در حالی که انگشتهایم را مخفیانه در زیر میز فرو برده بودم، قول دادم: از این به بعد، بیشتر مواظب می شم.
-از نظر من اشکالی نداره اطراف لاپوش قدم بزنی، اما زیاد از شهر دور نشو، باشه؟
-چرا؟
-خوب، این اواخر ما شکایت های زیادی درمورد حیوانات وحشی داشتیم. اداره ی جنگل بانی قراره در این مورد تحقیق کنه، اما در حال حاضر...
با یاداوری ناگهانی گفتم: اوه، خرس بزرگ. آره. بعضی از راهپیماهایی که به فروشگاه نیوتن سرزده ان، خرس رو دیده ان. به نظر تو ممکنه خرس گریزلی ِ بزرگ بزرگ و جهش یافته ای این حوالی پیدا بشه؟
چین هایی روی پیشانی چارلی ظاهر شدند و او گفت: بالاخره یه چیزی هست دیگه. از شهر دور نشو، باشه؟
به سرعت گفتم: حتما"،حتما"
اما هنوز می دیدم که خیال او کاملا" راحت نشده بود.
**********
وقتی روز جمعه، بعد از تمام شدن مدرسه، به سراغ جاکوب رفتم، غرولند کنان به او گفتم: چارلی داره بو می بره
جاکوب گفت: شاید بهتر باشه دیگه بی خیال موتورها بشیم.
اما بعد که حالت اعتراض امیز چهره ی من را دید، اضافه کرد: حداقل برای حدود یه هفته. بعد از یه هفته دیگه لازم نیست بیمارستان هم بری ،درسته؟
با لحن تندی گفتم: چی کار می خوایم بکنیم؟
او با خوشحالی خندید و گفت: هر کاری که تو بگی.
حدود یک دقیقه، درباره ی چیزی که می خواستم، فکر کردم. از این که بخواهم حتی لحظه های کوتاهی خاطره های بی زبانم را از دست بدهم، بیزار بودم. خاطره هایی که به خودی خود از راه می رسیدند بدون اینکه من اگاهانه درباره ی انها بیاندیشم. اگر موتورسیکلت ها را از دست می دادم، باید راه دیگری برای رفتن به استقبال خطر و ترشح آدرنالین در بدنم، می یافتم و بدون شک دوباره باید سخت فکر می کردم تا قوّه ی ابتکارم را به کار بیندازم. از طرفی، دست روی دست گذاشتن هم صلاح نبود. ممکن بود؛ دوباره دچار افسردگی شوم؛ حتی با داشتن دوستی همچون جیک. باید خودم را سرگرم نگه می داشتم.
شاید راه دیگری هم بود، یک روش یا دستورالعمل دیگر... یا حتی جای دیگر.
بدون شک، رفتن به خانه ی کالن ها، کار اشتباهی بود. اما حتما" در جایی نشانی از حضور ادوارد، ثبت شده بود. جای دیگری به جز قلب من! حتما" جای دیگری بود که ادوارد در انجا واقعی تر به نظر می رسید، جایی به جز مرزهای آشنایی که خاطره های انسانی اطرافشان را انباشته بودند.
جایی به ذهنم می رسید، که ممکن بود با این نظریه سازگار باشد. جایی که همیشه به او، و نه به هیچ کس دیگر، تعلق داشت. یک مکان جادویی، پر از نور و روشنایی. چمنزار زیبایی که من فقط یک بار در زندگی ام ان را دیده بودم. چمنزاری که نور آفتاب و روشنی پوست او، انجال را روشن می کرد.
این ایده، به شدت در ذهنم قوت گرفت- البته ممکن بود به طور خطرناکی درداور باشد. حتی فکر کردن به چمنزار او، سینه ی تهی ام را به درد می اورد.
دشوار بود که خودم را نبازم و بتوانم سرپا بمانم.
اما بدون شک، از میان همه ی جاها و مکان ها، چمنزار، جایی بود که می توانستم صدای او را بشنوم. از طرفی به چارلی گفته بودم که گاهی به راهپیمایی می روم، بنابراین..
جاکوب پرسید: چی باعث شده که اینطور تو فکر بری؟
با صدای اهسته ای گفتم: راستش- داشتم به جایی فکر می کردم ک توی جنگل دیده ام- موقع... هوم...راهپیمایی بود که به اونجا رسیدم. یه چمنزار کوچیک... زیباترین مکان ممکن. نمی دونم دوباره تنهایی می تونم اونجا رو پیدا کنم یا نه. حتما" باید چند بار سعی کنم تا بتونم...
جاکوب با حس همکاری مطمئنی گفت: می تونیم از یه قطب نما و از یه نقشه ی شبکه بندی شده یا شطرنجی استفاده کنیم.. فقط... ببینم، یادت می اد از کجا شروع کرده بودی؟
-آره، درست پایین تر از اون جاده ی خاکی، جایی که جاده ی شماره ی یک-ده تموم می شه. فکر می کنم بیشتر مسیرم به طرف جنوب بود.
-عالیه، پیداش می کنیم.
جاکوب، مثل همیشه برای انجام هر کاری که من می خواستم، آماده بود. مهم نبود که ان کار، تا چه حد عجیب باشد!
بنابراین، بعدازظهر روز شنبه بود که پوتین های راهپیمایی ام را پوشیدم . این پوتین ها را صبح همان روز و برای اولین بار، با استفاده از تخفیف بیست درصدی به عنوان کارمند فروشگاه نیوتن، از انجا خریده بودم. بعد، نقشه ی توپوگرافی شبه جزیره ی المپیک را برداشتم و با اتومبیلم راهی لاپوش شدم.ما بلافاصله راه نیفتادیم؛ ابتدا جاکوب برای بیست دقیقه ی تمام روی کف اتاق نشیمن خانه شان ولو شده و تمام سطح ان را پوشانده بود تا بتواند شبکه ی پیچیده ای را در قسمت مهم نقشه رسم کند. در همان حال، من روی صندلی اشپزخانه نشسته بودم و با بیلی حرف می زدم. بیلی اصلا" نگران راهپیمایی هدفمند ما نبود. از اینکه جاکوب مقصد راهپیمایی مان را به بیلی گفته بود، حیرت زده بودم، البته با در نظر گرفتن شایعه هایی که در مورد دیدن خرس ها بر زبان مردم جاری بود. می خواستم به بیلی بگویم که درمورد این راهپیمایی، حرفی به چارلی نزند، اما از این هراس داشتم که شاید چنین درخواستی، نتیجه ی معکوس داشته باشد!
جاکوب با لحن طنزامیزی گفت: شاید ما اون اَبَر خرس رو ببینیم.
در همان حال، چشم هایش را روی طرح شطرنجی اش دوخته بود.
نگاه سریعی به بیلی انداختم و می ترسیدم واکنشی شبیه به واکنش چارلی داشته باشد. اما بیلی، فقط به پسرش خندید و گفت: شاید بهتر باشه یه شیشه عسل با خودت ببری، شاید لازم بشه.
جیک خندید و جواب داد: بلا، امیدوارم بتونی با پوتین های جدیدت تند بدوی. یه شیشه عسل نمی تونه یه خرس گرسنه رو مدت زیادی سرگرم نگه دره.
-من فقط باید تندتر از تو بدوم.
جاکوب گفت: امیدوارم که شانس با تو یار باشه.
بعد چشم هایش را چرخی داد، نقشه را تا زد و گفت: بریم.
بیلی غرولند کنان گفت: خوش بگذره.
و بعد صندلی چرخدارش را به طرف یخچال هدایت کرد.
زندگی کردن با چارلی کار سختی نبود، اما به نظر می رسید که از این لحاظ، جیک حتی از من هم خوش شانس تر بود.
با اتومبیل تا انتهای جاده ی خاکی رفتیم و در کنار تابلویی که اغاز کوره راه را نشان می داد، توقف کردیم. مدت زیادی از اخرین باری که انجا بودم، گذشته بود و نگرانی ام باعث واکنش معده ام شد. ممکن بود اتفاق بسیار بدی بیفتد، اما در هر صورت ارزش داشت چون من مجبور بودم صدای او را بشنوم.
پیاده شدم و به دیوارضخیم و سبز درخت ها نگاه کردم.
زیر لب گفتم: من از این طرف رفتم.
بعد مستقیما" به طرف جلو اشاره کردم.
جیک زیر لب گفت: هوم.
-چیه؟