پیتر با خوشرویی گفت : اوه . سلام بلا . الان میرم چارلی رو می آرم .
منتظر ماندم .
چارلی به محض اینکه گوشی را به دست گرفت ، با نگرانی پرسید : مشکل چیه بلا ؟
ببینم ، نمی شه برای یه بار هم که شده من به تو تلفن کنم و تو فکر نکنی که مشکلی پیش اومده ؟-
او لحظه ای ساکت ماند و بعد گفت : آخه تا حالا این کارو نکرده بودی . حالا واقعا مشکلی پیش اومده ؟
- نه ، فقط می خواستم بدونم که چطوری می تونم به خونه ی بیلی بلک برم ... مطمئن نیستم که راه رسیدن به اونجا یادم مونده باشه . می خوام جاکوب رو ببینم ، ماه هاست که اونو ندیدم .
وقتی چارلی دوباره شروع به حرف زدن کرد لحن صدایش خیلی خوشحال تر به نظر می رسید . او گفت : این فکر خیلی خوبیه بلا ، ببینم خودکار داری ؟
مسیری که او به من توضیح داد ، بسیار ساده بود . به او اطمینان دادم که تا موقع شام به خانه بر می گردم ، گرچه او سعی داشت به من بگوید که لازم نیست عجله کنم . او می خواست در لاپوش به من ملحق شود اما من تمایلی نداشتم .
بنابراین وقتی با سرعت از خیابان های شهر که هوای طوفانی آنها را تیره کرده بود می گذشتم ، زمان بازگشتم تعیین شده بود . امیدوار بودم که بتوانم جاکوب را تنها ببینم . اگر بیلی از قصد اصلی من آگاه می شد احتمالا موضوع را با چارلی در میان می گذاشت .
در همان حال که رانندگی می کردم نگران واکنشی بودم که ممکن بود بیلی با دیدن من نشان دهد . حدس می زدم که او حالا خیلی خشنود باشد . بدون شک از نظر بیلی اوضاع بسیار بهتر از آنچه که او انتظار داشت پیش رفته بود . لذت و آسودگی او باعث می شد من به یاد کسی بیفتم که نمی توانستم به یاد آوردنش را تحمل کنم ! امروز دیگر نه . در سکوت دعا کردم ، برای امروز کافی بود .
خانه ی بلک ها به طور مهیبی به نظرم آشنا می آمد . یک خانه ی چوبی کوچک با پنجره های باریک . رنگ قرمز تیره ی دیوارهایش ، آن را شبیه به انباری کوچکی کرده بود .
پیش از اینکه حتی پایم را از اتومبیلم بیرون بگذارم سر جاکوب از پنجره بیرون آمده بود .
بدون شک غرش آشنای موتور اتومبیل او را از آمدن من باخبر کرده بود .وقتی که چارلی اتومبیل بیلی را برای من خریده بود جاکوب سر از پا نمی شناخت ، چون او دیگر مجبور نبود پس از رسیدن به سن قانونی و گرفتن گواهینامه ، آن ابوقارقارک را براند ! من تراک را خیلی دوست داشتم اما از نظر جاکوب کم سرعت بودن آن ایراد بزرگی محسوب می شد .
در نیمه ی راه رسیدن به خانه ی آنها بودم که جاکوب به استقبال من آمد .
" بلا ! " لبخند هیجان زده او تمام صورتش را پوشانده و دندان های سفید و براقش را که تضاد آشکاری با پوست فندقی رنگش داشتند آشکار ساخته بود . تا آن موقع هیچ وقت موی او را جز با مدل دم اسبی ندیده بودم . حالا موهایش شبیه به پرده ی ساتن تیره ای بود که دو طرف صورت پهنش آویزان شده باشد .
طی هشت ماه گذشته ، جاکوب بخشی از مسیر بلوغ نهایی اش راطی کرده بود . در واقع زمانی این مسیر را طی کرده بود که ماهیچه های دوره ی کودکی اش به صورت هیکل توپر و بلندبالای یک نوجوان در آمده بودند ، تاندون ها و رگ هایش در زیر پوست قهوه ای مایل به قرمز بازو ها و دست هایش برجسته شده بودند . هنوز چهره اش حلاوتی را که من به یاد داشتم از دست نداده بود . گر چه به نظر می آمد عضلاتش کمی سخت شده باشند . استخوان های گونه هایش تیزتر شده بودند و چانه اش هم مربع شکل شده و گردی بچگانه ی آن به کلی محو شده بود .
اشتیاق شدید و ناآشنایی را نسبت به لبخند او در خودم می یافتم . متوجه شدم که از دیدن او خوشحال شده ام . این آگاهی حیرتم را برانگیخت .
متقابلا به او لبخند زدم و ناگهان در سکوت چیزی در جای خودش قرار گرفت ، مثل دو تکه ی پازل که باید در کنار هم قرار می گرفتند . در واقع فراموش کرده بودم که تا چه حد به جاکوب بلک به عنوان یک دوست خوب علاقمند بودم . جاکوب در فاصله ی چند متری من ایستاد و من با حیرت به او خیره شدم ، سرم را به عقب خم کرده بودم و باران صورتم را می شست .
با لحن متعجب و متهم کننده ای پرسیدم : تو باز هم بزرگتر شدی ؟!
او خندید و لبخندش به طور عجیبی در تمام صورتش پخش شد . بعد با لحنی که نشان می داد از خودش راضی بود اعلام کرد : یک متر و نود و پنج سانتی متر .
صدایش بم تر شده اما هنوز لحن گرفته ای که من به یاد داشتم را از دست نداده بود .
سرم را با ناباوری تکان دادم و گتم : بالاخره رشد تو متوقف می شه یا نه ؟ خیلی گنده شدی !
با اخم جواب داد : اما هنوز هم یه دراز لندهور هستم . بیا تو ! داری مثل موش آب کشیده می شی .
در حالی که به طرف خانه راه افتاده بود موهایش را دور دست های بزرگش پیچید .و بعد یک نوار پلاستیکی از جیب پشتی شلوارش بیرون کسید و موهای دسته شده اش را با آن بست .
وقتی که سرش را پایین آورد تا از در جلویی رد شود صدا زد : هی ، پدر ، ببین کی اومده به ما سر بزنه .
بیلی در اتاق نشیمن کوچک و مربع شکلی روی صندلی چرخدارش نشسته بود و کتابی در دست داشت . وقتی مرا دید کتاب را روی زانوهایش گذاشت و با صندلی چرخدارش به طرفم آمد و گفت : خوب ، چه خبر بلا ! از دیدن تو خوشحالم .
با هم دست دادیم . دست من توی دست پهن او گم شد .
بیلی پرسید : چی تورو به اینجا کشونده ؟! چارلی که حالش خوبه ؟
- آره کاملا . فقط می خواستم جاکوب رو ببینم ... مدت ها بود که ندیده بودمش .
حرف های من باعث شد چشم های جاکوب برقی بزند . لبخند او چنان پهنایی داشت که می ترسیدم به گونه هایش آسیب بزند !
بیلی هم مشتاق بود . او پرسید : می تونی برای شام بمونی ؟
- نه می دونین که باید برای چارلی شام درست کنم .
بیلی گفت : الان بهش زنگ می زنم که بیاد اینجا . اینجا همیشه مثل خونه ی خودشه .
برای پنهان کردن ناراحتی ام خندیدم و گفتم : قرار نیست که دیگه هیچ وقت منو نبینین . قول می دم که خیلی زود پیش شما بیام ... اون قدر میام که دیگه حالتون از من به هم بخوره .
به هر حال اگر جاکوب می تونست موتورسیکلت راتعمیر کند باید به من آموزش موتور سواری می داد !
بیلی در پاسخ خنده ی کوتاهی کرد و گفت : باشه شاید دفعه دیگه .
جاکوب پرسید : خوب بلا چی کار می خوای بکنی ؟
هر کاری که باشه . پیش از اینکه من بیام و مزاحم شما بشم تو مشغول چه کاری بودی ؟ -
در این خانه من به طور عجیبی احساس آرامش می کردم . این خانه به نظرم آشنا می امد اما آشنایی دوری بود . در اینجا هیچ چیزی نبود که برای من یادآوری کننده ی روز های دردناک اخیر باشد .
جاکوب با تردید گفت : من تازه داشتم از خونه بیرون می رفتم که روی ماشینم کار کنم اما حالا می تونیم یه کار دیگه بکنیم ...
حرف او راقطع کردم و گفتم : نه ، همین که گفتی عالیه . خیلی دوست دارم که اتومبیل تو رو ببینم .
او که به نظر نمی رسید متقاعد شده باشد گفت : ماشینم ، بیرون ، پشت خونه اس . توی گاراژ .
با خودم فکر کردم : چه بهتر !
بعد برای بیلی دست تکان دادم و گفتم : بعدا می بینمت .
دیواری از درخت ها و بو ته های پرپشت گاراژ را از خانه جدا کرده و پوشانده بود . در واقع گاراژ جاکوب چیزی نبود به جز دو انباری بزرگ که دیوار های داخلی آنها برداشته شده و به هم پیوسته بودند . زیر سقف این گاراژ و روی بلوک های ساختمانی کهنه چیزی قرار داشت که از نظر من شبیه به یک اتومبیل ساخته شده از قطعات مختلف بود . حداقل می توانستم علامتی را روی میله های آهنی آن تشخیص دهم !
پرسیدم : این چه جور فولکس واگنیه ؟
- این یه رَبیت_ قدیمیه ، مدل 1986 ، یه ماشیم کلاسیک .
- کار تعمیرش چطور پیش می ره ؟
جاکوب با خوشحالی جواب داد : کم و بیش تموم شده .
بعد لحن صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد : بهار گذسته پدرم به قولش وا کرد .
گفتم : آه .
به نظر رسید که او بی میلی من برای صحبت در آن مورد را درک کرده باشد . سعی کردم به مهمانی رقص _ ماه می فکر نکنم . پدر جاکوب به پسرش قول خریدن چند قطعه ی یدکی را داده بود تا در آن مهمانی پیامی را از طرف او به من برساند . بیلی از من خواسته بود تا از مهمترین شخص در زندگی ام فاصله بگیرم اما در نهایت معلوم شده بود که نگرانی او بی دلیل بوده است . حالا از نظر او من در امنیت کامل به سر می بردم !
اما درصدد راهی بودم که این امنیت کامل ناخواسته را بر هم بزنم .
پرسیدم : جاکوب ، از موتورسیکلت چیزی سرت می شه ؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت : بگی نگی . دوست من امبری یه موتور سیکلت کهنه داره . گاهی با هم روی اون کار می کنیم . چطور مگه ؟
گفتم : خوب ...
لب هایم را جمع کردم و کمی به فکر فرو رفتم . مطمئن نبودم که او بتواند دهانش را بسته نگه دارد اما راه مناسب دیگری پیش رویم نبود . بعد ادامه دادم : تازگی ها صاحب دو موتورسیکلت شدم ، اما وضعشون تعریفی نداره . نمی دونم تو می تونی اونها رو راه بندازی یا نه ؟
جاکوب گفت : عالیه !
به نظر می رسید که پیشنهاد من حسابی او را خوشحال کرده است . چهره اش برقی زد و ادامه داد : یه امتحانی می کنم .
انگشتم را به علامت هشداز بالا بردم و گفتم : موضوع اینه که چارلی زیاد از موتورسیکلت خوشش نمی آد . راستش اگه اون از این موضوع خبردار بشه رگ های پیشونیش باد می کنه . پس نباید در این مورد چیزی به بیلی بگی .
- خیالت راحت باشه ، حتما .
بعد لبخندی زد و ادامه داد : می فهمم .
گفتم : بهت دستمزد می دم .
از این حرف ناراحت شد و گفت : نه . من می خوام کمک کنم . تو نباید به من پول بدی .
- خوب پس بیا یه معامله ای بکنیم .
وقتی در راه رفتن به خانه ی آنها بودم ، فکری به ذهنم رسیده بود که منطقی به نظر می آمد . ادامه دادم : من فقط به موتور احتیاج دارم ... و گذشته از اون من به آموزش موتور سواری هم احتیاج دارم . حالا به پیشنهاد من فکرکن ، من اون موتور دیگه رو به تو میدم و تو هم به من موتور سواری یاد می دی .
او این کلمه را به صورت دو بخشی ادا کرد : عا ... لی .
گفتم : یه لحظه صبر کن ... ببینم تو به سن قانونی رسیدی ؟ روز تولدت چه موقعیه ؟
با لحن موذیانه ای گفت : فراموش کردی ؟
بعد با رنجشی ساختگی چشم هایش را تنگ کرد و گفت : من شونزده سالمه .
زیر لب گفتم : چقدر هم به سن قانونیت اهمیت می دادی ! در مورد فراموش کردن روز تولدت عذر می خوام .
- ناراحت نباش ، من هم روز تولد تورو فراموش کردم . راستی چند ساله شدی ؟ چهل سال ؟
با دلخوری گفتم : خفه !
می تونیم برای جبرانش یه مهمونی مشترک بدیم ؟ -
- مثل یه قرار دوستی می مونه .
چشم های جاکوب با شنیدن کلمه ی دوستی برقی زد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)