اولین لباس های تمیزی را که پیدا کردم پوشیدم و اهمیتی به جور بودن آن ها با هم ندادم.پله ها را دو تا یکی پایین رفتم و در حالی که با عجله وارد راهرو شده بودم و به طرف در می رفتم،چیزی نمانده بود که با چارلی برخورد کنم.
او هم به همان اندازه که من از دیدنش تعجب کرده بودم،از دیدن من حیرت زده به نظر می رسید.پرسید:کجا داری میری ؟می دونی ساعت چنده؟
آره باید برای دیدن جیکوب برم.
فکر می کردم که به خاطر موضوع سام....
اون اهمیتی نداره من فورا باید با جیکوب حرف بزنم.
وقتی که حالت صورت من تغییر نکرد،او اخم کرد و گفت:الان خیلی زوده.نمی خوای صبحونه بخوری؟
گرسنه نیستم.
کلمه ها بی اختیار از میان لب هایم خارج شده بودند.او جلوی راه مرا به طرف در خروجی گرفته وبد.به فکرم رسید او را دور بزنم و فرار کنم،اما می دانستم که بعد مجبور می شوم در این مورد هم به توضیح دهم.گفتم:زود برمی گردم.باشه؟
چارلی اخم کرد و گفت:مستقیما به خونه جیکوب می ری دیگه؟درسته؟بین راه که جای دیگه ای نمی ایستی؟
واژه ها نیز با شتاب از دهانم خارج می شدند:البته که نه.کجا می تونم توقف کنم؟
نمی دونم فقط اینکه...باز هم یه حمله دیگه اتفاق افتاده-بازم اون گرگ ها.این حمله نزدیک تفریح گاه کنار چشمه های آب گرم اتفاق افتاده-این بار یه نفر شاهد هم داری.
قربانی این حمله،وقتی ناپدید شده.فقط ده دوازده متر با جاده فاصله داشته.همسر این مرد چند دقیقه بعد از گم شدن شوهرش یه گرگ خاکستری رو دیده.یعنی همون وقتی که داشته دنبال شوهرش می گشته.بعد از دیدن اون گرگ ،برای پیدا کردن کمک شروع به دویدن می کنه.
معده ام لرزش شدیدی کرد،مثل این بود که در مسیر یک ترن هوایی به پیچ تندی رسیده باشم.پرسیدم:یه گرگ بهش حمله کرده؟
هیچ اثری از اون مرد پیدا نشده-فقط باز هم کمی خون.
چهره جارلی معذب به نطر می رسید.ادامه داد:جنگلان های مسلح جست و جو رو شروع کرده ان.در ضمن افراد مسلحی رو که داوطلب شده ان با خودشون برده ان.شکارچی های زیادی هستن که دوست دارن تو یه همچین شکاری سهیم بشن.برای لاشه های این گرگ ها جایزه تعیین شده.معنی این چیز ها اینه که ممکنه توی جنگل تیراندازی شدیدی بشه و همین منو نگران می کنه.
او سرش را تکان داد و افزود:وقتی آدم های خیلی هیجان زده می شن،ممکنه اتفاق های ناگواری پیش بیاد....
با صدای ضعیفی پرسیدم:ببینم،اونها گرگ ها رو با تیر می زنن؟
چارلی در خالی که با چشم های نگرانش به دقت به چهره من نگاه می کرد کفت:چه کار دیگه ای از ما ساخته اس؟مشکلی پیش اومده؟
احساس ضعف کردم.حتما رنگ صورتم سفید تر از حد معمول شده بود.
صدای چارلی را شنیدم:ببینم،تو که نمی خوای برای من ادای یه آدم طرفدار محیط زیست رو دربیاری؟درسته؟
نتوانستم جوابی بدهم.اگر در آن لحظه او یه من نگاه نمی کرد سرم را بین زانو هایم گذاشته بودم.من موضوع راه پیماهای گم شده را فراموش کرده بودم....همین طور جای پنجه های خون آلود را...من نتوانسته بودم آن واقعیت ها را به استنباط اولیه خودم ربط بدهم...اما حالا....
چارلی گفت:ببین عزیزم.اجازه نده این موضوع تو رو بترسونه.فقط توی شهر یا توی بزرگراه توقف کن-نه جای دیگه-باشه؟
با صدای ضعیفی تکرار کدم:باشه.
من باید برم.
برای اولین بار به صورت او نگاه کردمو متوجه شدم که تفنگش را به کمرش بسته و پوتین های راهپیمایی اش را پوشیده بود.پرسیدم:پدر تو که نمی خوای دنبال اون گرگ ها بری.درسته؟
من باید کمک کنم.بلز.مردم دارن مفقود می شن.
دوباره صدایم بالا رفت و لحن سرسیمه ای پیدا کرد:نه.نه.نرو.خیلی خطرناکه.
بچه جون من باید وظیفه مو انجام بدم.اینقدر بدبین نباش.اتفاقی برای من نمی افته.
او به طرف در برگشت و آن را باز کرد و گفت:تو هم داری می ری؟
مردد ماندم.هنوز معده ام پیچ و تاب ناراحت کننده ای داشت.با چه زبانی می توانستم جلوی او را بگیرم؟گیج تر از آن بودم که بتوانم راه حلی پیدا کنم.
بلز؟
شاید برای رفتن به لاپوش خیلی زود باشه.
موافقم.
بعد او قدم در هوای بارانی گذاشت و در را پشت سرش بست.
همین که او از جلوی پشمم دور شد.روی کف راهرو افتادم و سرم را بین زانوهایم گرفتم.
پس جیکوب چه می شد؟جیکوب بهترین دوست من بود.من باید به او هشدار می دادم.اگر او واقعا یک.....-تکانی خوردم و سعی کردم به آن کلمه فکر کنم-گرگینه بود(و من می دانستم که بود.چون احساسم به من می گفت)،ممکن بود مردم به او تیر انداز کنند!من باید به او دوستانش می گفتم که اگرباز هم بخواهند به شکل گرگ های غول پیکر به این طرف و آن طرف بدوند،ممکن بود مردم آنها را با تیر بزنند.باید به آن ها می گفتم که دست از این کار ها بردارند.
آنها باید دست از این کار ها برمی داشتند!چارلی هم به میان جنگل رفته بود.آیا ممکن بود این موضوع برای آنها اهمیتی داشته باشد؟نمی دانشستم...تا حالا افراد غریبه ناپدید شده بودند.آیا این موضوع معنای خاصی داشت؟یا این که بر حسب تصادف این طور شده بود؟
باید باور می کردم که حداقل جیکوب به این موصوع اهمیت می دهد.
در هر حال باید به او هشدار می دادم.
یا ...اینکه؟
جیکوب بهترین دوست من بود،آیا او هم می توانست جزو گرگ های هیولا باشد؟یک گرگ واقعی؟یک گرگ بد؟آیا باید به او هشدار می دادم... با توجه به این که او و دوستانش... قاتل بودند؟ اگر آن راهپیماهای بی گناه را می کشتند و در خونشانفرق می کردند،آیا باز هم باید به آن ها اخطار می دادم؟اگر آنها واقعا به هر شکلی ،موجوداتی شبیه به هیولاهای فیلم های ترسناک بودند،آیا کار اشتباهی نبود که بخواهم از آنها حمایت کنم؟
چاره جز مقایسه کردن جیکوب و دوستانش با خانواده کالن نداشتم.بازو هایم را دور سینه ام پیچیدم و در حالی که مراقب حفره دردناک سینه ام بودم.به آنها اندشیدم.
من چیز زیادی در مورد گرگینه ها نمی دانستم.اگر گاهی هم به انها فکر کرده بودم،تصوری که در ذهن داشتم،موجودات بزرگ و پشمالوی نیمه انسانی بود.بنابراین نمی دانستم که چه عاملی آنهرا به شکار کردن انسان ها وا میداشت... گرسنگی یا تشنگی ...یا فقط عطش آنها برای کشتن!بدون دانستن این موضوع قضائت درباره انها مشکل بود.
اما این عامل هرچه بودنمی توانست کم تر از دردی باشد که کالن ها به خاطر خوب بودن تحمل می کردند.به یاد اسم افتادم-وقتی صورت مهربان و دوست داشتنی او را مجسم کردم،اشک هایم جاری شدند-او که تا آن حد رفتاری مادرانه و عاشقانه داشت ....او که هنگام خونریزی از بازوی من شرمنده و خجالت زده بینی اش را گرفته و از من فرار کرده بود.وضعیت گرگینه ها نمی توانست سخت تر از آن باشد.به کارلیسل اندیشدم... او که قرن ها تلاش کرده بودتا با بی توجهی به خون انسان را به خودش آموزش دهد،تا آنجا که حالا می توانست به عنوان یک پزشک زندکی انسان هارا نجات دهد.هیچ چیزی نمی توانست دشوار تر از این کار باشد.
گرگینه ها مسیر دیگری را انتخاب کرده بودند.
حالا من باید چه تصمیمی می گرفتم؟
پایان فصل 12
ص 300
 2 16