با نگرانی به جاکوب خیره شدم و لب پایینم را گاز گرفتم -او واقعا" وحشت کرده بود،اما به من نگاه نمی کرد. او به پای خودش که به لاستیک چرخ موتور لگد میزد، خیره شده بود. گویی ان پا متعلق به کس دیگری بود. سرعت لگد زنی او رفته رفته افزایش یافت.
-بعد، این هفته، یه دفعه اِمبری رو دیدیم که با سام و دارو دسته ی اون قدم می زنه. امروز روی لبه ی پرتگاه بود.
لحن جاکوب،آرام و ناراحت بود. سرانجام ، به من نگاه کرد و گفت: بلا، اونا بیشتر از اینکه منو اذیت کنن، اِمبری رو اذیت کرده ان. اون نمی خواست هیچ ارتباطی با اونها داشته باشه. اما حالا طوری دنبال سام راه افتاده که انگار عضو یه فرقه شده باشه.
او مکثی کرد و ادامه داد: این همون اتفاقیه که برای پل افتاده، درست به همون شکل. اون اصلا" با سام دوست نبود. بعد، چند هفته ای تو مدرسه پیداش نبود و وقتی که برگشت، ناگهان سام مالک اون شده بود! نمی دونم معنی این چیه؟ سر در نمی ارم.اما فکر می کنم که باید ته و توی قضیه رو در بیارم، چون اِمبری دوست منه...سام، با تمسخر به من نگاه می کنه... و ...
او جمله اش را ناتمام گذاشت.
پرسیدم: در این مورد، با بیلی صحبت کردی؟
حالا وحشت جاکوب به من هم سرایت کرده وپشت گردنم یخ کرده بود.
چهره ی جاکوب حالت طعنه امیزی به خود گرفت ، و وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش مثل صدای پدرش کلفت شده بود: جاکوب! لازم نیست نگران چیزی باشی . اگه تا چند سال دیگه تو تبدیل...خوب ،باشه بعدا" برات توضیح می دم.
بعد جاکوب صدایش را به لحن عادی برگرداند و ادامه داد: چی ممکن بود از این جمله ی نصفه نیمه ی اون دستگیرم بشه؟ شاید، منظور اون این بود که من دارم به سن بلوغ، یا سن قانونی نزدیک می شن. این یه موضوع دیگه اس. یه چیز غلطه.
حالا او داشت لب پایینش را گاز می گرفت و مشت هایش را گره می کرد. به نظر می رسید چیزی نمانده به گریه بیفتد.
با لحن مطمئنی گفتم:اوه، جِیک، مشکلی پیش نمی اد. اگه اوضاع از اینی که هست، بدتر بشه، تو می تونی بیای با من و چارلی زندگی کنی. نترس! یه فکری براش می کنیم!
او لحظه ای کاملا" بی حرکت ماند و بعد با حالت تردید امیزی گفت: متشکرم، بلا.
صدای او گرفته تر از همیشه بود.
لحظه ای، به همان وضع ماندیم.
جاکوب گفت: اگه همیشه اینطوری واکنش نشون بدی، من سعی می کنم حالم بیشتر از این ها بد بشه!
حالا دوباره لحن او شاد و عادی بود و صدای خنده اش در گوشم می پیچید.
انگشت های او با ملایمت و احتیاط ،موهای من را لمس کردند.
خوب، این برای من به معنای دوستی بود.
گفتم: سخت میشه باور کرد که من دو سال از تو بزرگتر هستم. در همان حال، روی کلمه ی بزرگتر تاکید کرده بودم. ادامه دادم: تو باعث میشی که احساس کنم کوتوله هستم.
حالا که تا ان حد نزدیک به او ایستاده بودم، واقعا" مجبور بودم گردنم را برای دیدن صورت او بالا بکشم.
-یادت نره که با حساب تو ،من الآن چهل سال رو هم رد کردم.
-اوه ،درسته.
او سرم را نوازش کرد و با لحن موذیانه ای گفت: تو مثل یه عروسکی.
گفتم: البته عروسک چینی.
چشم هایم را چرخی دادم و گام دیگری به سمت عقب برداشتمو گفتم: پس بیا مواظب باشیم، این عروسک تَرَک نخوره.
-بلا، واقعا" فکر نمی کنی که شبیه به یه عروسک هستی؟
بازوی قهوه ای رنگش را به طرف بازوی من دراز کرد. رنگ پوست ها با هم در تضاد بودند.
جاکوب گفت: من هیچ وقت کسی رو ندیده ام که پوستش روشن تر از پوست تو باشه... خوب، به جز...
او حرفش را قطع کرد و من نگاهم را از او دور کردم و سعی کردم چیزی که او خیال گفتن ان را داشت، درک نکنم.
پرسید: خوب، حالا قراره سواره بریم یا اینکه چی؟
با لحنی موافق گفتم:بیا شروع کنیم...
حالا مشتاق تر از چند لحظه ی پیش بودم. جمله ی ناتمام او به یاد من انداخت، که برای چه کاری انجا بودم.
پایان فصل 7