نمی دانستم قصد انجام چه کاری را داشت.اما هرچه بود باعث شد به نفس نفس بیفتد
.

در حالی که سعی داشتم منظور او را بفهمم .گفتم:کمک؟
پلک هایم در حال بسته شدن بودند.اما به زحمت آنهارا باز نگه داشتم
.

او که به سختی نفس می کشید گفت:آره مثلا بهت سرنخ بدم
.

صورت من را میان دست دست های بزرگ و بسیار گرم خودش گرفت در فاصله ی چند سانتی متری چهره خودش نگه داشت.بعد بع چشم هایم خیره شد و شروع به زمزمه کرد،گویی می خواست در کنار واژه هایی که به کار می برد مفهوم دیگری را هم از راه نگاه به من منتقل کند.او گفت:اولین روزی رو که با هم ملاقات کردیم به یاد می آری؟-روی ساحل منطقه لاپوش؟
البته که به یاد می ارمو
درباره اون با من حرف بزن
.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم.گفتم:تو دربار اتومبیلم چیزهایی از من پرسیدی
...

سرش را تکان داد و با نگاهش من را به ادامه حرف هایم ترغیب کرد
.

ما درباره اتومبیل ربیت تو هم حرف زدیم
.....

ادامه بده
.

بعد برای پیاده روی به طرف پایین دست ساحل رفتیم
.....

درحالی که جزئیات آن خاطره را به یاد می آوردم ،گونه هایم زیر دست های او گرم می شدند اما داعی پوست او مانع از آن بودند که گرمای صورتم را احساس کند.در آن روز من از او خواسته بودم تا با من پیاده روی کند و با زرنگی ناشیانه اما موفقیت آمیزی حرف هایی را از زیر زبان او بیرون کشیده بودم
.

او سرش را تکان می داد و با نگرانی در انتظار ادامه حرف هایم بود
.

با صدایی که به زخمت شنیده می شد گفتم:تو قصه های ترسناکی رو برای من تعریف کردی...افسانه کوئیلوت
.

او چشم هایش را بست و دوباره آنها را باز کرد و کفت:آره
این کلمه را با لحن نگران و بسیار مشتاقی ادا کرده بود.گویی در استانه حقیقت مهمی قرار داشت.در حالی که آهسته صحبت می کرد تا کلمه ها را شمرده و واضح ادا کند،گفت:یادت می آد اون موقع من چی گفتم؟
حتی در میان تاریکی هم مطمئن بودم که او تغییر رنگ چهره ام را دیده بود.چگونه ممکن بود حرف های او را فراموش کرده باشم؟در آن روز جیکوب بی آن که بداند چه می کند،دقیقا چیزی را که من در صدد دانستن آن بودم به من گفته بود.اینکه ادوارد یک خون آشام بود
.

او با چشم هایی که زیاد می دانستند به من نگاه می کرد!بعد گفت:خوب فکر کن
.

زیر لب گفتم:آره یادم می آد
.

او به سختی نفس عمیقی کشید وگفت:ببینم همه اون داستان ها رو به یاد می اری
....

نتوانست سئوالش را تمام کند.دهانش باز مانده به نظر می رسید چیزی راه گلویش را بسته است
.

پرسیدم:منظورت همه اون داستان هایی هست که تعریف کردی؟
او بی هیچ حرفی سرش را تکان داد
سرم به دوران افتاد.در واقع فقط یک داستان اهمیت داشت.می دانستم که در آن موقع او حرف هایش را با داستان های دیگری شروع کرده بود.اما نمی توانستم آن مقدمه بی اهمیت را به یاد بیاورم.به خصوص حالا که خستگی مغزم را در برگرفته بود.شروع کردم به تکان دادن سرم
.

جیکوب ناله ای کرد و از جا جهید.مشت هایش را روی پیشانی اش فشار داد و با عصبانیت نفس تندی کشید وزیر لب گویی با خودش حرف می زند کفت:تو اینو می دونی،تو اینو می دونی
.

جیک.جیک.خواهش می کنم.من خیلی خسته ام .الان فکرم کار نمی کنه.شاید صبح
....

او نفس منظمی کشید و سرش را تکان داد و با لحن تلخ و نیش داری گفت:شاید دوباره یادت بیاد.فکر کنم بتونم بفهمم که تو چرا فقط یکی از اون داستان ها رو به یاد داری
.

دوباره به سرعت به طرف من جهید و گفت:ناراحت نمی شی از تو سئوالی در اون مورد بپرسم؟