صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 130

موضوع: ماه نو ( گرگ و میش 2 ) | استفانی میر

  1. #31
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پیتر با خوشرویی گفت : اوه . سلام بلا . الان میرم چارلی رو می آرم .
    منتظر ماندم .
    چارلی به محض اینکه گوشی را به دست گرفت ، با نگرانی پرسید : مشکل چیه بلا ؟
    ببینم ، نمی شه برای یه بار هم که شده من به تو تلفن کنم و تو فکر نکنی که مشکلی پیش اومده ؟-
    او لحظه ای ساکت ماند و بعد گفت : آخه تا حالا این کارو نکرده بودی . حالا واقعا مشکلی پیش اومده ؟
    - نه ، فقط می خواستم بدونم که چطوری می تونم به خونه ی بیلی بلک برم ... مطمئن نیستم که راه رسیدن به اونجا یادم مونده باشه . می خوام جاکوب رو ببینم ، ماه هاست که اونو ندیدم .
    وقتی چارلی دوباره شروع به حرف زدن کرد لحن صدایش خیلی خوشحال تر به نظر می رسید . او گفت : این فکر خیلی خوبیه بلا ، ببینم خودکار داری ؟
    مسیری که او به من توضیح داد ، بسیار ساده بود . به او اطمینان دادم که تا موقع شام به خانه بر می گردم ، گرچه او سعی داشت به من بگوید که لازم نیست عجله کنم . او می خواست در لاپوش به من ملحق شود اما من تمایلی نداشتم .
    بنابراین وقتی با سرعت از خیابان های شهر که هوای طوفانی آنها را تیره کرده بود می گذشتم ، زمان بازگشتم تعیین شده بود . امیدوار بودم که بتوانم جاکوب را تنها ببینم . اگر بیلی از قصد اصلی من آگاه می شد احتمالا موضوع را با چارلی در میان می گذاشت .
    در همان حال که رانندگی می کردم نگران واکنشی بودم که ممکن بود بیلی با دیدن من نشان دهد . حدس می زدم که او حالا خیلی خشنود باشد . بدون شک از نظر بیلی اوضاع بسیار بهتر از آنچه که او انتظار داشت پیش رفته بود . لذت و آسودگی او باعث می شد من به یاد کسی بیفتم که نمی توانستم به یاد آوردنش را تحمل کنم ! امروز دیگر نه . در سکوت دعا کردم ، برای امروز کافی بود .
    خانه ی بلک ها به طور مهیبی به نظرم آشنا می آمد . یک خانه ی چوبی کوچک با پنجره های باریک . رنگ قرمز تیره ی دیوارهایش ، آن را شبیه به انباری کوچکی کرده بود .
    پیش از اینکه حتی پایم را از اتومبیلم بیرون بگذارم سر جاکوب از پنجره بیرون آمده بود .
    بدون شک غرش آشنای موتور اتومبیل او را از آمدن من باخبر کرده بود .وقتی که چارلی اتومبیل بیلی را برای من خریده بود جاکوب سر از پا نمی شناخت ، چون او دیگر مجبور نبود پس از رسیدن به سن قانونی و گرفتن گواهینامه ، آن ابوقارقارک را براند ! من تراک را خیلی دوست داشتم اما از نظر جاکوب کم سرعت بودن آن ایراد بزرگی محسوب می شد .
    در نیمه ی راه رسیدن به خانه ی آنها بودم که جاکوب به استقبال من آمد .
    " بلا ! " لبخند هیجان زده او تمام صورتش را پوشانده و دندان های سفید و براقش را که تضاد آشکاری با پوست فندقی رنگش داشتند آشکار ساخته بود . تا آن موقع هیچ وقت موی او را جز با مدل دم اسبی ندیده بودم . حالا موهایش شبیه به پرده ی ساتن تیره ای بود که دو طرف صورت پهنش آویزان شده باشد .
    طی هشت ماه گذشته ، جاکوب بخشی از مسیر بلوغ نهایی اش راطی کرده بود . در واقع زمانی این مسیر را طی کرده بود که ماهیچه های دوره ی کودکی اش به صورت هیکل توپر و بلندبالای یک نوجوان در آمده بودند ، تاندون ها و رگ هایش در زیر پوست قهوه ای مایل به قرمز بازو ها و دست هایش برجسته شده بودند . هنوز چهره اش حلاوتی را که من به یاد داشتم از دست نداده بود . گر چه به نظر می آمد عضلاتش کمی سخت شده باشند . استخوان های گونه هایش تیزتر شده بودند و چانه اش هم مربع شکل شده و گردی بچگانه ی آن به کلی محو شده بود .
    اشتیاق شدید و ناآشنایی را نسبت به لبخند او در خودم می یافتم . متوجه شدم که از دیدن او خوشحال شده ام . این آگاهی حیرتم را برانگیخت .
    متقابلا به او لبخند زدم و ناگهان در سکوت چیزی در جای خودش قرار گرفت ، مثل دو تکه ی پازل که باید در کنار هم قرار می گرفتند . در واقع فراموش کرده بودم که تا چه حد به جاکوب بلک به عنوان یک دوست خوب علاقمند بودم . جاکوب در فاصله ی چند متری من ایستاد و من با حیرت به او خیره شدم ، سرم را به عقب خم کرده بودم و باران صورتم را می شست .
    با لحن متعجب و متهم کننده ای پرسیدم : تو باز هم بزرگتر شدی ؟!
    او خندید و لبخندش به طور عجیبی در تمام صورتش پخش شد . بعد با لحنی که نشان می داد از خودش راضی بود اعلام کرد : یک متر و نود و پنج سانتی متر .
    صدایش بم تر شده اما هنوز لحن گرفته ای که من به یاد داشتم را از دست نداده بود .
    سرم را با ناباوری تکان دادم و گتم : بالاخره رشد تو متوقف می شه یا نه ؟ خیلی گنده شدی !
    با اخم جواب داد : اما هنوز هم یه دراز لندهور هستم . بیا تو ! داری مثل موش آب کشیده می شی .
    در حالی که به طرف خانه راه افتاده بود موهایش را دور دست های بزرگش پیچید .و بعد یک نوار پلاستیکی از جیب پشتی شلوارش بیرون کسید و موهای دسته شده اش را با آن بست .
    وقتی که سرش را پایین آورد تا از در جلویی رد شود صدا زد : هی ، پدر ، ببین کی اومده به ما سر بزنه .
    بیلی در اتاق نشیمن کوچک و مربع شکلی روی صندلی چرخدارش نشسته بود و کتابی در دست داشت . وقتی مرا دید کتاب را روی زانوهایش گذاشت و با صندلی چرخدارش به طرفم آمد و گفت : خوب ، چه خبر بلا ! از دیدن تو خوشحالم .
    با هم دست دادیم . دست من توی دست پهن او گم شد .
    بیلی پرسید : چی تورو به اینجا کشونده ؟! چارلی که حالش خوبه ؟
    - آره کاملا . فقط می خواستم جاکوب رو ببینم ... مدت ها بود که ندیده بودمش .
    حرف های من باعث شد چشم های جاکوب برقی بزند . لبخند او چنان پهنایی داشت که می ترسیدم به گونه هایش آسیب بزند !
    بیلی هم مشتاق بود . او پرسید : می تونی برای شام بمونی ؟
    - نه می دونین که باید برای چارلی شام درست کنم .
    بیلی گفت : الان بهش زنگ می زنم که بیاد اینجا . اینجا همیشه مثل خونه ی خودشه .
    برای پنهان کردن ناراحتی ام خندیدم و گفتم : قرار نیست که دیگه هیچ وقت منو نبینین . قول می دم که خیلی زود پیش شما بیام ... اون قدر میام که دیگه حالتون از من به هم بخوره .
    به هر حال اگر جاکوب می تونست موتورسیکلت راتعمیر کند باید به من آموزش موتور سواری می داد !
    بیلی در پاسخ خنده ی کوتاهی کرد و گفت : باشه شاید دفعه دیگه .
    جاکوب پرسید : خوب بلا چی کار می خوای بکنی ؟
    هر کاری که باشه . پیش از اینکه من بیام و مزاحم شما بشم تو مشغول چه کاری بودی ؟ -
    در این خانه من به طور عجیبی احساس آرامش می کردم . این خانه به نظرم آشنا می امد اما آشنایی دوری بود . در اینجا هیچ چیزی نبود که برای من یادآوری کننده ی روز های دردناک اخیر باشد .
    جاکوب با تردید گفت : من تازه داشتم از خونه بیرون می رفتم که روی ماشینم کار کنم اما حالا می تونیم یه کار دیگه بکنیم ...
    حرف او راقطع کردم و گفتم : نه ، همین که گفتی عالیه . خیلی دوست دارم که اتومبیل تو رو ببینم .
    او که به نظر نمی رسید متقاعد شده باشد گفت : ماشینم ، بیرون ، پشت خونه اس . توی گاراژ .
    با خودم فکر کردم : چه بهتر !
    بعد برای بیلی دست تکان دادم و گفتم : بعدا می بینمت .
    دیواری از درخت ها و بو ته های پرپشت گاراژ را از خانه جدا کرده و پوشانده بود . در واقع گاراژ جاکوب چیزی نبود به جز دو انباری بزرگ که دیوار های داخلی آنها برداشته شده و به هم پیوسته بودند . زیر سقف این گاراژ و روی بلوک های ساختمانی کهنه چیزی قرار داشت که از نظر من شبیه به یک اتومبیل ساخته شده از قطعات مختلف بود . حداقل می توانستم علامتی را روی میله های آهنی آن تشخیص دهم !
    پرسیدم : این چه جور فولکس واگنیه ؟
    - این یه رَبیت_ قدیمیه ، مدل 1986 ، یه ماشیم کلاسیک .
    - کار تعمیرش چطور پیش می ره ؟
    جاکوب با خوشحالی جواب داد : کم و بیش تموم شده .
    بعد لحن صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد : بهار گذسته پدرم به قولش وا کرد .
    گفتم : آه .
    به نظر رسید که او بی میلی من برای صحبت در آن مورد را درک کرده باشد . سعی کردم به مهمانی رقص _ ماه می فکر نکنم . پدر جاکوب به پسرش قول خریدن چند قطعه ی یدکی را داده بود تا در آن مهمانی پیامی را از طرف او به من برساند . بیلی از من خواسته بود تا از مهمترین شخص در زندگی ام فاصله بگیرم اما در نهایت معلوم شده بود که نگرانی او بی دلیل بوده است . حالا از نظر او من در امنیت کامل به سر می بردم !
    اما درصدد راهی بودم که این امنیت کامل ناخواسته را بر هم بزنم .
    پرسیدم : جاکوب ، از موتورسیکلت چیزی سرت می شه ؟
    شانه هایش را بالا انداخت و گفت : بگی نگی . دوست من امبری یه موتور سیکلت کهنه داره . گاهی با هم روی اون کار می کنیم . چطور مگه ؟
    گفتم : خوب ...
    لب هایم را جمع کردم و کمی به فکر فرو رفتم . مطمئن نبودم که او بتواند دهانش را بسته نگه دارد اما راه مناسب دیگری پیش رویم نبود . بعد ادامه دادم : تازگی ها صاحب دو موتورسیکلت شدم ، اما وضعشون تعریفی نداره . نمی دونم تو می تونی اونها رو راه بندازی یا نه ؟
    جاکوب گفت : عالیه !
    به نظر می رسید که پیشنهاد من حسابی او را خوشحال کرده است . چهره اش برقی زد و ادامه داد : یه امتحانی می کنم .
    انگشتم را به علامت هشداز بالا بردم و گفتم : موضوع اینه که چارلی زیاد از موتورسیکلت خوشش نمی آد . راستش اگه اون از این موضوع خبردار بشه رگ های پیشونیش باد می کنه . پس نباید در این مورد چیزی به بیلی بگی .
    - خیالت راحت باشه ، حتما .
    بعد لبخندی زد و ادامه داد : می فهمم .
    گفتم : بهت دستمزد می دم .
    از این حرف ناراحت شد و گفت : نه . من می خوام کمک کنم . تو نباید به من پول بدی .
    - خوب پس بیا یه معامله ای بکنیم .
    وقتی در راه رفتن به خانه ی آنها بودم ، فکری به ذهنم رسیده بود که منطقی به نظر می آمد . ادامه دادم : من فقط به موتور احتیاج دارم ... و گذشته از اون من به آموزش موتور سواری هم احتیاج دارم . حالا به پیشنهاد من فکرکن ، من اون موتور دیگه رو به تو میدم و تو هم به من موتور سواری یاد می دی .
    او این کلمه را به صورت دو بخشی ادا کرد : عا ... لی .
    گفتم : یه لحظه صبر کن ... ببینم تو به سن قانونی رسیدی ؟ روز تولدت چه موقعیه ؟
    با لحن موذیانه ای گفت : فراموش کردی ؟
    بعد با رنجشی ساختگی چشم هایش را تنگ کرد و گفت : من شونزده سالمه .
    زیر لب گفتم : چقدر هم به سن قانونیت اهمیت می دادی ! در مورد فراموش کردن روز تولدت عذر می خوام .
    - ناراحت نباش ، من هم روز تولد تورو فراموش کردم . راستی چند ساله شدی ؟ چهل سال ؟
    با دلخوری گفتم : خفه !
    می تونیم برای جبرانش یه مهمونی مشترک بدیم ؟ -
    - مثل یه قرار دوستی می مونه .
    چشم های جاکوب با شنیدن کلمه ی دوستی برقی زد .
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #32
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    باید قبل از اینکه او فکر های غلطی بکند اشتیاقش را مهار می کردم . به نظرم رسید که مدت های طولانی از آخرین باری که تا آن حد خوشحال و سرزنده بودم گذشته بود و همین باعث شد که نتوانم شادی ام را کنترل کنم .
    گفتم : شاید وقتی که تعمیر موتور ها تموم بشه ، بتونیم مهمونی بدیم ... به عنوان هدیه ای برای موفقیت خودمون .
    - معامله تمومه . کی موتورها رو به اینجا می آری ؟
    با دستپاچگی لبم را گاز گرفتم و گفتم : اونها الان پشت اتومبیل من هستن .
    به نظر رسید که خیلی خوشحال شد و گفت : عالیه .
    - اگه اونه رو از پشت ماشین برداریم ، ممکنه بیلی ببینه ؟
    او چشمکی زد و گفت : این کارو یواشکی می کنیم .
    از گاراژ خارج شدیم وکمی به طرف شرق رفتیم . وقتی احتمال می دادیم از پنجره های خانه دیده شویم ، اطراف درخت ها گشتی زدیم تا به نظر بیاید پیاده روی بی هدفی را دنبال می کنیم . بعد جاکوب در یک فرصت مناسب ، موتورها را از پشت اتومبیل من پایین آورد و آنها را یکی یکی روی چرخ هایشان به طرف بوته های پرپشت نزدیک گاراژ برد تا آنها را آنجا مخفی کند . به نظر می آمد که این کار برای او بسیار آسان بود ... تا جایی که من به یاد داشتم موتور ها وزن خیلی زیادی داشتند .
    وقتی موتورها را از میان پوشش درخت ها عبور می دادیم ، جاکوب در اولین ارزیابی خود گفت : زیاد هم بد نیستن . این یکی که می بینی ، واقعا ارزششو داره . صبر کن تا کارم تموم بشه ...این یه هارلی اسپرینت _ قدیمیه .
    - پس این مال تو باشه .
    - مطمئنی ؟
    - کاملا .
    بعد گفت : البته یه کمی خرج داره .
    بعد با چهره ی اخم کرده ای ، به فلز سیاه شده نگاه کرد و گفت :اول باید پول هامونو برای خریدن قطعات یدکی جمع کنیم .
    با لحن مخالفی گفتم : اگه تو این کارو مجانی انجام بدی ، من پول قطعات رو می دم .
    زیر لب گفت : نمی دونم چی بگم ؟
    گفتم : من کمی پول جمع کرده ام . راستش برای هزینه ی دانشگاه .
    با خودم فکر کردم : دانشگاه ! چه خیالاتی !
    در واقع پس انداز من برای رفتن به هیچ جای خاصی کافی نبود ... و به علاوه ، هیچ تمایلی برای ترک فورکس ، به هر دلیلی ، نداشتم .چه اشکالی داشت که من کمی از پس انداز خودم را بردارم ؟
    جاکوب فقط سرش را تکان داد . همه ی این چیزها برای او معنی داشت .
    وقتی که پاورچین پاورچین به گاراژ بر می گشتیم ، به شانس خودم فکر کردم . فقط یک پسر نوجوان _ نازنین ممکن بود با چنین نقشه ای موافقت کند : فریب دادن پدرهایمان و تعمیر وسایل نقلیه ِ خطرناک ، با استفاده از پولی که برای رفتن به دانشگاه در نظر گرفته شده بود . او هیچ چیز اشتباهی در این نقشه نمی دید .



    پایان فصل پنجم
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #33
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    تنها کاری که برای پنهان کردن موتورسیکلت ها لازم بود ،این بود که انها را در انباری جاکوب بگذاریم.صندلی چرخدار بیلی ،نمی توانست از روی ناهمواری که انباری را از خانه جدا کرده بود،بگذرد.
    جاکوب بی معطلی،شروع به پیاده کردن قطعات اولیه موتورسیکلت(یعنی موتور قرمز_کرد.یعنی همان موتوری که به من تعلق پیدا کرده بود. او در جلویی اتومبیل ربیت را باز کرد تا من به جای نشتن روز زمین روی صندلی بشینم.جاکوب در حال کار کردن با خوشحالی حرف میزد و در واقع کوچکترین حرف من باعث میشد گفتگوی ما ادامه پیدا مند.او مرا در جریان پیشرفت خودش در دومین سال دبیرستان گذاشت و مشغول وراجی کردن در مورد کلاس ها و دو دوست صمیمی اش بود.
    حرف او را قطع کردم و گفتم: ((کوئیل و امبری؟اسم های عجیب و غریبی هستن!))
    جاکوب خندید و گفت: ((کوئیل اسم یه قریضییه،فکر می کنم امبری اسم خودش رو از روی اسم یه هنر پیشه ی سزیال های تلویزیونی گرفته.من نمی تونم چیزی بگم،اما اگه در مورد اسم هاشون سر به سر اونا بذازی روی خودت هم اسم میزارن.))
    ابرویم را بالا بردم و گفتم(چه دوست های خوبی!))
    ((واقعا هم خوب هستن.فقط اسم هاشون رو انگولک نکن.))
    در همان موقع پزواک صدایی را از دور دست شنیدم .کسی فریاد کشیده بود:
    ((جاکوب؟))
    پرسیدم : ((بیلی بود؟))
    جاکوب گفت: ((نه>))بعد سرش را پایین انداخت .به نظرم رسید او در زیز پوست قهوه ای اش سرخ شده بود.زیر لب گفت: ((تا اسم شیطون رو بیاری جلوت سبز میشه.))
    صدای فریاد دولاره از جای نزدیک تری شنیده شد: ((جیک.تو اینجایی؟))
    جاکوب فریاد زد: ((اره.))و بعد اهی کشید.
    مدت کوتاهی در سکوت منتظر ماندیم تا اینکه دو پسر بلند بالا با پوست تیره از گوشه ای وارد انبار شدند.
    یکی از انها لاغر و بلندی قامتش کم و بیش به اندازه جاکوب بود.موی سیاهش از وسط باز شده و بلندی ان تا چانه اش می رسید.یک طرف موهایش را پشت گوشش انداخته بود و طرف دیگر رها و اویزان بود.پسر دیگر،از اولی کوتاه تر ولی تنومندتر بود.تی شرت او به شینه ی کاملا ورزیده اش چسبیده بود و به نظر می رسید خودش هم از این موضوع اگاه و از بابت ان خوشحال است. موی او ان قدر کوتاه بود که شبیه به لایه نازک وزوزی بود.هر دو پسر وقتی مرا دیدند تعجب کردند و ساکت شدند.پسر لاغر بین من و جاکوب حرکت داد ،در حالی که پسر تنومند چشم هایش را به من دوخته بود و لبخندی به ارامی در چهره اش پخش می شد.
    جاکوب با بی میلی با انها سلام و احوال پرسی کرد: ((سلام بچه ها))
    پسری که قامت کوتاه تری داشت بی انکه نگاهش را از من بگیرد گفت: ((سلام جیک.))مجبور بودم در پاسخ لبخند بزنم ،نیشخند او بسیار شیطنت امیز بود لبخند که زدم او هم چشمکی به من زد و گفت: ((سلام.))
    جاکوب گفت: ((کوئیل،امبری...این دوست من بلاست.))
    در حالی که هنوز نمی دانستم که کوئیل و امبری ،اسم کدام یک از انهاست،نگاه معنی داری را با انها رد و بدل کردم.
    پسر تنومند پرسید: ((دختر چارلی،درسته؟))بعد دستش را به طرف من دراز کرد .
    در حالی که با او دست می دادم گفتم(درسته.))دست او محکو بود و به نظر می رسید که ماهیچه دوسر دستش را خم کرده باشد.
    قبل از این که دست مرا رها کند با لحن متکبرانه ای گفت: ((من کوئیل اتیارا هستم))
    گفتم: ((از اشنایی با تو خوشحالم کوئیل))
    پسر دیگر گفت : ((هی ،بلا.من امبری هستم،امبری کال...گرچه احتمالا خودت حدس زده بودی.))امبری با حالت خجالت زده ای لبخند زد و یک دستش را برای من تکان داد و بعد همان دست را درون جیب شلوارش فرو برد.
    سری تکان دادم و گفتم: ((از اشنایی با تو هم خوشحالم.))
    کوئیل که هنوز نگاهش را به من دوخته بود گفت: ((شما این جا چی کار دارین می کنین؟))
    جاکوب با حالتی سرسری جواب داد: ((قراره من و بلا این موتور ها را تعمیر کنیم.))
    اما گویا کلمه ی موتور سیکلت ها برای ان دو پسر کلمه ای جادویی بود.هر دوی انها شروع به بررسی کردن پروزه ی جاکوب کردند و با پرسش هایی دقیق او را به ستوه اوردند.خیلی از کلمه های که انها استفاهده می کردند. برای من نااشنا بود و من به این نتیجه رسیدم که برای درک علت هیجان انها نیاز به یک کروموزم y دارم.
    بعد از مدتی به یادم امد که وقت رفتن به خانه رسیده و بهتر است قبل از ان که سر و کله ی چارلی انجا پیدا شود ،برگردم.ان سه پسر هنوز غرق صبحت در .ورد قطعات یدکی بودند .با اهی از ربیت بیرون خزیدم.
    جاکوب با حالت عذرخواهانه ای به من نگاه کرد و گفت: ((حوصله تو سر بردیم ،مگه نه؟))
    گفتم: ((نه))دروف نگفته بودم،به من خوش گذشته بود،که البته خیلی عجیب بود.ادامه دادم: ((فقط باید برم و برای چارلی شام درست کنم.))
    ((اوه ...باشه،من امشب پیاده کردن قطعات این موتور را تمام می کنم و بعد باید ببینیم واسه ی سر هم کردن و راه انداختن اینها،بیشتر به چی احتیاج داریم.دوباره کی وقت داری به اینجا بیای تا روی اونها کار کنیم؟))
    پرسیدم: ((می تونم فردا بیام؟))فردا یک شنبه بود و یک شنبه ها بلای جان من بودند.چون هیچ وقت تکلیف مدرسه به اندازه ای نبود که مرا سرگرم کنه.
    کوئیل ضربه ای با ارنجش به امبری زد و ان دو نیشخندی را بین خودشون رد و بدل کردند.
    جاکوب با خوشحالی لبخندی زد و گفت(عالی میشه.))
    پیشنهاد کردم: ((اگه تو یه فهرست تهیه کنی می تونم قطعات یدکی را برات بخرم.))
    چهره ی جاکوب کمی در هم رفت،او گفت: ((هنوز مطمئن نیستم که راضی باشم تو هزینه ی همه چیز رو بدی.))
    سرم را تکان دادم و گفتم: ((حرفشم رو هم نزن.همه ی هزینه ها به عهده ی من.تو فقط باید از کار و مهارت خودت استفاده کنی.))
    امبری چشم هایش را به طرف امبری چرخاند.
    جاکوب سرش را تکان داد و گفت: ((به نظر میاد درست نباشه.))
    گفتم: ((جیک،اگه من ایم موتور ها را پیش یک مکانیک ببرم،اون چقدر از من دستمزد میگیره؟))
    لبخندی زد و گفت: ((باشه ،معامله تمومه.))
    اضافه کردم: ((اموزش موتور سواری به من یادت نره.))
    کوئیل نیشخند بزرگی به امبری زد و چیزی در گوش او زمزمه کرد،که من متوجه نشدم.دست جاکوب با حرکتی سریع به پشت سر کوئیل خورد.بعد جاکوب زیر لب گفت: ((بسه دیگه ،برین بیرون.))
    با لحن اعتراض امیزی گفتم: ((من واقعا باید برم.))
    و بعد در حالی که به طرف در میرفتم اضافه کردم : ((فردا می بینمت.))
    به محض اینکه از جلوی چشم انها دور شدم،صدای کوئیل و امبری را شنیذم که همزمان با هم گفتم: ((وووووووووووووووو!))
    بعد صدای زد و خورد مختصری به گوش رسید که به اخ و هی منتهی شد.
    صدای تهدید امیز جاکوب راشنیدم: ((اگه یکی از شما فردا جرات کنه پاشو توی ملک من بزاره...))همچنان که از میا ن درخت ها می گذشتم صدای او محو شد.
    با صدای ارامی خندیدم.ان صدا ها باعث شده بود که چشم های من از حیرت باز شوند.من به خنده افتاده بودم،ان هم چه خنده ای!و هیچکس هم نبود که نگاهش را به من بدوزد.چنان احساس سبکی می کردم که به خنده ادامه دادم ،تا احساسی را که به من دست داده بود را طولانی تر کنم.
    من زودتر از چارلی به خونه رسیذم.وقتی او وارد خانه شد من داشتم جوجه ی سرخ شده را از ماهیتابه بیرون می اوردم و ان را روی چند حوله ی کاغذی میزاشتم.
    با لبخندی گفتم: ((سلام پدر.))
    پیش از انه که بتواند حالت صورتش را جمع و جور کند حیرت در چهره اش ضاهر شد و گفت: ((سلام عزیزم.))لحن صدایش تردیدامیز بود.ادامه داد: ((پیش جاکوب بهت خوش گذشت؟))
    بردن غذا به روی میز را شروع کردم و گفتم(اره))
    ((خوبه.))صدایش هنوز محتاطانه بود.پرسید: ((چی کار کردین؟))
    حالا نوبت من بود که لحن محتاطانه ای داشته باشم!گفتم: ((رفتم توی تعمیرگاه اون و کار کردنشو تماشا کردم.می دونستی اون داره یه فولکس واگن میسازه؟))
    ((اره فکر کنم بیلی بهنم گفته بود.))
    وقتی چارلی شروع به خودن و جوییدن غذا کرد بازجوییش تمام شد.اما حتی در حال غذا خوردن هم نگاه دقیقش را به صورت من دوخته بود.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #34
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مطمئن نبودم که تماشای تلویزین بهانه ای برای خلاص شدن از دست من بود یا نه اما چارلی به اندازه ی کافی هیجان زده شده بود.وقتی ژاکت بارانی ام را می پوشیدم او به طرف تلفن رفت.در مورد دسته چکی که در جیبم گذاشته بودم کمی احساس نگرانی می کردم.تا ان موقع هرگز از ان استفاده نکرده بودم.بیرون خانه،شدت باران به حدی بود که گویی سطل بزرگی در اسمان روی زمین می پاشیدن .مجبور بودم اهسته تر از حد معمول رانندگی کنمبه سختی می توانستم 2_3 متر جلوتر از ماشینم را تشخیص دهم.اما سرانجام توانستم از لا به لای کوچه ها و خیابان های گل الود خودم را به خانه ی جیکوب برسانم.پیش از انکه بتوانم موتور اتومبیل را خاموش کنم در جلویی خانه باز شد و جاکوب با چتر مشکی بزرگی بیرون دوید.وقتی در اتومبیل را باز کردم تا پیاده شوم او چتر را روی سر من گرفت.
    جاکوب با لبخندی توضیح داد:چارلی تلفن کرد...گفت که تو به طرف اینجا راه افتاده ای.
    به راحتی و بدون دستور اگاهانه به ماهیچه ی اطراف لب هایم ،لبخندی در پاسخ به لبخند او چهره ام را پوشاند و با وجود پاشیده شدن قطره های سرد باران روی گونه هایم حس عجیبی از گرما و شادی در گلویم جوشید.
    گفتم:سلام جاکوب.
    کف دستش را بالا اورد و به کف دست من زد و گفت :تلفن چارلی برای دعوت از بیلی فکر خوبی بود.
    برای زدن کف دستم به کف دست او انقدر روی پنجه پاهایم بلند شده و بدنم را کش داده بودم که او به خنده افتاد.
    فقط چند دقیقه طول کشید تا سر وکله هری برای بردن بیلی به خانه ی ما پیدا شد.وقتی منتظر رفتن بیلی و هری بودیم،جاکوب به سرعت اتاق کوچکش را به من نشان داد.
    به محض اینکه در خانه پشت سر بیلی بسته شد ،پرسیدم:خوب اول به کجا بریم ؟اقای گودرنچ؟
    جاکوب یک کاغذ تا شده را از جیبش بیرون کشید و ان را صاف کرد و گفت:اول از محل تخلیه ی زباله ها شروع می کنیم تا ببنیم شانس با ما یار است یا نه.
    بعد با لحن هشداردهنده ای اضافه کرد:این قسمت از کار یعنی تهیه قطعات ممکنه کمی خرج داشته باشه.اون دو تا موتورسیکلت قبل از اینکه بتونن راه بیوفتن به تعمیر زیادی احتیاج دارن.
    ظاهرا اون اثار نگرانی زیادی را در چهره ام ندیده بود که ادامه داد:من دارم در مورد پولی بیش از صد دلار حرف میزنم.
    دسته چک را بیرون اوردم و خودم را با ان باد زدم و چشم هایم را در مقابل چشم های نگران او چرخی دادم وگفتم:مایه جوره.
    روز بسیار عجیبی بود .به من خوش می گذشت. حتی وقتی زیر باران سیل اسا تا زانو توی اشغال ها فرو رفته بودم.با خودم فکر کردم که شاید دوره بر طرف شدن شوک و بی حسی را گذرانده ام.اما این دلیل برای توجیح حال من کافی ب ه نظر نمی رسید.
    رفته رفته فکر می کردم که شاید عمده خوشحالی من ،جاکوب باشد.البته نه به این خاطر که او همیشه از دیدم من خوشحال می شد،یا این که عادت نداشت از گوشه ی چشم به من نگاه کند یا اینکه هیچ وقت منتظر نبود کاری از من سر بزند تا بتواند راحت تر در مورد دیوانه یا افسره بودن من قضاوت کند.دلیل این حالت هر چه که بود به من رطی نداشت.
    دلیل این حالت خود جاکوب بود.به عبارت ساده جاکوب یه ادم همیشه بشاش بود و این شادی را همچون هاله ای به دور خودش این سو وان سو می برد و ان را با هر کسی که در اطرافش بود تقسم می کرد.مثل افتاب کوچکی بود که روی زمین می زست.هر وقت کسی در میدان کشش جاذبه ی جاکوب قرار می گرفت او گرمش می کرد.این حالت طبیعی و بخشی از ماهیت وجودی او بود.تعجبی نداشت که من برای دیدن او تا این حد اشتیاق داشتم.حتی وقتی در مورد سوراخ بسیار یزرگی که روز داشبورد اتومبیلم بود با من حرف زد دچار وحشتی که انتظارش را داشتم ،نشدم.
    او پرسید:استریو شکسته؟
    به دروغ گفتم:اره.
    او اطراف حفره ی داشبورد را بررسی کرد و گفت: کی اونو در اوورده ؟داشبورد خیلی صدمه دیده...
    خودم این کارو کردم.
    او خندید وگفت:فکر کنم بهتره زیاد به موتورسیکلت ها دست نزنی.
    باشه.
    از نظر جاکوب در محل تخلیه ی زباله ها بخت با ما یاربود.او به خاطر پیدا کردن چند فلز پیچ خورده که از فرط گریس کاری سیاه شده بودند هیجان زده به نظر می رسید اما من بیشتر به خاطر اینکه جاکوب می توانست نوع ان قطعات فلزی را تشخیص دهد تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
    از انجا به به فروشگاه لوازم یدکی چکر اتو پارتز در بخش هوکویام رفتیم.یا اتومبیل من دو ساعت در جهت جنوب در بزرگراه پر پیچ و خم رانندگی کردیم. تا به انجا رسیدیم .اما در کنار جاکوب زمانی به اسانی سپری می شد.او درباره ی مدرسه و دوست هایش پرحرفی می کرد و من ناگهان متوجه شدم که مشغول پرسیدن سوال هایی از او هستم بدون اینکه وانمود کنم .در واقع نسبت به چیزهایی که برای گفتن به من داشت،کنجکاو لودم.
    جاکوب بعد از تعریف کردن داستان طولانی دردسری که کوئیل از یک دختر سال اخری دبیرستان برای بیرون رفتن درست کرده بود به من گفت:همش که من دارم حرف میزنم چرا تو از نوبت خودت استفاده نمی کنی؟تو فورکس چه خبر؟حتما اونجا هیجان انگیز تر از لاپوشه.
    اهی کشیدم و گفتم:اشتباهی می کنی.اونجا هیچ خبری نیست.دوست های تو خیلی جالب تر از دوست های من هستن.من از دوست های تو خوشم میاد.کوئیل خیلی بامزه ست.
    او اخم کرده است و گفت:فکر کنم کوئیل هم از تو خوشش میاد.
    خندیدم و گفتم:برای دوستی با من کمی بچه ساله.
    اخم جاکوب عمیق تر شد . او گفت:سن او خیلی کمتر از سن تو نیست.اون فقط یه سال و چند ماه از تو کوچیکتره.
    احساس کردم که ما دیگر در مورد کوئیل صحبت نمی کردیم.جاکوب بیشتر خودش را در نظر داشت.با لحن شاد اما موزیانه ای گفتم:درسته اما با توجه به پختگی دختر ها وپسرها نباید سن شناسنامه ای را ملاک بگیری. چی باعث میشه من دوازده سال مسن تر به نظر بیام؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #35
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    او خندید و چشمهایش را چرخی داد و گفت: باشه اما اگه بخوای انقدر سخت بگیری باید اندازه ی هیکل ها رو هم در نظر بگیریم تو خیلی کوچولویی برای همین باید ده سال از سن تو رو کم کنیم
    -یک مترو شصت و پنج سانتیمتر،قد متوسطیه.تقصیرمن نیست که تو یه غول شدی
    تا رسیدن به هوکویام شوخی می کردیم و سربهسر هم می گذاشتیم.هنوز بحث ما درباره ی فرمول صحیح برای تعیین سن ادامه داشت .چون قادر به تعویض لاستیک اتومبیل نبودم جاکوب دو سال دیگر هم از سن من کم کرد اما چون در خانه چارلی نگه داشتن حساب هزینه ها به عهده من بود،یک سال به سنم اضافه شد.
    به جلوی فروشگاه لوازم یدکی جکر رسیدیم و جاکوب مجبور شد فکرش را برای انتخاب قطعات متمرکز کند همه چیزهایی که در فهرست جاکوب بود پیدا کردیم و او تا حد زیادی درباره موفقیت ما برای به راه انداختن موتورها خاطر جمع شد
    تا موقعیکه به لاپوش برگردیم من بیست و سه ساله و او سی ساله شده بود بدون شک او مهارت های خودش را برای بالا بردن سن خودش دخیل می دانست
    من دلیل کاری را که انجام می دادم فراموش نکرده بودم و با وجود اینکه بیش از حد تصورم به من خوش می گذشت به هیچ وجه از هدف اولیه ام دور نشده بودم هنوز هم می خواستم تقلب کنم همانطور که ادوارد کلک زده بود به نظر مسخره می آمد اما من اهمیتی نمی دادم می خواستم رویه جسورانه ای را در پیش بگیرم البته تا چایی که در فورکس امکان داشت.حالا دیگر من تنها طرف پایبند به یک قرار داد پوچ نبودم تصمیم من برای وقت گذرانی با جاکوب لذت بخش تر از حد انتظارم بود
    بیلی هنوز برنگشته بود بنابراین لزومی برای مخفی کاری در خالی کردن خرید آن روز خودمان نبود به محض اینکه همه چیز را روی کف پلاستیکی گاراژ کنار جعبه ابزار جاکوب گذاشتیم او بی درنگ کارش را شروع کرد در حالیکه انگشتهای او با مهارت در میان قطعات فلزی حرکت می کرد همچنان به حرف زدن و خندیدن ادامه می داد
    مهارت جاکوب در استفاده از دستایش مجذوب کننده بود برای کارهای ظریفی که به آسانی و با دقت زیاد انجام می شد ان دست ها بسیار بزرگ و زمخت به نظر می امدند وقتی مشغول کار کردن بود کمابیش جذاب به نظر می امد اما وقتی که روی پاهایش می ایستاد قامت بلند وپاهای بزرگش باعث می شدند که اوبه همان اندازه من،خطرناک و دستو پاچلفتی به نظر بیاید
    خبری از کوئیل و امبری نبود گویی تهدید دیروز او جدی گرفته شده بود
    روز به سرعت در حال سپری شدن بود زودتر از انچه که انتظار داشتم هوا در بیرون گاراژ تاریک شده بودو بعد ناگهان صدای بیلی را شنیدیم که ما را صدا می زد
    از جا پریدم تا به جاکوب برای جمع و جور کردن وسایل کمک کنم اما مردد مانده بودم چون نمی دانستم چه چیزی را باید بردارم
    جاکوب گفت:بذار همین طوری بمونه امشب دوباره روی موتورها کار می کنم
    در حالیکه کمی موذب بودم گفتم:تکالیف مدرسه یا کارهای دیگه تو فراموش نکن
    دلم نمی خواست توی دردسر بیفتد این نقشه ای بود که من کشیده بودم
    -بلا؟
    این صدای چارلی بود
    وقتی صدای اشنای چارلی از میان درختان گذشت و به گوش ما رسید سرهای هردوی ما با حرکت ناگهانی به طرف بالا حرکت کردند
    زیر لب گفتم: وای. وبعد با صدای بلندی به طرف خانه فریاد زدم:دارم میام!
    جاکوب که به نظر می رسید از این مخفی کاری لذت می برد با لبخندی گفت:بیا بریم
    چراغ را خاموش کردو من برای یک لحظه قادر به دیدن نبودم جاکوب دست من را گرفتو به بیرون از گاراژ هدایت کرد و از میان درختها عبور داد پاهای او به اسانی مسیر اشنا را پیدا می کردند دست های او زمخت و گرم بود
    با وجود اینکه روی مسیر بودیم هردوی ما در میان تاریکی چند بار تعادلمان را از دست دادیم وقتی خانه بیلی جلوی چشمهای ما ظاهر شد هردوی ما هنوز مشغول خندیدن بودیم البته قهقهه نمی زدیم خنده ای ملایم و سطحی اما خالی از لذت نبود مطمئن بودم که جاکوب متوجه حالت خفیف افسردگی جنون امیز من نشده بود من زیاد عادت به خنده نداشتم و کاری که می کردم به نظرم هم اشتباه و هم درست می امد
    چارلی زیر هشتی کوچک پشت خانه ایستاده و بیلی هم پشت سر او در استانه در نشسته بود
    -سلام پدر
    در واقع من و جاکوب به طور هم زمان این جمله را خطاب به پدرهای خودمان گفته بودیمو همین باعث شد دوباره به خنده بیفتیم
    چارلی با چشمهای حیرت زده به ما می نگریست و بعد نگاهش به طرف پایین لغزید و به دست من که در دست جاکوب بود دوخته شد
    چارلی با لحنی که حاکی از حواس پرتی او بود گفت:بیلی ما رو به شام دعوت کرده
    بیلی با لحن جدی گفت:می خوام از دستور سری پخت ماکارونی استفاده کنم که نسل به نسل به دست من رسیده
    جاکوب صدایی از بینیش در اورد و گفت:فکر نمی کنم مدت زیادی از اختراع راکو
    گذشته باشه
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #36
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    خانه ی بیلی شلوغ بود هری کلی یر واتر هم ،همراه خانواده اش ،آنجا بود. همسرش سو،که من او را به طور مبهمی از تابستان هایی که در فورکس گذرانده بودم به یاد داشتم،و دو فرزندش.یکی از آنها ،لیا بود که مثل من دانش آموز سال آخر دبیرستان بود اما یک سال بزرگتر از من بود. او زیبایی عجیبی داشت...پوست مسی رنگ بی نقص،موی مشکی براق،مُژه های پَر مانند...والبته کمی نگران و دستپاچه به نظر می رسید وقتی ما وارد خانه شدیم ،لیا مشغول صحبت کردن با تلفن بود و البته همچنان به صحبتش ادامه داد .فرزند دیگر هری،ست بود که چهارده سال داشت. وقتی جاکوب حرف می زد، ست گویی با نگاهی تحسین آمیز،تک تک کلمه های او را می بلعید!
    تعداد ما برای نشستن پشت میز آشپزخانه زیاد بود،بنابراین چارلی و هری همه ی صندلی ها را به حیاط بردند و ما در حالیکه بشقابهایمان را روی زانو هایمان نگه داشته بودیم،در زیر نوری که از در گشوده ی خانه ی بیلی به بیرون می تابید،ماکارونی خوردیم. مردها درباره ی بازی پخش شده از تلویزیون حرف می زدند و در ضمن هری و چارلی برای ماهیگیری نقشه می کشیدند. سو به شوهرش ،هری، در مورد کلسترول بالای خونش هشدار می داد و بیهوده سعی داشت او را مجاب کند که سبزیجات برگ دار بخورد.جاکوب بیشتر با من و ست صحبت می کرد و ست هر وقت که احساس می کرد توجه جاکوب به او کمتر شده است،حرف او را قطع می کرد. چارلی به من نگاه می کرد و البته سعی داشت این کار را به طور نامحسوسی انجام دهد.حالتی از خشنودی و درعین حال،احتیاط در نگاهش وجود داشت.
    صدای کسانی که مدام سعی داشتند حرف طرف مقابل را قطع کنند،بلند و گیج کننده بود. گاهی خنده ی ناشی از تعریف یک لطیفه، گفتن لطیفه ی دیگری را قطع می کرد.من زیاد مجبور به حرف زدن نبودم، اما خیلی لبخند می زدم که البته همه ی آنها واقعی بودند!
    دلم نمی خواست از آنجا برویم.
    اما اینجا حومه ی واشنگتن بود و سر انجام بارش اجتناب ناپذیر باران،مهمانی را برهم زد. اتاق نشیمن بیلی، کوچک تر از ان بود که بتوان ان محفل گرم را دوباره در انجا برپا کرد. هری، چارلی را به انجا اورده بود، بنابراین در راه برگشت،چارلی در اتومبیل من کنارم نشسته بود. او درباره ی روزی که گذرانده بودم از من سوال کرد ومن تا حد زیادی واقعیت را به او گفتم اینکه با جاکوب برای دیدن قطعات یدکی رفته بودیم و در گاراژ خانه ی بیلی، من کار کردن او را تماشا کرده بودم.
    چارلی درحالیکه سعی داشت لحنش را بی تفاوت و عادی جلوه دهد،گفت:فکر می کنی به این زودی ها دوباره جاکوب رو ببینی؟
    -فردا، بعد از مدرسه،نگران نباش،تکالیف مدرسه مو به اونجا می برم.
    درحالیکه سعی داشت خشنودی اش را بروز ندهد،گفت:حتما این کارو بکن


    وقتی به خانه رسیدیم،من نگران و عصبی بودم.دلم نمی خواست به طبقه ی بالا بروم.گرمای حضور جاکوب،در حال محو شدن بود و در غیاب ان،رفته رفته بر اضطرابکم افزوده میشد.مطمئن بودم که نمی توانستم دو شب پیاپی،خواب شبانه ی رلحتی را تجربه کنم و چون دیشب خواب راحتی کرده بودم،امشب...
    برای به تاخیر انداختن وقت خوابم،ایمیل هایم را بررسی کردم،پیام تازه ای از طرف رنی دریافت کرده بودم.
    او درباره ی فعالیت های روزانه اش برایم نوشته بود:عضویت در یک باشگاه کتاب جدید که وقت های خالی اش را پس از انصراف او از ادامه ی کلاس های مدیتیشن،پر میکرد،شرکت او در کلاس پایه دوی ابیاری زیرزمینی،و دلتنگی اش برای بچه های کودکستان، او نوشته بود که فیلیپ از شغل مربیگری خود لذت می برد و اینکه انها درحال برنامه ریزی برای ماه عسل دوم خودشان در دیسنی ورلد بودند.
    و من متوجه شدم که کل پیام او،بیشتر شبیه به فهرست مطالب یک مجله بود تا یک نامه ی الکترونیکی که برای کسی نوشته شده باشد.
    اندوه،وجودم را دربر گرفت و تلخی ان ناراحتم کرد.در هر حال،من دختر رنی بودم.
    با عجله،جواب پیام او را نوشتم و در مورد هر بخش از نامه ی او اظهار نظر کردم و اطلاعاتی را هم در مورد خودم به انها افزودم. از جمله اینکه،مهمانی ماکارونی در خانه ی بیلی را برای او شرح دادم،به اضافه ی احساس خودم هنگام تماشای جاکوب با قطعات فلزی کوچک،چیزهای عجیبی می ساخت و تعجب و کمی هم حسادت من را بر می انگیخت.اما به تفاوت این ایمیل با ایمیل های دیگری که او طی چند ماه گذشته دریافت کرده بود،هیچ اشاره ای نکردم.حتی ایمیلی را که هفته ی گذشته برای او فرستاده بودم،به سختی به یاد می اوردم،اما میدانستم که چندان صمیمانه نبوده است.هرچه بیشتر به اخرین ایمیل خودم برای او فکر کمی کردم،بیشتر دچار عذاب وجدان می شدم.بدون شک موجب نگرانی او شده بودم.
    بعد از ان هم،باز بیدار ماندم تا تکالیف مدرسه ام را کمی بیشتر از حدی که واقعا لازم بودانجام دهم.اما نه بی خوابی و نه اوقات کمابیش شادی که با جاکوب گذرانده بودم،نمی توانست برای دو شب متوالی مرا از چنگال کابوس برهاند.
    در حالیکه می لرزیدم،از خواب بیدار شدم.بالش صدای جیغهایم را خفه کرده بود.
    همین که نور ضعیف صبحگاهی از میان هوای مه الود سوی پنجره،به درون اتاقم نفوذ کرد،بی حرکت روی تخت ماندم و سعی کردم خودم را از کابوسی که دیده بودم، رها کنم.شب گذشته،تغییری در کابوسم ایجاد شده بود و حالا من برای به یاد اوردن ان،ذهنم را متمرکز کرده بودم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #37
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    در کابوس شب گذشته ام در جنگل تنها نبودم. سام اولی-همان مردی که من را در شبی که نمی توانستم واضح فکر کنم،از روی زمین جنگل بلند کرده بود-نیز در انجا بود! این یک تغییر عجیب و غیر منتظره در کابوس شبانه ام بود.چشمهای تیره ی ان مرد خصومت حیرت انگیزی داشتند و با رازی پر شده بودند.که به نظر نمی رسید او بخواهد ان را با کسی در میان بگذارد.تا انجایی که کاوش جنون امیزم به من اجازه داده بود به او نگریسته بودم.علاوه بر وحشتی که همواره در این کابوس به سراغم می امد حضور این مرد در جنگل نیز ناراحتم کرده بود شاید به این دلیل که وقتی از نگاه مستقیم به او خود داری کرده بودم،به نظر رسیده بود که پیکر او لرزیده و در نگاه جانبی من تغییر یافته بود. با این حال او هیچ کاری نکرده بود،جز اینکه همانجا بایستد و به من خیره شود. برخلاف زمانیکه ما در دنیای واقعی همدیگر را دیده بودیم،در کابوسم او به من پیشنهاد کمک نکرده بود!
    موقع خوردن صبحانه، چارلی به من خیره شده بود و من سعی داشتم به او توجه نکنم به او حق می دادم.نمی توانستم از او انتظار داشته باشم که نگران نباشد.احتمالا هفته ها طول می کشید تا الو از نگرانی برای بازگشت زامبی ها دست بکشد و من فقط باید سعی می کردم،این موضوع باعث ناراحتیم نشود.به هر حال،خود من هم در انتظار بازگشت زامبی محبوبم به سر می بردم. نمیشد بعد از گذشت دو روز،در مورد بهبود یافتن من قضاوت کرد.
    اولین روزی را که به دبیرستان فورکس امده بودم.به یاد اوردم ان موقع،نا امیدانه ارزو کرده بودم که کاش می توانستم به رنگ خاکستری در بیایم،و مانند افتاب پرست بزرگی در پیاده روی بتنی محوطه ی مدرسه محو شم.حالا به نظر می رسید که بعد از یک سال،این ارزوی من براورده شده بود!
    مثل این بود که من اصلا انجا نبودم.حتی چشمهای معلم هایم نیز به سرعت از روی صندلی من عبور می کردند،گویی صندلی من خالی بود!
    در تمام مدت صبح،من گوش می کردم وبار دیگر صداهای افرادی که اطرافم بودند،را می شنیدم. سعی داشتم حرفهای انها را بفهمم ،اما گفتگوها انقدر گسیخته و پراکنده بودند که از این کار منصرف شدم.وقتی در کلاس حسابان کنار جسیکا نشستم،او سرش را برای نگاه کردن به من بالا نیاورد.
    با خونسردی امیخته به شوخی گفتم:هی جس بقیه ی هفته چطور گذشت؟
    او با چشمهای مشکوک به من نگاه کرد. ایا هنوز از دست من عصبانی بود؟ یا اینکه فقط حوصله ی سر و کله زدن با یک ادم دیوانه را نداشت!؟
    او دوباره نگاهش را به روی کتابش برگرداندو گفت:عالی بود.
    زیر لب گفتم:خوبه
    بی اعتنایی،عبارت مناسبی برای توصیف رفتار جسیکا نسبت به من بود.می توانستم وزش هوای گرم به داخل کلاس را از شبکه های کف اتاق حس کنم،اما هنوز سردم بود.ژاکتم را از روی پشت صندلی ام برداشتمو دوباره ان را پوشیدم.
    کلاس ساعت چهارم من،دیر تمام شد و تا زمانیکه به کافه تریا برسم،میزی که همیشه پشت ان می نشستم، کاملا پر شده بود.مایک انجا بود و جسیکا،انجلا،کانر،تایلر،ار یک و لورن هم در کنار او نشسته بودند.کتی مارشال دانش اموز سال
    سومیمو قرمزی که در نزدیکی خانه ی چارلی زندگی می کرد،کنار اریک نشسته بود و اوستین مارکس-برادر بزرگتر پسری که موتور سیکلت ها را به من داده بود-نیز به او نزدیک بود. نمی دانستم انها چه مدتی انجا نشسته بودند،به یاد نمی اوردم که این اولین روز نشستن انها بود یا اینکه برحسب عادت معمول انجا نشسته بودند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #38
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    رفته رفته از دست خودم ناراحت شدم.وقتی کنار مایک نشستم،کسی به من نگاه نکرد،گرچه وقتی که صندلی را روی کف پوش لینولیوم عقب کشیده بودم،صدای گوش خراشی از ان بلند شده بود.
    سعی کردم،در گفتگوی انها شرکت کنم.
    مایک و کانر درباره ی ورزش صحبت می کردند،برای همین از مشارکت در گفتگوی انها،چشم پوشی کردم.
    لورن از انجلا پرسید:امروزبِن کجاست؟
    با علاقه به طرف انها چرخیدم.نمی دانستم معنی این حرف ان بود که،بِن و انجلا هنوز با هم دوست بودند یا نه.
    به زحمت می توانستم لورن را به جا بیاورم.او تمام موهای بلوندش را که به نرمی و لطافت خوشه های ذرت بودند،کوتاه کرده بود،انقدر کوتاه که پس کله ی تراشیده اش،او را شبیه به یک پسر کرده بود.واقعا کار عجیبی کرده بود. دلم می خواست دلیل این کار او را بدانم. ایا ادامس به موهایش چسبیده بود!؟ شاید هم همه ی کسانی که از او دل خوشی نداشتند،او را به پشت سالن ورزش مدرسه برده و سرش را تراشیده بودند! با پیش زمینه ی قبلی که من از او داشتم، بهتر بود درباره ی او قضاوتی نداشته باشم.زیرا می دانستم که او دختر خوبی شده بود.
    انجلا با صدای اهسته و ارام خود گفت:بِن مبتلا به انفولانزای معده شده.خوشبختانه، این بیماری بیشتر از بیست و چهار ساعت طول نمی کشه.دیشب حالش خیلی بد بود.
    انجلا هم مدل موهایش را عوض کرده بود. حالا طره های موهایش بلندتر از گذشته به نظر می رسید.
    جسیکا از انها پرسید:شما دو نفر،تعطیلات اخر هفته ی گذشته رو چی کار کردین؟
    اما به نظر نمی رسید که جواب این پرسش،اهمیت زیادی برایش داشته باشد.مطمئن بودم که با طرح این سوال قصد داشت تا زمینه را برای تعریف کردن داستانهای خودش اماده کند! از خودم پرسیدم ایا ممکن بود او درباره ی سفری که با من به پورت انجلس کرده بود،حرف بزند،درحالیکه من فقط دو صندلی با او فاصله داشتم؟ایا من نامرئی شده بودم؟ایا ممکن بود با وجود حضور من در انجا،کسی بدون ناراحتی بخواهد پشت سر من حرف بزند؟
    انجلا گفت:راستش قرار بود ما روز شنبه ،بریم پیک نیک،اما...نظرمون عوض شد.
    صدای او لحن خاصی داشت که توجه من را جلب کرد.
    جِس زیاد به موضوع علاقه مند نشده بود.او گفت:چه بد!
    و اماده بود که داستان خودش را شروع کند.اما من تنها کسی نبودم که حرف انجلا توجهش را جلب کرده بود.
    لورن با کنجکاوی پرسید:چه اتفاقی افتاد؟
    اگرچه انجلا همیشه ارام و خوددار بود،اما حالا بیش از حد معمول مردد به نظر می رسید.او گفت:ما با اتومبیل به طرف شمال رفتیم...حدود یه کیلومتر بالاتر از جاده ی فرعی،جای خوبی برای نشستن هست؛اما وقتی که نیمی از این فاصله ی یه کیلومتری رو طی کرده بودیم-یه چیزی دیدیم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #39
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ابروهای کمرنگ لورن در هم فرو رفتند و او پرسید:یه چیزی دیدین؟ چی؟
    حالا به نظر می رسید که حتی جِس هم به موضوع علاقه مند شده بود.
    آنجلا گفت:نمی دونم.ما فکر می کنیم اون یه خرس بود.در هرحال،اون سیاه بود.اما به نظر...خیلی بزرگ می اومد.
    لورن با ناخشنودی صدایی از بینی اش درآورد و گفت:اوه تو دیگه از این حرفها نزن.
    حالت تمسخرآمیزی در چشمهای لورن دیده میشد،اما واکنش من طوری نبود که باعث خوشحالی او بشود.بدیهی بود که شخصیت او،به اندازه ی موهایش دچار تغییر نشده بود!
    لورن گفت:تایلر هفته ی پیش سعی کرد این قصه رو به خورد من بده.
    جسیکا طرف لورن را گرفت و گفت:ممکن نیست هیچ خرسی،تا اون حد به جایی که آنجلا میگه،نزدیک بشه.
    آنجلا با لحن آرام،اما معترضانه ای گفت:جدی میگم.
    بعد نگاهش را به روی میز دوخت و ادامه داد:ما اونو دیدیم.
    لورن پوزخندی زد.مایک هنوز با کانر صحبت می کرد،و به دخترها توجهی نداشت.
    من با بی صبری وارد بحث شدم:نه،حق با آنجلاس.روز شنبه،یه راهپیما به فروشگاه اومده بود که اون هم خرس رو دیده بود.اون گفت که خرسه سیاه و خیلی بزرگ بوده. درست بیرون شهر. درسته مایک؟
    لحظه ای سکوت برقرار شد.هر جفت از چشمهای کسانی که پشت میز نشسته بودند،به طرف من برگشت تا با حیرت به من خیره شود. دختر تازه وارد،کتی ،با دهان باز به من نگاه می کرد،گویی تازه وقوع انفجاری را با چشم های خودش دیده باشد.کسی تکان نمی خورد.
    با شرمندگی زیر لب گفتم:مایک؟ اون مردی رو که داستان خرس رو تعریف می کرد،به یاد داری؟
    بعد از لحظه ای مایک با لکنت زبان گفت:کا...کا...کاملا".
    نمی دانستم چرا او با آن حالت عجیب به من نگاه می کرد.من که در محل کار با او حرف می زدم.مگر حرف نزده بودم؟ اصلا" حرف زده بودم؟نمی دانستم! فکر کردم که...
    مایک به خودش امد و گفت:آره.یه نفر بود که می گفت یه خرس سیاه و بزرگ رو درست اول جاده ی خاکی دیده...بزرگ تر از یه خرس گریزلی.
    لورن گفت:هوم
    بعد به طرف جسیکا برگشت،و در حالیکه شانه هایش لرزش نامحسوسی داشتند،سعی کرد موضوع را عوض کند.
    او پرسید:چیزی در مورد
    uscشنیدی؟
    همه نگاه هایشان را به طرف او برگرداندند.به جز مایک و آنجلا. آنجلا لبخند محتاطانه ای به من زد و من با لبخندی عجولانه پاسخ او را دادم.
    مایک از من پرسید:راستی،آخر هفته ی گذشته چی کار کردی؟
    لحن او کنجکاو،اما به طور عجیبی احتیاط آمیز به نظر می رسید.

    همه به جز لورن،به طرف من برگشتند و منتظر جوابم ماندند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #40
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    -شب جمعه جسیکا و من برای دیدن یک فیلم به پورت آنجلس رفتیم. من بعداز ظهر شنبه و بیشتر یکشنبه رو تو منطقه ی لاپوش گذروندم.
    چشم ها به روی صورت جسیکا لغزیدند و دوباره به طرف من برگشتند.جس ناراحت به نظر می رسید.حدس می زدم که شاید او نمی خواست کسی بداند با من بیرون رفته بود،یا شاید هم می خواست خودش اولین کسی باشد که این ماجرا را تعریف کند.
    مایک که رفته رفته لبخندی در صورتش نقش می بست، گفت:چه فیلمی رو دیدین؟
    من که کمی تشویق شده بودم،با لبخندی گفتم:بن بست...همونی که درباره ی زامبی هاس.
    شاید کمی از لطمه ای که طی ماه های گذشته از کابوس زامبی ها خورده بودم،قابل جبران بود!
    مایک برای ادامه ی گفتگو مشتاق بود و پرسید:شنیدم فیلم ترسناکی بوده.تو اینطور فکر می کنی؟
    جسیکا با لبخن موذیانه ای دخالت کرد و گفت:بلا،مجبور شد آخر فیلم،سالن رو ترک کنه.رفتارش خیلی عجیب بود.
    سرم را تکان دادم و در حالیکه سعی داشتم شرمنده به نظر بیایم،گفتم:کم و بیش ترسناک بود.
    تا موقعی که ناهار تمام شود،مایک به سوال کردن از من ادامه داد.رفته رفته سایر بچه ها هم توانستند گفتگوهای خودشان را از سر بگیرند،گرچه هنوز هم خیلی به من نگاه می کردند.آنجلا بیشتر با من و مایک صحبت می کرد و وقتی که من برای بردن ظرف خالی ناهارم از جا بلند شدم،او هم دنبالم آمد.
    وقتی از میز ناهار دور شدیم،او با صدای اهسته ای گفت:متشکرم.
    -برای چی؟
    -اینکه حرف زدی،اینکه پشتم در اومدی.
    -چیز مهمی نبود.
    او با نگرانی به من نگاه کرد،اما حالت نگاهش ناراحت کننده نبود.طوری نبود که فکر کنم من را دیوانه می پندارد.
    پرسیدم:حالت خوبه؟
    برای همین بود که من جسیکا را برای بیرون رفتن و دیدن فیلم به آنجلا ترجیح داده بودم،گرچه انجلا را بیشتر دوست داشتم.
    آنجلا بیش از حد باهوش بود!
    لورن و جسیکا سلانه سلانه از کنار ما گذشتند و من صدای نجوای لورن را شنیدم:اوه،چه خوب،بلا برگشته.
    آنجلا چشم هایش را به سوی آن ها چرخاند و لبخند دلگرم کننده ای به من زد.
    آهی کشیدم،مثل این بود که بخواهم همه چیز را از اول شروع کنم.
    ناگهان پرسیدم:امروز،چه روزیه؟
    -نوزدهم ژانویه.
    -هوم.
    آنجلا پرسید:چطور مگه؟
    با لحن متفکرانه ای گفتم:دیروز،یک سال از اولین روز اومدن من به اینجا گذشت.
    انجلا که دنبال جسیکا و لورن می گشت،زیر لب گفت:چیز زیادی عوض نشده.
    با لحن موافقی گفتم:می دونم.من هم دقیقا" داشتم به همین موضوع فکر می کردم.

    پایان فصل6
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/