اما همه این ها در درجه دوم اهمیت بودند.همه این درد ها شبیه به موسیقی اندوهباری بود که در پس آشفتگی ذهنم نواخته می شد.باورم نمی شد که حرف های او رادست شنیده باشم.هیچ نشانه ای از تردید در چهره او نبود.تنها خشم بود و بس.

دهانم هنوز باز و آویخته مانده بود.

او گفت:گفتم که دلت نمی خواد بشنوی.

زمزمه کردم:نمی دونم منظور تو کیه؟
او ابروهایش را ناباوری بالا برد و گفت:فکر من کنم که دقیقا می دونی که منظور من کیه.تو که نمی خوای وادارم کنی اسمشو به زبون بیارم،درسته؟دوست ندارم تو رو ناراحت کنم.

بی اختیار تکرار کردم:نمی دونم منظور تو کیه؟
او در حالی که با دقت به چهره من نگاه می کرد.به ارامی گفت:کالن ها.

این کلمه اهسته از دهانش بیرون امده بود.ادامه داد:من اینو قبلا دیده بودم.می تونم تو چشمهات ببینم که وقتی اسم اون هارو به زبون می ارم ،تو چه خال پیدا می کنی.

سرم را باحالت انکار به عقب و جلو تکان دادم و در عین حال سعی می کردمآشفتگی ذهنم را از بین ببرم.او چطور متوجه این موضوع شده بود؟و این موضوع چه ربطی به فرقه سام اولی داشت؟ایا او گروهی تشکیل داده بود که اعضای آن از خون آشام ها نفرت داشتند؟حالا که دیگر هیچ خون آشامی در فرکس زندگی نمی کرد،هدف از تشکیل چنین گروهی چه می توانست باشد؟چرا حالا جیکوب متقاعد شده بود که داستان های مربوط به کالن ها صحت دارد؟در حالی که مدارک و شواهد مربوط به وجود آنها مدت ها بود که محو شده بود و دیگر دیده نشده بود؟
مدتی کمابیش طولانی گذشت،تا این که به نظرم رسید جوابی پیدا کرده ام.گفتم:حتما نمی خوای به من بگی که حالا مزخرفات خرافی بیلی رو باور می کنی.

با تلاش ضعیفی سعی کرده بودم لحن تمسخر امیزی به صدایم بدهم.

بیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم.میدونه.

جیکوب جدی باش.

با چشم های ملالت بارش نگاه خشمگینی به من انداخت.

به سرعت گفتم:از خرافات گذشته،من هنوز نمی دونم تو می خوای چه اتهامی رو به ....کالن ها وارد کنی-تکانی خوردم-بیشتر از 6 ماهه که اونها از اینجا رفته ان.تو چطور می تونی اونهارو به خاطر کاری که سام الان داره انجام می دهسرزنش کنی؟
سام هیچ کار بدی نمی کنه.بلا،در ضمن من می دونم که کالن ها از اینجا رفته ان.....اما گاهی بعضی از حرکت ها شروع می شه و دیگه نمی شه جلوی اونها رو گرفت.

چه حرکتی شروع شده؟برای چی دیر شده؟تو برای چی اونهارو سرزنش می کنی؟
ناگهان چهره او در مقابل چهره من قرار گرفت،و در حالی که شعله های خشم در چشم هایش زبانه می کشید،با عصبانیت گفت:من اونهارو .....برای وجود داشتنشون،برای زنده بودنشون سرزنش می کنم.

با آنکه وحشت زده نبودم.با حیرت و نگرانی کلمات هشدار دهنده ادوارد را دوباره درون سرم شنیدم.

صدای نجواگونه او به من کفت:بلا!حالا دیگه ساکت باش.بهش فشار نیار.

از زمانی که نام ادوارد دیوار های زندان هایی را که در ذهنم برایش ساخته بودم،درهم شکسته بود،نتوانسته بودم دوباره آن را محبوس کنم.حالا دیگر درد نمی کشیدم.حداقل نه در طی لحظه های گران بهایی که توانسته بودم صدای او را بشنوم.

جیکوب پیش روی من ایستاده بود و از خشم می لرزید.نمی دانستم چرا توهم صدای ادوارد به طور غیر منتطره ای در ذهن من مانده بود.جیکوب زنده و سرحال بود.اما او جیکوب بود.دیگر خبری از آدرنالین و خطر نبود.

صدای مصرانه ادوارد را دوباره شنیدم:بهش فرصت بده تا اروم بشه

سرم را با حیرت تکان دادم و گفتم:تو خیلی مسخره ای.

این جمله را به هردوتای آنها گفته بودم.

جیکوب جواب داد:باشه.و دوباره نفس عمیقی کشید بعد ادامه داد:باشه من با تو بحث نمی کنم.دیگه اهمیتی نداره.اسیب وارد شده.

کدوم آسیب؟
با اینکه این کلمات را با فریاد گفته بودم،اما او کوچکترین حرکتی نکرد.
او گفت:بیا برگردیم.دیگه حرفی برای گفتن نمونده.
با پرخاش گفتم:هنوز خیلی حرف ها مونده.تو هنوز چیزی نگفتی.
او از جلوی من گذشت و با گام های بلند به طرف خانه رفت.
پشت سر او فریاد کشیدم:من امروز کوئیل رو دیدم.
او از راه رفتن بازایستادفاما به طرف من برنگشت.
گفتم:دوست خودتو به یاد داری؟کوئیل رو می گم.اره اون خیلی وحشت زده اس.
جیکوب چرخی زد. تا با من رو در رو شود.چهره اش درد الود بود.تنها چیزی که گفت ،این بود:کوئیل؟
اون هم نگران توئه.رفتارش غیرعادی شده.
جیکوب با نگاه ناامیدانه ای به من خیره شده بود.سعی کردم توجه او رابیشتر جلب کنم.گفتم:اون می ترسه نفر بعدی باشه.