیرلب گفتم: چی فکر کرده بودی؟ اون می تونست تو رو بکشه جیک! تو متوجه نیستی که اون چقدر خطرناکه...
او با خنده ی دیگری حرفم را قطع کرد و گفت: بلا یه خون اشامِ تنها نمی تونه دردسری برای گله ی بزرگی مثل ما درست کنه. خیلی اسون بود حتی لذت هم نداشت.
-چی اسون بود؟
-کشتن خون اشامی که می خواست تورو بکشه. البته من اصلا این موضوع رو به کشتار مردم ربط نمی دم.
مکث کوتاهی کرد و بعد به سرعت گفت: خون اشام ها که داخل ادم حساب نمی شن.
فقط توانستم زیر لب بگویم : تو ... لورنت رو... کشتی؟
او سرش را تکان داد و گفت: خوب البته... یه کار گروهی بود.
دوباره زمزمه کنان پرسیدم: لورنت مرده؟
حالت چهره اش تغییر کرد و گفت: تو که از این بابت ناراحت نیستی هستی؟ اون می خواست تورو بکشه- اون فقط برای کشتار به اینجا اومده بود بلا. قبل از اینکه به اون حمله کنیم از این بابت مطمئن شده بودیم. می دونی که؟
-می دونم. نه من ناراحت نیستم- من...
مجبور بودم بنشینم . تلوتلو خوران قدمی به عقب برداشتم و وقتی پش ساق پاهایم به تنه ی درخت خورد روی ان ولو شدم و گفتم: لورنتمُرده اون دیگه به سراغ من نمی اد.
-تو عصبانی نیستی؟ اون که یکی از دوستای تو نبود، بود؟
-دوست من؟
نگاه خیره ام را به او دوختم و گرچه گیج و اشفته بودم نفس راحتی کشیدم. در حالی که چشم هایم مرطوب شده بودند به زحمت گفتم: نه جیک. من خیلی... خیلی اسوده شدم. فکر می کردم که اون بالاخره منو پیدا می کنه- هرشب منتظرش بودم و فقط امیدوار بودم که به کشتن من راضی بشه و دیگه سراغ چارلی نره! مدت ها بود که به شدت وحشت زده بودم جاکوب... اما حالا؟... اون یه خون اشام بود! تو چطور اونو کشتی؟ اون خیلی قوی و سر سخت بود درست مثل سنگ مرمر...
او کنار من نشست و بازوی درازش را با حالت ارامش دهنده ای روی شانه هایم ادناخت و گفت: ما برای همین کار ساخته شدیم بلز. ما هم قوی هستیم. کاش به من گفته بودی که تا اون حد وحشت کردی. لازم نبود اونقدر بترسی!
درحالی که در افکارم غوطه ور بودم گفتم: نمی شد پیدات کرد.
-اوه درسته.
-صبر کن جیک- فکر می کنم تو می دونستی... شب گذشته به من گفتی که بودن در اتاق من برای تو خطرناکه. فکر می کنم که تو حدس می زدی که شاید یه خون اشام به اونجا بیاد. این همون موضوعی نبود که داشتی درباره اش حرف می زدی؟
او دقیقه ای بهت زده ماند و بعد سرش را پایین انداخت و گفت: نه منظور من این نبود.
-پس چرا فکر کردی که ممکنه اونجا برات بی خطر نباشه؟
او با چشم های معذب به من نگاه کرزد و گفت: من نگفتم که اونجا برای من بی خطر نیست. من به فکر تو بودم.
-منظورت چیه؟
نگاهش را پایین انداخت و به سنگی لگد زد و گفت: بلا چند تا دلیل وجود داره که من نباید به تو نزدیک بشم. یه دلیلش همینه که ممکنه تو به خطر بیفتی و دلیل دیگه اش هم این بود که من نمی تونستم رالز خودمون رو به تو بگم. اگه من خیلی عصبانی بشم... خیلی ناراحت بشم... ممکنه تو اسیب ببینی.
با دقت به حرف های او فکر کردم و گفتم: منظورت موقعیه که خیلی عصبانی بودی... یعنی وقتی که من داشتم سرت داد می کشیدم و تو می لرزیدی؟
او صورتش را پایین تر انداخت و گفت: اره. البته این حماقت منو می رسونه. من باید بهتر از اینها بتونم خودمو کنترل کنم. قسم می خورم که نمی خواستم عصبانی بشم صرف نظر از اینکه تو به من چی گفتی اما... من فقط نگران این بودم که تورو از دست بدم... نگران اینکه تو نتونی با این چیزی که من هستم کنار بیای.
زیرلب گفتم: اگه تو بیش از حد عصبانی می شدی..و. ممکن بود چه اتفاقی بیفته؟
او هم زمزمه کنان جواب داد: ممکن بود به گرگ تبدیل بشم.
-مگه برای تبدیل شدن به گرگ تو به ماه کامل احتیاج نداری؟
او چشمهایش را چرخی داد و گفت: فیلم های هالیوودی زیاد واقعیت ها رو نشون نمی دن!
بعد اهی کشید و دوباره با حالتی جدی گفت: لازم نیست تو اینقدر نگران باشی. بلز. ما اوضاع رو کنترل می کنیم. به خصوص سعی می کنیم مراقب چارلی و افرادش باشیم- نمی ذاریم اتفاق بدی براش بیفته. در این مورد به من اععتماد کن.
در همان لحظه چیز بسیار واضحی چیزی که من باید پیش تر متوجه ان می شدم به ذهنم خطورز کرد. در واقع من چنان مجذوب نبرد جاکوب و دوستانش با لورنت شده بودم که موضوع مهمی را کاملا فراموش کرده بودم. اما وقتی که جاکوب دوباره زمان حال را در جمله اش به کار برده بود به یاد ان موضوع افتادم.
جاکوب گفتع بود: ما اوضاع رو کنترل می کنیم.
پس ماجرا هنوز ادامه داشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)