در حاشیه درخت ها احساس بهتری داشتم،شاید به خاطر اینکه آنجا دور از تیررس نگاه سام قرار داشت.همچنان راه که می رفتیم،من در تلاش بودم تا حرف مناسبی برای گفتن پیدا کنم،اما ذهنم خالی بود.فقط رفته رفته از جیکوب که در دام سام افتاده بود،عصبانی تر می شدم.....از اینکه بیلی اجازه داده بود چنین اتفاقی بیفتد.....واز اینکه سام می توانست با چنان ارامش و اطمینانی در آنجا بایستد......
ناگهان جیکوب برسرعتش افزود و با گام های بلندش به اسانی از من فاصله گرفت و بعد جلوی من پیچید و طوری ایستاد که چاره ای جز توقف نداشتم.
ظرافت آشکار حرکات او توجهم را جلب کرده بود!جیک.ب در دوره رشد بی پایان خودش ، به اندازه من دست و پا چلفتی شده بود ،اما حالا .....نمی دانستم این تغییر جدید گه وقت به وجود آمده بود.
اما جیکوب به من اجازه نداد تا بیشتر از آن به این موضوع فکر کنم.
او با صدای خشن و گرفته ای گفت:بیا این قضیه روتمومش کنیم.
من منتظر ماندم.او می دانست که من چه می خواهم.
ناگهان با لحن خسته ای گفت:موضوع اونطور نیست که تو فکر می کنی.
درسته این اون چیزی نیست که من فکر می کردم.من در اشتباه بودم.
خوب.حالا چی می خوای؟
او برای لحظه ی طولانی با دقت به چهره من نگاه کرد.به نظر می امد که مشغول حدس زدن باشد.خشم درون چشم هایش هنوز به طور کامل محو نشده بود.سرانجام کفت:نمی تونم بهت بگم.
چانه ام منقبض شد و با صدایی که از میان دندان هایم شنیده می شد،گفتم:فکر می کردم که ما با هم دوست هستیم.
دوست بودیم.
در لحن صدایش تاکید اندکی روی زمان گذشته وجود داشت.
با لحن تلخی گفتم:اما تو دیگه به دوست احتیاج نداری.تو سام رو داری.عالی نیست؟تو همیشه برای اون جالب بودی.
من قبلا اون رو درک نکرده بودم.
و حتما حالا به روشنایی رسیدی!خدا رو شکر.
موضوع اون چیزی نبود که من فکر می کردم.این تقصیر سام نیست.اون تا جایی که می تونه به من کمک می کنه.
ناگهان لحن صدایش به سردی گراییده بود.او از جایی بالای شانه ام به طرف عقب نگاه کرد و در همان حال شعله های خشم از چشم هایش زبانه کشید.
با لحن تردید امیزی پرسیدم:که اون به تو کمک می کنه.طبیعیه.
اما به نظر نمی رسید که جیکوب مشغول گوش کردن به حرف های من باشد.او به عمد نفس های عمیق می کشید و سعی داشت خودش را آرام کند.چنان خشمگین بود که دست هایش می لرزیدند.
زیر لب گفتم:جیکوب خواهش می کنم.نمی خوای به من بگی چه اتفاقی افتاده؟شاید بتونم بهت کمک کنم.
با صدایی شکسته و کلناتی که لحن ادای آنها شبیه به ناله بودگفت:حالا دیگه کسی نمی تونه به من کمک کنه.
اشک در جشم هایم جمع شده بود.با اصرار پرسیدم:اون با تو چه کار کرده.
بعد دستم را به طرف او دراز کردم.همان طور که پیش تر این کار را کرده بودم.و با بازوهای گشوده به طرف او رفتم.
این بار او خودش را عقب کشید و دست هایش را باخالت تدافعی بالا آورد و زیر لب گفت:به من دست نزن.
زمزمه کنان کفتم:نکنه سام واگیر داره؟
اشک ها از گوشه چشم هایم فرار کرده بودند.با پشت دست آن ها را پاک کردم.و بازو هایم را روی سینه ام درهم فروبردم.
جیکوب گفت:دست از سرزنش کردن سام بردار.
خروج واژه ها از دهان او به صورت یک واکنش سریع انجام شده بود.دست هایش به طرف بالا دفتند تا دور موهایی که دیگر وجود نداشتند پیچیده شوند و بعد با بی حسی کنار پهلوهایش آویزان شدند.
با لخن تندی گفتم:پس باید چه کسی رو سرزنش کنم؟
او لبخند کم رنگی زد،که تیره بود و چهره اش را درهم کشید.
فکر نمی کنم دلت بخواد جواب این سئوالت رو بشنوی.
با عصبانیت گفتم:کی گفته که نمی خوام!می خوام بدونم.همین حالا هم می خوام بدونم.
او هم متقالا با لحن تندی گفت:تو اشتباه می کنی.
چطور جرئت می کنی به من بگی اشتباه می کنم.اون کسی که شست وشوی مغزی شده من نیستم!حالا بگو اگه سام عزیز تو مقصر نیست پس کی مقصره؟
پس می خوای بدونی...
او نگاه غضبناکی به من کرد و برقی در چشم هایش درخشی.بعد ادامه داد:اگه می خوای کسی رو سرزنش کنی چرا انگشت خودتو به طرف اون خون آشتم های کثیف و متعفنی نمی گیری که عاشقشون هستی؟
دهانم باز مانده بود و نفسم با صدای ویژمانندی بیرون می آمد.در جای خودم خشکم زده بود و حرف های دوپهلوی او درونم را مجروح کرده بود.درد به همان شکل همیشگی در بدنم می پیچید و لبه های ناهموار حفره سینه ام،وجودم را پاره پاره می کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)