صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 130

موضوع: ماه نو ( گرگ و میش 2 ) | استفانی میر

  1. #51
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    وقتی وارد جاده ی کناری شدم،زیر لب گفتم:ممنون که حواست جمع بود.
    لحظه ی کوتاهی سکوت برقرار شد.
    بعد،او با لحن ارامی گفت :هر جا که دلت بخواد،می تونی توقف کنی.
    اتومبیل را کنار جاده متوقف و موتور را خاموش کردم.گوشهایم در سکوتی که حاکم شده بود، زنگ می زدند. هردو پیاده شدیم و جاکوب به عقب اتومبیل رفت تا موتورها را پایین بیاورد.سعی کردم از رنگ رخسارش،به راز درونی اش پی ببرم.چیزی او را ناراحت کرده بود. گویی من روی نقطه ی حساسی انگشت گذاشته بودم.
    وقتی او موتور قرمز را کنار من روی زمین گذاشت،با بی میلی لبخندی زد و گفت: تولد به تاخیر افتادت مبارک!برای این کار آماده ای؟
    -فکر می کنم باشم.
    موتور،ناگهان هیبت تهدید کننده و ترسناکی پیدا کرده بود،یعنی وقتی به یاد اوردم به زودی باید پشت ان بنشینم.
    او با لحن مطمئنی گفت: با سرعت کم شروع می کنیم.
    وقتی که جاکوب برای اوردن موتور خودش رفت،من با احتیاط موتور خودم را به گلگیر اتومبیل تکیه دادم.
    وقتی جاکوب اتومبیل را دور زد و برگشت،با تردید گفتم: جِیک.
    -بله؟
    -در مورد سام،چیه که واقعا" تو رو ناراحت می کنه؟ موضوع دیگه ای هم هست؟
    به دقت به چهره ی او نگاه کردم.او اخم کرو،اما به نظر نمی رسید که عصبانی باشد.نگاهی به خاک کفش هایش انداخت و پایش را چندین بار به لاستیک جلوی موتورش زد،مثل اینکه بخواهد وقت کشی کند.
    بعد آهی کشید و گفت:به خاطر- رفتاریه که اونها با من دارن.اینه که منو کُفری می کنه.
    بعد،ناگهان کلمات به تندی از دهانش خارج شدند:می دونی،شورای قبیله باید از افراد هم شأن تشکیل بشه،اما اگه قرار باشه،رهبری انتخاب بشه،اون کسی جز پدر من نمی تونه باشه.من هیچ وقت نفهمیدم که چرا اونها با پدر من چنین رفتاری دارن.چرا باید پدر من حرف آخرو بزنه؟ این موضوعیه که به پدرش و پدرِ پدرش مربوط می شه.جَد من، افرایم بلک، آخرین رهبری بود که ما داشتیم،و شاید برای همینه که افراد قبیله هنوز به حرف بیلی گوش می کنن.اما من مثل هرکس دیگه ای هستم.پیش تر،هیچ کس با من طور خاصی رفتار نمی کرد،البته تا حالا.
    من که غافلگیر شده بودم، پرسیدم:سام با تو رفتار خاصی داره؟
    -آره.
    بعد سرش را بالا اورد و با چشم های نگرانش به من نگاه کرد و گفت:اون،طوری به من نگاه می کنه که انگار منتظر اتفاق خاصی هست...مثل اینکه فکر می کنه ممکنه من یه روز به اون گروه مسخره اش ملحق بشم.اون بیشتر از هر کس دیگه ای، به من توجه نشون می ده. حالم ازش بهم می خوره.
    -تو که مجبور نیستی به گروه اون ملحق بشی.
    لحن صدایم عصبانی بود،چون این موضوع واقعا" جاکوب را ناراحت کرده بود و ناراحتی جاکوب خشم مرا بر می انگیخت.
    این گروه به اصطلاح محافظان چه تصوری از خودشان داشتند؟
    جاکوب گفت: آره،درسته.
    وهمچنان با همان ریتم قبلی، به لگد زدن به لاستیک موتور ادامه داد.
    می دانستم که چیزهای دیگری هم بود.
    جاکوب اخم کرده بود، و ابروهای او طوری بالا رفته بودند که به جای اینکه عصبانی به نظر بیاید،غمگین و نگران به نظر می رسید.
    به نظر نمی امد همه ی موضوعات بهم ربط داشته باشد، اما ناگهان از خود پرسیدم که آیا من باعث به وجود آمدن مشکل برای دوستان او بوده ام یا نه. پرسیدم: مدتیه که تو خیلی با من این ور و اون ور می ری.
    ناگهان،احساس کردم که خودخواهی من اورا از دوستانش جدا کرده بود.
    -نه،موضوع این نیست. فقط به من مربوط نمیشه- به کوئیل و به هرکس دیگه ای هم مربوط میشه.اِمبری یه هفته به مدرسه نیومد ،اما هروقت که ما به سراغش رفتیم تا اونو ببینیم، خونه نبود، و وقتی که برگشت... به نظر... به نظر آدم دیگه ای می اومد. وحشت زده بود. کوئیل و من ،هر دو مون سعی کردیم اونو وادار کنیم تا مشکل خودشو به ما بگه، اما اون با هیچ کدوم از ما حرف نزد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #52
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    با نگرانی به جاکوب خیره شدم و لب پایینم را گاز گرفتم -او واقعا" وحشت کرده بود،اما به من نگاه نمی کرد. او به پای خودش که به لاستیک چرخ موتور لگد میزد، خیره شده بود. گویی ان پا متعلق به کس دیگری بود. سرعت لگد زنی او رفته رفته افزایش یافت.
    -بعد، این هفته، یه دفعه اِمبری رو دیدیم که با سام و دارو دسته ی اون قدم می زنه. امروز روی لبه ی پرتگاه بود.
    لحن جاکوب،آرام و ناراحت بود. سرانجام ، به من نگاه کرد و گفت: بلا، اونا بیشتر از اینکه منو اذیت کنن، اِمبری رو اذیت کرده ان. اون نمی خواست هیچ ارتباطی با اونها داشته باشه. اما حالا طوری دنبال سام راه افتاده که انگار عضو یه فرقه شده باشه.
    او مکثی کرد و ادامه داد: این همون اتفاقیه که برای پل افتاده، درست به همون شکل. اون اصلا" با سام دوست نبود. بعد، چند هفته ای تو مدرسه پیداش نبود و وقتی که برگشت، ناگهان سام مالک اون شده بود! نمی دونم معنی این چیه؟ سر در نمی ارم.اما فکر می کنم که باید ته و توی قضیه رو در بیارم، چون اِمبری دوست منه...سام، با تمسخر به من نگاه می کنه... و ...
    او جمله اش را ناتمام گذاشت.
    پرسیدم: در این مورد، با بیلی صحبت کردی؟
    حالا وحشت جاکوب به من هم سرایت کرده وپشت گردنم یخ کرده بود.
    چهره ی جاکوب حالت طعنه امیزی به خود گرفت ، و وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش مثل صدای پدرش کلفت شده بود: جاکوب! لازم نیست نگران چیزی باشی . اگه تا چند سال دیگه تو تبدیل...خوب ،باشه بعدا" برات توضیح می دم.
    بعد جاکوب صدایش را به لحن عادی برگرداند و ادامه داد: چی ممکن بود از این جمله ی نصفه نیمه ی اون دستگیرم بشه؟ شاید، منظور اون این بود که من دارم به سن بلوغ، یا سن قانونی نزدیک می شن. این یه موضوع دیگه اس. یه چیز غلطه.
    حالا او داشت لب پایینش را گاز می گرفت و مشت هایش را گره می کرد. به نظر می رسید چیزی نمانده به گریه بیفتد.
    با لحن مطمئنی گفتم:اوه، جِیک، مشکلی پیش نمی اد. اگه اوضاع از اینی که هست، بدتر بشه، تو می تونی بیای با من و چارلی زندگی کنی. نترس! یه فکری براش می کنیم!
    او لحظه ای کاملا" بی حرکت ماند و بعد با حالت تردید امیزی گفت: متشکرم، بلا.
    صدای او گرفته تر از همیشه بود.
    لحظه ای، به همان وضع ماندیم.
    جاکوب گفت: اگه همیشه اینطوری واکنش نشون بدی، من سعی می کنم حالم بیشتر از این ها بد بشه!
    حالا دوباره لحن او شاد و عادی بود و صدای خنده اش در گوشم می پیچید.
    انگشت های او با ملایمت و احتیاط ،موهای من را لمس کردند.
    خوب، این برای من به معنای دوستی بود.
    گفتم: سخت میشه باور کرد که من دو سال از تو بزرگتر هستم. در همان حال، روی کلمه ی بزرگتر تاکید کرده بودم. ادامه دادم: تو باعث میشی که احساس کنم کوتوله هستم.
    حالا که تا ان حد نزدیک به او ایستاده بودم، واقعا" مجبور بودم گردنم را برای دیدن صورت او بالا بکشم.
    -یادت نره که با حساب تو ،من الآن چهل سال رو هم رد کردم.
    -اوه ،درسته.
    او سرم را نوازش کرد و با لحن موذیانه ای گفت: تو مثل یه عروسکی.
    گفتم: البته عروسک چینی.
    چشم هایم را چرخی دادم و گام دیگری به سمت عقب برداشتمو گفتم: پس بیا مواظب باشیم، این عروسک تَرَک نخوره.
    -بلا، واقعا" فکر نمی کنی که شبیه به یه عروسک هستی؟
    بازوی قهوه ای رنگش را به طرف بازوی من دراز کرد. رنگ پوست ها با هم در تضاد بودند.
    جاکوب گفت: من هیچ وقت کسی رو ندیده ام که پوستش روشن تر از پوست تو باشه... خوب، به جز...
    او حرفش را قطع کرد و من نگاهم را از او دور کردم و سعی کردم چیزی که او خیال گفتن ان را داشت، درک نکنم.
    پرسید: خوب، حالا قراره سواره بریم یا اینکه چی؟
    با لحنی موافق گفتم:بیا شروع کنیم...
    حالا مشتاق تر از چند لحظه ی پیش بودم. جمله ی ناتمام او به یاد من انداخت، که برای چه کاری انجا بودم.
    پایان فصل 7
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #53
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    آدرِنالین
    جاکوب پرسید:بسیار خوب، کلاج کجاست؟
    به میله ای که سمت چپ فرمان موتور بود،اشاره کردم. رها کردن ان میله،کار اشتباهی بود.موتورسیکلت بزرگ، در زیر من تکان خورد و چیزی نمانده بود که از یک طرف به پایین بیفتم.دوباره فرمان را چسبیدم و سعی کردم ان را صاف نگه دارم.
    با لحن گله مندی گفتم: جاکوب، موتور سرپا نمی مونه.
    او با لحن مطمئنی جواب داد:اگه تو حرکت کنی، سرپا می مونه. حالا، بگو ببینم ترمز کجاست؟
    -پُشت پای راست من.
    -غلطه.
    او دست راست من را محکم چسبید و انگشت هایم را دور میله ای که بالای ساسات بود، پیچید.
    گفتم: اما تو گفتی که...
    -این، ترمزیه که تو لازم داری. فعلا" نباید از ترمز عقب استفاده کنی ،اون برای بعده ،یعنی برای وقتی که واقعا" بدونی چی کار باید بکنی.
    با بدگمانی گفتم: به نظر درست نمی اد. مگه هر دو نوع ترمز مهم نیستند؟
    -ترمز عقب رو فراموش کن، باشه؟ اینجا...
    او دستش را دور دست من پیچید و با فشاری که به دست من اورد، باعث شد میله را به طرف پایین فشار دهم. یک بار دیگر دستم را فشار داد و گفت: این طوری باید ترمز کنی. یادت نره.
    با لحنی موافق گفتم: باشه.
    من دستگیره ی سمت راست را پیچاندم.
    -دنده ؟
    با پشت ساق پا ضربه ای به ان زدم.
    -خیلی خوبه . فکر می کنم همه ی قطعات پایین رو یاد گرفتی. حالا فقط باید موتورو راه بندازی.
    زیر لب گفتم: آها
    می ترسیدم بیشتر از این چیزی بگویم. معده ام به طور عجیبی پیچ می خورد و فکر کردم شاید صدایم بشکند. وحشت کرده بودم. سعی کردم به خودم تلقین کنم که ترسم بی اساس است.تا همان موقع هم بدترین دوره ی ممکن را از سر گذرانده بودم. در مقایسه با ان، چطور ممکن بود حالا چیزی باعث وحشتم بشود؟ حالا دیگر می توانستم به چهره ی مرگ خیره شوم و بخندم!
    اما معده ام گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.
    به امتداد طولانی جاده ی خاکی خیره شدم که در دو طرف با پوشش سبزی احاطه شده بود. جاده شنی و مرطوب بود، اما به هر حال بهتر از یک جاده ی گلی بود.
    جاکوب دستور داد: از تو می خوام که کلاج رو محکم نگه داری.
    انگشتهایم را دور کلاج پیچیدم.
    بعد جاکوب با حالت تاکید امیزی گفت: اینی که می خوام بگم، خیلی مهمه بلا. نذار کلاج از دستت دربره. باشه؟ فکر کن که من یه نارنجک به دست تو داده ام. سوزن نارنجک بیرون اغومده و حالا تو ضامن اونو نگه داشتی.
    کلاج را محکم تر فشار دادم.
    -خوبه. فکر می کنی بتونی موتورو راه بندازی؟
    از بین دندان های بهم فشرده ام ،گفتم :اگه پای خودمو تکون بدم، می افتم.
    در همان حال، انگشتهایم را محکم دور ان نارنجک لرزنده نگه داشته بودم.
    -باشه، من این کارو می کنم. نذار کلاج دربره.
    او قدمی به طرف عقب برداشت و ناگهان پایش را محکم روی پدال فشار داد.صدای گوشخراش کوتاهی شنیده شد و نیروی ضربه ی او موتورسیکلت را تکان داد.چیزی نمانده بود که به یک طرف بیفتم، اما قبل از اینکه همراه با موتور به زمین برخورد کنم، جِیک موتور را گرفت.
    او با لحن تشویق امیزی گفت: همون جا بایست. کلاج رو که هنوز ول نکردی؟
    نفس زنان گفتم: نه.
    -چاهاتو محکم کن- دوباره امتحان می کنم.
    اما ناگهان دستش را هم روی پشت موتور گذاشت تا خیالش راحت تر شود.
    جاکوب مجبور شد، چهار ضربه ی دیگر به پدال وارد کند تا سرانجام موتور روشن شود.احساس می کردم موتور در زیر من، مثل حیوان خشمگینی می غرد. ان قدر کلاج را نگه داشته بودم، که انگشتهایم به درد امده بودند.
    او پیشنهاد کرد:ساسات رو خیلی یواش امتحان کن. و بازم کلاج رو نباید ول کنی.
    دستگیره ی سمت راست را با تردید پیچاندم.اگرچه پیچشش اندکی بود، اما باعث شد موتور زیر من به غرش دربیاید. حالا ان حیوان ،خشمگین ،عصبانی و گرسنه به نظر می امد! جاکوب با خشنودی زیاد لبخند زد.
    بعد پرسید: یادت میاد که چطور باید موتورو توی دنده ی یک بذاری؟
    -آره.
    -پس زود باش، این کارو بکن.
    -باشه.
    او چند لحظه منتظر ماند و بعد گفت: پای چپ.
    گفتم: می دونم.
    بعد نفس عمیقی کشیدم.
    جاکوب پرسید: مطمئنی که می خوای این کارو بکنی؟ به نظر وحشت زده میای؟
    با لحن تندی گفتم: حالم خوبه.
    دنده را یک درجه به طرف پایین فشار دادم.
    او من را تحسین کرد: خیلی خوبه. حالا، خیلی اروم فشار دست رو روی کلاج کم کن.
    او یک قدم از موتورسیکلت فاصله گرفت.
    با ناباوری پرسیدم: از من می خوای که ضامن نارنجک رو ول کنم؟
    تعجبی نداشت که خودش عقب رفته بود!
    -بلا، برای حرکت کردن، باید این کارو بکنی. فقط کلاج رو کم کم ول کن.
    وقتی فشار دستم را روی کلاج کم کردم، ناگهان صدایی شنیدم که من را به حیرت انداخت، چون این صدا به پسری که کنارم بود، تعلق نداشت!
    صدای نرم مخمل مانند، گفت: بلا، این کار جسورانه، بچگانه و ابلهانه است.
    نفس زنان گفتم: اوه.
    و ناگهان دستم کلاج را رها کرد.
    موتور حرکتی تند و شدید کرد و من را به طرف جلو کشید و بعد روی زمین افتاد، درحالیکه نیمی از ان روی من افتاده بود. غرش موتور به طور ناگهانی قطع شد.
    جاکوب، موتور سنگین را به ارامی از روی من برداشت و پرسید: بلا، صرمه دیدی؟
    اما من به او گوش نمی کردم.
    صدای نرم، با وضوح کاملی به گوشم رسید: من که بهت گفتم!
    جاکوب، شانه ام را تکان داد و گفت:بلا.
    مات و مبهوت، زیر لب گفتم: حالم خوبه.
    در واقع، حالم بهتر از این نمی شد. صدای درون سرم دوباره بازگشته بود، و هنوز با پژواک های نرم و مخملی در گوش هایم زنگ می زد.
    ذهنم به سرعت در میان احتمالات موجود به جستجو پرداخت. اینجا هیچ نوع اشنایی وجود نداشت- روی جاده ای که هرگز ان را ندیده بودم و درحال انجام کاری که پیش تر هرگز انجام نداده بودم. پس این توهم ها حتما" خاستگاه دیگری داشت... احساس کردم هورمون آدرنالین باز هم به سرعت در رگهایم جاری شده است و فکر کردم که پاسخ را یافته ام. شاید ترکیبی از آدرنالین و احجساس خطر، ان صدا را در ذهنم ایجاد می کرد... و شاید هم منشأ ان حماقت محض بود!
    جاکوب کمک کرد تا بلند شوم و روی پاهایم بایستم.
    او پرسید: ببینم، سرت به زمین خورد؟
    -فکر نمی کنم.
    بعد سرم را به عقب و جلو تکان دادم و امتحان کردم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #54
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پرسیدم: به موتور که آسیب نرسوندم، رسوندم؟
    این فکر نگرانم کرده بود. می ترسیدم دوباره امتحان کنم.حداقل، نه ان موقع.جسور بودن، عاقبتی بدتر از انچه که تصور کرده بودم، داشت.می توانستم تقلب کردن را فراموش کنم.شاید من راهی برای ایجاد توهم پیدا کرده بودم- این موضوع،اهمیت بسیار بیشتری داشت.
    جاکوب،رشته ی سریع افکارم را پاره کرد و گفت:نه، تو فقط موتورو خفه کردی. کلاج رو خیلی سریع ول کردی.
    سرم را تکان دادم و گفتم: بذار دوباره امتحان کنم.
    -مطمئنی؟
    -کاملا"
    این بار سعی کردم،خودم استارت بزنم. کار پیچیده ای بود. باید کمی به طرف بالا می پریدم تا با نیروی کافی، پایم را روی پدال استارت فشار دهم. هر بار که سعی کردم این کار را بکنم،چیزی نمانده بود از روی موتور بیفتم. دست جاکوب روی میله ی فرمان موتور در حرکت بود،و اماده بود درصورت نیاز، به کمکم بشتابد.
    چند بار به خوبی سعی کردم، دفعات بیشتری هم تلاش ناموفق داشتم تا اینکه موتور روشن شد و لرزش ان را در زیر خودم احساس کردم. یادم امد که نارنجک به دست داشتم! گاز موتور را کمی افزایش دادم. با کوچکترین فشاری به دستگیره، غرش موتور بیشتر می شد. حالا من و جاکوب هردو لبخند می زدیم.
    او یاداوری کرد:مواظب کلاج باش.
    دوباره صدای توی سرم،با لحن تندی گفت: می خوای خودتو به کشتن بدی؟ همه ی کارها برای اینه؟
    لبخند خفیفی زدم- پس روش مؤثری بود- و پرسش های ان صدارا نادیده گرفتم. جاکوب انجا بود و به طور حتم نمی گذاشت اتفاق بدی برای من بیفتد.
    صدا دستور داد: برو خونه،پیش چارلی.
    زیبایی محض صدا،حیرتم را برانگیخت. نمی توانستم به حافظه ام اجازه دهم چنین صدایی را فراموش کند، مهم نبود چه بهایی برای ان می پرداختم.
    جاکوب،با لحن دلگرم کننده ای گفت: کلاج رو اهسته رها کن.
    گفتم:همین کارو می کنم.
    اما وقتی متوجه شدم این پاسخ کوتاه ممکن بود جوابی هم برای جاکوب، و هم برای ان صدا محسوب شود، ناراحت شدم. غرش موتور باعث شد که صدای توی سرم، غرولند کند.
    این بار، ذهنم را متمرکز کردم تا به ان صدا اجازه ندهم غافلگیرم کند. فشار دستم را به دور کلاج،ذره ذره کم کردم. ناگهان دنده گرفت و من را به طرف جلو پرت کرد.
    و من درحال پرواز بودم!
    حالا بادی را احساس می کردم که قبل از حرکت موتور وجود نداشت. باد روی پوست سرم می وزید و موهایم را با چنان نیرویی به طرف عقب تاب می داد که گویی کسی درحال کشیدن ان بود. صبر کردم تا معده ام حال عادی پیدا کند؛آدرنالین در سرتاسر بدنم جریان داشت و رگ هایم را به سوزش انداخته بود. درخت ها با سرعت از کنارم می گذشتند و شبیه به دیوار سبزی بودند.
    ام این، تازه دنده ی یک بود. دستگیره ی سمت راست را برای گاز بیشتر کمی پیچاندم و در همان حال پایم به طرف پدال دنده حرکت کرد.
    صدای عصبانی که به شیرینی عسل بود، در گوشم گفت: نه، بلا! به کاری که می خوای بکنی، فکر کن!
    از افزایش سرعت منصرف شدم و در همان موقع متوجه شدم که جاده با پیچ نرمی به طرف چپ می رود، درحالی که من هنوز مستقیما" به طرف جلو می رفتم...جاکوب به من نگفته بود که چطور باید بپیچم!
    زیر لب با خودم گفتم: ترمز، ترمز.
    و بی اختیار، همان طور که هنگام رانندگی با اتومبیلم عادت داشتم، پای راستم را محکم به طرف پایین فشار دادم.
    ناگهان، تعادل موتور در زیر من بهم خورد.موتور ابتدا به یک طرف لرزش کرد و بعد به طرف دیگر. حالا موتور داشت من را به طرف دیوار سبز درخت ها می کشید و سرعت زیادی هم داشتم. سعی کردم فرمان را به طرف دیگر بپیچانم، اما تغییر ناگهانی مرکز ثقل وزن من، موتور را به طرف زمین فشار داد و موتور با حرکتی چرخشی به طرف درخت ها رفت.
    باز هم موتور سیکلت روی من افتاد درحالی که با صدای بلندی می غرید، مرا روی شن های مرطوب کشید تا اینکه به چیز ساکنی برخورد کرد. نمی توانستم ببینم. صورتم میان خزه ها فرو رفته بود. سعی کردم سرم را بلند کنم اما چیزی مانع شد.
    گیج و سردرگم بودم. مثل این بود که ناگهان سه چیز باهم به غرش در امده باشند- موتوری که رویم افتاده بود، صدایی که در سرم طنین انداز بود و یک چیز دیگر!...
    جاکوب نعره زد: بلا!
    بعد شنیدم که صدای غرش موتور قطع شد.
    حالا دیگر موتو.رسیکلت من را به زمین ندوخته بود ومی توانستم به پهلو برگردم و نفسی بکشم. همه ی غرش ها فرو نشستند. زیر لب گفتم: عجب!
    هیجان زده بودم. خودش بود! دستور ساخت صدای توهم امیز را یافته بودم: آدنالین به اضافه ی کمی خطر به اضافه ی کمی حماقت!!
    یا چیزی بسیار شبیه به این.
    جاکوب ،با نگرانی روی من خم شده بود. او گفت: بلا! بلا، زنده ای؟
    با خوشحالی گفتم: حالم خیلی خوبه.
    بازوها و پاهایم را باز و بسته کردم. به نظر می رسید که همه ی انها سالم بودند. گفتم: بیا دوباره امتحان کنیم.
    جاکوب که هنوز نگران به نظر می رسید، گفت: بهتره نکنیم! فکر می کنم بهتره اول من تورو به یه بیمارستان برسونم.
    -حال من خوبه.
    -اوم، بلا، یه شکاف بزرگ روی پیشونیت درست شده و داره ازش خون می اد!
    دستم را روی سر و پیشانی ام کشیدم. پیشانی ام مرطوب و چسبنده بود. تنها بویی که مشامم را پر کرده بود، بوی خزه ی خیس بود که نمی گذاشت بوی خون را حس کنم و برای همین بود که هنوز احساس تهوع نداشتم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #55
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گفتم:اوه، متاسفم جاکوب.
    بعد دستم را محکم روی زخم فشار دادم، گویی می خواستم خون را به درون سرم بازگردانم!
    جاکوب بازوی درازش را دور کمرم حلقه کرد و درحالی که کمک می کرد از زمین بلند شوم، پرسید: زخمی شدن که عذر خواهی نمی خواد. بیا بریم. من رانندگی می کنم.
    بعد دستش را به طرف من دراز کرد تا سوئیچ اتومبیلم را از من بگیرد.
    سوئیچ را به دست او دادم و پرسیدم: پس موتورها چی می شن؟
    او لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت: همین جا بمون. اینم بگیر.
    پیراهنش را که خونی شده بود، از تن در اورد و ان را به طرف من انداخت. من ان را بالای سرم بردم و محکم دور پیشانی ام بستم. حالا رفته رفته بوی خون را حس می کردم؛ نفس عمیقی از راه دهان کشیدم و سعی کردم فکرم را روی چیز دیگری متمرکز کنم.
    جاکوب روی موتورسیکلت سیاه پرید و با یک حرکت ان را روشن کرد و درحالی که پشت سرش شن ها و سنگریزه ها را به هوا می فرستاد با سرعت به طرف جاده برگشت. وقتی روی فرمان موتور خم می شد، هیبتی ورزشکارانه و حرفه ای داشت: سر پایین، صورت به طرف جلو، و شلاغ موهای براقش روی پوست فندقی ِ پشتش به چشم می خورد. چشم هایم را با غبطه جمع کردم. مطمئن بودم که من روی موتورسیکلت، چنان هیبتی نداشتم!
    مسافتی که طی کرده بودم، من را به حیرت انداخت. به زحمت می توانستم جاکوب را در دور دست ببینم، که سرانجام به کنار اتومبیل رسید. از موتور پیاده شد و ان را روی کف ماشین انداخت و به سرعت خودش را به صندلی راننده رساند و پشت ان نشست.
    وقتی او موتور اتومبیل را با غرش کَر کننده ای به جریان انداخت و با سرعت به طرف جایی که من بودم راه افتاد، هیچ احساس بدی نداشتم. سرم کمی سوزش داشت و معده ام ناراحت بود، اما شکاف پیشانی ام چندان جدی به نظر نمی رسید. زخم های سر، کمی بیشتر از جاهای دیگر بدن خونریزی می کنند؛ شتاب او ضرورتی نداشت.
    جاکوب، موتور اتومبیل را روشن گذاشت و با شتاب به طرف من امد و دوباره بازویش را دور کمرم انداخت.
    وقتی به من کمک می کرد تا سوار اتومبیل بشوم، گفتم: واقعا" حالم خوبه. لازم نیست دست و پاتو گم کنی. فقط کمی خون اومده.
    وقتی که برای اوردن موتور می رفت، شنیدم که زیر لب جمله ی من را اصلاح کرد: فقط یه عالمه خون اومده!
    وقتی سوار ماشین شد، گفتم: حالا بیا کمی در این مورد فکر کنیم. اگه تو منو با این وضع به اورژانس ببری، بدون شک چارلی از قضیه خبر دار می شه.
    بعد نگاهم را به شن و خاکی که به شلوارم چسبیده بود، انداختم.
    -بلا، فکر می کنم که تو به بخیه و پانسمان احتیاج داری؛ من که نمی تونم بذارم تو در اثر خونریزی بمیری.
    به او قول دادم: نترس، نمی میرم. بیا اول موتورها رو برگردونیم سر جاشون. بعدشم، جلوی خونه ی من یه نیش ترمز می زنی تا من قبل از رفتن به بیمارستان، مدارک و شواهد رو از بین ببرم.
    -چارلی چی می شه؟
    -گفت که امروز می ره سر کار.
    -مطمئنی؟
    -به من اعتماد کن. من از این خونریزی ها زیاد دیده ام. اون قدرها که به نظر می اد، ترسناک نیست.
    جاکوب خوشحال نبود، دهان او به طور کامل با اخم نامعمولی به طرف پایین امده بود. او نمی خواست من را به دردسر بیندازد. درحالی که پیراهن خون الود او را روی سرم نگه داشته و از پنجره ی اتومبیل به بیرون خیره شده بودم، جاکوب من را به سوی فورکس می برد.
    موتورسیکلت بهتر از ان چیزی بود که تصور کرده بودم. در واقع، هدف اصلی من از موتور سواری محقّق شده بود. من تقلّب کرده بودم- قولی که به ادوارد در مورد پرهیز از جسارت و حماقت داده بودم را، شکسته بودم. به بی پروایی بیهوده ای دست زده بودم. حالا که قول ها از جانب هردو طرف زیر پا گذاشته شده بودند، کمتر احساس اندوه می کردم.
    و مهم تر از همه اینکه راز تولید توهم های شنیداری ام را کشف کرده بودم! امیدوار بودم که این کار را کرده باشم. تصمیم گرفته بودم در اولین فرصت ممکن، این نظریه را ازمایش کنم. شاید کار معالجه ی من در اتاق اورژانس زود به پایان می رسید و می توانستم همان شب دست به نظریه ازمایی بزنم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #56
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حرکت در جاده با ان سرعت ،لذت بخش بود. بادی که چهره ام را نوازش می داد، حس سرعت، و حس آزادی... این حالت، من را به یاد زندگی گذشته ام می انداخت، پرواز از میان جنگلی که جاده ای در میان ان وجود نداشت، کولی گرفتن از کسی که با با سرعت باد می دوید- در همین جا بود که دست از فکر کردن کشیدم و گذاشتم خاطره ای که دردی ناگهانی بر وجودم حاکم کرده بود، گسیخته شود. اخم کردم.
    جاکوب پرسید: هنوز حالت خوبه؟
    -آره
    سعی کردم لحن صدایم را همچنان متقاعد کننده نگه دارم.
    او سری تکان داد و گفت: به هر حال، من امشب ترمز پایی موتورِ تورو قطع می کنم.
    اولین کاری که در خانه کردم، این بود که در آینه نگاهی به خودم انداختم؛ ظاهر کمابیش ترسناکی پیدا کرده بودم. خون به شکل رگه های قطوری روی گونه ها و گردنم خشک شده و موهای گل الودم را بهم چسبانده بود. از لحاظ بالینی خودم را معاینه کردم؛ خون را رنگ قرمز فرض کردم تا معده ام اشفته نشود.وقتی از راه دهان نفس عمیقی کشیدم، احساس خوبی به من دست داد.
    تا انجا که می توانستم، خودم را شستم.بعد، لباس های کثیف و خون الود را در پایین ترین قسمت سبد لباس های شستنی، زیر لباس های دیگر، مخفی کردم و با احتیاط تمام، شلوار جین تازه و پیراهن دکمه داری پوشیدم تا مجبور نشوم ان را روی سر مجروهم بکشم. توانستم این کارها را با یک دست انجام دهم و هردو لباس تمیز را از اغشته شدن به خون حفظ کنم.
    جاکوب صدا زد: عجله کن.
    در پاسخ فریاد کشیدم: باشه، باشه.
    بعد از اینکه مطمئن شدم هیچ مدرکی را پشت سرم جا نگذاشته ام، از پله ها پایین رفتم.
    از جاکوب پرسیدم: سر و وضعم چطوره؟
    -بهتر شده.
    -میشه گفت که توی گاراژ تو، پای من به چیزی گیر کرده و سرم به یه چکش خورده، چطوره؟
    -فکر می کنم بشه گفت.
    -پس بزن بریم.
    جاکوب بت عجله همراه من از خانه خارج شد و دوباره با اصرار پشت فرمان نشست. در نیمه ی راه رسیدن به بیمارستان بودیم که متوجه شدم، او هنوز هم پیراهن به تن ندارد.
    با احساس گناه اخم کردم و گفتم: باید یه ژاکت هم برای تو بر می داشتیم.
    -ممکن بود این کار مارو لو بده. در ضمن، هوا که سرد نیست.
    -شوخیت گرفته؟
    بعد، لرزیدم و دستم را به طرف بخاری نزدیک کردم تا ان را روشن کنم.
    به جاکوب خیره شدم تا ببینم او فقط برای جلوگیری از نگرانی من، ادای ادم های پوست کلفت را در می اورد یا نه. اما او راحت به نظر می رسید. یک بازویش را پشت صندلی من گذاشته بود و من بدنم را جمع کرده بودم تا سردم نشود.
    سنّ جاکوب به راستی بیشتر از شانزده سال به نظر می رسید. البیته نه چهل ساله! اما شاید بزرگتر از من. کوئیل از لحاظ ساختار ماهیچه ای، برتری چندانی نسبت به جاکوب نداشت، و جاکوب بیهوده خودش را بیش از حد لاغر می دانست.ماهیچه های او دراز و سیمی شکل بودند اما در زیر پوست نرم جاکوب، برجستگی ان ها حس می شد. پوست او رنگ زیبایی داشت و حسادت من را بر می انگیخت.
    جاکوب، متوجه نگاه کنجکاو من شد.
    بعد با لحن محتاطانه ی غیر منتظره ای پرسید: چیه؟
    -هیچ چی. فقط متوجه چیزی شدم که پیش تر ندیده بودم. هیچ می دونی تو یه جورهایی خیلی جذاب هستی؟
    همین که کلمه ها از دهان من بیرون امدند، نگران شدم که مبادا او نگاه بی اختیار مرا طور غلطی تعبیر کند.
    اما جاکوب، فقط چشم هایش را چرخی داد و گفت: سرت محکم به زمین خورده، مگه نه؟
    -جدی گفتم.
    -خوب، پس من هم یه جورهایی ممنونم.
    با لبخندی گفتم: یه جورهایی خواهش می کنم.
    **************
    زخم پیشانی ام، هفت بخیه خورد. بعد از انجام بی حسّی موضعی، بخیه ها بدون درد زده شد. وقتی دکتر اِسنو مشغول بخیه زدن بود، جاکوب دستم را گرفته بود و من سعی داشتم بفهمم که چرا این وضعیت برایم کنایه امیز است.
    ما مدتی طولانی در بیمارستان ماندیم. تا وقتی که کار بخیه زدن تمام شود، انقدر دیر شده بود که مجبور شدم جاکوب را جلوی خانه شان پیاده کنم و بعد با عجله خودم را به خانه برسانم و برای چارلی شام درست کنم. به نظر می رسید چارلی داستان زمین خوردن من در گاراژ جاکوب را باور کرده باشد. در هر حال، به نظر نمی امد که توانسته باشم به تنهایی و بدون کمک کس دیگری، خودم را به اتاق اورژانس بیمارستان برسانم.
    این شب، به بدی شب اول نبود. یعنی شبی که من ان صدا را برای اولین بار در پورت انجلس شنیده بودم. حفره ی سینه ام دوباره برگشته بود، همان طور که همیشه هنگام دوری از جاکوب، برمی گشت. اما حالا دیگر لبه های این حفره چندان دردناک نبودند. من در حال برنامه ریزی برای ایجاد توهّم های بیشتر بودم و این برایم نوعی سرگرمی بود. در ضمن می دانستم که فردا، به محض دیدن جاکوب، حالم بهتر می شد. این یاداوری، باعث شد تا حفره ی خالی سینه ام و درد اشنای ان را راحت تر تحمل کنم؛ آسودگی ازراه رسیده بود، حتی کابوس شبانه ام هم تا حدی قدرتش را از دست داده بود. همچون همیشه، احساس پوچی، من را به وحشت می انداخت. اما وقتی منتظر لحظه ای از کابوسم بودم که من را وادار به جیغ کشیدن و بیدار شدن می کرد،به طور عجیبی، بی قرار بودم. می دانستم که کابوس به پایان خود نزدیک شده است.
    ****************
    چهار شنبه، قبل از اینکه من از اتاق اورژانس به خانه برسم، دکتر گراندی به پدرم تلفن کرده بود تا بگوید که من احتمالا" دچار ضربه ی مغزی شده ام و به او توصیه کرده بود که ان شب تا صبح، هر دو ساعت من را از خواب بیدار کند تا مطمئن شود خطر جدی نیست. چشم های چارلی جمع شدند، گویی در مورد توضیح نه چندان معقولی که درباره ی زمین خوردن خودم در گاراژ جاکوب داده بودم، تردید پیدا کرده بود.
    ان شب، موقع شام، چارلی به من گفت: بلا، فکر می کنم دیگه بهتره به اون گاراژ نری.
    وحشت کردم، نگران بودم که مبادا چارلی دستوری در مورد ممنوعیت رفتن من به لاپوش صادر کند و در نتیجه من را از موتورم محروم نماید. اما دست بردار نبودم- در واقع ان روز، من جالبترین توهم خودم را تجربه کرده بودم؛ کمابیش پنج دقیقه قبل از اینکه پایم را به طور ناگهانی روی ترمز بفشارم. و به درخت ها کوبیده شوم، توهم من با صدایی به نرمی و لطافت مخمل، بر سرم فریاد کشیده بود. برای همین حاضر بودم همه ی درد ناشی از این توهم را امشب بی هیچ گلایه ای تحمل کنم.
    با لحن معترضانه ای، به سرعت گفتم: این اتفاق توی گاراژ نیفتاد. ما در حال راهپیمایی بودیم که من زمین خوردم.
    چارلی، با لحن مشکوکی پرسید: از کی تا حالا راهپیمایی می کنی؟
    -وقتی تو فروشگاه نیوتن هستم، بعضی وقت ها جیم میشم. می دونی، وقتی آدم هر روز مشغول فروختن وسایل راهیمایی باشه، بالاخره خودش هم کنجکاو می شه.
    چارلی که متقاعد نشده بود، نگاه غضبناکی به من انداخت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #57
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    در حالی که انگشتهایم را مخفیانه در زیر میز فرو برده بودم، قول دادم: از این به بعد، بیشتر مواظب می شم.
    -از نظر من اشکالی نداره اطراف لاپوش قدم بزنی، اما زیاد از شهر دور نشو، باشه؟
    -چرا؟
    -خوب، این اواخر ما شکایت های زیادی درمورد حیوانات وحشی داشتیم. اداره ی جنگل بانی قراره در این مورد تحقیق کنه، اما در حال حاضر...
    با یاداوری ناگهانی گفتم: اوه، خرس بزرگ. آره. بعضی از راهپیماهایی که به فروشگاه نیوتن سرزده ان، خرس رو دیده ان. به نظر تو ممکنه خرس گریزلی ِ بزرگ بزرگ و جهش یافته ای این حوالی پیدا بشه؟
    چین هایی روی پیشانی چارلی ظاهر شدند و او گفت: بالاخره یه چیزی هست دیگه. از شهر دور نشو، باشه؟
    به سرعت گفتم: حتما"،حتما"
    اما هنوز می دیدم که خیال او کاملا" راحت نشده بود.
    **********
    وقتی روز جمعه، بعد از تمام شدن مدرسه، به سراغ جاکوب رفتم، غرولند کنان به او گفتم: چارلی داره بو می بره
    جاکوب گفت: شاید بهتر باشه دیگه بی خیال موتورها بشیم.
    اما بعد که حالت اعتراض امیز چهره ی من را دید، اضافه کرد: حداقل برای حدود یه هفته. بعد از یه هفته دیگه لازم نیست بیمارستان هم بری ،درسته؟
    با لحن تندی گفتم: چی کار می خوایم بکنیم؟
    او با خوشحالی خندید و گفت: هر کاری که تو بگی.
    حدود یک دقیقه، درباره ی چیزی که می خواستم، فکر کردم. از این که بخواهم حتی لحظه های کوتاهی خاطره های بی زبانم را از دست بدهم، بیزار بودم. خاطره هایی که به خودی خود از راه می رسیدند بدون اینکه من اگاهانه درباره ی انها بیاندیشم. اگر موتورسیکلت ها را از دست می دادم، باید راه دیگری برای رفتن به استقبال خطر و ترشح آدرنالین در بدنم، می یافتم و بدون شک دوباره باید سخت فکر می کردم تا قوّه ی ابتکارم را به کار بیندازم. از طرفی، دست روی دست گذاشتن هم صلاح نبود. ممکن بود؛ دوباره دچار افسردگی شوم؛ حتی با داشتن دوستی همچون جیک. باید خودم را سرگرم نگه می داشتم.
    شاید راه دیگری هم بود، یک روش یا دستورالعمل دیگر... یا حتی جای دیگر.
    بدون شک، رفتن به خانه ی کالن ها، کار اشتباهی بود. اما حتما" در جایی نشانی از حضور ادوارد، ثبت شده بود. جای دیگری به جز قلب من! حتما" جای دیگری بود که ادوارد در انجا واقعی تر به نظر می رسید، جایی به جز مرزهای آشنایی که خاطره های انسانی اطرافشان را انباشته بودند.
    جایی به ذهنم می رسید، که ممکن بود با این نظریه سازگار باشد. جایی که همیشه به او، و نه به هیچ کس دیگر، تعلق داشت. یک مکان جادویی، پر از نور و روشنایی. چمنزار زیبایی که من فقط یک بار در زندگی ام ان را دیده بودم. چمنزاری که نور آفتاب و روشنی پوست او، انجال را روشن می کرد.
    این ایده، به شدت در ذهنم قوت گرفت- البته ممکن بود به طور خطرناکی درداور باشد. حتی فکر کردن به چمنزار او، سینه ی تهی ام را به درد می اورد.
    دشوار بود که خودم را نبازم و بتوانم سرپا بمانم.
    اما بدون شک، از میان همه ی جاها و مکان ها، چمنزار، جایی بود که می توانستم صدای او را بشنوم. از طرفی به چارلی گفته بودم که گاهی به راهپیمایی می روم، بنابراین..
    جاکوب پرسید: چی باعث شده که اینطور تو فکر بری؟
    با صدای اهسته ای گفتم: راستش- داشتم به جایی فکر می کردم ک توی جنگل دیده ام- موقع... هوم...راهپیمایی بود که به اونجا رسیدم. یه چمنزار کوچیک... زیباترین مکان ممکن. نمی دونم دوباره تنهایی می تونم اونجا رو پیدا کنم یا نه. حتما" باید چند بار سعی کنم تا بتونم...
    جاکوب با حس همکاری مطمئنی گفت: می تونیم از یه قطب نما و از یه نقشه ی شبکه بندی شده یا شطرنجی استفاده کنیم.. فقط... ببینم، یادت می اد از کجا شروع کرده بودی؟
    -آره، درست پایین تر از اون جاده ی خاکی، جایی که جاده ی شماره ی یک-ده تموم می شه. فکر می کنم بیشتر مسیرم به طرف جنوب بود.
    -عالیه، پیداش می کنیم.
    جاکوب، مثل همیشه برای انجام هر کاری که من می خواستم، آماده بود. مهم نبود که ان کار، تا چه حد عجیب باشد!
    بنابراین، بعدازظهر روز شنبه بود که پوتین های راهپیمایی ام را پوشیدم . این پوتین ها را صبح همان روز و برای اولین بار، با استفاده از تخفیف بیست درصدی به عنوان کارمند فروشگاه نیوتن، از انجا خریده بودم. بعد، نقشه ی توپوگرافی شبه جزیره ی المپیک را برداشتم و با اتومبیلم راهی لاپوش شدم.ما بلافاصله راه نیفتادیم؛ ابتدا جاکوب برای بیست دقیقه ی تمام روی کف اتاق نشیمن خانه شان ولو شده و تمام سطح ان را پوشانده بود تا بتواند شبکه ی پیچیده ای را در قسمت مهم نقشه رسم کند. در همان حال، من روی صندلی اشپزخانه نشسته بودم و با بیلی حرف می زدم. بیلی اصلا" نگران راهپیمایی هدفمند ما نبود. از اینکه جاکوب مقصد راهپیمایی مان را به بیلی گفته بود، حیرت زده بودم، البته با در نظر گرفتن شایعه هایی که در مورد دیدن خرس ها بر زبان مردم جاری بود. می خواستم به بیلی بگویم که درمورد این راهپیمایی، حرفی به چارلی نزند، اما از این هراس داشتم که شاید چنین درخواستی، نتیجه ی معکوس داشته باشد!
    جاکوب با لحن طنزامیزی گفت: شاید ما اون اَبَر خرس رو ببینیم.
    در همان حال، چشم هایش را روی طرح شطرنجی اش دوخته بود.
    نگاه سریعی به بیلی انداختم و می ترسیدم واکنشی شبیه به واکنش چارلی داشته باشد. اما بیلی، فقط به پسرش خندید و گفت: شاید بهتر باشه یه شیشه عسل با خودت ببری، شاید لازم بشه.
    جیک خندید و جواب داد: بلا، امیدوارم بتونی با پوتین های جدیدت تند بدوی. یه شیشه عسل نمی تونه یه خرس گرسنه رو مدت زیادی سرگرم نگه دره.
    -من فقط باید تندتر از تو بدوم.
    جاکوب گفت: امیدوارم که شانس با تو یار باشه.
    بعد چشم هایش را چرخی داد، نقشه را تا زد و گفت: بریم.
    بیلی غرولند کنان گفت: خوش بگذره.
    و بعد صندلی چرخدارش را به طرف یخچال هدایت کرد.
    زندگی کردن با چارلی کار سختی نبود، اما به نظر می رسید که از این لحاظ، جیک حتی از من هم خوش شانس تر بود.
    با اتومبیل تا انتهای جاده ی خاکی رفتیم و در کنار تابلویی که اغاز کوره راه را نشان می داد، توقف کردیم. مدت زیادی از اخرین باری که انجا بودم، گذشته بود و نگرانی ام باعث واکنش معده ام شد. ممکن بود اتفاق بسیار بدی بیفتد، اما در هر صورت ارزش داشت چون من مجبور بودم صدای او را بشنوم.
    پیاده شدم و به دیوارضخیم و سبز درخت ها نگاه کردم.
    زیر لب گفتم: من از این طرف رفتم.
    بعد مستقیما" به طرف جلو اشاره کردم.
    جیک زیر لب گفت: هوم.
    -چیه؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #58
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    او به جهتی که من نشان داده بودم، نگاه کرد و بعد نگاهی به کوره راهی که به وضوح نشان داده بود، انداخت و نگاهش را به طرف من چرخاند.
    بعد گفت: باید فکرشو می کردم که می شه از تو یه دختر راهپیما ساخت.
    لبخن غمگینی زدم و گفتم: نه. من یه شورشی هستم.
    او خندید و بعد نقشه را بیرون اورد و گفت: یه لحظه صبر کن.
    بعد قطب نما را با مهارت در دست نگه داشت و نقشه را به اطراف چرخاند تا زاویه ای را که او می خواست، گرفت.
    بعد گفت: بسیار خوب- اولین خط روی شبکه. بیا امتحان کنیم.
    معلوم بود که من باعث کندی حرکت جاکوب بودم، اما او گله ای نداشت. سعی کردم به اخرین باری که با یک رفیق کاملا" متفاوت، از این جنگل گذشته بودم، فکر نکنم. خاطره های عادی هنوز، خطرناک بودند. اگر به خودم اجازه ی لغزش می دادم، کارم به جایی می کشید که مجبور می شدم لبه های حفره ی خیالی سینه ام را با دو دست محکم بچسبم و به نفس نفس بیفتم، در ان صورت، چه توضیحی برای جاکوب داشتم.
    متمرکز ماندن روی زمان حال، ان قدرها که فکر می کردم، دشوار نبود. جنگل نیز تا حد زیادی شبیه به قسمت های دیگر شبه جزیره بود و جاکوب، در مقایسه با من، حال و هوای بسیار متفاوتی داشت.
    او با خوشحالی، اهنگ اشنایی را با صوت می نواخت و در حالیکه بازوهای درازش را تاب می داد، به اسانی از روی پوشش علف ها و بوته های زیر درخت ها عبور می کرد. سایه ها کمتر از حد معمول تیره بودند.
    جاکوب هر چند دقیقه یک بار، نگاهی به قطب نما می انداخت و بعد با کمک یکی از خطوط شبکه ای که روی نقشه رسم کرده بود، در خط مستقیم پیش می رفتیم. واقعا" چنین به نظر می رسید که در کار خودش مهارت دارد. دلم می خواست از او قدردانی کنم، اما خودداری کردم، چون بدون شک باز هم چند سالی به رقم متورّم سنش می افزود!
    همچنان که پیش می رفتم، ذهنم فعال شده و کنجکاوی ام را بر انگیخته بود. من گفتگوی خودم و جاکوب را در کنار پرتگاه های ساحل دریا، هنوز فراموش نکرده بودم، منتظر بودم تا او بار دیگر این موضوع را پیش بکشد اما به نظر نمی مد که چنین اتفاقی بیفتد.
    با لحن تردیدامیزی پرسیدم: هی... جیک ؟
    -چیه؟
    -از امبری... چه خبر؟ اون به حال عادی برگشته یا نه؟
    جاکوب دقیقه ای ساکت ماند و همچنان با گام های بلند به راهش ادامه داد. وقتی حدود سه یا چهار متر از من جلو افتاد، ایستاد و منتظر من ماند.
    وقتی به کنار جاکوب رسیدم، او گفت: نه! امبری هنوز به حال عادی برنگشته.
    گوشه های دهان جاکوب پایین امده بود. گویی نمی خواست دوباره راه بیفتد. ناگهان از اینکه موضوع را پیش کشیده بودم، پشیمان شدم.
    پرسیدم: هنوزم با سام می پَره؟
    -آره.
    او بازویش را دور شانه ی من گذاشت؛ چنان ناراحت به نظر می رسید که نتوانستم به شوخی بازویش را کنار بزنم، در صورتیکه در مواقع دیگر این کار را می کردم.
    با لحن نجوا مانندی پرسیدم: ببینم، اونا هنوزم طور تمسخرامیزی به تو نگاه می کنن؟
    جاکوب نگاه تیره اش را به میان درخت ها دوخت و گفت: گاهی.
    -و بیلی؟
    -مثله همیشه هیچ کمکی نمی کنه.
    این را با چنان لحن بی حوصله و خشمگینی گفت، که من جاخوردم.
    گفتم: هروقت دلت خواست، می تونی پیش ما بیای.
    او خندید و خودش را از ان حالت اندوه غیر عادی بیرون کشید و گفت: فکرشو بکن اگه بیلی به چارلی تلفن کنه و گزارش دزدیده شدن منو به اون بده، چارلی چه حالی پیدا می کنه؟
    من هم خندیدم و از اینکه جاکوب به حل عادی برگشته بود، خوشحال شدم. وقتی جاکوب گفت که حدود نه کیلومتر راهپیمایی کرده ایم، ایستادیم. و برای مدت کوتاهی به طرف غرب رفتیم و بعد در امتداد یکی از خطوط نقشه ی او به طرف عقب برگشتیم. همه چیز دقیقا" به همان شکلی بود که بار قبل دیده بودم، و احساس می کردم که جستجوی احمقانه ی من، به زودی باشکست مواجه خواهد شد. وقتی که هوا شروع به تاریک شدن کرد، ناامید تر شدم، روزِ بی افتاب رفته رفته جای خود را به شب بی ستاره می داد، اما جاکوب حالا اطمینان بیشتری پیدا کرده بود!
    او نگاه سریعی به من انداخت و گفت: تا اونجا که تو مطمئن بودی، ما حرکت رو از جای درستی شروع کردیم...
    -آره ، مطمئنم.
    با لحن مطمئنی گفت: پس، پیداش می کنیم.
    و در همان حال دستم را گرفت و من را به میان انبوه سرخس ها کشید. در ان سوی سرخس ها، اتومبیلم دیده می شد. او با غرور به اتومبیل اشاره کرد و گفت: به من اعتماد کن.
    گفتم: تو خوبی. اما دفعه ی دیگه باید چراغ قوه بیاریم.
    -از حالا به بعد، روزهای یکشنبه می ریم راهپیمایی. نمی دونستم تو تا این حد، کُند هستی.
    دستم را از بین انگشت های او بیرون کشیدم و با سرعت به طرف در سمت راننده رفتم. او به این واکنش من خندید.
    روی صندلی جلو نشست و گفت: پس، فردا برای یه تلاش دیگه آماده ای؟
    گفتم: حتما". مگه اینکه تو بخوای بدون من بری تا مجبور نشی به خاطر کُندی من سرعت خودت رو کم کنی!
    با لحن مطمئنی گفت: تحمل می کنم! اما اگه باز هم برای راهپیمایی بریم، ممکنه تو کمی پوست موش کور پیدا کنی. شرط می بندم که همین حالا هم می تونی چکمه های نوی خودت رو حس کنی.
    اعتراف کردم: یه کمی.
    گویی تعداد تاول های پایم انقدر زیاد شده بود ،که درون پوتین هایم، جای کافی برای انها نداشتم.
    او گفت: امیدوارم فردا خرس رو ببینیم. من کمی نا امید شدم.
    با لحن کنایه امیزی گفتم: آره، من هم همین طور. شاید فردا شانس بیاریم و یه چیزی... یا یه حیوونی ما رو بخوره!
    -خرس ها دوست ندارن ادم ها رو بخورن. ما مزه ی خیلی خوبی نداریم.
    بعد در فضای نیمه تاریک داخل اتومبیل، نیشخندی به من زد و گفت: البته، ممکنه تو یه استثنا باشی. شرط می بندم که مزه ی خوبی داشته باشی.
    در حالی که نگاهم را از او دور می کردم، گفتم: خیلی متشکرم.
    او اولین کسی نبود که این را به من گفته بود!
    پایان فصل 8
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #59
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    چرخ سوم

    زمان رفته رفته با شتابی بسیار بیشتر از پیش، سپری می شد. مدرسه، کار، و جاکوب، - البته نه همیشه با همین ترتیب- الگوی مشخص و بی زحمتی را به وجود اورده بودند که می توانستم ان را دنبال کنم. چارلی هم به ارزوی خودش رسیده بود: من دیگر غمزده و بدبخت نبودم.البته، نمی توانستم خودم را به طور کامل فریب دهم. وقتی برای بررسی و تصمیم گیری درمورد زندگی ام تامل کردم -که البته سعی داشتم زیاد دچار چنین حالتی نشوم- نتوانستم دلایل ضمنی رفتار فعلی ام را نادیده بگیرم.
    من همچون ماه گم شده ای بودم که سیاره ام در فیلمنامه ای مصیبت بار و فاجعه امیز فیلمی که مضمون ان نابودی بود، از بین رفته بود. با این وجود هنوز ما وجودم، بر خلاف قوانین جاذبه، در یک مدار کوچک و بسته، در یک فضای تهی باقی مانده در جای سیاره ام، در گردش بود...
    موتورسواری ام رفته رفته بهتر می شد این به معنای کاهش بانداژهایی بود که نگرانی چارلی را بر می انگیخت. اما در ضمن، به این معنا بود که صدای درون سرم نیز در حال محو شدن بود، تا اینکه دیگر ان صدا را نشنیدم. در سکوت و تنهایی، وحشت می کردم. فکر جستجوی چمنزار دوباره ذهنم را مشغول کرد، اما این بار با شدت جنون امیزی به مغزم فشار می اوردم تا فعالیت های دیگر را برای تولید ادرنالین پیدا کنم.
    دیگر به سپری شدن روزها توجهی نداشتم- دلیلی نداشت -چون سعی می کردم تا حد امکان در زمان حال زندگی کنم؛ دیگر گذشته ای وجود نداشت که در حال محو شدن باشد، اینده ای هم نبود که از راه برسد. برای همین بود که وقتی جاکوب در یکی از روزهای انجام تکالیف مدرسه، این موضوع را پیش کشید، حیرت کردم. وقتی اتومبیل را در کنار خانه ی انها متوقف کردم، او در انتظارم بود.
    جاکوب با لبخندی گفت: روز والنتین مبارک.
    و در همان حال که به من سلام می داد، سرش را پایین اورد.
    او جعبه ی صورتی رنگ و کوچکی را که کف دستش نگه داشته بود، به طرف من دراز کرد که روی ان نوشته شده بود: قلب های سخنگو.
    زیر لب گفتم: خوب، من احساس حماقت می کنم. امروز، روز والنتینه.
    جاکوب سرش را با اندوهی ساختگی تکان داد و گفت: بعضی وقت ها، حواسِت کاملا" پرت می شه. آره، امروز چهاردهم فوریه هست. ببینم، تو می خوای والنتینِ من باشی؟ این حداقل کاری هست که می تونی برام بکنی، چون تو حتی یه جعبه شکلات پنجاه سنتی هم برام نگرفتی.
    رفته رفته احساس ناراحتی می کردم. کلمه های او موذیانه بودند، اما سطحی به نظر می امدند.
    خواستم طفره بروم: معنی این جعبه چیه؟
    -معنی همیشگی، برده بودن برای زندگی کردن، و یه همچین چیزایی.
    -اوه، بسیار خوب، اگه همش همینه، باشه...
    جعبه ی شکلات را از او گرفتم، اما در جستجوی راهی بودم که مرزهای دوستی من و او را واضح تر کند. به نظر می رسید که دوباره این مرزها برای جاکوب نامشخص شده بودند.
    جاکوب پرسید: خوب، فردا چی کار می خوایم بکنیم؟ راه پیمایی یا اتاق اورژانس؟
    -راه پیمایی. تو تنها کسی نیستی که ممکنه سواسی بشه. رفته رفته من هم دارم فکر می کنم که اونجا رو تصور کردم...
    بعد با اخمی به بالا نگاه کردم.
    او مرا خاطر جمع کرد: پیداش می کنیم.
    و بعد از لحظه ای پیشنهاد کرد: جمعه، موتورسواری؟
    ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد و بدون اینکه فکر کنم، گفتم: جمعه، می خوام برم سینما. مدت هاست که به همکلاسی هام قول دادم که می خوام باهاشون بیرون برم.
    بعد به یاد مایک افتادم که حتما" از این فکر من خوشحال می شد.
    اما جاکوب دمغ شد. قبل از اینکه نگاهش را پایین بیندازد و به زمین خیره شود، ناراحتی اش را در ان چشم های تیره دیده بودم. به سرعت ادامه دادم: تو هم که می ای، مگه نه؟ یا شاید تو حوصله ی یه عده دانش اموز سال اخری کسل کننده رو نداشته باشی؟
    این شانس بسیار خوبی برای من بود که می توانستم فاصله ی خودم را با او بیشتر کنم. تحمل ازار دادن جاکوب را نداشتم؛ به نظر می رسید که ارتباط نامرئی عجیبی بین من و او وجود داشت، و درد و رنج او مرا هم بی نصیب نمی گذاشت. از طرفی، برای تحمل مصیبتی که به ان دچار شده بودم ، به دوستی او احتیاج داشتم. من به مایک قول داده بودم ،اما درواقع هیچ اشتیاقی برای عمل کردن به فولم نداشتم.
    جاکوب پرسید: دوست داری من هم با بچه های مدرسه تون بیام؟
    صادقانه گفتم:آره .
    می دانستم که اگر همان طور پیش بروم، احتمالا" دچار دردسر بیشتری می شدم، با این حال گفتم: اگه تو هم بیای، به من خیلی بیشتر خوش می گذره. کوئیل رو هم با خودت بیار تا یه مهمونی درست و حسابی داشته باشیم.
    -کوئیل خودشو گم می کنه... اگه دخترهای سال اخر دبیرستان رو ببینه.
    بعد از ته دل خندید و چشم هایش را چرخی داد. نه من و نه جاکوب، اسمی از امبری نبردیم.
    خندیدم و گفتم: سعی می کنم دوست خوبی برای کوئیل پیدا کنم.
    *******************
    در کلاس ادبیات انگلیسی، موضوع را با مایک درمیان گذاشتم.
    وقتی کلاس تمام شد، به او گفتم: هی، مایک، جمعه شب بی کاری؟
    سرش را بالا اورد و بی درنگ برق امیدواری در چشم های ابی اش درخشید. بعد گفت: آره، هستم، می خوای بیرون بریم؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #60
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    برای جواب دادن، کلمه ها را با احتیاط انتخاب کردم: تو این فکر بودم که یه گروه بشیم- روی کلمه ی گروه تاکید کرده بودم- و برای دیدن فیلم کراس هِیرز بریم. این بار، حواسم جمع بود و قبل از انتخاب فیلم، نقدهای بی رحمانه را هم خوانده بودم تا مطمئن شوم که غافلگیر نخواهم شد. انتظار می رفت که این فیلم، از آغاز تا پایان، نمایش چیزی به جز کشتار و درست کردن حمام خون نباشد! هنوز، حالم انقدر خوب نشده بود که بتوانم تماشای فیلم دیگری را با مضمون عاشقانه تاب بیاورم.
    پرسیدم: به نظرت جالب می اد؟
    مایک، در حالی که به طور مشهودی از اشتیاقش کاسته شده بود، گفت: خیلی.
    -عالیه.
    مایک، بعد از لحظه ای، کمابیش به سطح اولیه ی اشتیاق و هیجانش بازگشته بود. او پرسید: چطوره آنجلا و بن رو هم با خودمون ببریم؟ همین طور اریک و کتی.
    به نظر می رسید که او مصمم است، بیرون رفتن با مرا تبدیل به مهمانی زوجی بکند.
    گفتم: چطوره هردو زوج بیان؟ البته به اضافه ی جسیکا. و همین طور تایلر و کانر و شاید لورن.
    این حرف را با بی میلی زدم، اما به هر حال، به کوئیل قول ترکیب متنوعی را داده بودم!
    مایک که نقشه اش را نقش بر اب می دید، زیرلب گفت: باشه.
    ادامه دادم: و در ضمن، من دو تا از دوستای خودمو از منطقه ی لاپوش دعوت کردم. بنابراین به نظر می اد که ماشین استیشن شما رو لازم داشته باشیم.
    چشم های مایک با بدگمانی جمع شدند.
    پرسید: نکنه این ها همون دوست هایی هستن که تمام وقت خودت رو با درس خوندن به اونها می گذرونی؟
    با خوشحالی گفتم: آره، خودشونن. البته می تونی فکر کنی که من معلم خصوصی اونها هستم، چون اونا تازه سال دوم هستن.
    مایک با تعجب گفت: اوه.
    او لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد لبخند زد.
    اما در آخر، به استیشن نیازی پیدا نکردیم.
    جسیکا و لورن، همین که از مایک شنیدند من هم جزئی از برنامه هستم، گفتند وقت ندارند.
    اریک و کتی می خواستند به جای دیگری بروند. ظاهرا جمعه، سومین هفته ای بود که از دوستی انها می گذشت. پیش از اینکه مایک بتواند با تایلر و کانر صحبت کند، لورن، به سراغ انها رفته بود، بنابراین بدیهی بود که انها هم سرشان شلوغ باشد! حتی کوئیل هم حذف شد، چون به خاطر دعوا کردن در مدرسه، خانه نشین شده بود. فقط آنجلا و بن، و البته جاکوب می توانستند با من و مایک برای دیدن فیلم بیایند.
    اما تعداد کاهش یافته ی نفرات، مایک را دلسرد نکرده بود. این همه ی چیزی بود که او می توانست درباره ی روز جمعه بگوید.
    موقع ناهار، از من پرسید: مطمئنی که نمی حوای فیلم فردا و برای همیشه رو ببینی؟
    در واقع، این نام فیلم کمدی عاشقانه ای بود که رکورد فروش را در دست داشت. مایک ادامه داد: مجله ی راتن توماتوز نقد خوبی درباره اش نوشته.
    با اصرار گفتم: می خوام کراس هیرز رو ببینم. دلم هوای فیلم های حادثه ای رو کرده! می خوام خون و دل و روده ببینم!
    مایک گفت: باشه.
    اما قبل از اینکه برگردد و برود، حالت صورتش نشان می داد دوباره درباره ی سلامت عقل من شک کرده است!
    وقتی از مدرسه به خانه رسیدم، یک اتومبیل بسیار اشنا جلوی خانه ی چارلی پارک شده بود. جاکوب به کاپوت اتومبیلش تکیه داده و لبخند بزرگی در چهره اش نقش بسته بود.
    وقتی داشتم از اتومبیل پایین می امدم، فریاد زدم: امکان نداره! تمومش کردی؟ باورم نمی شه! تو بالاخره ربیت رو تموم کردی.
    با تبسمی گفت: همین دیشب تموم شد. این اولین سفرشه.
    گفتم: باور نکردنیه.
    بعد، دستم را به طرف جلو دراز کردم تا کف ان را به علامت پیروزی به کف دست او بزنم.
    او دستش را محکم به دست من زد، اما ان را همان جا نگه داشت و گفت: پس امشب من باید رانندگی کنم، درسته؟
    گفتم: قطعا
    و بعد آهی کشیدم.
    پرسید: مشکلی هست؟
    -من دیگه تسلیم شدم- نمی تونم کاری بهتر از کار تو انجام بدم.پس تو برنده شدی. تو از من مُسن تری.
    بی انکه از تسلیم من تعجب کرده باشد، شانه ای بالا انداخت و گفت: البته که من بزرگترم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/