صفحه 8 از 13 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 130

موضوع: ماه نو ( گرگ و میش 2 ) | استفانی میر

  1. #71
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سرش را با حرکت اهسته ای تکان داد کمابیش بیزار به نظر می امد. بعد گفت: قسم می خورم که اگه می دونستی اون چه خوابی برات دیده الآن به خاطر شکار شدن به دست من از من تشکر هم می کردی!
    با وحشت به او خیره شدم.
    او نسیمی را که تارهای موهایم را به جنبش واداشته و بعد به طرف او وزیده بود، بویید و تکرار کرد: اشتها اوره.
    و در همان حال نفس عمیقی کشید.
    به یاد بهار گذشته افتادم و درحالی که بدنم منقبض می شد، نگاهم به اطراف پر کشید. و پژواک غرش خشمگینانه ی ادوارد را در قسمت پشت مغزم شنیدم. نام او تمام دیوارهای را که در ذهنم برای زندانی کردن ان ساخته بودم درهم شکست. ادوارد، ادوارد، ادوارد. قرار بود من بمیرم. دیگر چه اهمیتی داشت که من از اندیشیدن به او دوری کنم. ادوارد، به تو عشق می ورزم.
    از میان چشم های تنگ شده ام لورنت را دیدم که در میان عمل بازدم مکثی کرد و سرش را با حرکتی ناگهانی به سمت چپ چرخاند. از اینکه نگاهم را از او برگیرم و جهت نگاهش را دنبال کنم وحشت داشتم. اما می دانستم که او برای غلبه بر من نیازی به پرت کردن حواسم یا استفاده از هر حقه ی دیگری نداشت. وقتی که او به ارامی از من فاصله گرفت احساس اسودگی امیخته به حیرتی به من دست داد.
    او گفت: باورم نمیشه.
    صدای او جچنان اهسته بود که من به زحمت ان را شنیدم.
    بعد دیگر مجبور شدم نگاه کنم. چشمهایم چرخی در چمنزار زدند تا دلیل وقفه ای را که چند لحظه ای را به عمر من افزوده بود بیابند. ابتدا چیزی ندیدم و نگاه خیره ام دوباره به روی چهره ی لورنت برگشت. حالا او چشمهایش را به عمق جنگل دوخته و سرعت بیشتری در حال عقب نشینی بود.
    و بعد... ان را دیدم؛ شبح سیاه بزرگی که از میان درختان بیرون امده و به سایه ای شبیه بود و به حالت تهدید امیزی به ارامی به سوی خون اشام می امد. بسیار بزرگ بود- بلندی قامت اسب را داشت اما بسیار تنومندتر و عضلانی تر از یک اسب بود. ناگهان پوزه ی درازش باز شد و ردیفی از دندان های نیش دشنه مانند را نمایان ساخت. غرش وحشتناکی از میان دندان ها بیرون امد و همچون صدای تُندری که طول بکشد، چمنزار را به لرزه انداخت.
    همان خرس... فقط با این تفاوت که هیچ شباهتی به خرس نداشت! با این حال، بدون شک این هیولای سیاه همان موجودی بود که با عث ان همه نگرانی شده بود. از فاصله ی دور هر کسی ممکن بود چنین هیولایی را خرس عظیم الجثه ای بپندارد. چه موجود دیگری می توانست چنین بدن پهن و چنین هیکل تنومندی داشته باشد!؟
    پیش تر آرزو کرده بودم که ان را از فاصله ی دوری ببینم. اما حالا ان خرس... یا این هیولا... در فاصله ی سه متری من روی علف های سطح جنگل به ارامی پیش می امد و به خون اشام نزدیک می شد.
    صدای ادوارد زمزمه کرد: از جات جُم نخور.
    نگاه خیره ام را به موجود هیولا مانند دوختم. ذهنم از پیدا کردن نامی برای ان عاجز بود. شکل پیکرش و طرز راه رفتنش به وضوح شبیه سگ سانان بود. در حالی که از وحشت خشکم زده بود، فقط می توانستم یک حدس بزنم. گرگ! اما هرگز تصور نکرده بودم که گرگی بتواند تا به ان حد رشد کند.
    غرش دیگری از گلوی حیوان خارج شد و صدای ان لرزه بر اندامم انداخت.
    لورنت در حال عقب نشینی به طرف درخت های حاشیه ی چمنزار بود و حالا علاوه بر هراس فلج کننده گیجی و سرگشتگی نیز وجودم را دربر گرفته بود. چرا لورنت در حال عقب نشینی بود؟ چه دلیلی ممکن بود باعث وحشت یک خون اشام از یک حیوان بشود؟ اما لورنت وحشت زده بود. چشمهای او از ترس گشاد شده بودند مثل چشمهای من.
    گویی قرار بود سوال من پاسخ داده شود. زیرا ناگهان معلوم شد که گرگ هیولا تنها نبود. در هر دو طرف او دو گرگ عظیم الجثه بی هیچ صدایی وارد چمنزار شدند. یکی از انها رنگ خاکستری تیره ای داشت و دیگری قهوه ای بوداما بلندی قامت هیچکدام از این دو به گرگ اول نمی رسید. گرگ خاکستری از میان درختها بیرون امد و تنها دو یا سه متر با من فاصله داشت. چشمهایش به لورنت دوخته شده بود. قبل از انکه بتوانم کوچکترین واکنشی نشان بدهم دو گرگ دیگر هم ظاهر شدند. حالا انها پنج قلاده گرگ بودند که طرز ایستادنشان به شکل
    v بود! درست مثل شکل پرواز غازهایی که به سمت جنوب مهاجرت می کنند! به این ترتیب گرگی که رنگ قهوه ای مایل به قرمز داشت و اخر از همه از میان بوته ها بیرون امده بود نزدیک ترین هیولا به من بود.
    بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و به عقب جهیدم- که ابلهانه ترین کاری بود که ممکن بود انجام دهم. دوباره در جایم میخکوب شدم و منتظر ماندم تا گرگ ها به طرف من که طعمه ی ضعیف و سهل الوصولی بودم برگردند. برای چند لحظه آرزو کردم که لورنت از راه برسد و ان گله ی گرگ را پراکنده کند- حتما" برای او کار بسیار اسانی بود. با خود اندیشیدم از میان دو راهی که پیش رویم بود بدون شک طعمه ی گرگ ها شدن گزینه ی بدتری بود.
    نزدیک ترین گرگ به من که رنگ قهوه ای مایل به قرمزی داشت با صدای نفس نفس زدن من سرش را کمی برگرداند.
    چشمهای گرگ تیره و نزدیک به سیاه بودند. گرگ مدتی به من خیره شد؛ چشمهای تیره ی او هوشمندتر از ان بودند که به یک حیوان تعلق داشته باشند!
    همچنان که گرگ به من خیره شده بود، ناگهان به یاد جاکوب افتادم-باز هم با حسی از خوشحالی به خاطر اینکه او را به خطر نیانداخته بودم. حداقل من تنها به اینجا امده بودم به این چمنزاری که همچون قصه های دیو و پری پر از هیولاهای تیره بود. حداقل جاکوب دیگر نمی مرد. حداقل دیگر مرگ و زندگی او در دستان من نبود.
    بعد زوزه ی خفیف دیگری که از سینه ی رهبر گروه بیرون می امد، گرگ قهوه ای را بران داشت تا سرش را با حرکتی شلاقی به طرف لورنت برگرداند.
    لورنت با حیرت و هراس اشکاری به گله ی گرگ های هیولا خیره شده بود. این اولین چیزی بود که متوجه شدم. اما وقتی که لورنت بی هیچ هشداری چرخی زد و در میان درخت ها ناپدید شد، هاج و واج ماندم.
    او فرار کرده بود.
    گرگ ها در یک چشم به هم زدن در تعقیب او بودند. انها با پرش های قدرتمندانه و حیرت اوری از روی علف ها می جهیدند و با انچنان صدای بلند و هولناکی می غریدند و زوزه می کشیدند که دست های من بی اختیار بالا رفت و گوش هایم را پوشاند. با ناپدید شدن گرگ ها در میان جنگل هیاهوی وحشتناکشان با سرعت عجیبی محو شد.
    و بعد... من دوباره تنها مانده بودم.
    زانوهایم تاب و توان نگه داشتنم را نداشتند. روی دست هایم به زمین افتادم و هق هق گریه ای را در گلویم احساس کردم. می دانستم که باید از انجا بروم همان موقع هم باید می رفتم. معلوم نبود گرگ ها تا چه زمانی لورنت را تعقیب می کردند ممکن بود بعد از ان دوباره به سراغ من بیایند. شاید هم لورنت به طرف انها برمی گشت. ایا ممکن بود کخ لورنت اولین کسی باشد که به جستجوی من می اید؟
    ابتدا نمی توانستم تکان بخورم؛ بازوها و پاهایم می لرزیدند و نمی دانستم چگونه باید بلند شوم و روی پاهایم بایستم.
    ذهن من نمی توانست خودش را از چنگال وحشت برهان... وحشتی که با گیجی و سرگشتگی درهم امیخته بود
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #72
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    نمی تواتستم چیزی را که چند دقیقه پیش دیده بودم،درک کنم.
    یک خون آشام نباید به آن شکل از دست گرگ هایی که فقط بزرگ تر از حد معمول بودند،می گریخت.دندان های آن ها در مقابل پوست گرانیتی او چه فایده ای ممکن بود داشته باشند؟
    لورنت می توانست با شکار آن ها و کندن پوست هایشان بستر خواب مناسبی برای خودش فراهم کند.حتی اگر اندازه غیرعادی آنها باعث شده بود که از چیزی نترسند،بازهم تعقیب لورنت به وسیله آنها نمی توانست معنایی داشته باشد.
    شگ داشتم که پوست مرمرین و یخی او بویی شبیه به غذا داشته باشد.چرا آن گرگ ها از طعمه خون گرم وضعیفی همچون من چشم پوشی کرده و به تعقیب لورنت رفته بودند؟
    قادر به درک این موضوع نبودم.
    نسیم سردی در میان چمنزار وزیدن گرفت و علف ها را به چنان جنبشی درآورد که گویی چیزی در میانشان حرکت می کرد.
    به زحمت به روی پاهایم ایستادم و با این که باد بی آزاری بر من می وزید به طرف عقب رفتم.بعد در حالی که تلو تلو می خوردم برگشتم و با شتاب به میان درخت ها دویدم.
    چند ساعت بعدب با هراس زیادی سپری شدند.سه بار سعی کردم از میان درخت ها بگریزم گویی همه مسیر ها دوباره به چمنزار منتهی می شد.
    ابتدا توجهی به جایی که به طرف آن می دویدم نداشتم و ذهنم فقط متوجه چیزی بود که از آن فرار می کردم.تا زمانی که به خودم بیایم و به یاد قطب نما بیفتم در اعماق جنگل نا آشنا و خوفناک گم شده بودم.دست هایم با چنان شتی می لرزیدند که مجبور شدمبرای خواندن قطب نما آن را روی زمین گل آلود بگذارم.هر چند دقیقه یک بار مجبور می شدم آنرا روی زمین بگذارم و با نگاه کردن به آن از پیشروی خودم به سمت شمال اطمینان حاصل کنم.وقتی توقف می کردم و صداهای اطراف در صدای شلپ شلپ پاهای سرسیمه من محو نمی شدند،می توانستم خش خش نجواگونه موجودات ناپیدایی را که لا به لای علف های و روی برگ ها می خزیدند،بشنوم.
    قارقار کلاغی باعث شد که طرف عقب بجهم و به تنه قطور صنوبر جوانی برخوردکنم.بازوهایم خراشیده و موهایم به شیره درخت آغشته شد.فرار سریع سنجابی به بالای یک درخت شوکران باعث شد.چنان جیغی بکشم که گوش های خودم به درد بیایند.
    سر انجام شکافی در میان درخت های پیش رویم ظاهر شد.وارد جنگل خالی شدم.در حدود 1.5 کیلومتری جنوب محلی بودم که اتومبیلم رو ترک کرده بودم.با وجود خستگی مفرط ان قدر به نرمی در کنار جنکل دویدم تا به اتومبیل رسیدم.تا موقعی که بتوانم وارد اتومبیل شوم و روی صندلی بشینمهق هق گریه ام دوباره شروع شده بود.قبل از این که بتوانم سوئیج را از جیبم در بیاورم با سراسیمگی زیادی هردو قفل اتومبیل را به طرف پایین فشار دادم.صدای غرش اتومبیل آرامش بخش بود و یه من کمک کرد در حالی که با بیش ترین سرعت ممکن اتومبیلم به سمت بزرگراه می رفتم.اشک هایم را کنترل کنم.
    حالا آرام تر شده بودم.اما وقتی به خانه رسیدم دردسر دیگری در انتظارم بود.کروزر چارلی در ورودی خانه پارک شده بود-متوجه نشده بودمکه چقدر دیروقت بود.هوا دیگر تاریک شده بود.
    وقتی در جلویی خانه را محکم پشت سرم بستم و با عجله کلید را داخل قفل چرخاندم چارلی صدا زد:بلا؟
    با صدای لرزانی گفتم:بله من هستم.
    با فریاد خشمگینانه ای گفت:کجا بودی؟ و بعد با چهراه ای غضبناک از آستانه آشپزخانه بیرون امد.
    مردد بودم.احتمالا چارلی به خانه آقای استانلی تلفن کرده بود.بهتر بود واقعیت را به او می کفتم.
    رفته بودم راهپیمایی.
    چشم هایش تنگ شدند،بعد گفت:پس رفتن به خونه جسیکا جی شد؟
    امروز حوصله درس خوندن نداشتم.
    چارلی بازوهایش را روی سینه اش فرو برد و کفت:گمون کنم که از تو خواسته بودم که وارد جنگل نشی.
    آره می دونم نگران نباش دیگه این کارو نمی کنم.
    بعد از کفتم این خرف لرزیدم.به نظر می رسید که چارلی تازه من را دیده باشد.یادم امد که بخشی از آن روز را روی زمین جنکل گذرانده بودم.حال خوشی نداشتم.
    چارلی با لحن مصرانه ای پرسید:چه اتفاقی افتاد؟
    باز هم به این نتیحه رسیده بودم که گفتم حقیقت یا خداقل بخشی از آن بهترین راه ممکن بود.بیش از آن شوکه بودم که بتوانم وانمود کنم که روز آرام و بی ماجرایی را در میان گل ها و گیاهان زیبا و حیوانات مهربان جنکل گذرانده بودم!
    گفتم:من اون خرس رو دیدم.
    سعی کرده بودم این را با لحن آرامی بگویم اما صدایم بلند و لرزان بود.ادامه دادم:اما اون یه خرس نیست یه نوع گرگه 5 تا هم هستن.یکی از اونا سیاه و بزرگه یکی دیگه خاکستری.یکی هم قهوه ای مایل به قرمز.....
    چشم های چارلی از وحشت گرد شده بود.با گلم های بلند به سوی من آمد و قسمت بالای شانه ام را محکم چسبید.پرسید:حالت خوبه؟
    سرم با تکان اندکی بالا رفت.
    به من بگو، چه اتفاقی افتاد؟
    اون گرگ ها هیچ توجهی به من نکردن،اما بعد از اینکه دور شدن و رفتن من دویدم و بار ها زمین خوردم.
    او شانه هایم را رها کرد و بازوهایش را دور من پیچید. برای لحظه ای طولانی چیزی نگفت.بعد زمزمه کرد:گرگ ها.
    چی؟
    جنکلبان ها گفتم که جای پا ها نمی تونه مال یه خرس باشه.اما آخه گرگ ها نمی تونن جای پاهایی به آن بزرگی ....
    اینها گرگ های خیلی بزرگ هستن.
    گفتی چند تا از اونها رو دیدی؟
    5 تا
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #73
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    چارلی سرش را تکان داد و با نگرانی چهراه اش را درهم کشید.سرانجام با لحنی که جای هیچ بحثی برای من نمی گذاشت،گفت:دیگه از راه پیمایی خبری نیست.
    با اشتیاق قول دادم:اشکالی نداره.
    چارلی به اداره پلیس تلفن کرد تا درمورد آنچه من دیده بودم،گزارش بدهد.از گفتن دقیق محلی که گرگ ها را دیه بودم کمی طفره رفتم و ادعا کردم که من در کوره راهی بودم که به سمت شمال می رفت.نمی خواستم پدرم بفهمد که من برخلاف خواسته او تا چه حد در اعماق جنگل پیش رفته بودم. و مهم تر این که نمی خواستم کسی در اطراف جایی که لورنت ممکن بود در جست و جوی من باشد،پرسه بزند.فکر کردن به این موضوع باعث شد که احساس تهوع کنم.
    وقتی چارلی گوشی را گذاشت،از من پرسید:گرسنه ای؟
    سرم را به علامت نفی تکان دادم اما در همان لحظه چیزی نمانده بود که از شدت گرسنگی غش کنم.تمام روز رو چیزی نخورده بودم.
    به چارلی گفتم:فقط خیلی خسته ام.
    و بعد به طرف پله ها برگشتم.
    چارلی گفت:هی.
    ناگهان لحن صدایش دوباره مشکوک به نظر می رسید:گفتی جیکوب برای تمام روز یه جایی رفته بود؟
    گفتم:این چیزیه که بیلی به من گفت.سئوال چارلی من را گیج کرده بود.
    او حدود یه دقیقه با دقت به چهره من نگاه کردو بعد گویا از آنچه که می دید خشنود شد.
    اوفقط گفت:هاه.
    با سماجت پرسیدمچطور مگه؟به نظرم می آمد او خواسه بود به من بفهماند که علاوه بر دروغ کفتن در مورد درس خواند با جسیکا آن روز صبح دروغ دیگری هم به او گفته بودم.
    چارلی گفت:خوب راستش وقتی با ماشین دنبال هری رفته بودم،جیکوب رو با چند تا از دوست هاش جلوی فروشگاه دهکده لاپوش دیدم.براش دست تکون دادم و بهش سلام کردم اما اون.... خوب فکر می کنم منو ندید.شاید هم سرش به صحبت با دوستاش گرم شده بود.اون حالت عجیبی داشت،مثل اینکه چیزی ناراحتش کرده باشه و .....کمی هم عوض شده.مثل اینکه اون لحظه به لحظه در خال رشد کردن باشه!هردفعه که من اونو می بینم گنده تر از قبل شده.
    گفتم:بیلی به من گفت که جیک و دوستاش می خواستن برای دیدن فیلم به پورت آنجلس برن.شاید اونجا جلوی فروشگاه منتظر کسی بودن.
    چارلی سری تکان داد و گفت:اوه.بعد به طرف آشپزخانه راه افتاد.
    من وسط حال ایستاده بودم و جیکوب را در حالی که مشغول بحث کردن با دوستانش بود،مجسم کردم.شاید در مورد پیوستن امبری به گروه سام،با او بحث کرده بود.شاید به خاطر همین بود که امروز نخواسته بود من را ببیند_اگر بحث او با امبری ،برای کمک به او بود من خوشحال بودم.
    قبل از اینکه به اتاق خودم بروم قفل درها را وارسی کردم.کار احمقانه ای به نظر می رسید.واقعا یک قفل ناچیز چه کمکی می توانست به من بکند؟آن هم با هیولاهایی که من بعد از ظهر همان روز دیده بودم؟با خودم فکر کردم که دستگیره در برای ممانعت از ورود گرگ ها کافی بود،چون آن ها برای باز کردن دستگیره به انگشت شست نیاز داشتند که البته فاقد آن بودند.اما اگر لورنت به اینجا می آمد....یا.....ویکتوریا.....اوخ خدایا!
    روی تختم دراز کشیدم.اما بدنم چنان لرزشی داشتکه امیدی برای به خواب رفتن نداشتم.زیر لحاف بدنم را جمع کرده بودم و به واقعیت های هولناکی می اندیشیدم.
    کاری از من ساخته نبود.هیچ اقدام احتیاطی وکود نداشت که بتوانم ان را انجام دهم.جایی برای ظنهان شدن من وجود نداشت.کسی نبود که به یاری ام بشتابد.
    پیجش تهوع آور معده ام به من یادآوری کرد که وضع بدتر از حد تصورم است.
    چون همه آن واقعیت های هولناک شامل چارلی هم می شد.پدرم که در اتاق دیگری در همان خانه خفته بود.فقط به اندازه یک تار مو با خطری که روی من متمرکز شده بود،فاصله داشت.ممکن بود بوی من آن هیولا هارا به آنجا بکشاند،خواه من آنجا بودم،خواه نه.
    لرزش های بدنم آن قدر ادامه یافت که سرانجام داندان هایم به می خوردند.
    برای آرام کردن خودم،چیز ناممکنی را مجسم کردم:مجسم کردم که گرگ های بزرگ خودشان را به لورنت می رسانند و او را که موجودی فناناپذیر و جاودانه بود مثل انسانی عادی از هم می درند.با وجود پوچی چنین تصوری ،احساس ارامش کردم.اگر گرگ ها به او دست می یافتند او دیگر به ویکتوریا نمی توانست بگوید که من در خانه پدرم تنهای تنها بی یار و یاور هستم.اگر لورنت به نزد ویکتوریا باز نمی گشت،ممکن بود آن زن شرور فکر کن دکه کالن ها هنوز از من محافظت می کنند.آه!اگر فقط آن گرگ ها می توانستند در چنین نبردی پیروز شوند.....
    خون آشام های هوب من هرگز بازنمی گشتند،چقدر آرامش بخش بود که تصور کنم،خون آشام های شرور هم برای همیشه محو شوند.
    پلک هایم را محکم به هم فشار دادم و در انتظار خواب ماندم_کمابیش مشتاقانه انتظار شروع کابوسم را می کشیدم.آن کابوس بهتر از چهره جذاب و رنگ پریده ای بود که حالا از پشت پلک های بسته ام به من لبخند می زد!اوه،ادوارد!
    در خیال خودم،چشم های ویکتوریا را می دیدم که از شدت تشنگی به تیرگی گراییده بودند،اما نوعی حس پیش بینی کننده آنها را به درخشش واداشته بود!لب های او از فرط لذت به طرف بالا برگشته و دندان های براقش را نمایان ساخته بودند.موهای سرخش همچون آتش فروزان بود و نسیمی نامرئی آنها را در اطراف چهره وحشیانه اش آشفته می کرد.
    کلمات لورنت در ذهننم طنین انداز شدند:اگه فقط می دونستی که اون چه نقشه ای برات کشیده ....
    مشتم را روی دهانم فشار دادم تا مانع از جیغ کشیدنم شود.
    پایان فصل
    ص 251
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #74
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم
    فرقه
    هر زمان که چشمهایم را به روی نور صبحگاهی باز می کردم و متوجه می شدم که یک شب دیگر هم زنده بوده ام، حیرت زده می شدم.بعد از رهایی از حیرت قلب من به شدت به تپش می افتاد و کف دستهایم عرق می کردند در واقع تا موقعی که از خواب بیدار نمی شدم و یقین پیدا نمی کردم که چارلی هم جان سالم به در برده است نمی توانستم نفس بکشم.
    می دانستم که او نگران است- من را می دید که با هر صدای بلندی از جا می پرم یا اینکه بدون هیچ دلیلی- البته از نظر او- صورتم ناگهان سفید می شود. از پرسشهایی که گاهی می پرسید به نظر می رسید که از غیبت دایمی جاکوب ناراحت است.
    وحشتی که همیشه بر افکارم حاکم بود اغلب من را نسبت به این واقعیت غافل می کرد که هفته ی دیگری گذشته بود... و جاکوب هنوز به من تلفن نکرده بود. اما وقتی که توانستم روی زندگی عادی خودم متمرکز شوم- البته اگر واقعا" می شد زندگی من را عادی دانست- این موضوع مرا ناراحت می کرد.
    به شدت برای او دلتنگی می کردم.
    قبل از اینکه به این وحشت احمقانه دچار شوم به اندازه ی کافی تنهایی کشیده بودم. حالا بیش از هر وقت دیگری دلم برای خنده ی بی خیال و نیشخند واگیردار او تنگ شده بود. به امنیت تعمیر گاه خانگی او احتیاج داشتم و دلم می خواست دست گرم او دور انگشت های سردم بپیچد.
    تا حدی انتظار داشتم که روز دوشنبه زنگ بزند. اگر در مورد اِمبری پیشرفتی حاصل شده بود، نباید جاکوب ان را به من می گفت؟ دلم می خواست باور کنم که نگرانی او برای دوستش همه ی وقت او را گرفته بود، تا اینکه فکر کنم او من را به فراموشی سپرده است.
    روز سه شنبه به او تلفن کردم اما هیچ کس جواب نداد. ایا خطوط تلفن هنوز مشکل داشتند؟ یا اینکه بیلی دستگاه نمایشگر شماره ی تماس گیرنده، خریده بود؟
    روز چهارششنبه هر نیم ساعت یک بار به انجا زنگ می زدم و این کار را تا کمی بعد از ساعت یازده شب ادامه دادم تا اینکه دیگر از شنیدن صدای گرم جاکوب ناامید شدم.
    روز پنج شنبه جلوی خانه ی چارلی در اتومبیلم نشسته بودم- و قفل درها را به پایین فشار داده بودم- و مدت یک ساعت تمام سوئیچ در دستم بود. با خودم کلنجار می رفتم و سعی داشتم خودم را برای سفر سریعی به لاپوش متقاعد کنم، اما نمی توانستم این کار راا بکنم.
    می دانستم که حالا لورنت پیش ویکتوریا برگشته بود. اگر به لاپوش می رفتم ممکن بود حداقل یکی از انها را به انجا بکشانم. اگر وقتی جاکوب در ان حوالی بود انها به من بر می خوردند چه اتفاقی می افتاد؟ با اینکه از دوری جاکوب خیلی ناراحت بودم می دانستم که برای او بهتر است از من دوری کند چون برایش خطر کمتری داشت.
    خیلی بد بود که من نمی توانستم راهی برای سالم نگه داشتن چارلی پیدا کنم. شب هنگام بیش از هر زمان دیگری احتمال داشت که انها به جستجوی من بیایند و من به چه زبانی می توانستم چارلی را بیرون از خانه نگه دارم؟ اگر واقعیت را به او می گفتم ممکن بود من را به تیمارستانی بفرستد تا در اتاقی با دیوارهای عایق پوش تحت مراقبت باشم. حتی اگر فکر می کردم که زندانی شدن من در چنین جایی چارلی را از خطر دور نگه می دارد ان را تحمل می کردم که هیچ، به استقبال ان هم می رفتم. اما احتمالا ویکتوریا قبل از هرجتی دیگری به خانه ی چارل می امد تا مرا بیابد. شاید اگر او من را در اینجا پیدا می کرد به همین مقدار بسنده می نمود- شاید وقتی کارش با من تمام می شد از انجا می رفت.
    بنابراین نمی توانستم بگریزم. اگر هم می توانستم کجا باید می رفتم؟ پیش رنی؟ فکر اینکه سایه های مرگبار تعقیب کننده ام را به دنیای امن و افتابی مادرم بکشانم تنم را به لرزه می انداخت. نه! من هرگز حاضر نبودم او را به این شکل به خطر بیندازم.
    نگرانی به تردیج سوراخی در معده ام ایجاد می کرد. به زودی تعداد این سوراخ ها بیشتر می شد.
    ان شب چارلی لطف دیگری به من کرد و دوباره به هری زنگ زد تا بداند بیلی و جاکوب بلک از شهر خارج شده اند یا نه. هری گزارش داد که شب چهارشنبه بیلی در جلسه ی شورای قبیله حاضر بوده اما هیچ حرفی در مورد رفتن از شهر نزده است. چارلی از من خواست تا خودم را ازار ندهم... جاکوب اگر فرصتی پیدا می کرد مکن بود با من تماس بگیرد.
    بعدازظهر جمعه وقتی با اتومبیلم از مدرسه به خانه باز می گشتم ناگهان ان اتفاق افتاد.
    من به مسیر اشنای همیشگی ام توجهی نداشتم و اجازه داده بودم غرش موتور مغزم را پر کند و نگرانیهایم را فرونشاند که ناگهان ضمیر ناخوداگاهم حکمی صادر کرد که گویا مدتی بدون اطلاع من روی ان کار کرده بود.
    همین که از حکم صادر شده ی ضمیر ناخوداگاهم اطلاع یافتم، از اینکه زودتر متوجه این موضوع نشده بودم، احساس حماقت کردم. درست بود که چیز های زیادی ذهنم را مشغول کرده بودند- انتقام، خون اشام های نگران، گرگ های جهش یافته ی غول پیکر، حفره ای با لبه های ناهموار در سینه ام- اماوقتی که مدارک و شواهد را کنار هم گذاشتم حقیقت به نحو خجالت اوری واضح و روشن بود.
    جاکوب از من دوری می کرد. چارلی می گفت که او حالت عجیبی پیدا کرده است و ناراحت به نظر می رسد... به اضافه ی جواب های مبهم و بی فایده ی بیلی.
    خدایا! من دقیقا" می دانستم که چه اتفاقی برای بیلی افتاده است.
    کار، کارِ سام اولی بود. حتی کابوس هایم سعی کرده بودندکه این حقیقت را به من بگویند. سام بر جاکوب تسلط یافته بود! همان اتفاقی که برای سایر پسرهای ان منطقه می افتاد، برای دوست من هم روی داده و او. را از من ربوده بود. او به درون فرقه ی سام کشیده شده بو.د.
    احساس سریعی به من گفت که او هرگز من را رها نکرده است.
    اتومبیلم را جلوی خانه پارک کردم تادرجا کار کند. چه باید می کردم؟ خطرهای مختلف را با هم مقایسه کردم.
    اگر به جستجوی جاکوب می رفتم، احتمال اینکه ویکتوریا یا لورنت من را در کنار او بیابند افزایش می یافت.
    اگر به جستجوی او نمی رفتم، سام هرچه بیشتر جاکوب را به درون گروه ترسناک و اجباری خود می کشید. اگر زود اقدام نمی کردم شاید برای همیشه دیر می شد.
    یک هفته گذشته بود و هنوز هیچ خون اشامی به سرلغ من نیامده بود یک هفته زمان خیلی زیادی برای برگشتن انها بود بنابراین من برای انها در اولویت نبودم. همان طور که پیش تر نتیجه گیری کرده بودم، احتمال اینکه شب هنگام به سراغ من بیایند، بیش از هر احتمال دیگری بود؛ احتمال اینکه انها تا منطقه ی لاپوش دنبال من بیایند، بسیار کمتر از احتمال از دست دادن جاکوب و جذب کامل او بوسیله ی سام بود.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #75
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    این اقدام من ارزش رفتن به جاده ی جنگلی خلوت را داشت. رفتن من به انجا بیهوده نبود، برای این نبود که ببینم در انجا چه اتفاقی می افتد، خوب می دانستم که در انجا چه خبر است؛ رفتن به انجا برای من حکم یک ماموریت نجات را داشت.می خواستم با جاکوب حرف بزنم- و اگر مجبور می شدم او را می ربودم! زمانی در گذشته یکی از برنامه های پی بی اس را در تلویزیون دیده بودم که موضوعِ ان ، پاک کردن اطلاعات غلط از ذهن افرادی بود که شستشوی مغزی شده بودند. بدون شک، برای جاکوب هم درمانی وجود داشت.
    تصمیم گرفتم ابتدا به چارلی تلفن کنم. شاید اتفاقی که در لاپوش می افتاد، موضوعی بود که پلیس باید در ان مداخله می کرد. با سرعت وارد خانه شدم. می خواستم هرچه زود تر برگردم و به طرف جاده ی جنگلی راه بیفتم.
    در اداره ی پلیس چارلی خودش گوشی را برداشت.
    -چارلی سوان.
    -پدر، بلا هستم.
    -مشکلی پیش اومده؟
    این بار نمی توانستم با فرضیه ی مصیبت بار چارلی مخالفت کنم. صدایم می لرزید.
    گفتم: من نگران جاکوب هستم.
    او که از این موضوع غیرمنتظره متعجب شده بود پرسید:چرا؟
    -فکر می کنم... فکر می کنم اتفاق عجیبی داره تو منظقه ی لاپوش می افته. جاکوب به من حرفهای عجیبی رو در باره ی پسرهای هم سن و سال خودش گفته بود. حالا خودش هم داره مثل اونها رفتار می کنه و من خیلی می ترسم.
    او لحن خود را به لحن تخصصی و پلیسی تغییر داد و گفت: مثلا" چه جور حرفهایی؟
    امیدوار کننده بود؛ تا اینجا که حرفهایم را جدی گرفته بود.
    -اول اینکه خیلی می ترسید و بعد اینکه رفته رفته از من فاصله می گرفت و حالا... می ترسم که اونم عضوی از اون گروه خلافکار عجیب شده باشه، یعنی گروه سام... سام اولی.
    چارلی که دوباره حیرت کرده بود تکرار کرد: سام اولی؟
    -آره.
    وقتی چارلی به من جواب داد، صدایش ارام تر شده بود: فکر می کنم موضوع رو اشتباه فهمیدی بلا. سام اولی جوون خیلی خوبیه. البته حالا دیگه برای خودش مردی شده. حتما شنیدی که بیلی گاهی در باره ی اون حرف می زنه. اون واقعا" کارهای عجیبی رو با نوجوون های منطقه انجام می ده.اون همون کسیه که...
    چارلی جمله اش راا ناتمام گذاشت و حدس می زدم که می خواست به شبی اشاره کند که من درجنگل گم شده بودم. به سرعت پیش دستی کردم و گفتم: پدر اینطور که فکر می کنی نیست جاکوب خیلی از اون وحشت داشت.
    چارلی پرسید: ببینم در این مورد با بیلی هم حرف زدی؟
    حالا او سعی داشت مرا ارام کند. همین که نام سام اولی را به زبان اورده بودم، او دیگر قضیه را جدی نگرفته بود.
    گفتم: بیلی اصلا" نگران نیست.
    -خوب، بلا در اینصورت من مطمئنم که مشکلی وجود نداره. جاکوب یه بچه اس. احتمالا" یه جایی داشته پرسه می زده. مطمئنم که حالش خوبه. به هر حال اون که نمی تونه هر دقیقه از وقتش رو با تو بگذرونه.
    با اصرار گفتم: این موضوع به من مربوط نمیشه.
    اما نبرد را باخته بودم.
    چارلی گفت: فکر نمی کنم لازم باشه تو نگران جاکوب باشی. بذار بیلی از اون مراقبت کنه.
    -چارلی...
    صدایم رفته رفته شبیه به ناله شده بود.
    -بلز، همین حالا پرونده های زیادی روی میز من هست. دو تا گردشگر توی یه کوره راه، نزدیکی دریاچه ی هلالی شکل، مفقود شده ان.
    بعد با صدایی که نگرانی در ان حس می شد ادامه داد: مشکل گرگ ها دیگه داره از کنترل خارج می شه.
    خبر او باعث شده بود که لحظه ای واقعا" مات مبهوت بمانم امکان نداشت که گرگ ها از رویاروییبا لورنت جان سالم به در برده باشند...
    پرسیدم: مطمئنی که این اتفاق برای اون دو نفر افتاده؟
    -متاسفانه آره عزیزم. این اتفاق افتاده-
    بعد با لحن تردید امیزی ادامه داد: دوباره جای پاهایی دیده شده... و این بار، خون هم ریخته شده بود.
    گفتم: اوه!
    و نتیجه گرفتم که به احتمال قوی برخوردی روی نداده است.
    بدون شک لورنت به اسانی گرگ هایی که در تعقیبش بودند قال گذاشته بود، اما چرا؟ رفته رفته انچه که در چمنزار دیده بودم، شکل عجیب تری به خود می گرفت و درک ان ناممکن تر می شد.
    چارلی گفت: ببین من واقعا" مجبورم که برم. بلا نگران جِیک نباش. مطمئنم که مشکلی نیست.
    با بدخلقی گفتم: باشه.
    ناامید شده بودم. حرف های چارلی به یادم اورد که بحران بدتری وجود دارد. اضافه کردم: خداحافظ.
    گوشی را گذاشتم.
    مدتی طولانی به تلفن خیره شدم. با خودم فکر کردم: عجب وضعی شده!
    شماره ی بیلی را گرفتم بعد از دوبار شنیدن صدای بوق، بیلی جواب داد: الو؟
    با لحنی شبیه به غرولند گفتم:هی، بیلی .
    در حالی که سعی داشتم لحن دوستانه تری داشته باشم ادامه دادم: می شه با جاکوب صحبت کنم؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #76
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    جِیک اینجا نیست.
    با حیرت پرسیدم: می دونی کجاست؟
    -با دوست هاش رفته بیرون.
    لحن صدای بیلی محتاطانه بود.
    -اوه که اینطور. ببینم با اون دوست هایی که من می شناسم؟ کوئیل؟
    می دانستم که تلاشم برای عادی نگه داشتن لحن صدایم چندان موفقیت امیز نبوده است.
    بیلی با صدای اهسته ای جواب داد: نه. فکر نمی کنم امروز با کوئیل رفته باشه.
    هنوز نمی خواستم اسم سام را بر زبان بیاورم.
    پرسیدم: امبری؟
    -آره با امبری رفته.
    به نظر می رسید که بیلی از پاسخ دادن به این سوال خوشحال تر بود.
    همین برای من کافی بود امبری عضوی از گروه سام بود.
    گفتم: باشه وقتی برگشت بهش بگو به من زنگ بزنه باشه؟
    -حتما حتما مشکلی نیست.
    و بعد کلیک. او گوشی را گذاشته بود.
    با انکه می دانستم کسی در ان سوی خط صدایم را نمی شنود زمزمه کردم: به زودی می بینمت بیلی.
    با اتومبیل به طرف لاپوش راه افتادم و مصمم بودم که منتظر جاکوب بمانم اگر مجبور می شدم تمام شب را بیرون خانه ی بیلی می گذراندم. به مدرسه هم نمی رفتم. دیر یا زود جاکوب مجبور می شد به خانه شان برگردد و وقتی که بر می گشت چاره ای نداشت جز اینکه با من صحبت کند.
    ذهنم چنان مشغول و اشفته بود که پیمودن راهی که از ان وحشت داشتم فقط چند ثانیه طول کشیده بود. قبل از انکه انتظارش را داشته باشم رفته رفته از تعداد درخت های جنگل کاسته می شد و می دانستم که به زودی قادر خواهم بود اولین خانه های کوچک منطقه را ببینم.
    پسربلند قامتی که کلاه بیسبال بر سر گذاشته بود سمت چپ جاده راه می رفت.
    لحظه ای نفس در گلویم بند امد امیدوار بودم برای یک بار هم که شده بخت با من یار باشد و بدون تلاش و سختی بتوانم جاکوب را پیدا کنم.
    اما ان پسر در مقایسه با جاکوب بدن بسیار پهن تری داشت و موهای کوتاهش در زیر کلاه مشهود بود. حتی از پشت سر می توانستم بگویم که او کوئیل است. البته هیکل او بزرگتر از زمانی بود که برای اخرین بار دیده بودم. راز رشد پسرهای کوئیلوت چه بود؟ ایا انها از هرمون رشد ازمایشی خاصی استفاده می کردند؟
    اتومبیل را به سمت مخالف جاده کشیدم تا در کنار او متوقف شوم. وقتی که او نزدیک شدن صدای غرش اتومبیل را شنید سرش را بلند کرد.
    حالت چهره ی کوئیل بیش از انکه باعث حیرتم شود من را به وحشت می انداخت. چهره ی او تیره و ترس اور شده و نگرانی پیشانی اش را چین انداخته بود.
    با لحن سرد و بی تفاوتی گفت: اوه ی بلا.
    -سلام کوئیل- حالت خوبه؟
    با ترش روی به من خیره شد و گفت: خوبم.
    -می تونم تورو تا یه جایی برسونم؟
    زیر لب گفت: آره فکر کنم.
    بعد از جلوی اتومبیل گذشت و در جلو را باز کرد تا سوار شود.
    پرسیدم: کجا بریم؟
    -خونه ی من طرف شماله، پشت به پشتِ فروشگاه...
    پیش از اینکه بتواند حرفش را تمام کند سوال از دهانم بیرون جست: امروز جاکوب رو دیدی؟
    نگاه مشتاقانه ام را به کوئیل دوختم و منتظر جواب او ماندم. پیش از انکه حرفف بزند لحظه ای نگاهش راا از شیبشه ی جلو به بیرون دوخت و سرانجام گفت: از دور دیدمش.
    تکرار کردم: از دور؟
    -سعی کردم دنبالشون برم- اون با امبری بود.
    صدایش اهسته بود و غرش موتور مانع بود که به راحتی ان را بشنوم. بیشتر به طرف او خم شدم.
    او ادامه داد: می دونم که اونها منو دیدن اما بعد، برزگشتن و میون درخت ها ناپدید شدن. فکر می کنم که اونها تنها نبودن- فکر می کنم سام و دار و دسته اش هم اونجا بودن. یک ساعتی می شد که من توی جنگل می گشتم و با فریاد صداشون می زدم. تازه جاده رو پیدا کزده بودم که تو با ماشینت از راه رسیدی.
    در حالی که دندان هایم را به هم می ساییدم و کلمه ها را به زحمت ادا می کردم گفتم: پس سام به اون مسلط شده.
    کوئیل به من خیره شد و گفت: پس تو هم خبر داری؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: جیک به من گفته بود... پیش تر از این.
    کوئیل تکرار کرد: پیش تر!
    و بعد آهی کشید.
    پرسیدم: یعنی حالا دیگه جاکوب به بدی اونهای دیگه شده؟
    -اون هیچ وقت از کنار سام دور نمی شه.
    بعد از گفتن این حرف کوئیل سرش را برگرداند و اب دهانش را از پنجره بیرون انداخت.
    پرسیدم: قبلش چی؟ اون از همه دوری می کرد؟ ناراحت بود؟
    کوئیل با صدای آهسشته و گرفته ای گفت: آره اینطور شده بود ولی نه به اندازه ی بقیه ی بچه ها . شاید فقط یک روز. بعد سام به اون مسلط شد.
    -فکر می کنی سام چی کار می کنه؟ بهشون دارو می ده یا اینکه...
    -باورم نمیشه که جاکوب یا امبری اسیر همچین کسی شده باشن.... اما درباره ی سوالی که پرسیدی... خوب من از کجا باید بدونم؟ مگه ممکنه چیز دیگه ای هم باشه؟ و دیگه اینکه چرا بزرگترهای قبیله اصلا" نگران نیستن؟
    کوئیل سرش را تکان داد و در حالی که وحشت در چشمهایش اشکار بود ادامه داد: جاکوب نمی خواست به این... فرقه ملحق بشه. نمی دونم چی باعث شد که تغییر عقیده بده.
    بعد با چهره ای وحشت زده به من خیره شد و گفت: من نمی خوام نفر بعدی باشم!
    چشمهایش هراسس درونی اش را منعکس می کردند. این دومین باری بود که می شنیدم کسی این گروه را فرقه می نامید. لرزیدم و پرسیدم: والدینت بهت کمک می کنن؟
    چهره اش را درهم کشید و گفت: پدربزرگ من مثل پدر جاکوب عضو شورای قبیله اس. از نظر اون حضور سام اولی در این منطقه بهترین اتفاقیه که تا حالا برای مردم اینجا افتاده!
    برای لحظه ای طولانی به هم خیره شدیم. حالا وارد لاپوش شده بودیم و اتومبیل من به زحمت روی جاده ی خاکی پیش می رفت. پیش روی ما در فاصله ی نه چندان دوری تنها فروشگاه دهکده دیده می شد.
    کوئیل گفت: حالا دیگه من پیاده می شم. خونه ی من همونجاست.
    و با دست به طرف آلونک مکعب مستطیل شکلی که پشت فروشگاه بود اشاره کرد. اتومبیل را کنار جاده متوقف کردم و او بیرون پرید.
    با صدای گرفته ای گفتم: من منتظر جاکوب می مونم.
    -موفق باشی.
    بعد در اتومبیل را محکم بست و در حالی که سرش را به طرف جلو خم کرده بود با شانه هایی فرو افتاده سلانه سلانه به طرف خانه اش راه افتاد.
    در حالی که چهره ی کوئیل مدام در ذهنم ظاهر می شد دور سریع و
    u شکلی زدم و با سرعت به طرف خانه ی بلک ها برگشتم. کوئیل می ترسید که نفر بعدی باشد. خدایا! اینجا چه اتفاقی داشت می افتاد؟
    اتومبیل را جلوی خانه ی جاکوب متوقف کردم. صدای موتور را قطع کردم و شیشه ی پنجره ها را پایین کشیدم. امروز هوا گرم و دم کرده بود و هیچ نسیمی نمی وزید. پاهایم را روی داشبورد گذاشتم و روی صندلی لم داد و منتظر ماندم.
    از گوشه ی چشسم حرکت نامحسوسی را در کنار اتومبیل حس کردم و برگشتم و بیللی را دیدم که از میان پنجره ی جلویی خانه با حالت بهت زده ای به من نگاه می کرد. دستی برایش تکان دادم و لبخند خفیفی زدم اما از جای خودم تکان نخوردم.
    چشمهای او تنگ شدند بعد گذاشت تا پرده روی شیشه بیفتد.
    اماده شده بودم تا هر زمانی که لازم باشد انجا بمانم اما دلم می خواست کاری انجام بدهم. از ته کوله پشتی ام مدادی در اوردم و با تستی قدیمی خودم را مشغول کردم. بعد شروع کردم به کشیدن خط هایی روی تکه کاغذ.
    هنوز بیش از یک ردیف لوزی روی کاغذ نکشیده بودم که ناگهان ضربه ی تندی به در اتومبیلم خورد.
    از جا پریدم و سرم را بال اوردم و انتظار دیدن بیلی را داشتم که...
    جاکوب با صدای غرش مانندی پرسید: بلا! اینجا چی کار می کنی؟
    با حیرت به او خیره مانده بودم.
    جاکوب طی چند هفته ای که از اخرین دیدارمان می گذشت به شدت تغییر کرده بود!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #77
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اولین چیزی که توجه من را جلب کرد،موهایش بود-موهای زیبای او به کلی ناپدید شده بودند،در واقع موهایش چنان از ته اصلاح شده بود که گویی پوشش براق جوهر مانند یا پارچه ساتین سیاهی سرش را پوشانده باشد.به نظر می رسید که ماهیچه های صورتش سخت .....و بالغ شده باشند.گردن و شانه هایش هم تغییر کرده و تا حدی قطور شده بودند.دست های او که چهارچوب اتو مبیل را گرفته بودند،بیش از پیش بزرگ به نظر می آمدند و تاندون ها و رگ هایش در زیر پوست فندقی او برجستگی و نمود کاملی داشت.اما همه این تغییرات جسمانی ،بی اهمیت بودند.
    چیزی که باعث می شد حس کنم به سختی می توانم او را بشناسم حالت چهراه اش بود.لبخند پهن و مهربان او مثل موهایش ناپدید شده بود!گرمای چشم های تیره اش جای خود را به آزردگی هراس انگیزی داده بود و آرامش آدمی را بر هم می زد.تیرگی ،وجود جیکوب را در برگرفته بود!گویی خورشید وجود من از درون متلاشی شده و فروریخته بود.
    زمزمه کردم:جیکوب؟
    او فقط به من خیره شد.چشم هایش نگران و خشمگین به نظر می رسیدند.
    ناگهان متوجه شدم که ما تنها نیستیم!پشت سر او 4 نفر دیگر ایستاده بودند.همه آنها بلند قامت بودند و پوستی به رنگ قهوه ای مایل به قرمز داشتند و موهای سیاهشان درست مثل موهای جیکوب از ته زده شده بود.شبیه به 4 برادر بودند-من حتی نمی توانستم امبری را از سایرین تشخیص بدهم.در ضمن خصومت فوق العاده مشابهی که در آن 5 جفت چشم احساس می کردم،شباهت میان آن ها را افزایش می داد.
    همه آن چشم ها، به جز یک جفت.آن جفت چشم تعلق به سام بود که چند سال از بقیه آن ها بزرگ تر بود.او درست پشت سر آن 4 نفر ایستاده بود و چهره اش آرام و مطمئن به نظر می رسید.چیزی راه گلویم را بسته بود که سعی داشتم با فرو دادن آب دهانم آن را برطرف کنم.دلم می خواست به او حمله کنم.نه ،دلم می خواست کاری بدتر از آن انجام بدهم.بیش از هر چیز دیگری دلم می خواست وحشی و مرگبار باشم،تا کسی جرئت نداشته باشدمرا آزار دهد.می خواستم کسی باشم که وحشت را در دل سام اولی دیوانه بیافکنم.
    دلم می خواست خون آشام باشم!
    اما این آرزوی هولناک من را به خود آورد و در تک و تا افتادم.این آرزو، دست نیافتنی هرین آرزو برای من بود-حتی وقتی که برای غلبه بر چنین موجود شروری،به قلبم راه یافته بود.این آرزویی دردناک بود.چنین آینده ای برای همیشه از کف من رفته بود و در واقع در گذشته نیز هیچ گاه در دسترس من واقع نشده بود.در حالی کخ زخم ناپیدای سینه ام با دردی موهوم،به تب و تاب افتاده بود،کوشیدم بر خودم مسلط باشم.
    جیکوب با لحن مصرانه ای پرسید:چی می خوای؟
    و در همان حال که بازی احساسات در چهره ام را می دید،به نظر می رسید بر ازردگی اش افزوده شده باشد.
    با صدای ضعیفی گفتم:می خوام با تو حرف بزنم.
    سعی کردم ذهنک را متمرکز کنمفاما هنوز سرگیجه ناشی از فرار رویای ممنوعه ام رها نشده بودم.
    صدای عصبانی او از میان دندان هایش شنیده شد:شروع کن.
    نگاه خشمگین او شرورانه به نظر می رسید.هرگز ندیده بودم که کسی را آنطور نگاه کند.به خصوص به من.این نگاه او بدنم را به درد اورد،دردی که شدت حیرت آوری داشت.یک درد جسمانی.گویی به سرم چاقو خورده بود.
    من هم با عصبانیت زمزمه کردم:تنها!
    و صدای من از صدای او قوی تر بود.
    او به پشت سرش نگاه کرد و من می دانستم چشم هایش به کدام سو رفته بودند.همه آنها برگشته بودند تا واکنش سام را ببینند.
    سام یک بار سرش را تکان داد.چهره اش آرام بود.او چیز کوتاهی را به زبان ناآشنا اما سلیس به زبان آورد-من فقط مطوئن بودم که او به زبان های فرانسه یا اسپانیایی صحبت نکرده اما حدس می زدم که به زبان کوئیلوت صحبت کرده باشد.
    او برگشت و وارد خانه جاکوب شد.آنهای دیگر-پل،جرید،و امبری هم به دنبال او وارد خانه شدند.
    به نظر می رسید با رفتم آنها کمی از خشم جیکوب کاسته شد.چهره اش اندکی آرام تر اما در عین حال جدی به نظر می رسید.مثل این بود که گوشه های دهانش برای همیشه به طرف پایین کشیده شده بودند.
    من نفس عمیقی کشیدم . گفتم:می دونی که چی رو می خوام بدونم.
    او جواب نداد وفقط نگاه خشم آلودش را به من دوخت.
    من هم به او خیره شدم و سکوت ادامه پیدا کرد.چهره دردآلودش دل و جرئت من را گرفته بود.احساس کردم راه گلویی رفته رفته بسته می شد.
    پیش از آن که توان حرف زدن را به کلی از دست برهم،پرسیدم:می شه قدم بزنیم؟
    او هیچ واکنشی نشان نداد.صورتش هیچ تغییری نکرد.
    از اتومبیل پیاده شدم و در حالی که سنگینی چشم های ناپیدایی را از پشت پنجره های خانه حس می کردم،به طرف درخت هایی که به سمت شمال کشیده شده بودند،رفتم.
    کفش هایم روی علف های خیس و گل لای کنار جاده شلاپ شولوپ می کرد و جون صدای دیگری نمی شنیدم،ابتدا گمان کردم جیکوب به دنبالم نیامده است.اما وقتی نگاه سریعی به اطراف انداختم،او درست پشت سرم بود و گ.یی پاهای او مسیر کم سروصداتری را برای پیمودن یافته بودند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #78
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    در حاشیه درخت ها احساس بهتری داشتم،شاید به خاطر اینکه آنجا دور از تیررس نگاه سام قرار داشت.همچنان راه که می رفتیم،من در تلاش بودم تا حرف مناسبی برای گفتن پیدا کنم،اما ذهنم خالی بود.فقط رفته رفته از جیکوب که در دام سام افتاده بود،عصبانی تر می شدم.....از اینکه بیلی اجازه داده بود چنین اتفاقی بیفتد.....واز اینکه سام می توانست با چنان ارامش و اطمینانی در آنجا بایستد......

    ناگهان جیکوب برسرعتش افزود و با گام های بلندش به اسانی از من فاصله گرفت و بعد جلوی من پیچید و طوری ایستاد که چاره ای جز توقف نداشتم.

    ظرافت آشکار حرکات او توجهم را جلب کرده بود!جیک.ب در دوره رشد بی پایان خودش ، به اندازه من دست و پا چلفتی شده بود ،اما حالا .....نمی دانستم این تغییر جدید گه وقت به وجود آمده بود.

    اما جیکوب به من اجازه نداد تا بیشتر از آن به این موضوع فکر کنم.

    او با صدای خشن و گرفته ای گفت:بیا این قضیه روتمومش کنیم.

    من منتظر ماندم.او می دانست که من چه می خواهم.

    ناگهان با لحن خسته ای گفت:موضوع اونطور نیست که تو فکر می کنی.

    درسته این اون چیزی نیست که من فکر می کردم.من در اشتباه بودم.

    خوب.حالا چی می خوای؟
    او برای لحظه ی طولانی با دقت به چهره من نگاه کرد.به نظر می امد که مشغول حدس زدن باشد.خشم درون چشم هایش هنوز به طور کامل محو نشده بود.سرانجام کفت:نمی تونم بهت بگم.

    چانه ام منقبض شد و با صدایی که از میان دندان هایم شنیده می شد،گفتم:فکر می کردم که ما با هم دوست هستیم.

    دوست بودیم.

    در لحن صدایش تاکید اندکی روی زمان گذشته وجود داشت.

    با لحن تلخی گفتم:اما تو دیگه به دوست احتیاج نداری.تو سام رو داری.عالی نیست؟تو همیشه برای اون جالب بودی.

    من قبلا اون رو درک نکرده بودم.

    و حتما حالا به روشنایی رسیدی!خدا رو شکر.

    موضوع اون چیزی نبود که من فکر می کردم.این تقصیر سام نیست.اون تا جایی که می تونه به من کمک می کنه.

    ناگهان لحن صدایش به سردی گراییده بود.او از جایی بالای شانه ام به طرف عقب نگاه کرد و در همان حال شعله های خشم از چشم هایش زبانه کشید.

    با لحن تردید امیزی پرسیدم:که اون به تو کمک می کنه.طبیعیه.

    اما به نظر نمی رسید که جیکوب مشغول گوش کردن به حرف های من باشد.او به عمد نفس های عمیق می کشید و سعی داشت خودش را آرام کند.چنان خشمگین بود که دست هایش می لرزیدند.

    زیر لب گفتم:جیکوب خواهش می کنم.نمی خوای به من بگی چه اتفاقی افتاده؟شاید بتونم بهت کمک کنم.

    با صدایی شکسته و کلناتی که لحن ادای آنها شبیه به ناله بودگفت:حالا دیگه کسی نمی تونه به من کمک کنه.

    اشک در جشم هایم جمع شده بود.با اصرار پرسیدم:اون با تو چه کار کرده.

    بعد دستم را به طرف او دراز کردم.همان طور که پیش تر این کار را کرده بودم.و با بازوهای گشوده به طرف او رفتم.

    این بار او خودش را عقب کشید و دست هایش را باخالت تدافعی بالا آورد و زیر لب گفت:به من دست نزن.

    زمزمه کنان کفتم:نکنه سام واگیر داره؟
    اشک ها از گوشه چشم هایم فرار کرده بودند.با پشت دست آن ها را پاک کردم.و بازو هایم را روی سینه ام درهم فروبردم.

    جیکوب گفت:دست از سرزنش کردن سام بردار.

    خروج واژه ها از دهان او به صورت یک واکنش سریع انجام شده بود.دست هایش به طرف بالا دفتند تا دور موهایی که دیگر وجود نداشتند پیچیده شوند و بعد با بی حسی کنار پهلوهایش آویزان شدند.

    با لخن تندی گفتم:پس باید چه کسی رو سرزنش کنم؟
    او لبخند کم رنگی زد،که تیره بود و چهره اش را درهم کشید.

    فکر نمی کنم دلت بخواد جواب این سئوالت رو بشنوی.

    با عصبانیت گفتم:کی گفته که نمی خوام!می خوام بدونم.همین حالا هم می خوام بدونم.

    او هم متقالا با لحن تندی گفت:تو اشتباه می کنی.

    چطور جرئت می کنی به من بگی اشتباه می کنم.اون کسی که شست وشوی مغزی شده من نیستم!حالا بگو اگه سام عزیز تو مقصر نیست پس کی مقصره؟
    پس می خوای بدونی...

    او نگاه غضبناکی به من کرد و برقی در چشم هایش درخشی.بعد ادامه داد:اگه می خوای کسی رو سرزنش کنی چرا انگشت خودتو به طرف اون خون آشتم های کثیف و متعفنی نمی گیری که عاشقشون هستی؟
    دهانم باز مانده بود و نفسم با صدای ویژمانندی بیرون می آمد.در جای خودم خشکم زده بود و حرف های دوپهلوی او درونم را مجروح کرده بود.درد به همان شکل همیشگی در بدنم می پیچید و لبه های ناهموار حفره سینه ام،وجودم را پاره پاره می کرد.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #79
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اما همه این ها در درجه دوم اهمیت بودند.همه این درد ها شبیه به موسیقی اندوهباری بود که در پس آشفتگی ذهنم نواخته می شد.باورم نمی شد که حرف های او رادست شنیده باشم.هیچ نشانه ای از تردید در چهره او نبود.تنها خشم بود و بس.

    دهانم هنوز باز و آویخته مانده بود.

    او گفت:گفتم که دلت نمی خواد بشنوی.

    زمزمه کردم:نمی دونم منظور تو کیه؟
    او ابروهایش را ناباوری بالا برد و گفت:فکر من کنم که دقیقا می دونی که منظور من کیه.تو که نمی خوای وادارم کنی اسمشو به زبون بیارم،درسته؟دوست ندارم تو رو ناراحت کنم.

    بی اختیار تکرار کردم:نمی دونم منظور تو کیه؟
    او در حالی که با دقت به چهره من نگاه می کرد.به ارامی گفت:کالن ها.

    این کلمه اهسته از دهانش بیرون امده بود.ادامه داد:من اینو قبلا دیده بودم.می تونم تو چشمهات ببینم که وقتی اسم اون هارو به زبون می ارم ،تو چه خال پیدا می کنی.

    سرم را باحالت انکار به عقب و جلو تکان دادم و در عین حال سعی می کردمآشفتگی ذهنم را از بین ببرم.او چطور متوجه این موضوع شده بود؟و این موضوع چه ربطی به فرقه سام اولی داشت؟ایا او گروهی تشکیل داده بود که اعضای آن از خون آشام ها نفرت داشتند؟حالا که دیگر هیچ خون آشامی در فرکس زندگی نمی کرد،هدف از تشکیل چنین گروهی چه می توانست باشد؟چرا حالا جیکوب متقاعد شده بود که داستان های مربوط به کالن ها صحت دارد؟در حالی که مدارک و شواهد مربوط به وجود آنها مدت ها بود که محو شده بود و دیگر دیده نشده بود؟
    مدتی کمابیش طولانی گذشت،تا این که به نظرم رسید جوابی پیدا کرده ام.گفتم:حتما نمی خوای به من بگی که حالا مزخرفات خرافی بیلی رو باور می کنی.

    با تلاش ضعیفی سعی کرده بودم لحن تمسخر امیزی به صدایم بدهم.

    بیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم.میدونه.

    جیکوب جدی باش.

    با چشم های ملالت بارش نگاه خشمگینی به من انداخت.

    به سرعت گفتم:از خرافات گذشته،من هنوز نمی دونم تو می خوای چه اتهامی رو به ....کالن ها وارد کنی-تکانی خوردم-بیشتر از 6 ماهه که اونها از اینجا رفته ان.تو چطور می تونی اونهارو به خاطر کاری که سام الان داره انجام می دهسرزنش کنی؟
    سام هیچ کار بدی نمی کنه.بلا،در ضمن من می دونم که کالن ها از اینجا رفته ان.....اما گاهی بعضی از حرکت ها شروع می شه و دیگه نمی شه جلوی اونها رو گرفت.

    چه حرکتی شروع شده؟برای چی دیر شده؟تو برای چی اونهارو سرزنش می کنی؟
    ناگهان چهره او در مقابل چهره من قرار گرفت،و در حالی که شعله های خشم در چشم هایش زبانه می کشید،با عصبانیت گفت:من اونهارو .....برای وجود داشتنشون،برای زنده بودنشون سرزنش می کنم.

    با آنکه وحشت زده نبودم.با حیرت و نگرانی کلمات هشدار دهنده ادوارد را دوباره درون سرم شنیدم.

    صدای نجواگونه او به من کفت:بلا!حالا دیگه ساکت باش.بهش فشار نیار.

    از زمانی که نام ادوارد دیوار های زندان هایی را که در ذهنم برایش ساخته بودم،درهم شکسته بود،نتوانسته بودم دوباره آن را محبوس کنم.حالا دیگر درد نمی کشیدم.حداقل نه در طی لحظه های گران بهایی که توانسته بودم صدای او را بشنوم.

    جیکوب پیش روی من ایستاده بود و از خشم می لرزید.نمی دانستم چرا توهم صدای ادوارد به طور غیر منتطره ای در ذهن من مانده بود.جیکوب زنده و سرحال بود.اما او جیکوب بود.دیگر خبری از آدرنالین و خطر نبود.

    صدای مصرانه ادوارد را دوباره شنیدم:بهش فرصت بده تا اروم بشه

    سرم را با حیرت تکان دادم و گفتم:تو خیلی مسخره ای.

    این جمله را به هردوتای آنها گفته بودم.

    جیکوب جواب داد:باشه.و دوباره نفس عمیقی کشید بعد ادامه داد:باشه من با تو بحث نمی کنم.دیگه اهمیتی نداره.اسیب وارد شده.

    کدوم آسیب؟
    با اینکه این کلمات را با فریاد گفته بودم،اما او کوچکترین حرکتی نکرد.
    او گفت:بیا برگردیم.دیگه حرفی برای گفتن نمونده.
    با پرخاش گفتم:هنوز خیلی حرف ها مونده.تو هنوز چیزی نگفتی.
    او از جلوی من گذشت و با گام های بلند به طرف خانه رفت.
    پشت سر او فریاد کشیدم:من امروز کوئیل رو دیدم.
    او از راه رفتن بازایستادفاما به طرف من برنگشت.
    گفتم:دوست خودتو به یاد داری؟کوئیل رو می گم.اره اون خیلی وحشت زده اس.
    جیکوب چرخی زد. تا با من رو در رو شود.چهره اش درد الود بود.تنها چیزی که گفت ،این بود:کوئیل؟
    اون هم نگران توئه.رفتارش غیرعادی شده.
    جیکوب با نگاه ناامیدانه ای به من خیره شده بود.سعی کردم توجه او رابیشتر جلب کنم.گفتم:اون می ترسه نفر بعدی باشه.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #80
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    جیکوب به درختی چنگ انداخت تا تکیه گاهی داشته باشد،چهره او زیر پوست قهوه ای مایل به قرمزش به رنگ سبز عجیبی گراییده بود.بعد زیر لب با خودش گفت:اون نفر بعدی نیست نمی تونه باشه.حالا دیگه همه چیز تموم شده.دیگه نباید چنین اتفاقی بیفته.چرا؟چرا؟
    مشت او به درخت کوبیده شد.درخت بزرگی نبود.نازک بود و ارتفاع ان فقط کمی بلندتر از قامت جیکوب به نظر می رسید.با این حال وقتی دیدم که تنه درخت زیر ضربات مشت جیکوب خم شد. و بعد با صدای بلاندی شکست،حیرت کردم.
    جیکوب با حیرت به لبه تیز تنه درحت شکسته درخت خیره شد و طولی نکشید که وخشت جای حیرت را در چشم هایش گرفت.
    او گفت:من باید برگردم.
    بعد چرخی زد و به سرعت با خالت قهرآمیزی از من دور شد.طوری که نجبور شدم برای رسیدن به او بدوم.
    پرسیدم:برمی گردی پیش سام؟
    می تونی این طور فکر کنی.
    و من درست فکر می کردم.او در حالی که زیر لب چیزی می گفت از من دور شد.
    تا نزدیکی اتومبیلم دنبال او دویدم و وقتی که او به طرف خانه برگشت،فریاد زدم:صبر کن.
    او به طرف من برگشت و دیدم که باز دست هایش بع لرزش افتاده بودند.
    او گفت:برو خونه بلا. من دیگه نمی تونم با تو جایی بیام.
    این حرف احمقانه و بی اهمیت به طور حیرت انگیزی ناراحتم کرد.
    دوباره اشک در جشم هایم جوشید و گفتم:تو داری ..... با من قهر می کنی؟
    همه این کلمه ها نادرست بودند.اما این کلمه ها نادرست بودند.اما این بهترین راه برای بیان تقاضای من از او بود.در هر حال ،دوستی بین من وجیکوب چیزی بیش از رفاقت مدرسه ای بود.قوی تر بود.
    او با صداس بلند خندید.خنده ای تلخ و گفت:نمی شه گفت.اگه قرار بود قهر کنیم من خودم بعدا بهت پیشنهاد اشتی می دادم.اما همین رو هم نمی تونم بهت بگم.
    جیکوب...چرا؟سام به تو اجازه نمی ده که دوست های دیگه ای داشته باشی؟خواهش می کنم جیک.تو قول دادی.من به تو احتیاج دارم.
    قبل از اینکه جیکوب شکل و معنایی ظاهری به زندگی من بدهد،در پوچی و بیهودگی غوطه ور بودم.حالا همان پوچی از اعماق وجودم سربرآورده و راهم را سد کرده بود.احساس تنهایی،گلویم را می فشرد.
    متاسفم بلا.
    جیکوب هر کلمه را به وضوح و با لحن سردی ادا کرده بود.گویی این صدا اصلا به او تعلق نداشت.
    باورم نمی شد که این واقعا همان چیزی باشد که جیکوب می توانست بگوید.چشم های خشمگین او نشان می داد که سعی دارد چیز دیگری به من بگوید،اما من نمی توانستم پیام او را درک کنم.
    شاید موضوع اصلا ربطی به سام نداشت.شاید به کالن ها هم مربوط نمی شد.شاید جیکوب فقط قصد داشت خودش را از یک وضعیت ناامیدان خارج کند.شاید باید به او اجازه می دادم این کار را بکند.اگر....این بهترین چیز برای او بود.باید ان کار را می کردم.ممکن بود کار درستی باشد.
    صدای خودم را به صورت زمزمه ای شنیدم:متاسفم که نتونستم...قبلا....کاش می تونستم احساس خودم رو نسبت به تو عوض کنم.
    من نا امید بودم و ان قدر حقیقت را کش می دادم که چیزی نمانده بود به شکل یک دروغ دربیاید.ادامه دادم:شاید....شاید من تغییر کنم....شاید اگه تو کمی به من وقت بدی...فقط حالا منو تنها نذار،جیک نمی تونم تحمل کنم.
    در یک لحظه حالت چهره اش از خشم به رنج تبدیل شد.دست لرزان او به طرف من دراز شد.
    نه.این طوری فکر نکن بلا.خواهش می کنم.خودت رو سرزنش نکن.فکر نکن که این وضعیت تقصیر توئه.همش تقصیر خودمه.قسم می خورم که موضوع به تو مربوط نمی شه.
    زیر لب گفتم:تو مقصر نیستی من مقصرم.
    جدی می گم بلا.من....
    تلاش او برای کنترل احساساتش، صدای او را گرفته تر نشان می داد.چشم های او مغذب بودند.بعد گفت:من دیگه به درد دوستی با تو نمی خورم.به هیچ درد دیگه ای هم نمی خورم.من دیگه اون چیزی که قبلا بودم نیستم.من دیگه خوب نیستم.
    چی؟
    مات و مبهوت به او خیره شدم و ادامه دادم:چی داری می گی؟تو خیلی خیلی بهتر از من هستی،جیک.تو خوبی!کی بهت گفته که نیستی؟سام؟این دروغ زشتیه جیکوب!اجازه نده این حرف رو بهت بزنه.
    باز هم به طور ناگهانی داشتم نعره می کشیدم.
    چهره جیکوب:سخت و سرد شد.گفت:لازم نیست کسی چیزی بگه.من خودم می دونم چی هستم.
    حالا او داشت عقب عقب از من دور می شد.
    دوباره گفت:متاسفم بلا
    این بار صدایش به زمزمه ای شکسته شبیه بود.او برگشت و با حالتی شبیه به دویدن به سمت خانه رفت.
    نمی توانستم از جایی که ایستاده بودم تکان بخورم.به آن خانه کوچک خیره شدم.خانه بسیار کوچک تر از آن به نظر می رسید که 4 پسر قوی هیکل و 2 مرد تنومند تر از آنها را در خود جای دهد.هیچ واکنشی از درون خانه به چشم نمی خورد.
    ص 273
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 8 از 13 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/