نیشخند پهنی به ارامی تمام جهره جیکوب را دربرگرفت.به نظر می رسید که بی نهایت از خودش خشنود بود.این همان نیشخندی نبود که من می شناختم و بسیار دوست داشتم،نیشخند جدیدی بود که صداقت و خلوص سابق او را به تلخی به سخره کشیده بود.نیشخندی در چهره ای جدید که به سام تعلق داشت.
این نیشخند کمی از حد تحمل من خارج بود.
من به خاطر نگرانی برای این پسر گریه ها کرده بودم.امتناع حشن او برای دوستی با من ،حفره دردناک جدیدی را در قسمتی از سینه ام که سالم باقی مانده بود،ایجاد کرده بود.او پشت سرش کابوس جدیدی را برای من گذاشته بود.مثل آلودگی یک جراحت -توهین بعد از زدن زخم.و حالا او اینجا در اتاق من بود و طوری به من نیشخند می زد که گویی هیچ کدام از آن اتفاق ها نیفتاده بود.بدتر از آن اینکه،اگرچه با ورود او به اتاق من ،با سرو صدا و به طرزی ناهنجار انجام شده بود،با این حال مرا به یاد زمانی انداحته بود که ادوارد عادت داشت بی سر و صدا از پنجره اتاق من وارد بشود.این یادآوری زخم های شفانیافته وجودم را به درد اورد.
همه اینها به اضافه این واقعیت که حسابی خسته بودم،باعث می شدند که نتوانم برخورد دوستانه ای با او داشته باشم.در حالی که سعی می کردم لحنم را تا حد ممکن زهرآگین تر سازم،با عصبانیت زمزمه کردم:برو بیرون.
او پلک زد و چهره اش غرق در حیرت شد.
با اعتراض گفت:نه.من اومدم که عذرخواهی کنم.
قبول نمی کنم.
سعی کردم تا او را از پنجره به بیرون هل بدهم-اگر این یک رویا بود بی شک او صدمه ای نمی دید!-اما فایده ای نداشت.حتی نتوانسته بودم یک سانتی متر او را به عقب برانم.به سرعت دست هایم را پایین انداختم و از او دور شدم.
اگرچه هوای سرد بیرونکه از پنجره وارد اتاق می شد من را به لرزه انداخته بود،اما جیکوب پیراهن به تن نداشت و تماس دست هایم با سینه برهنه او-وقتی که قصد داشتم او را از پنجره بیرون بیندازم-باعث شده بود که احساس ناخشایندی به من دست بدهد.پوست او از گرما می سوخت.مثل گرمایی که در آخرین ملاقاتم با او در سرش احساس کرده بودم.گویی او هنوز بیمار بود و تب داشت.اما به نظر نمی رسید که بیمار باشد.او بزرگ تر از قبل به نظر می آمد!او به طرف من خم شد و پهنای بالا تنه اش پنجره را از دید من پوشاند.واکنش خشمگینی که نشان داده بودم زبان او را بند آورده بود.
ناگهان احساس کردم تاب و تحملم را از دسته داده ام-مثل این بود که تمام بی خوابی های شبانه ام یک جا به من هجوم آورده بودند.خستگی چنان بر وجودم چیره شده بود که گمان می کردم به زودی همان جا روی کف اتاق بیهوش می شوم.تلو تلو می خوردم و به شدت سعی داشتم چشم هایم را باز نگه دارم.
جیکوب با نگرانی نجوا کرد:بلا؟
در حالی که هنوز تعادل نداشتم آرنجم را گرفت.و مرا به طرف تختخوابم برد.وقتی به لبه تخت رسیدم پاهایم توان خودشان را از دست دادند با صدای تالاپی روی تشک نرم افتادم.
جیکوب پرسید:هی حالت خوبه؟
و در همان حال پیشانی اش از نگرانی چین برداشته بود.
سرم را بلند کردم و نگاهی به او انداختم،اشک ها هنوز روی گونه هایم خشک نشده بودند.پرسیدم:جیکوب چرا باید حال من خوب باشه؟
اندوه جای بخشی از آزردگی چهره اش را گرفت.
با لحنی موافق گفت:حق با توئه.
و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:خوب ...من-من خیلی متاسفم.
بدون شک عذرخواهی صادقانه ای بود.اما هوز خشم از چهره اش نرفته بود.
پرسیدم:برای چی به اینجا اومدی؟من عذرخواهی تو رو نمی خوام .جیک.
زیر لب گفت:می دونم اما نمی تونستم رفتاری رو که امروز بعد از ظهر با تو داشتم فراموش کنم.خیلی وحشتناک بود.منو ببخش.
با خستگی سرم را جنباندم و گفتم:اصلا سر در نمی آرم.
می دونم می خوامتوضیح بدم.ناگهان جمله اش را ناتمام گذاشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)