جیکوب به درختی چنگ انداخت تا تکیه گاهی داشته باشد،چهره او زیر پوست قهوه ای مایل به قرمزش به رنگ سبز عجیبی گراییده بود.بعد زیر لب با خودش گفت:اون نفر بعدی نیست نمی تونه باشه.حالا دیگه همه چیز تموم شده.دیگه نباید چنین اتفاقی بیفته.چرا؟چرا؟
مشت او به درخت کوبیده شد.درخت بزرگی نبود.نازک بود و ارتفاع ان فقط کمی بلندتر از قامت جیکوب به نظر می رسید.با این حال وقتی دیدم که تنه درخت زیر ضربات مشت جیکوب خم شد. و بعد با صدای بلاندی شکست،حیرت کردم.
جیکوب با حیرت به لبه تیز تنه درحت شکسته درخت خیره شد و طولی نکشید که وخشت جای حیرت را در چشم هایش گرفت.
او گفت:من باید برگردم.
بعد چرخی زد و به سرعت با خالت قهرآمیزی از من دور شد.طوری که نجبور شدم برای رسیدن به او بدوم.
پرسیدم:برمی گردی پیش سام؟
می تونی این طور فکر کنی.
و من درست فکر می کردم.او در حالی که زیر لب چیزی می گفت از من دور شد.
تا نزدیکی اتومبیلم دنبال او دویدم و وقتی که او به طرف خانه برگشت،فریاد زدم:صبر کن.
او به طرف من برگشت و دیدم که باز دست هایش بع لرزش افتاده بودند.
او گفت:برو خونه بلا. من دیگه نمی تونم با تو جایی بیام.
این حرف احمقانه و بی اهمیت به طور حیرت انگیزی ناراحتم کرد.
دوباره اشک در جشم هایم جوشید و گفتم:تو داری ..... با من قهر می کنی؟
همه این کلمه ها نادرست بودند.اما این کلمه ها نادرست بودند.اما این بهترین راه برای بیان تقاضای من از او بود.در هر حال ،دوستی بین من وجیکوب چیزی بیش از رفاقت مدرسه ای بود.قوی تر بود.
او با صداس بلند خندید.خنده ای تلخ و گفت:نمی شه گفت.اگه قرار بود قهر کنیم من خودم بعدا بهت پیشنهاد اشتی می دادم.اما همین رو هم نمی تونم بهت بگم.
جیکوب...چرا؟سام به تو اجازه نمی ده که دوست های دیگه ای داشته باشی؟خواهش می کنم جیک.تو قول دادی.من به تو احتیاج دارم.
قبل از اینکه جیکوب شکل و معنایی ظاهری به زندگی من بدهد،در پوچی و بیهودگی غوطه ور بودم.حالا همان پوچی از اعماق وجودم سربرآورده و راهم را سد کرده بود.احساس تنهایی،گلویم را می فشرد.
متاسفم بلا.
جیکوب هر کلمه را به وضوح و با لحن سردی ادا کرده بود.گویی این صدا اصلا به او تعلق نداشت.
باورم نمی شد که این واقعا همان چیزی باشد که جیکوب می توانست بگوید.چشم های خشمگین او نشان می داد که سعی دارد چیز دیگری به من بگوید،اما من نمی توانستم پیام او را درک کنم.
شاید موضوع اصلا ربطی به سام نداشت.شاید به کالن ها هم مربوط نمی شد.شاید جیکوب فقط قصد داشت خودش را از یک وضعیت ناامیدان خارج کند.شاید باید به او اجازه می دادم این کار را بکند.اگر....این بهترین چیز برای او بود.باید ان کار را می کردم.ممکن بود کار درستی باشد.
صدای خودم را به صورت زمزمه ای شنیدم:متاسفم که نتونستم...قبلا....کاش می تونستم احساس خودم رو نسبت به تو عوض کنم.
من نا امید بودم و ان قدر حقیقت را کش می دادم که چیزی نمانده بود به شکل یک دروغ دربیاید.ادامه دادم:شاید....شاید من تغییر کنم....شاید اگه تو کمی به من وقت بدی...فقط حالا منو تنها نذار،جیک نمی تونم تحمل کنم.
در یک لحظه حالت چهره اش از خشم به رنج تبدیل شد.دست لرزان او به طرف من دراز شد.
نه.این طوری فکر نکن بلا.خواهش می کنم.خودت رو سرزنش نکن.فکر نکن که این وضعیت تقصیر توئه.همش تقصیر خودمه.قسم می خورم که موضوع به تو مربوط نمی شه.
زیر لب گفتم:تو مقصر نیستی من مقصرم.
جدی می گم بلا.من....
تلاش او برای کنترل احساساتش، صدای او را گرفته تر نشان می داد.چشم های او مغذب بودند.بعد گفت:من دیگه به درد دوستی با تو نمی خورم.به هیچ درد دیگه ای هم نمی خورم.من دیگه اون چیزی که قبلا بودم نیستم.من دیگه خوب نیستم.
چی؟
مات و مبهوت به او خیره شدم و ادامه دادم:چی داری می گی؟تو خیلی خیلی بهتر از من هستی،جیک.تو خوبی!کی بهت گفته که نیستی؟سام؟این دروغ زشتیه جیکوب!اجازه نده این حرف رو بهت بزنه.
باز هم به طور ناگهانی داشتم نعره می کشیدم.
چهره جیکوب:سخت و سرد شد.گفت:لازم نیست کسی چیزی بگه.من خودم می دونم چی هستم.
حالا او داشت عقب عقب از من دور می شد.
دوباره گفت:متاسفم بلا
این بار صدایش به زمزمه ای شکسته شبیه بود.او برگشت و با حالتی شبیه به دویدن به سمت خانه رفت.
نمی توانستم از جایی که ایستاده بودم تکان بخورم.به آن خانه کوچک خیره شدم.خانه بسیار کوچک تر از آن به نظر می رسید که 4 پسر قوی هیکل و 2 مرد تنومند تر از آنها را در خود جای دهد.هیچ واکنشی از درون خانه به چشم نمی خورد.
ص 273