صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 130

موضوع: ماه نو ( گرگ و میش 2 ) | استفانی میر

  1. #81
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پرده ها کوچکترین حرکتی نداشتند و هیچ صدا یا جنبشی وجود نداشت. خانه با حالت عجیبی پیش روی من بود.
    نم نم باران شروع شده بود و نیش نرم ان را روی قسمت های مختلف پوستم حس می کردم. نمی توانستم چشمهایم را از خانه دور کنم. جاکوب برمی گشت او مجبور بود.
    باران تندتر شد و باد با سرعت بیشتری وزید. قطره های باران دیگر از بالا روی زمین نمی افتادند امتداد بارش انها نسبت به جهت غرب زاویه دار شده بود. می توانستم بوی نمک اقیانوس را حس کنم. موهایم صورتم را پوشانده و به جاهای خیس ان چسبیده بودم. بعضی از تار موهایم با مژه هایم گره خورده بودند. منتظر ماندم.
    سرانجام در باز شد و من با اسودگی قدمی به سمت جلو برداشتم.
    بیلی با صندلی چرخ دارش در استانه ی در پدیدار شد. کسی پشت سر او دیده نمی شد.
    او با چشمهایی که پر از تاسف بودنند گفت: بلا چارلی همین الان زنگ زد بهش گفتم که تو داری می ری خونه.
    دلسوزی او کار خودش را کرد. چیزی نگفتم. مانند یک روبات برگشتم و سوار اتومبیلم شدم. پنجره ها را باز گذاشته بودم و صندلی ها از لکه ها باران خیس شده بودند. به هر حال خودم هم کاملا" خیس بودم.
    ذهنم کوشید به ممن ارامش بدهد: زیاد هم بد نیست! زیاد هم بد نیست! واقعیت داشت .این وضع چندان هم بد نبود. دنیا که به اخر نرسیده بود. این وضع به این معنا بود که باید با ارامش اندکی که به دست اورده بودم وداع کنم. فقط همین.
    با خودم زمزمه کردم: زیاد هم بد نیست.
    بعد افزودم: اما خیلی بده!
    گمان کرده بودم که دوستی جیک می تواند حفره ی درونم را پر کند یا حداقل کمی ان را شفا دهد و مانع درد و رنج بیشتر من شود. اشتباه کرده بودم. جاکوب فقط حفره ی دیگری را در درون من ایجاد کرده بود و حالا سینه ام شبیه به پنیر سوئیسی بود! در شگفت بودم که چطور هنوز تکه تکه نشده و درهم نشکسته بودم.
    چارلی در هشتی خانه انتظار می کشید وقتی اتومبیل را متوقف کردم او از خانه خارج شد و به طرف من امد.
    در حالی که در اتومبیل را باز می کرد گفت: بیلی تلفن کرد. اون گفت که تو با جیک دعوا کردی- گفت که خیلی ناراحت شدی.
    بعد نگاهی به صورتم انداخت. حالت چهره اش نشان می داد که وحشت کرده بود. سعی کردم که چهره ام را با توجه به احساس درونی ام مجسم کنم تا ببینم او چه دیده بود! چهره ام خالی و سرد بود و می دانستم که چنین چهره ای یاداور چه چیزی برای چارلی است.
    زیر لب گفتم: این دقیقا اون چیزی نبود که اتفاق افتاد.
    چارلی بازویش را دور من انداخت و کمک کرد تا از اتومبیل پیاده شوم. او حرفی در مورد لباس های خیس من نزد.
    وارد خانه که شدیم او پرسید: پس چه اتفاقی افتاد؟
    در همان حال که حرف می زد پوستینی را از پشت کاناپه در اورد و دور شانه های من پیچید. متوجه شدم که بدنم هنوز می لرزید.
    صدایم بی روح بود: سام اولی می گه که جاکوب دیگه نمی تونه دوست من باشه.
    چارلی نگاه عجیبی به من انداخت و گفت: کی اینو به تو گفت؟
    گفتم: جاکوب.
    اگرچه این دقیقا" چیزی نبود که جاکوب گفته باشد اما به هر حال واقعیت داشت.
    ابروهای چارلی در هم فرو رفتند و او گفت: تو واقعا فکر می کنی که این بروبچه های گروه سام اولی ریگی به کفش دارن.
    -می دونم که اینطوره اما جاکوب هیچی به من نمی گه.
    صدای قطره های اب را که از لباس های خیسم به روی لیتولیوم اتاق می چکیدند و به صورت قطرات ریزتر به اطراف پخش می شدند می شنیدم. گفتم: می رم لباس هامو عوض کنم.
    چارلی که در افکار خودش غوطه ور بود با حواس پرتی گفت: باشه.
    تصمیم گرفتم دوش اب گرم بگیرم چون خیلی سردم بود اما به نظر نمی رسید که اب داغ تاثیری روی دمای بدنم داشته باشد. وقتی که خسته شدم و جریان اب را قطع کردم هنوز به شدت سردم بود. در سکوتی که ناگهان ایجاد شده بود صدای چارلی را از طبقه ی پایین شنیدم که با کسی صحبت می کرد. حوله ای دور خودم پیچیدم و در حمام را گشودم.
    صدای عصبانی چارلی را شنیدم: من این حرف رو قبول ندارم اصلا معنا نداره.
    دوباره سکوت برقرار شد و من متوجه شدم که او مشغول صحبت با تلفن است. دقیقه ای گذشت.
    ناگهان چارلی فریاد کشید: اینو گردن بلا ننداز.
    از جا پریدم. وقتی او دوباره شروع به صحبت کرد صدایش ارام تر و محتاطانه تر شده بود: بلا همیشه واضح و روشن گفته که اون و جاکوب با هم دوست هستن... خوب، اگه این موضوع بوده چرا تو اینو از اول نگفتی؟ نه بیلی فکر می کنمم که در این مورد حق با بلا باشه... چون من دختر خودمو می شناسم و اگه اون می گه که جاکوب قبلا از سام وحشت داشته...
    جمله ی او نیمه تمام ماند و وقتی که دوباره جواب دادد صدایش کمابیش شبیه به فریاد بود: منظورت چیه که من دختر خودمو اونطور که باید و شاید نمی شناسم!
    او لحظه ای گوش داد و بعد با صدای اهسته ای که من به زحمت می شنیدم گفت: اگه فکر می کنی که من این موضوع را به یاد اون می اندازم سخت در اشتباهی. اون تازه داره با این موضوع کنار می اد. اگه رابطه ی جاکوب با این یارو سام دوباره باعث افسردگی بلا بشه جاکوب با من طرفه! تو دوست من هستی بیلی اما این ماجرا داره به خونواده ی من لطمه می زنه.
    سکوت کوتاهی برقرار شد تا بیلی جواب بدهد.
    چارلی گفت: خوب، فهمیدی بیلی-اگه اون پسر ها دست از پا خطا کنن خبرش به گوشم می رسه. ما به دقت مراقب اوضاع هستیم در این مورد مطمئن باش.
    او دیگر چارلی نبود حالا او رئیس پلیس سوان بود!
    -باشه،آره، خدافظ.
    چارلی گوشی را محکم روی تلفن کوبید.
    پاورچین پاورچین اما به سرعت از راهرو گذشتم و وارد اتاقم شدم. صدای غرولند چارلی از اشپزخانه به گوش می رسید.
    پس بیلی می خواست تقصیرها را گردن من بیندازد. من وقت زیادی را با جاکوب گذرانده بودم و گویا بیلی دیگر از این وضع خسته شده بود.
    واکنش بیلی عجیب بود. البته خود من هم نگران این موضوع بودم اما بعد از حرف هایی که بعدازظهر همان روز جاکوب به من گفته بود نمی توانستم حرف بیلی را باور کنم. دوستی ما بسیار عمیق تر از ان بود که عشق یه طرفه ی شکشست خورده ای تلقی شود و من به راستی متعجب بودم که بیلی چگونه توانسته بود خودش را تا این حد پست کند که بتواند چنین ادعایی را مطرح کند. این واکنش بیلی من را به این نتیجه رساند رازی که انها سعی در مخفی نگه داشتن ان از من داشتند مهم تر از انچه بود که تصور کرده بودم. حداقل حالا چارلی طرف من بود.
    لباس خوابم را پوشیدم و به درون تختخوابم خزیدم . در ان لحظه زندگی چنان چهره ی تیره و تاری به خود گرفته بود که به خودمن اجازه دادم تقلب کنم. حفره ی- یا بهتر بگویم حفره های - سینه ام دردناک شده بودند پس چرا نباید تقلب می کردم؟ خاطره ای را به ذهنم فراخواندم- البته نه خاطره ای واقعی را که بر درد و رنجم بیافزاید- خاطره ی دروغین صدای ادوارد را که بعدازظهر همان روز در حضور جاکوب شنیده بودم و در ذهنم انقدر با این خاطره بازی کردم که به خواب رفتم در حالی که قطره های اشکم به ارامی روی گونه های بی روحم سرازیر شده بودند.
    امشب رویای جدیدی داشتم. باران می بارید و جاکوب بی هیچ سروصدایی در کنار من راه می رفت. ولی زمین زیر پای من چنان صدا می داد که گویی از شن و ماسه ی خشک تشکیل شده بود. اما او جاکوب من نبود او جاکوب جدید و بداخلاقی بود که حرکات نرم و زیبایی داشت. نرمی راه رفتن او من را به یاد کس دیگری می انداخت.
    در همان حال که به او خیره شده بودم اجزای صورتش تغییر کردند. رنگ فندقی پوستش به تریج محو شد و به جای ان رنگ سفید استخوانی چهره اش را پوشاند. چشمهایش به رنگ طلایی در امدند بعد سرخ شدند و سپس طلایی شدند. موهای کوتاه سرش در مقابل نسیمی که می وزید پیچ و تابی خوردند و رفته رفته برنزی شدند. و ... و چهره اش چنان زیبا و جذاب شد که قلب من را تکه تکه کرد. دستم را به طرف او دراز کردم اما او یک قدم از من دور شد و دستهایش را همچون سپری بالا اورد و بعد ادوارد ناپدید شد.
    وقتی در میان تاریکی اتاق از خواب بیدار شدم مطمئن نبودم که تازه شروع به اشک ریختن کرده بودم یا اینکه در تمام مدت رویای خودم اشک هایی ریخته بودم که حالا هم ادامه داشتند. نگاهی به سقف تیره ی اتاقم انداختم. حس می کردم که نیمه شب است- هنوز بین خواب و بیداری بودم شاید بیشتر خواب. با خستگی چشمهایم را بستم و دعا کردم که خواب بی رویایی داشته باشم.
    اما درست در همان لحظه صدایی شنیدم که حدس زدم همان باعث بیدار شدن من از رویای اولم شده بود. شیء تیزی با صدای جیغ مانندی به روی پنجره ی اتاقم کشیده می شد مثل ناخن هایی که روی شیشه کشیده شوند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #82
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 12:"مهاجم"
    چشم هایم از وحشت کاملا باز مانده بودند.گرچه انقدر خسته و گیج بودم که هنوز از خواب یا بیدار بئدن خودم مطمئن نبودم.
    چیزی با همان صدای نازک و جیغ مانند،شیشه ی پنجره اتاقم را می خراشید.خواب آلودگی من را گیج و منگ کرده بود.به زحمت از تخت خوابم پایین امدم و در حالی که اشک های به جا مانده در جشم هایم مرا به پلک زدن واداشته بودند،تلوتلوخوران خودم را به پنجره رساندم.
    آن سوی شیشه پیکر بزرگ و تیره ای به طور نا منظم و آشفته ای تکان می خورد.در وافع ان ظیکر تیره به طرف من خیز برداشته بود و گویی خیال داشت با خرد کردن شیشه وارد اتاق شوئ.با وحشت گامی به عقب برداشتم و گلویم آمادخ جیغ کشیدن شد.
    ویکتوریا!
    او به سراغ من آمده بود.من قادر به هیچ حرکتی نبودم.
    چارلی هم در خطر بود..
    جلوی جیغم را گرفتم.باید ساکت می ماندم.به هر نحوی که می شد باید کاری می کردم که چارلی به انجا نیاید...
    و بعد صدای گرفته آشنایی از آن پیکر تیره به گوش رسید.
    بلا،اخ!لعنتی!پنجره رو باز کن!آخ!
    چند لحظه طول کشید تا توانستم بر وحشتم غلبه کنم و تکانی به خودم بدهم.بعد با عجله خودم را به کنار پنجره رساندم و ان را باز کردم.نور اندک ماه که از پشت ابرها مش تابید برای تشخیص هویت شبه تیره کافی بود.
    نفس زنان پرسیدم:چی کار داری می کنی؟
    جیکوب به طرز خطرناکی به بالای درخت صنوبری که در وسط حیاط کوچک خانه روییده بود،چسبیده بود.سنگینی او درخت را به طرف خانه خم کرده و حالا او در حال تاب خوردن بود.پاهای او در فاصله حدود شش هفت متری زمین به این سو و آن سو تکان می خوردند و کمتر از یک متر با من فاصله داشتند.شاخه های نازک بالای درخت با صدای جیغ مانند گوش خراشی به دیوار پهلوی خانه کشیده می شدند.
    جیکوب هن و هن کنان گفت:سعی می کنم...
    در این لحظه او سنگینی اش را به طرف دیگر درخت انداخت و ادامه داد:...به قولم وفا کنم.
    چشم هایم را باز و بسته کردم تا پرده اشک را پاره کنم،و ناگهان یقین پیدا کردم که خواب می بینم.
    ببینم،تو کب قول دادی که خودت رو از درخت خونه چارلی بندازی و بکشی؟
    او صدای حاکی از ناخشنودی از بینی اش در آورد و در حالی که ناراحت به نظر می رسید و پاهایش را برای حفظ تعادلش تاب مب داد دستور داد:از سر راه برو کنار.
    چی؟
    او دوباره پاهایش را به طرف عقب و جلو تاب داد تا نیروی محرکه اش را افزایش دهد.متوجه شدم که او درصدد انجام چه کاری بود.
    نه،جیک!!
    اما خودم را به کناری انداختم،چون دیگر خیلی دیر شده بود،او با غرولندی خودش را به طرف پنجره اتاقم پرت کرد.
    چیزی نمانده بود که وحشت از افتادن و مردن او،یا حداقل معلول شدن او در اثر برخورد با چهارچوب پنجره ،من را وادار به جیغ کشیدن کند،اما در کمال تعجب او را دیدم که با چابکب تمام از میان پنجره گذشت و با صدای تالاپ خفیفی روی چنجه پاهایش روی کف اتاق من فرود آمد.
    هر دو بی اختیار به در اتاق نگاه کردیم و نفس در سینه هایمان حبس شد تا مطمئن شویم که سرو صدا چارلی را از خواب بیدار نکرده است.لحظه کوتاهی در سکوت گذشت و بعد صدای خر خر خفه چارلی را شنیدیم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #83
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    نیشخند پهنی به ارامی تمام جهره جیکوب را دربرگرفت.به نظر می رسید که بی نهایت از خودش خشنود بود.این همان نیشخندی نبود که من می شناختم و بسیار دوست داشتم،نیشخند جدیدی بود که صداقت و خلوص سابق او را به تلخی به سخره کشیده بود.نیشخندی در چهره ای جدید که به سام تعلق داشت.
    این نیشخند کمی از حد تحمل من خارج بود.
    من به خاطر نگرانی برای این پسر گریه ها کرده بودم.امتناع حشن او برای دوستی با من ،حفره دردناک جدیدی را در قسمتی از سینه ام که سالم باقی مانده بود،ایجاد کرده بود.او پشت سرش کابوس جدیدی را برای من گذاشته بود.مثل آلودگی یک جراحت -توهین بعد از زدن زخم.و حالا او اینجا در اتاق من بود و طوری به من نیشخند می زد که گویی هیچ کدام از آن اتفاق ها نیفتاده بود.بدتر از آن اینکه،اگرچه با ورود او به اتاق من ،با سرو صدا و به طرزی ناهنجار انجام شده بود،با این حال مرا به یاد زمانی انداحته بود که ادوارد عادت داشت بی سر و صدا از پنجره اتاق من وارد بشود.این یادآوری زخم های شفانیافته وجودم را به درد اورد.
    همه اینها به اضافه این واقعیت که حسابی خسته بودم،باعث می شدند که نتوانم برخورد دوستانه ای با او داشته باشم.در حالی که سعی می کردم لحنم را تا حد ممکن زهرآگین تر سازم،با عصبانیت زمزمه کردم:برو بیرون.
    او پلک زد و چهره اش غرق در حیرت شد.
    با اعتراض گفت:نه.من اومدم که عذرخواهی کنم.
    قبول نمی کنم.
    سعی کردم تا او را از پنجره به بیرون هل بدهم-اگر این یک رویا بود بی شک او صدمه ای نمی دید!-اما فایده ای نداشت.حتی نتوانسته بودم یک سانتی متر او را به عقب برانم.به سرعت دست هایم را پایین انداختم و از او دور شدم.
    اگرچه هوای سرد بیرونکه از پنجره وارد اتاق می شد من را به لرزه انداخته بود،اما جیکوب پیراهن به تن نداشت و تماس دست هایم با سینه برهنه او-وقتی که قصد داشتم او را از پنجره بیرون بیندازم-باعث شده بود که احساس ناخشایندی به من دست بدهد.پوست او از گرما می سوخت.مثل گرمایی که در آخرین ملاقاتم با او در سرش احساس کرده بودم.گویی او هنوز بیمار بود و تب داشت.اما به نظر نمی رسید که بیمار باشد.او بزرگ تر از قبل به نظر می آمد!او به طرف من خم شد و پهنای بالا تنه اش پنجره را از دید من پوشاند.واکنش خشمگینی که نشان داده بودم زبان او را بند آورده بود.
    ناگهان احساس کردم تاب و تحملم را از دسته داده ام-مثل این بود که تمام بی خوابی های شبانه ام یک جا به من هجوم آورده بودند.خستگی چنان بر وجودم چیره شده بود که گمان می کردم به زودی همان جا روی کف اتاق بیهوش می شوم.تلو تلو می خوردم و به شدت سعی داشتم چشم هایم را باز نگه دارم.
    جیکوب با نگرانی نجوا کرد:بلا؟
    در حالی که هنوز تعادل نداشتم آرنجم را گرفت.و مرا به طرف تختخوابم برد.وقتی به لبه تخت رسیدم پاهایم توان خودشان را از دست دادند با صدای تالاپی روی تشک نرم افتادم.
    جیکوب پرسید:هی حالت خوبه؟
    و در همان حال پیشانی اش از نگرانی چین برداشته بود.
    سرم را بلند کردم و نگاهی به او انداختم،اشک ها هنوز روی گونه هایم خشک نشده بودند.پرسیدم:جیکوب چرا باید حال من خوب باشه؟
    اندوه جای بخشی از آزردگی چهره اش را گرفت.
    با لحنی موافق گفت:حق با توئه.
    و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:خوب ...من-من خیلی متاسفم.
    بدون شک عذرخواهی صادقانه ای بود.اما هوز خشم از چهره اش نرفته بود.
    پرسیدم:برای چی به اینجا اومدی؟من عذرخواهی تو رو نمی خوام .جیک.
    زیر لب گفت:می دونم اما نمی تونستم رفتاری رو که امروز بعد از ظهر با تو داشتم فراموش کنم.خیلی وحشتناک بود.منو ببخش.
    با خستگی سرم را جنباندم و گفتم:اصلا سر در نمی آرم.
    می دونم می خوامتوضیح بدم.ناگهان جمله اش را ناتمام گذاشت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #84
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    دهانش باز مانده بود و مثل این بود که ناگهان چیزی زبانش را بند آورده باشد.بعد با نفس عمیقی هوا را به درون سینه اش کشید و گفت:اما نمی تونم توضیح بدم.و درحالی که هنوز عصبانی بود اضافه کرد:کاش می تونستم.گذاشتم تا سرم روی دست هایم بیفتد.با صدایی که به زحمت از زیر بازوهایم شنیده می شد:چرا؟؟؟
    او لحظه ای ساکت ماند.سرم را به پهلو جرخاندم-خسته تر از آن بودم که بتوانم آنرا صاف نگه دارم-تا صورتش را ببینم.متعجب شدم.چشم های او نگرانو دندان هایش قفل شده بودند و تقلایی که داشت پیشانی اش را چین انداخته بود.
    پرسیدم:چی شده؟
    هوا را با سنگینی از سینه اش بیرون فرستاد و من متوجه شدم که نفسش را هم حبس کرده بود.با ناامیدی زمزمه کرد:نمی تونم این کار رو بکنم.
    چه کاری رو؟
    بی توجه به سئوال من پرسید:ببین بلا تا حالا شده یه رازی داشته باشی که نتونی اون رو با کسی درمیون بذاری؟
    او با نگاه معنی داری به من خیره شد و ذهن من بی درنگ متوجه کالن ها گردید.امیدوار بودم که حالت چهره ام عذاب درونم را بروز نداده باشد.
    با لحن مصرانه ای ادامه دادچیزی که تو دوست داشتی از چارلی،از مادرت....مخفی نگه داری...؟چیزی که حتی نمی تونستی درباره اون با من صحبت کنی؟حتی حالا؟
    احساس کردم که چشم هایم جمع شدند.به سئوال او جواب ندادم،گرچه می دانستم که او سکوت من را حمل بر تایید حرف هایش خواهد کرد.
    در حالی که دوباره به تقلا افتاده بود و به نظر می رسید دنبال کلمه های مناسب دیگری می گشت گفت:می تونی درک کنی که من هم توی وضعیت ...مشابهی قرار گرفته باشم؟گاهی وفاداری مانع از انجام کاری می شه که باید حتما انجام بدی،گاهی رازت فقط به خودت تعلق نداره.
    بع این ترتیب دیگر بحثی با او نداشتمواو کاملا حق داشت-خود من هم رازی در سینه داشتم که متعلق به من نبود که بخواهم آنرا فاش کنم.بلکه رازی بود که باید از آن محافظت می کردم.رازی را که ناگهان به نظرم رسیده بود جیکوب همه چیز را درباره ی آن می دانست.
    اما هنوز نمی دانستم راز درون سینه ام جه ارتباطی با او یا سام یا بیلی داشت.چه چیزی آن ها را ناراحت می کرد.آن هم حالا که کالن ها از آن جا رفته بودند؟
    جیکوب،من نمی دونم تو برای چی به اینجا اومدی،مثل این که تو می خوای به جای جواب دادن به سئوال های من برام معما طرح کنی!
    زمزمه کنان گفت:متاسفم،این خیلی ناامید کننده اس.
    در آن اتاق تاریک لحظه ای طولانی به هم نگاه کردیم،ناامیدی بر چهره هر دوی ما پرده انداخته بود.
    او ناگهان گفت:چیزی که داره منو می کشه اینه که تو حالاشم این موضوع رو می دونی.من همه چیز رو به تو گفتم.
    درباره چی داری صحبت می کنی؟
    ناگهان نفس عمیقی کشید و به طرف من خم شد،و در یک لحظه هیجان شدیدی جای ناامیدی را در چهره اش گرفت.نگاهش را با شدت به عمق چشم های من تاباند و با لحن شتابزده و در حالی که نفسش نیز همچون پوستش داغ شده بود،واژه ها را درست در مقابل صورت من ادا کرد.
    فکر می کنم یه راهی برای حل این مسئله پیدا کرده باشم-چون تو موضوع رو می دونی بلا!من نمی تونم اون رو بهت بگم،مگه اینکه خودت موضوع رو حدس بزنی!به این ترتیب دیگه کسی نمی تونه منو سرزنش کنه!!
    از من می خوای حدس بزنم؟چی رو حدس بزنم؟
    راز من رو!تو می تونی این کار رو بکنی-تو جواب معما رو می دونی!
    دوبار پلک زدم و سعی کردم آشفتگی ذهنم را از بین ببرم.بسیار خسته بودم.هیچ کدام از حرف های او برای من معنا نداشتند.
    او به دقت به چهره بی خالت من نگاه کرد،و بعد دوباره چهره اش درهم رفت.او گفت:بزار ببینم می تونم بهت کمکی بهت بکنم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #85
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    نمی دانستم قصد انجام چه کاری را داشت.اما هرچه بود باعث شد به نفس نفس بیفتد
    .

    در حالی که سعی داشتم منظور او را بفهمم .گفتم:کمک؟
    پلک هایم در حال بسته شدن بودند.اما به زحمت آنهارا باز نگه داشتم
    .

    او که به سختی نفس می کشید گفت:آره مثلا بهت سرنخ بدم
    .

    صورت من را میان دست دست های بزرگ و بسیار گرم خودش گرفت در فاصله ی چند سانتی متری چهره خودش نگه داشت.بعد بع چشم هایم خیره شد و شروع به زمزمه کرد،گویی می خواست در کنار واژه هایی که به کار می برد مفهوم دیگری را هم از راه نگاه به من منتقل کند.او گفت:اولین روزی رو که با هم ملاقات کردیم به یاد می آری؟-روی ساحل منطقه لاپوش؟
    البته که به یاد می ارمو
    درباره اون با من حرف بزن
    .

    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم.گفتم:تو دربار اتومبیلم چیزهایی از من پرسیدی
    ...

    سرش را تکان داد و با نگاهش من را به ادامه حرف هایم ترغیب کرد
    .

    ما درباره اتومبیل ربیت تو هم حرف زدیم
    .....

    ادامه بده
    .

    بعد برای پیاده روی به طرف پایین دست ساحل رفتیم
    .....

    درحالی که جزئیات آن خاطره را به یاد می آوردم ،گونه هایم زیر دست های او گرم می شدند اما داعی پوست او مانع از آن بودند که گرمای صورتم را احساس کند.در آن روز من از او خواسته بودم تا با من پیاده روی کند و با زرنگی ناشیانه اما موفقیت آمیزی حرف هایی را از زیر زبان او بیرون کشیده بودم
    .

    او سرش را تکان می داد و با نگرانی در انتظار ادامه حرف هایم بود
    .

    با صدایی که به زخمت شنیده می شد گفتم:تو قصه های ترسناکی رو برای من تعریف کردی...افسانه کوئیلوت
    .

    او چشم هایش را بست و دوباره آنها را باز کرد و کفت:آره
    این کلمه را با لحن نگران و بسیار مشتاقی ادا کرده بود.گویی در استانه حقیقت مهمی قرار داشت.در حالی که آهسته صحبت می کرد تا کلمه ها را شمرده و واضح ادا کند،گفت:یادت می آد اون موقع من چی گفتم؟
    حتی در میان تاریکی هم مطمئن بودم که او تغییر رنگ چهره ام را دیده بود.چگونه ممکن بود حرف های او را فراموش کرده باشم؟در آن روز جیکوب بی آن که بداند چه می کند،دقیقا چیزی را که من در صدد دانستن آن بودم به من گفته بود.اینکه ادوارد یک خون آشام بود
    .

    او با چشم هایی که زیاد می دانستند به من نگاه می کرد!بعد گفت:خوب فکر کن
    .

    زیر لب گفتم:آره یادم می آد
    .

    او به سختی نفس عمیقی کشید وگفت:ببینم همه اون داستان ها رو به یاد می اری
    ....

    نتوانست سئوالش را تمام کند.دهانش باز مانده به نظر می رسید چیزی راه گلویش را بسته است
    .

    پرسیدم:منظورت همه اون داستان هایی هست که تعریف کردی؟
    او بی هیچ حرفی سرش را تکان داد
    سرم به دوران افتاد.در واقع فقط یک داستان اهمیت داشت.می دانستم که در آن موقع او حرف هایش را با داستان های دیگری شروع کرده بود.اما نمی توانستم آن مقدمه بی اهمیت را به یاد بیاورم.به خصوص حالا که خستگی مغزم را در برگرفته بود.شروع کردم به تکان دادن سرم
    .

    جیکوب ناله ای کرد و از جا جهید.مشت هایش را روی پیشانی اش فشار داد و با عصبانیت نفس تندی کشید وزیر لب گویی با خودش حرف می زند کفت:تو اینو می دونی،تو اینو می دونی
    .

    جیک.جیک.خواهش می کنم.من خیلی خسته ام .الان فکرم کار نمی کنه.شاید صبح
    ....

    او نفس منظمی کشید و سرش را تکان داد و با لحن تلخ و نیش داری گفت:شاید دوباره یادت بیاد.فکر کنم بتونم بفهمم که تو چرا فقط یکی از اون داستان ها رو به یاد داری
    .

    دوباره به سرعت به طرف من جهید و گفت:ناراحت نمی شی از تو سئوالی در اون مورد بپرسم؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #86
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    لحن اوهنوز گزنده بود.ادامه داد:مدت هاست که حاضرم برای دونستن جواب این سئوال جونمو بدم!

    با احتیاط پرسیدم:سئوال درباره چی؟
    درباره اون داستانی که من درباره خون آشام ها به تو گفتم.

    با چشم های نگران به او خیره شدم و قادر نبودم جوابش را بدهم.اما او سئواش را مطرح کرد.

    واقعا نمی دونی؟ با صدایی گرفته ادامه داد:ببینم من اون کسی بودم که به تو گفتم اون چه موجودیه؟
    او از کجا این را می دانست؟چرا تصمیم گرفته بود آن داستان را باور کند؟آن هم حالا؟داندان هایم به هم فشرده شدند.متقابلا به او خیره شدم،بی آنکه قصدی برای خرف زدن داشته بشام.او می توانست این را در چشم هایم ببیند.
    با صدایی که حتی گرفته تر شده بود گفت:حالا فهمیدی منظور من از وفاداری جیه؟من هم همون وضعیت تو رو دارم.حتی بدتر .تو نمی تونی تصور کنی که من چه تعهد سختی ....
    من این خالت او را دوست نداشتم-دوست نداشتم ببینم که چکونه وقتی عبارت تعهد سخت را بر زبان آورده بود چشم هایش بسته شدند.در واقع احساس من شدیدتر از دوست نداشتن بود-من از این حالت متنفر بودم.از هر چیزی که باعث درد و رنج او شود،نفرت داشتم.آن هم به شدت.
    جهره سام ذهن من را پر کرد.
    این کار برای من اساسا داوطلبانه بود.من از روی عشقی که داشتم راز کالن ها را حفظ می کردم.عشقی یک طرفه اما واقعی .به نظر نمی رسید که برای جیکوب این گونه باشد.
    زیر لب پرسیدم:راهی نیست که بتونی خودت رو آزاد کنی؟
    و در همان حال دستم را به روی زبری موهای کوتاه شده در پشت سرش کشیدم.
    دست های او شروع به لرزیدن کرد.اما چشم هایش را نگشود و گفت:نه.تا آخر عمرفوضع من همینه.محکومیت ابدی.
    بعد با لبخند مرموزی ادامه داد:و شاید حتی بعد از مرگ.
    ناله کنان گفتم:نه جیک.چطوره از این جا فرار کنیم؟فقط تو و من.اگه از خونه هامون بریم و دیگه دست سام به تو نرسه،چی؟
    زمزمه کنان گفت:بلا این چیزی نیست که من بتونم ازش فرار کنم.اما اگه می تونستم حتما با تو فرار می کردم.
    حالا شانه هایش هم می لرزیدند.نفس عمیفی کشید و ادامه داد:ببین من دیگه باید برم.
    چرا؟
    یه دلیلش اینه که به نظر می آد هر لحظه ممکنه تو از حال بری.تو به خواب احتیاح داری-من وقتی به تو احتیاج دارم که سر حال و قبراق باشی.تو چیزی رو که من می خوام به یاد می آری .باید به یاد بیاری.
    و دلیل دیگه؟
    او اخم کرد و گفت:باید مخفیانه از اینجا بیرون برم-من اجازه ندارم تو رو ببینم.حتما الان اونها تو این فکر هستن که من کجا رفته ام.
    دهانش را پیجاند و گفت:فکر می کنم که بهتره برم پیششون.
    با عصبانیت کفتم:مجبور نیستی چیزی بهشون بگی.
    بگم یا نگم فرقی نمی کنه.
    آتش خشم درونم جوشید و گفتم:من از اونها متنفرم!
    جیکوب که هاج و واج مانده بود،با چشم های گشاه شده به من نگاه کرد و گفت:نه بلا.از اون بچه ها متنفر نباش.این تقصیر سام یا هر کس دیگه ای نیست.قبلا که بهت گفتم-تقصیر خودمه.در واقع سام.... آدم خیلی خوبیه.جرید و پل هم عالی هستن.اما پل یه کمی.... و امبری هم که همیشه دوست من بوده.اونجا چیزی عوض نشده.در واقع تنها چیزی هست که عوض نشده.من واقعا از فکر هایی که درباره سام کرده بودم خجالت می کشم....
    از نظر او سام خیلی خوب بود!با ناباوری به او چشم غره رفتم اما چیزی نگفتم.
    با کنجکاوی پرسیدم:نگفتی چرا قرار نیست که منو ببینی.
    نگاهش را به پایین انداخت و نجواکنان گفت :خطرناکه.
    ص 289
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #87
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    کلمات او موجی از ترس را بر وجودم حاکم ساخت.
    ایا او از موضوع ویکتوریا هم خخبر داشت؟ فکر می کردم کسی به جز من این را نمی دانست اما حق با او بود- همان وقت نیمه شب بود و برای خون اشام ها بهترین زمان برای شکار به حساب می امد .جاکوب نباید به اتاق من می امد. اگر قرار بود کسی به سراغ من بیاید بهتر بود که تنها باشم.
    زیرلب گفت: اگه من فکر می کردم که اومدنم به اینجا خیلی... خیلی خطرناکه نمی اومدم. اما بلا...
    دوباره نگاهی به من انداخت و ادامه داد: من یه قولی به تو داده ام. اون موقع اصلا فکر نمی کردم که چه قول سختی باشه اما معنیش این نیست که سعی نمی کنم به قول خودم پایبند بمونم.
    وقتی حیرت رت در چهره ی من دید گفت: بعد از اون فیلم احمقانه من به تو قول دادم که هیچوقت به تو صدمه نزنم... اما امروز بعدازظهر چیزی نمونده بود که زیر قولم بزنم درسته؟
    -جیک من می دونستم که تو اون کارو نمی کنی .ناراحت نباش.
    دستم رزا گرفت و گفت: متشکرم بلا. تا اونجا که بتونم همینجا به دیدنت می ام. همونطوری که قول داده بودم.
    ناگهان نیشخندی به من زد. این نیشخند نه به من تعلق داشت و نه به سام. و ادامه داد: اگه خودت به تنهایی از موضوع سر در بیاری خیلی خوب می شه بلا. فقط کمی تلاش صادقانه می خواد!
    کمی چهره ام را در هم کشیدم و گفتم: سعی خودم رو می کنم.
    آهی کشید و گفت: سعی می کنم به زودی تو رو ببینم. و البته اونها سعی می کنن در این مورد از من حرف بکشن.
    -به حرفشون گوش نکن.
    -سعی می کنم.
    او سرش را تکان داد گویی به موفقیت خودش شک داشت. بعد گفت: همین که موضوع رو فهمیدی بیا به من بگو.
    در همان لحظه اتفاقی برای او افتاد اتفاقی که دست هایش را به ارزش انداخت. گفت: البته... البته اگه دلت بخواد منو ببینی.
    -چرا باید دلم نخواد که تو رو ببینم؟
    چهره اش حالت گرفته و تلخی پیدا کرد و تبدیل به چهره ای شد که صد در صد به سام تعلق داشت. بعد با صدای خشنی گفت: اوه می تونم دلیلش رو بفهمم. ببین من دیگه باید برم. می شه لطفا یه کاری برای من بکنی؟
    در حالی که از تغییر حالبت او وحشت کرده بودم فقط سری تکان دادم.
    گفت: حداقل به من تلفن بزن... اگه نمی خوای دوباره منو ببینی. بهم بگو تا بدونم دیگه نمی خوای منو ببینی.
    -چنین اتفاقی نمی افته...
    دستش را بالا اورد و حرف من را قطع کردو گفت: فقط بهم اطلاع بده.
    او بلند شد و به طرف پنجره رفت.
    با گلایه گفتم: جیک احمق نشو. پات می شکنه. از در خونه استفاده کن. چارلی نمی تونه تو رو بگیره.
    زیرلب گفت: من صدمه نمی بینم.
    با این حال به طرف در اتاق برگشت. هنگامی که از کنارم می گذشت لحظه ای ایستاد و به من خیره شد. گویی شیء نوک تیزی در حال فرو رفتن به بدن او باشد با حالت تضرع امیزی یک دستش را بالا اورد.
    من دست او را گرفتم و ناگهان مرا با خشونت زیادی به طرف خودش کشید طوری که با صدای تالاپی محکم به سینه ی او خوردم.
    در حالی که همچون خرسی من را بغل کرده و چیزی نمانده بود دنده هایم را خرد کند زیر لب گفت: اگه...
    نفس زنان گفتم: نمی تونم -نفس بکشم!
    او بی درنگ رهایم کرد اما با یک دست کمرم را نگه داشت تا روی زمین نیفتم. بعد من را با ملایمت هل داد تا روی تخت بیفتم.
    گفت: کمی بخواب بلز. باید کله تو به کار بندالزی. می دونم که از عهده ی این کار بر می ای. تو باید موضوع رو درک کنی- به خاطر من. من نمی تونم تو رو از دست بدم بلا. حداقل نه به خاطر این موضوع.
    با گام های بلندی خودش را به استانه ی در رساند و ان را بی سر و صدا باز کرد و بعد از میان ان ناپدید شد. گوش هایم را تیز کردم تا صدای پاهایش را روی پله های جیرجیروی خانه بشنوم اما هیچ صدایی شنیده نشد!
    روی تختم به پشت دراز کشیدم سرم به دَوَران افتاده بود. بیش از حد گیج و بیش از حد خسته بودم. چشم هایم را بستم و سعی کردم منظور جاکوب را بفهمم اما بی درنگ با سرعت نگران کننده ای در غالم ناهوشیاری غرق شدم.
    اما این همان خواب ارام و بی رویایی نبود که حسرتش را کشیده بودم. البته که نبود. دوباره در جنگل بودم و همچون همیشه شروع به پرسه زدن در انجا کردم.
    به سرعت متوجه سدم که رویای امشبم با کابوس های شب های گذشته ام تفاوت دارد! اول اینکه هیچ اجبار خاصی برای گشتن یا جستجو کردن در جنگل در وجودم احساس نمی کردم پرسه زدن من فقط از روی عادت بود زیرا این انتظاری بود که طبق معمول از خودم داشتم. در واقع این جنگل همان جنگل شب های گذشته نبود! بوی متفاوتی داشت روشنایی اش هم به گونه ای دیگر لبود. بوی جنگل شبیه به زمین مرطوب بیشه ها نبود بلکه بوی نمناک اقیانوس را می داد. نمی توانستم اسمان را ببینم اما به نظر می رسید که افتاب در حال درخشیدن باشد- برگ های بالای سرم رنگ سبز یشمی داشتند.
    اینجا جنگل اطراف لاپوش بود! - نزدیک ساحل انجا. در این مورد تردید نداشتم. می دانستم اگر ساحل را پیدا کنم خورشید را هم می بینم. بنابراین به دنبال صدای امواجی که از دور دست به گوش می رسید با عجله به طرف جلو راه افتادم.
    و ناگهان جاکوب در انجا ایستاده بود. او دستم را گرفت و من را به طرف عقب سوی تاریک ترین بخش جنگل کشید.
    پرسیدم: جاکوب چی شده؟
    چهره ی او مثل صورت وحشت زده ی یک پسر بود و موهایش که دوباره زیبا به نظر می رسید به طرف عقب برده شده و به صورت مدل عصبی روی پشت گردنش بسته شده بود. او با تمام نیرو من را می کشید اما من مقاومت می کردم نمی خواستم به درون تاریکی جنگل کشیده شوم.
    او با حالتی وحشت زده زمزمه کرد: بدو بلا باید بدوی!
    حس ناگهانی اشنا پنداری چنان قوی بود که من را از خواب بیدار کرد.
    حالا فهمیدم که چرا ان مکان را شناخته بودم. زیرا زمانی در رویای دیگری انجا را دیده بودم. شاید یک میلیون سال پیش در بخشی از یک زندگی که به کلی متفاوت بود.
    همان خوابی که درست در اولین شب پیاده روی با جاکوب در ساحل لاپوش دیده بودم. نخستین شبی که فهمیده بودم ادوارد یک خون اشام است. شاید حرف های شب گذشته ی جاکوب این رویا را از زیر خاطره های دفن شده ام بیرون کشیده بود.
    حالا که رشته ی خوابم گسیخته شده بود منتظر ماندم تا دوباره به خواب بروم . نوری از سمت ساحل به من نزدیک می شد. در یک لحظه ادوارد از میان درخت ها بیرون امد پوست او درخشش اندکی داشت و چشمهایش تیره و خطرناک به نظر می رسیدند. او اشاره ای به من کرد و لبخند زد. جذابیت چهره اش او را به فرشته ای تبدیل کرده بود اما... دندانهایش سفید و تیز بودند.
    گویا داشتم از حافظه ام جلو می زدم. ابتدا اتفاق دیگری افتاده بود.
    جاکوب دست من را انداخت و نعره زد. در حالی که می لرزید و به خود می پیچید خودش را کنار پاهای من روی زمین انداخت.
    فریاد کشید: جاکوب!
    اما او رفته بود.
    به جای او گرگ بسیار بزرگی به رنگ قهوه ای مایل به قرمز با چشم های هوشمندی به رنگ تیره ایستاده بود.
    البته رویایم تغییر جهت داده بود مثل قطاری که ناگهان از خط خارج بشود.
    این همان گرگی نبود که من در زندگی دیگرم خوابش را دیده بودم. این همان گرگ بزرگ فندقی رنگی بود که من درست یک هفته پیش از ان در فاصله ی بیست سانتی متری او ایستاده بودم . این گرگ، غول پیکر، هیولا مانند و بزرگ تر از یک خرس بود.
    این گرگ مشتاقانه به من نگاه می کرد و سعی داششت پیام بسیار مهمی را با چشم های هوشمندش به من منتقل کند. این دو چشم دو چشم اشنا و قهوه ای تیره ی جاکوب بلک بودند.
    در حالی که با تمام قدرت جیغ می کشیدم از خواب پریدم.
    کمابیش انتظار داشتم که این بار چارلی برای سر زدن به من به اتاقم بیاید. این بار مثل همیشه جیغ نکشیده بودم . سرم را میان بالش فشردم و سعی کردم بر حالت تشنج ناشی از جیغ هایم غلبه کنم. رویه ی کتان بالش را محکم روی صورتم فشار دادم و نمی دانستم ایا می توانم راهی برای فراموشی ارتباطی که تازه کشف کرده بودم پیدا کنم یا نه.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #88
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اما چارلی به اتاق من نیامد و سرانجام توانستم صدای خش خشی را که رفته رفته از گلویم به گوش می رسید خفه کنم.
    حالا می توانستم همه ی ماجرا را به یاد بیاورم- تک تک کلمه هایی که جاکوب ان روز در ساحل به من گفته بود حتی بخشی که او قبل از موضوع خون اشام ها- یا به قول خودش خون سردها- به من گفته بود. بخصوص بخش اول ان.
    ان روز در ساحل لاپوش:
    جاکوب حرف هایش را با یک پرسش اغاز کرد: ببینم تو هیچکدوم از داستان های قدیمی ما رو شنیدی؟ منظور از ما یعنی کوئیلوت ها.
    -راستش نه.
    -خوب افسانه های زیادی وجود داره حتی ادعا می شه که بعضی از اونها به دوره ی طوفان و سیل بزرگ ِ روی زمین بر می گرده. گفته شده که کوئیلیوت های باستانی قایق های کوچیک خودشون رو به بالاترین نقطه های بلندترین درختهای کوهستانها می بستن تا از غرق شدن نجات پیدا کنن شبیه به داستان نوح پیامبر و کشتی بزرگش.
    در این لحظه جاکوب لبخندی زد و ادامه داد: افسانه ی دیگه ای هم هست که بر اساس اون ما از نسل گرگ ها هستیم و اینکه... گرگ ها هنوز هم برادرهای ما هستن. در واقع کشتن گرگ ها خلاف قانون قبیله ی ماست.
    در این لحظه لحن صدایش را با حالت خوف انگیزی پایین اورد و گفت: افسانه هایی هم در مورد موجودات سرد وجود داره!
    این باذ با علاقه و هیجانی واقعی پرسیدم: موجودات سرد؟
    -آره افسانه های موجودات سرد همون قدمت افسانه های گرگینه ها رو داره. اما بعضی از این افسانه ها تازگی دارن و درواقع دیگه نمی شه اسمشون رو افسانه گذاشت؛ بلکه بیشتر شبیه به واقعیت هستن! براساس یکی از همین افسانه های جدید جدّ من بعضی از این موجودات خون سرد رو می شناخت . در واقع جدّ من همون کسی بود که با اونها معاهده ای امضا کرد که براساس اون موجودات سرد دیگه نمی تونن وارد سرزمین ما بشن.
    در این لحظه جاکوب چشمهایش را چرخی داد.
    با لحن علاقه مند و کنجکاوی پرسیدم: جدّ تو؟
    -آره. جدّ من هم مثل پدرم یکی از بزرگترهای قبیله مون بود. می دونی.... موجودات سرد دشمن های طبیعی گرگ ها هستن... البته نه گرگ های واقعی بلکه گرگ هایی که می تونن به انسان تبدیل بشن یا به عبارتی دیگه همون گرگینه ها! اجداد من هم گرگ هایی بودن که خودشون رو به انسان تبدیل کرده ان!
    -گفتی گرگینه ها دشمن هایی هم دارن؟
    -فقط یه نوع دشمن.
    مثل این بود که چیزی در گلویم گیر کرده و داشت خفه ام می کرد. سعی کردم ان را فرو ببرم اما محکم در جای خودش مانده بود و تکان نمی خورد. سعی گردم ان را توی گلویم بالا بیاورم و به بیرون تف کنم.
    نفس زنان گفتم: گرگینه.
    اری این همان کلمه ای بود که داشت مرا خفه می کرد!
    حالا تمام دنیا شروع به چرخش کرده بود و به نظر می رسید که جهت کج شدگی ان در امتداد محورش عوض شده باشد.
    این دیگر چگونه دنیایی بود؟ ایا به راستی ممکن بود چنین دنیایی وجود داشته باشد دنیایی که در ان افسانه های قدیمی در حاشیه ی شهرهای بسیار کوچک و کم اهمیت تحقق پیدا کرده هیولاهای اسطوره ای دوباره پا به عرصه ی وجود گذاشته باشند! ایا این بدان معنا بود که هر داستان جن و پری ناممکنا از حقیقت مطلقی سرچشمه گرفته بود؟ ایا همه ی این اتفاق ها عادی و طبیعی بودند یا اینکه همه چیز جادویی و شبیه به داستان های ارواح و اشباح بود؟
    سرم را محکم بین دستهایم گرفتم و سعی کردم از انفجار ان جلوگیری کنم.
    صدای ضعیفی در گوشه ی ذهنم با لحن خشکی از من پرسید که چه مشکلی دارم؟ مگر نه اینکه من ماه ها پیش از ان وجود خون اشام ها را پذیرفته بودم- بی انکه دچار تشنج یا حالت جنون امیزی بشوم؟
    دقیقا می خواستم بر سر ان صدا فریاد بزنم. ایا برای هر کسی یک افسانه برای تمام عمرش کافی نبود؟
    ضمن اینکه من هرگز حتی برای یک لحظه هم که شده اگاهی کامل خودم را نسبت به برتری ادوارد کالن بر موجودات عادی از دست نداده بودم. اگاه شدن از وضعیت ادوارد هرگز موجب شگفتی من نشده بود- زیرا او به وضوح موجود جالب توجهی بود.
    اما جاکوب؟ جاکوب که تا ان موقع فقط خودش بود و بس و نه چیزی فراتر از ان؟ جاکوب دوست من؟ جاکوب تنها انسانی که من تا به حال توانسته بودم ارتباط دوستانه ی خوبی با او برقرار کنم...
    حتی او هم انسان نبود.
    با سعی زیادی بر تمایل خودم برای جیغ کشیدن غلبه کردم.
    این حقیقت جدید چه چیزی را در باره ی من ثابت می کرد؟
    پاسخ این سوال را می دانستم. معنای حقیقت جدید این بود که راز عمیقی در مورد ماهیت من وجود داشت. وگرنه چرا زندگی من پر از شخصیت های فیلم های خطرناک می شد؟ چرا باید وقتی که چنین موجوداتی به دنبال سرنوشت افسانه ای خود می رفتند من چنان منقلب شوم که گویی سینه ام پاره پاره شده است؟
    درون سرم همه چیز به سرعت می چرخید و تغییر می کرد و ترتیب تازه ای می یافت. چیزهایی که پیش تر معنای خاصی برای من داشتند حالا مفهوم تازه ای می یافتند.
    هیچ فرقه ای در کار نبود. در گذشته ی دورتر نیز هیچ فرقه یا گروه خلافکاری در منطقه ی لاپوش تشکیل نشده بود. نه موضوع بسیار بدتر از ان بود. موضوع به یک گله ی گرگ مربوط می شد!
    گله ای متشکل از پنج گرگینه ی رنگارنگ که به نحو حیرت اوری غول پیکر بودند و در چمنزار ادوارد با حالبت تهدید امیزی از کنار من عبور کرده بودند...
    ناگهان شتاب جنون امیزی را در خودم احساس کردم. نگاه سریعی به ساعت انداختم- اولین ساعت های بامداد بود اما برایم اهمیتی نداشت. باید همان موقع به لاپوش می رفتم. باید جاکوب را می دیدم تا شاید او بتواند به من بگوید که عقلم را به کلی از دست نداده ام!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #89
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اولین لباس های تمیزی را که پیدا کردم پوشیدم و اهمیتی به جور بودن آن ها با هم ندادم.پله ها را دو تا یکی پایین رفتم و در حالی که با عجله وارد راهرو شده بودم و به طرف در می رفتم،چیزی نمانده بود که با چارلی برخورد کنم.
    او هم به همان اندازه که من از دیدنش تعجب کرده بودم،از دیدن من حیرت زده به نظر می رسید.پرسید:کجا داری میری ؟می دونی ساعت چنده؟
    آره باید برای دیدن جیکوب برم.
    فکر می کردم که به خاطر موضوع سام....
    اون اهمیتی نداره من فورا باید با جیکوب حرف بزنم.
    وقتی که حالت صورت من تغییر نکرد،او اخم کرد و گفت:الان خیلی زوده.نمی خوای صبحونه بخوری؟
    گرسنه نیستم.
    کلمه ها بی اختیار از میان لب هایم خارج شده بودند.او جلوی راه مرا به طرف در خروجی گرفته وبد.به فکرم رسید او را دور بزنم و فرار کنم،اما می دانستم که بعد مجبور می شوم در این مورد هم به توضیح دهم.گفتم:زود برمی گردم.باشه؟
    چارلی اخم کرد و گفت:مستقیما به خونه جیکوب می ری دیگه؟درسته؟بین راه که جای دیگه ای نمی ایستی؟
    واژه ها نیز با شتاب از دهانم خارج می شدند:البته که نه.کجا می تونم توقف کنم؟
    نمی دونم فقط اینکه...باز هم یه حمله دیگه اتفاق افتاده-بازم اون گرگ ها.این حمله نزدیک تفریح گاه کنار چشمه های آب گرم اتفاق افتاده-این بار یه نفر شاهد هم داری.
    قربانی این حمله،وقتی ناپدید شده.فقط ده دوازده متر با جاده فاصله داشته.همسر این مرد چند دقیقه بعد از گم شدن شوهرش یه گرگ خاکستری رو دیده.یعنی همون وقتی که داشته دنبال شوهرش می گشته.بعد از دیدن اون گرگ ،برای پیدا کردن کمک شروع به دویدن می کنه.
    معده ام لرزش شدیدی کرد،مثل این بود که در مسیر یک ترن هوایی به پیچ تندی رسیده باشم.پرسیدم:یه گرگ بهش حمله کرده؟
    هیچ اثری از اون مرد پیدا نشده-فقط باز هم کمی خون.
    چهره جارلی معذب به نطر می رسید.ادامه داد:جنگلان های مسلح جست و جو رو شروع کرده ان.در ضمن افراد مسلحی رو که داوطلب شده ان با خودشون برده ان.شکارچی های زیادی هستن که دوست دارن تو یه همچین شکاری سهیم بشن.برای لاشه های این گرگ ها جایزه تعیین شده.معنی این چیز ها اینه که ممکنه توی جنگل تیراندازی شدیدی بشه و همین منو نگران می کنه.
    او سرش را تکان داد و افزود:وقتی آدم های خیلی هیجان زده می شن،ممکنه اتفاق های ناگواری پیش بیاد....
    با صدای ضعیفی پرسیدم:ببینم،اونها گرگ ها رو با تیر می زنن؟
    چارلی در خالی که با چشم های نگرانش به دقت به چهره من نگاه می کرد کفت:چه کار دیگه ای از ما ساخته اس؟مشکلی پیش اومده؟
    احساس ضعف کردم.حتما رنگ صورتم سفید تر از حد معمول شده بود.
    صدای چارلی را شنیدم:ببینم،تو که نمی خوای برای من ادای یه آدم طرفدار محیط زیست رو دربیاری؟درسته؟
    نتوانستم جوابی بدهم.اگر در آن لحظه او یه من نگاه نمی کرد سرم را بین زانو هایم گذاشته بودم.من موضوع راه پیماهای گم شده را فراموش کرده بودم....همین طور جای پنجه های خون آلود را...من نتوانسته بودم آن واقعیت ها را به استنباط اولیه خودم ربط بدهم...اما حالا....
    چارلی گفت:ببین عزیزم.اجازه نده این موضوع تو رو بترسونه.فقط توی شهر یا توی بزرگراه توقف کن-نه جای دیگه-باشه؟
    با صدای ضعیفی تکرار کدم:باشه.
    من باید برم.
    برای اولین بار به صورت او نگاه کردمو متوجه شدم که تفنگش را به کمرش بسته و پوتین های راهپیمایی اش را پوشیده بود.پرسیدم:پدر تو که نمی خوای دنبال اون گرگ ها بری.درسته؟
    من باید کمک کنم.بلز.مردم دارن مفقود می شن.
    دوباره صدایم بالا رفت و لحن سرسیمه ای پیدا کرد:نه.نه.نرو.خیلی خطرناکه.
    بچه جون من باید وظیفه مو انجام بدم.اینقدر بدبین نباش.اتفاقی برای من نمی افته.
    او به طرف در برگشت و آن را باز کرد و گفت:تو هم داری می ری؟
    مردد ماندم.هنوز معده ام پیچ و تاب ناراحت کننده ای داشت.با چه زبانی می توانستم جلوی او را بگیرم؟گیج تر از آن بودم که بتوانم راه حلی پیدا کنم.
    بلز؟
    شاید برای رفتن به لاپوش خیلی زود باشه.
    موافقم.
    بعد او قدم در هوای بارانی گذاشت و در را پشت سرش بست.
    همین که او از جلوی پشمم دور شد.روی کف راهرو افتادم و سرم را بین زانوهایم گرفتم.
    پس جیکوب چه می شد؟جیکوب بهترین دوست من بود.من باید به او هشدار می دادم.اگر او واقعا یک.....-تکانی خوردم و سعی کردم به آن کلمه فکر کنم-گرگینه بود(و من می دانستم که بود.چون احساسم به من می گفت)،ممکن بود مردم به او تیر انداز کنند!من باید به او دوستانش می گفتم که اگرباز هم بخواهند به شکل گرگ های غول پیکر به این طرف و آن طرف بدوند،ممکن بود مردم آنها را با تیر بزنند.باید به آن ها می گفتم که دست از این کار ها بردارند.
    آنها باید دست از این کار ها برمی داشتند!چارلی هم به میان جنگل رفته بود.آیا ممکن بود این موضوع برای آنها اهمیتی داشته باشد؟نمی دانشستم...تا حالا افراد غریبه ناپدید شده بودند.آیا این موضوع معنای خاصی داشت؟یا این که بر حسب تصادف این طور شده بود؟
    باید باور می کردم که حداقل جیکوب به این موصوع اهمیت می دهد.
    در هر حال باید به او هشدار می دادم.
    یا ...اینکه؟
    جیکوب بهترین دوست من بود،آیا او هم می توانست جزو گرگ های هیولا باشد؟یک گرگ واقعی؟یک گرگ بد؟آیا باید به او هشدار می دادم... با توجه به این که او و دوستانش... قاتل بودند؟ اگر آن راهپیماهای بی گناه را می کشتند و در خونشانفرق می کردند،آیا باز هم باید به آن ها اخطار می دادم؟اگر آنها واقعا به هر شکلی ،موجوداتی شبیه به هیولاهای فیلم های ترسناک بودند،آیا کار اشتباهی نبود که بخواهم از آنها حمایت کنم؟
    چاره جز مقایسه کردن جیکوب و دوستانش با خانواده کالن نداشتم.بازو هایم را دور سینه ام پیچیدم و در حالی که مراقب حفره دردناک سینه ام بودم.به آنها اندشیدم.
    من چیز زیادی در مورد گرگینه ها نمی دانستم.اگر گاهی هم به انها فکر کرده بودم،تصوری که در ذهن داشتم،موجودات بزرگ و پشمالوی نیمه انسانی بود.بنابراین نمی دانستم که چه عاملی آنهرا به شکار کردن انسان ها وا میداشت... گرسنگی یا تشنگی ...یا فقط عطش آنها برای کشتن!بدون دانستن این موضوع قضائت درباره انها مشکل بود.
    اما این عامل هرچه بودنمی توانست کم تر از دردی باشد که کالن ها به خاطر خوب بودن تحمل می کردند.به یاد اسم افتادم-وقتی صورت مهربان و دوست داشتنی او را مجسم کردم،اشک هایم جاری شدند-او که تا آن حد رفتاری مادرانه و عاشقانه داشت ....او که هنگام خونریزی از بازوی من شرمنده و خجالت زده بینی اش را گرفته و از من فرار کرده بود.وضعیت گرگینه ها نمی توانست سخت تر از آن باشد.به کارلیسل اندیشدم... او که قرن ها تلاش کرده بودتا با بی توجهی به خون انسان را به خودش آموزش دهد،تا آنجا که حالا می توانست به عنوان یک پزشک زندکی انسان هارا نجات دهد.هیچ چیزی نمی توانست دشوار تر از این کار باشد.
    گرگینه ها مسیر دیگری را انتخاب کرده بودند.
    حالا من باید چه تصمیمی می گرفتم؟
    پایان فصل 12
    ص 300
     2 16
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #90
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 13


    قاتل


    در حالی که اتومبیلم را در بزرگراهی که دو طرفش را درخت های جنگل پوشانیده بودند و به لاپوش منتهی می شدند ،پیش می بردم،با خودم فکر می کردم:اگه غیر از حیکوب هر کس دیگه ای بود....


    هنوز مطمئن نبودم کاری که در حال انجام آن بودم درست باشد.اما با خودم کنار آمدم.


    نمی توانستم کاری را که جیکوب و دوستانش یا بهتر بگویم گله اش انجام می دادند را نادیده بگیرم..حالا منظور او را از آنچه که دیشب گفته بود،می فهمیدم.اینکه گفته بود ممکن است من دیگر نخواهم او را ببینممن می توانستم همان طور که پیشنهاد داده بود با او تماس بکیرم.اما به نظر کار بزدلانه ای به نظر می آمد.حداقل من گفتگوی رودررویی را به او مدیون بودم.می توانستم جلوی رویش به او بگویم که نمی توانم آنچه را که به وقوع می پیوست،نادیده بگیرم.من نمی توانستم با یک قاتل دوست باشم و دم برنیاورم و اجازه دهم که قتل ها ادامه پیدا کند....جون در این صورت من هم به یم هیولا تبدیل می شدم!


    اما از طرفی نمی اوانستم به او هشدار ندهم.باید برای حمایت از او کاری را که از دستم بر میامد،انجام می دادم.


    در حالی که لب هایم محکم به هم فشرده شده و خطی تشکیل داده بودند،اتومبیلم را جلوی خانه بلک ها متوقف کردم.خیلی بد بود که بهترین دوست من گرگینه از آب در امده بود.آیا او هم به اجبار تبدیل به یک هیولا شده بود؟


    خانه تازیک بود ونوری از پنجره ها به بیرون نمی تابید .اما برایم اهمیتی نداشت.مهم نبود که ممکن است آنها را بیدار کرده باشم.مشتم را با انرژی زیادی به در جلویی کوبیدم.صدار از میان دیوار ها طنین انداز می شد.


    بعد از یک دقیقه صدای بیلی را شنیدم که می کفت:بیا تو.


    چراغی روشن شد.


    دستگیره در را چرخاندم .در قفل نبود.بیلی بیرون اشپزخانه روی زمین لم داده بود و حوله کلاه داری بر روی شانه هایش دیده می شد.هنوز نتوانسته بود خودش را به صندلی چرخدارش برساند.وقتی مرا دید جشم هایش کمی بازتر شدو بعد صورتش حالت بردبارانه ای پیدا کرد.صبح به خیر بلا.چی شده که امروز صبح این قدر زود از خواب بیدار شدی؟


    هی بیلی.من باید با جیک صحبت کنم-اون کجاست؟


    اوم...راستش نمی دونم.


    او با چهره ی آرامی دروغ گفته بود.


    من که از ایستادن در آنجا خسته شده بودم،با اصرار پرسیدم:می دونی چارلی امروز صبح چی کار داره می کنه؟


    باید بدونم؟


    اون و نصف مردم های شهر همگی تفنگ به دست رفتن توی جنکل تا گرگر های عظیم الجثه رو شکار کنن.


    چهره بیلی تکانی خورد و بعد بی حالت ماند.


    ادامه دادم:اگه از نظر تو اشکال نداره می خوام در این مورد با جیک صحبت کنم


    بیلی لب های کلفتش را برای مدات طولانی جمع کرد و گفت:شرط می بندم که هنوز خوابه.


    سرانجام در خالی که به راهروی بسیار کوچکی در نزدیکی اتاق جلویی اشاره می کرد،گفت:این روزها تا دیروقت بیدار می مونه.فکر کنم این بچه به استرحت احتیاج داشته باشه.شاید بهتر باشه بیدارش نکنی.


    در حالی که با حالت قهر آمیزی به طرف راهروی کوچک می رفتم،زیر لب گفتم:حالا نوبت منه.


    بیلی آهی کشید.


    در راهرویی که طول آن بیتر از یک متر نبود،فقط یک در دیده می شدکهمتعلق به اتاق جیکوب بود.اتاقی که شاید بزرگی آن بیشتر از یک کمد لباس نبود.به خودمزحمت در زدن ندادم.در رابا سرعت باز کردم طوری که با صدای بلند به دیوار خورد.


    جیکوب که هنوز همان پیراهن سیاه استین بریده شب کذشته را به تن داشت به حالت کج روی تخت دو نفره ای که کمابیش تمام اتاق را کرفته بود و فقط 10 تا 15 سانتی متر از دیوارها فاصله داشت،دراز کشیده بود.طول تخت برای او کافی نبود و حتی به همان حالت کج هم که خوابیده بود،پاهایش از یک طرف و سرش از طرف دیگر آویزان بودند.او در خواب عمیقی بودو با دهان باز خرخر حفیفی به راه انداخته بود.صدای کوبیده شدن در کوچکترین تکانی در او ایجاد نکرده بود.


    خواب عمیق ساشیه ای از آرامش را روی صورت او انداخته بود و در آن هیچ اثری از خطوط خشم دیده نمی شد.زیر چشم های او حلقه ای وجو داشت که من پیش تر متوجه آن نشده بودم.با وجود بزگی خنده آور اندامش،او حالا بسیار جوان و در ضمن بسیار خسته به نظر می رسید.دلم به حال او سوخت.


    عقب عقب رفتم و از اتاق خارج شدم و در را آهسته پشت سرم بستم.


    وقتی آهسته قدم به درون اتاق جلویی گذاشتم بیلی با چشم های کنجکاو و محتاط به من خیره شد.


    کفتم:فکر می کنم بهتر ه بذارم کمی استراحت کنه.


    بیلی سرش را تکان داد و بعد دقیقه ای به هم خیره شدیم.می مردم برای اینکه از او بپرسم نقش او در این میانه چه بوده است؟او درباره موجودی که پسرش به آن تبدیل شده بود چه نظری داشت؟اما می دانستم که او از همان آغاز کار از سام حمایت کرده بود و بنابراین فکر نمی کردم که قتل های انجام شده او را زیاد ناراحت کرده باشد.نمی توانستم که تصور کنم که او چه توجیهی می توانست برای این کار داشته باشد.


    می توانستم پرسش های ناکفته زیادی که او می خواست از من بپرسد ،در چشم های تیره اش ببینم.اما او هم ترجیح داد ساکت بماند


    من آن سکوت معنی دار را شکستم و گفتم:ببین من یه مدتی روی ساحل می مونم اگه جیکوب بیدار شد بهش بگو که من منتظشم.باشه؟


    بیلی با لحن مواقفی گفت:حتما حتما


    نمی دانستم واقعا این کار را می کرد یا نه.اگر نمی کرد دوباره سعی می کردم.مگر نه؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/