گفتم:اوه، متاسفم جاکوب.
بعد دستم را محکم روی زخم فشار دادم، گویی می خواستم خون را به درون سرم بازگردانم!
جاکوب بازوی درازش را دور کمرم حلقه کرد و درحالی که کمک می کرد از زمین بلند شوم، پرسید: زخمی شدن که عذر خواهی نمی خواد. بیا بریم. من رانندگی می کنم.
بعد دستش را به طرف من دراز کرد تا سوئیچ اتومبیلم را از من بگیرد.
سوئیچ را به دست او دادم و پرسیدم: پس موتورها چی می شن؟
او لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت: همین جا بمون. اینم بگیر.
پیراهنش را که خونی شده بود، از تن در اورد و ان را به طرف من انداخت. من ان را بالای سرم بردم و محکم دور پیشانی ام بستم. حالا رفته رفته بوی خون را حس می کردم؛ نفس عمیقی از راه دهان کشیدم و سعی کردم فکرم را روی چیز دیگری متمرکز کنم.
جاکوب روی موتورسیکلت سیاه پرید و با یک حرکت ان را روشن کرد و درحالی که پشت سرش شن ها و سنگریزه ها را به هوا می فرستاد با سرعت به طرف جاده برگشت. وقتی روی فرمان موتور خم می شد، هیبتی ورزشکارانه و حرفه ای داشت: سر پایین، صورت به طرف جلو، و شلاغ موهای براقش روی پوست فندقی ِ پشتش به چشم می خورد. چشم هایم را با غبطه جمع کردم. مطمئن بودم که من روی موتورسیکلت، چنان هیبتی نداشتم!
مسافتی که طی کرده بودم، من را به حیرت انداخت. به زحمت می توانستم جاکوب را در دور دست ببینم، که سرانجام به کنار اتومبیل رسید. از موتور پیاده شد و ان را روی کف ماشین انداخت و به سرعت خودش را به صندلی راننده رساند و پشت ان نشست.
وقتی او موتور اتومبیل را با غرش کَر کننده ای به جریان انداخت و با سرعت به طرف جایی که من بودم راه افتاد، هیچ احساس بدی نداشتم. سرم کمی سوزش داشت و معده ام ناراحت بود، اما شکاف پیشانی ام چندان جدی به نظر نمی رسید. زخم های سر، کمی بیشتر از جاهای دیگر بدن خونریزی می کنند؛ شتاب او ضرورتی نداشت.
جاکوب، موتور اتومبیل را روشن گذاشت و با شتاب به طرف من امد و دوباره بازویش را دور کمرم انداخت.
وقتی به من کمک می کرد تا سوار اتومبیل بشوم، گفتم: واقعا" حالم خوبه. لازم نیست دست و پاتو گم کنی. فقط کمی خون اومده.
وقتی که برای اوردن موتور می رفت، شنیدم که زیر لب جمله ی من را اصلاح کرد: فقط یه عالمه خون اومده!
وقتی سوار ماشین شد، گفتم: حالا بیا کمی در این مورد فکر کنیم. اگه تو منو با این وضع به اورژانس ببری، بدون شک چارلی از قضیه خبر دار می شه.
بعد نگاهم را به شن و خاکی که به شلوارم چسبیده بود، انداختم.
-بلا، فکر می کنم که تو به بخیه و پانسمان احتیاج داری؛ من که نمی تونم بذارم تو در اثر خونریزی بمیری.
به او قول دادم: نترس، نمی میرم. بیا اول موتورها رو برگردونیم سر جاشون. بعدشم، جلوی خونه ی من یه نیش ترمز می زنی تا من قبل از رفتن به بیمارستان، مدارک و شواهد رو از بین ببرم.
-چارلی چی می شه؟
-گفت که امروز می ره سر کار.
-مطمئنی؟
-به من اعتماد کن. من از این خونریزی ها زیاد دیده ام. اون قدرها که به نظر می اد، ترسناک نیست.
جاکوب خوشحال نبود، دهان او به طور کامل با اخم نامعمولی به طرف پایین امده بود. او نمی خواست من را به دردسر بیندازد. درحالی که پیراهن خون الود او را روی سرم نگه داشته و از پنجره ی اتومبیل به بیرون خیره شده بودم، جاکوب من را به سوی فورکس می برد.
موتورسیکلت بهتر از ان چیزی بود که تصور کرده بودم. در واقع، هدف اصلی من از موتور سواری محقّق شده بود. من تقلّب کرده بودم- قولی که به ادوارد در مورد پرهیز از جسارت و حماقت داده بودم را، شکسته بودم. به بی پروایی بیهوده ای دست زده بودم. حالا که قول ها از جانب هردو طرف زیر پا گذاشته شده بودند، کمتر احساس اندوه می کردم.
و مهم تر از همه اینکه راز تولید توهم های شنیداری ام را کشف کرده بودم! امیدوار بودم که این کار را کرده باشم. تصمیم گرفته بودم در اولین فرصت ممکن، این نظریه را ازمایش کنم. شاید کار معالجه ی من در اتاق اورژانس زود به پایان می رسید و می توانستم همان شب دست به نظریه ازمایی بزنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)