اما چارلی به اتاق من نیامد و سرانجام توانستم صدای خش خشی را که رفته رفته از گلویم به گوش می رسید خفه کنم.
حالا می توانستم همه ی ماجرا را به یاد بیاورم- تک تک کلمه هایی که جاکوب ان روز در ساحل به من گفته بود حتی بخشی که او قبل از موضوع خون اشام ها- یا به قول خودش خون سردها- به من گفته بود. بخصوص بخش اول ان.
ان روز در ساحل لاپوش:
جاکوب حرف هایش را با یک پرسش اغاز کرد: ببینم تو هیچکدوم از داستان های قدیمی ما رو شنیدی؟ منظور از ما یعنی کوئیلوت ها.
-راستش نه.
-خوب افسانه های زیادی وجود داره حتی ادعا می شه که بعضی از اونها به دوره ی طوفان و سیل بزرگ ِ روی زمین بر می گرده. گفته شده که کوئیلیوت های باستانی قایق های کوچیک خودشون رو به بالاترین نقطه های بلندترین درختهای کوهستانها می بستن تا از غرق شدن نجات پیدا کنن شبیه به داستان نوح پیامبر و کشتی بزرگش.
در این لحظه جاکوب لبخندی زد و ادامه داد: افسانه ی دیگه ای هم هست که بر اساس اون ما از نسل گرگ ها هستیم و اینکه... گرگ ها هنوز هم برادرهای ما هستن. در واقع کشتن گرگ ها خلاف قانون قبیله ی ماست.
در این لحظه لحن صدایش را با حالت خوف انگیزی پایین اورد و گفت: افسانه هایی هم در مورد موجودات سرد وجود داره!
این باذ با علاقه و هیجانی واقعی پرسیدم: موجودات سرد؟
-آره افسانه های موجودات سرد همون قدمت افسانه های گرگینه ها رو داره. اما بعضی از این افسانه ها تازگی دارن و درواقع دیگه نمی شه اسمشون رو افسانه گذاشت؛ بلکه بیشتر شبیه به واقعیت هستن! براساس یکی از همین افسانه های جدید جدّ من بعضی از این موجودات خون سرد رو می شناخت . در واقع جدّ من همون کسی بود که با اونها معاهده ای امضا کرد که براساس اون موجودات سرد دیگه نمی تونن وارد سرزمین ما بشن.
در این لحظه جاکوب چشمهایش را چرخی داد.
با لحن علاقه مند و کنجکاوی پرسیدم: جدّ تو؟
-آره. جدّ من هم مثل پدرم یکی از بزرگترهای قبیله مون بود. می دونی.... موجودات سرد دشمن های طبیعی گرگ ها هستن... البته نه گرگ های واقعی بلکه گرگ هایی که می تونن به انسان تبدیل بشن یا به عبارتی دیگه همون گرگینه ها! اجداد من هم گرگ هایی بودن که خودشون رو به انسان تبدیل کرده ان!
-گفتی گرگینه ها دشمن هایی هم دارن؟
-فقط یه نوع دشمن.
مثل این بود که چیزی در گلویم گیر کرده و داشت خفه ام می کرد. سعی کردم ان را فرو ببرم اما محکم در جای خودش مانده بود و تکان نمی خورد. سعی گردم ان را توی گلویم بالا بیاورم و به بیرون تف کنم.
نفس زنان گفتم: گرگینه.
اری این همان کلمه ای بود که داشت مرا خفه می کرد!
حالا تمام دنیا شروع به چرخش کرده بود و به نظر می رسید که جهت کج شدگی ان در امتداد محورش عوض شده باشد.
این دیگر چگونه دنیایی بود؟ ایا به راستی ممکن بود چنین دنیایی وجود داشته باشد دنیایی که در ان افسانه های قدیمی در حاشیه ی شهرهای بسیار کوچک و کم اهمیت تحقق پیدا کرده هیولاهای اسطوره ای دوباره پا به عرصه ی وجود گذاشته باشند! ایا این بدان معنا بود که هر داستان جن و پری ناممکنا از حقیقت مطلقی سرچشمه گرفته بود؟ ایا همه ی این اتفاق ها عادی و طبیعی بودند یا اینکه همه چیز جادویی و شبیه به داستان های ارواح و اشباح بود؟
سرم را محکم بین دستهایم گرفتم و سعی کردم از انفجار ان جلوگیری کنم.
صدای ضعیفی در گوشه ی ذهنم با لحن خشکی از من پرسید که چه مشکلی دارم؟ مگر نه اینکه من ماه ها پیش از ان وجود خون اشام ها را پذیرفته بودم- بی انکه دچار تشنج یا حالت جنون امیزی بشوم؟
دقیقا می خواستم بر سر ان صدا فریاد بزنم. ایا برای هر کسی یک افسانه برای تمام عمرش کافی نبود؟
ضمن اینکه من هرگز حتی برای یک لحظه هم که شده اگاهی کامل خودم را نسبت به برتری ادوارد کالن بر موجودات عادی از دست نداده بودم. اگاه شدن از وضعیت ادوارد هرگز موجب شگفتی من نشده بود- زیرا او به وضوح موجود جالب توجهی بود.
اما جاکوب؟ جاکوب که تا ان موقع فقط خودش بود و بس و نه چیزی فراتر از ان؟ جاکوب دوست من؟ جاکوب تنها انسانی که من تا به حال توانسته بودم ارتباط دوستانه ی خوبی با او برقرار کنم...
حتی او هم انسان نبود.
با سعی زیادی بر تمایل خودم برای جیغ کشیدن غلبه کردم.
این حقیقت جدید چه چیزی را در باره ی من ثابت می کرد؟
پاسخ این سوال را می دانستم. معنای حقیقت جدید این بود که راز عمیقی در مورد ماهیت من وجود داشت. وگرنه چرا زندگی من پر از شخصیت های فیلم های خطرناک می شد؟ چرا باید وقتی که چنین موجوداتی به دنبال سرنوشت افسانه ای خود می رفتند من چنان منقلب شوم که گویی سینه ام پاره پاره شده است؟
درون سرم همه چیز به سرعت می چرخید و تغییر می کرد و ترتیب تازه ای می یافت. چیزهایی که پیش تر معنای خاصی برای من داشتند حالا مفهوم تازه ای می یافتند.
هیچ فرقه ای در کار نبود. در گذشته ی دورتر نیز هیچ فرقه یا گروه خلافکاری در منطقه ی لاپوش تشکیل نشده بود. نه موضوع بسیار بدتر از ان بود. موضوع به یک گله ی گرگ مربوط می شد!
گله ای متشکل از پنج گرگینه ی رنگارنگ که به نحو حیرت اوری غول پیکر بودند و در چمنزار ادوارد با حالبت تهدید امیزی از کنار من عبور کرده بودند...
ناگهان شتاب جنون امیزی را در خودم احساس کردم. نگاه سریعی به ساعت انداختم- اولین ساعت های بامداد بود اما برایم اهمیتی نداشت. باید همان موقع به لاپوش می رفتم. باید جاکوب را می دیدم تا شاید او بتواند به من بگوید که عقلم را به کلی از دست نداده ام!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)