از نخستیم روزی که الوییزه به این دنیای غریب و مردم نااشنا وراد شده است؛ هفته ها میگذرد. هفته هایی که در هر لحظه تصادفات و برخوردهای خطرناک ممکن بود مچ او را باز کند. هفته هایی که در طول ان بارها قلب لوییزه به لرزه افتاده است و نامه های بسیااری دریافت داشته که در انها اطلاعات تازه ای شرح داده شده است.
روی هم رفته تا اینجا خوب پیش رفته است البته شانس هم به او کمک کرده است.
لوییزه مجددا اشپزی رایاد گرفته است. اموزگارها با این واقعیت عادت کرده اند که لوته کرنر بعد از تعطیلات تابستانی دیگر مانند سابق درسخوان منظم و دقیق نیست اما در عوض سرزنده تر و گستاخ تر شده است.
از ان طرف اموزگارهای خود او در وین نیز راضی هستند مه دختر اقای پالفی رهبر ارکستر ، اخیرابیشتر به درسهای خود میرسد. و بهتر ضرب میکند. همین دیروز خانم گشتتنر در اتاق اموزگاارن با لحنی فیلسوفانه به خانم بروک باور می گفت:همکار عزیزم تغییراتی که در لوییزه پالفی پیدا شده است از نظر اموزشی برای هر اموزگار واقعه ای در خور توجه و اموزنده است. چون می بیند که چگونه تحرک و حرارت به نیرویی ارام و مهار شده تبدیل گردیده ، گستاخی و سرزندگی جای خود را بهعطش اموختن داده است که با ولع هر چه تمام تر در صدد فرا گرفتن جزییات است.اری ، همکار عزیزم، این یک واقعه بی نظیر است! وانگهی این را هم فراموش نکنید که تغییر شخخصیت و اخلاق از مرحله ای با مرحله بالاتر و به خودی خود و بدون فشار خارجی و دخالت عوامل اموزش و پرورش صورت گرفته است.
دوشیزه بروک باور ؛ که تحت تاثیر قرار گرفته بود، با اشاره سر اظهارات همکار خود را تایید کرد و اظهار داشت :شکوفا شدن خود به خود خصایص و تغییر یافتن ارادی لوییزه از خط او نیز پیداست ! من همیشه گفته ام که خط و خصایص اخلاقی...
ولی ما نمیخواهیم دردسر شنیدن اظهارات دوشیزه بروک باور را تحمل کنیم!
بهتر است از پپرل، سگ کوچولوی اقای هوفرات اشترو.بل ، مشاور حضور پیروی کنیم که از چندی پیش به دختر کوچولو عادت کرده او رابدون هیچ ایرادی پذیرفته و از نو هر روز که به میز اقای رهبر ارکستر نردیک میشود و به او سلام میکند . حیوان با این که برای غریزه اش قابل قبول نیست0چون بوی لوییزه قبلی بالوییزه فعلی فرق دارد) او را پذیرفته است. برای انسان ها خیلی امکانات وجود دارد ، چرا نباید ممکن باشد که بویشان عوض شود؟ از این گذشته به تازگی این کوچولوی مهربان دیگر املت نمی خورد بلکه گوشت خوار شده است. مسلم است که املت استخوان ندارد ولی خوشبختانه کتلت اغلب استخوان دارد و این خود سبب انس گرفتن حیوا به او را توجیه میکند.
وقتی اموزگازان لوییزه به این نتیجه رسیدند که او دستخوش تغییرات فاحشی شده است ، اگر رزی خدمتکار اقای پالفی را می دیدند چه می گفتند؟ چون رزی بدون شک ، ادم دیگری شده است.شاید هم ذاتا کلاه بردار و تنبل و دروغ گو نبود ، فقط به این علت که کسی نبود او را تربیت کند چنین بار امده بود.
از زمانی که لوته در خانه خیلی ارام ولی جدی همه چیز رابررسی کیکند و میبیند و همه دانستنیها را درباره زیرزمین و اشپزخانه میداند؛ رزی مستخدمه ای کاری و جدی شده است.
لوته توانسته است پدرش را قانع کند که خرج خانه را عوض اینکه به رزی بدهد در اختیار او بگذارد. کمی مسخره است که رزی باید در اتاق بچه را بزند و از یک دخترک نه ساله ، که باقیافه ای جدی پشت میز تحریر نشسته و مشغول نوشتن تکالیف مدرسه است پول بخواهد. ولی رزی خیلی مطیع و حرف شنو گزارش میدهد که برای تهیه شام چه لازم دارد و چه جنسی در خانه تمام شده است.
لوته خیلی سریع مخارج را حساب میکند از کشو میز پول بر میدارد و در دست رزی می شمارد مبلغ رادر دفترچه اش یادداشت میکند و شب سر کیز شام بقیه حساب را از رزی پس میگیرد.
پدرش هم متوجه شده است که در گذشته خرج خانه بیشتر بوده و حالا بااین که پول کمتری میدهد همیشه گلدان روی میز پر از گل است . باوجودی که در اپارتمان خیابان رینگ هم گل روی میزش می گذارند اما خانه واقع در خیابان روتن تورم به صورت یک اشیانه گل د رامده است.( اخیرابا خود فکر کرده بود:درست مثل این که یک زن در خانه باشد. و از اینفکر به وحشت افتاده بود)
دوشیزه گرلاخ خانم شکلاتی هم حس کرده است که اقای پالفی بیشتر در خانه روتن تورم به سر میبرد .و تقریبا از این بابت از اقای رهبر ارکستر بازخواست کرده است. البته خییل با احتیاط ، چون هنرمندان خیلی حساس هستند.
او در پاسخ گفته است: بله ؛ البته ، اخیرا لوییزه را دیده ام که پشت پیانو نشسته و خیلی بامیل و ذوق از پیانو صدا در میاورد واواز میخواند. خیلی با احساس اواز میخواند. در حالی که قبلا اصلا دست به پیانو نمیزد حتی باکتک حاضر نبود به طرف پیانو برود.
دوشیزه گرلاخ ابروها را در هم کشیده و گفته بود:خوب؟
اقای پالفی در پاسخ وامانده بود:
-خوب؟
و بعد باخنده گفته بود:از ان روز به بعد به او پیانو تعلیم میدهم. خیلی خوشحال شده است من هم لذت میبرم.
دوشیزه گرلاخ بانگاهی تحقیر امیز او را برانداز کرده بود(چون این خانم شخصیتی استثنایی است) و بعد با لحنی نیشدار گفته بود: من خیال میکردم تو یک اهنگساز هستی نه معلم پیانو برای دختر بچه ها!
در گذشته کسی جرات نداشت با اقای پالفی چنین حرف بزند. ولی در ان حالت مثل بچه ها ی مدرسه قاه قاه خندید بودو جواب داده بود: ولی من هرگز مثل این روزها این همه اهنگ نساخته ام و ان هم اهنگ عالی.
-مثلا؟
-یک اپرابرای بچه ها.

گفتیم که در نظر اموزگاران ، لوییزه تغییر شخصیت داده است و لوییزه هم متوجهشده استکه پپرل و رزی عوض شده اند. در نظر اقای پالفی نیز خانه روتن تورم عوض شدهاست همه چیز در حال عوض شدن است.
البته در مونیخ هم اغلب چیزها دستخوش تغییر شده است. وقتی ماتدر لوته متوجه شد که دخترش در خانه ان کدبانوی سابق نیست ئر مدرسه با جدیت درس نمیخواند ولی در عوض شوختر و شیطان تر از گذشته شده است، تحت تاثیر قرار گرفت و خود را سرزنش کرد:
-لوییره لوته ؛ تو یک دختر بچه حرف شنو راتبدیل به کلفت کرده ای! همین چند هفته که اورا باهمسالان خود در کوهستان و کنار دریاچه به سر برده است در او اثر گذاشته و او راهمان کودمی ساخته کهه باید باشد: دخترکی سرزنده و بی اعتنا به گرفتاری های تو. تو زن خودخواهی هستی؛ شرم کن! خوشحال باش که لوته سرزنده وخوشبخت است. بگذار موقع ظرف شویی یک بشقاب هم بشکند.بگذار حتی از مدرسه نامه سرزنش امیز با خود بیاورد که در ان نوشته باشند: متاسفیم از اینکه مانند سابق به درس گوش نمیکند و نامنظمی او نگران کننده است.
همکلاس او انی هابرزتسر دیروز باز هم از او سیلی خورده است. یک مادر وظیفه دارد ؛ حتی اگز گرفتاری هایش زیاد باشد ؛ کوشش کند که بچه اش هر چه دیرتر بهشت کودکانه خود را پشت سر بگذارد!
خانم کرنر بازها باخود از این صحبتها داشت و بالاخره یک روز به دوشیزه لینته کوگل ، اموزگار لوته گفت:دختر من باید یک بچه باشد ، نه یک انسان بالغ کودک ماب. من ترجیح میدهم او یک دختر شیطان ؛ شلوغ و سرزنده باشد تا اینکه به هر قیمت که شد بهترین شاگرد شما بماند.
و دوشیزه لینته کوگل که کمی رنجیده بود ، جواب داده بود:ولی در گذشته لوته دارای هر دو صفت بود.
-نمیدانم حالا چرا نمی تواند مانند سابق باشد. مادرش که خارج از خانه کار میکند، از وضع بچه اش نمیتواند کاملا باخبر باشد. در هر حال تعطیلات تابستانی در این تغییرات موثر بوده است ، ولی یک چیز راخوب میدانم و میبینم و ان ایناست که او دیگر نمیتواند! و همینمهم است.
دوشیزه لینته کوگل خیلی جدی عینکش را برداشت وپاسخ داد:
-متاسفانه من که معلم دختر شما هستم، مسئولیتهای دیگری دارم. من باید کوشش کنم که هماهنگی روحی کودک را ازنو به وجود بیاورم. و همین کار را خواهم کرد.
-واقعا شما خیال میکند که کمی بازیگوشی سر در س حساب و جند تالکه جوهر د رکتابچه...!
-دفتر چه او بسیار مثال خوبی است خانم کرنر! دستخط لوته نشان میدهد که، میخواهم بگویم تا چه اندازه تعادل روحی خود را از دست داده است. ولی از دستخط اوبگذریم! ایا به عقیده شما عیبی ندارد که اخیرا لوته همکلاسی های خود را کتک میزند؟
-گفتید همکلاسیها؟(خانم کرنر عمدا روی ها تکیه کردهبود) تا انجا که من میدانم او فقط انی هابرزستر سیلی زده بود.
-کافی نیست؟
-و این انی هابرزستر سزاوار سیلی بوده است! بااخره باید یکی پیدا میشد که به او سیلی بزند!
-خانم کرنر!
-یک بچه چاق پرخور که عقده های خود را سر بچه های کوچک کلاس خالی میکند نباید مورد حمایت معلمش قرار بگیرد.
-بله، راستی؟ من نمیدانستم.
-پس از دخترک مظلوم ، ایلزه مرک بپرسید!شاید اوجریان رابه شما گزارش دهد
-پس چرا وقتی لوته را تنبیه کردم چیزی به من نگفت؟
در اینجا خانم کرنر بادی به غبغب انداخت و جواب داد: شاید ، اگر بخواهیم از زبان شما صحبت کنیم تعادل ردحی خود را از دست داده است!
و بعد با عجله به دفتر مجله رفت و برای این که به موقع سر کارش حاضر شود ناچار شد دو مارک و سی فینیک پول تاکسی بدهد اما حیف از این پول عزیز.

روز دوشنبه مادر ؛ بی خبر کوله پشتی اش را اماده کرد و گفت: کفشهای بنددارت را بپوش. میخواهیم به گارمیش برویم و فردا شب برگردیم.
لوییزه کمی باترس گفت: مامان خرجمان زیاد نشود؟
این حرف مثل خنجر به قلب اقای کرنر فرو رفت ولی بعد باخنده گفت: اگر پولمان نرسد ، در بین راه تو را خواهم فروخت.
کودک از فرط شادی به رقص در امد:
-عالیه، وقتی دوباره پول دار شدی از پیش مردم فرار میکنم . همین که چند بار مرا فروختی ، انقدر پول خواهیم داشت که تو یکماه کار نکنی.
-یعنی توانیقد رگرانی؟
-سه هزار مارک و یازده فنیک. ساز دهنی را هم باخودم می اورم.
تعطیل اخر هفته لذت بخشی بود به اندازه لذتی که از خوردن تمشک و خامه به انسان دست میدهد. از گارمیش تا گرانیاو و در ساحل دریاچه بادر پیاده روی کردند و از انجا به دریاچه ایت زه رفتند. در تمام طول راه اواز می خواندند و لوییزه ساز دهنی میزد. انجا از کوههای پوشیده از جنگل سرازیر شدند . از رو یسنگها و کنده های درختها میریدند و بوته های تمشک کشف میکردند و گلهای اسراسر امیز و زیبایی می یافتند. گلهای شبیه به زنبق بنفش یافتند و گلهای پرپر به رنگ کبود و خزه هایی که قارچ از انها سبز شده بود و شکل کلاه خود به نظر میرسید ند . و بیش از سیکلامنهای وحشی ، با عطر دل انگیز خود انها را به شگفتی واداشتند.
شب به دهکده ای که گریز نام داشت دسیدند ؛ و انجا اتاقی با یک تخت خواب اجاره کردند و پس از اینکه در اتاق کوچک میهمانخانه از اذوقه ای که با خود اورده بودند شام خوردند با هم در یک تخت خوابیدند. بیرون اتاق ، سوسکها اواز شبانگاهی خود را سر داده بودند..
صبح روز یک شنبه به راه خود ادامه دادند. مقصد انها اهروالدولرمور بود. دهقانان با لباسهای محلی از کلیسا بیرون میامدند. گاوها توی چراگاه رد لباس هم جمع شده بودند و گویی سرگرم وراجی بودند.
بایستی از تورل میگذشتند ، وای خدا...
کنار چراگاه وسیعی که اسبها در ان مشغول چرا بودند در میان میلیونها گل وحشی ، ساندویچ پنیر و تخم مرغ خوردند و به جای دسر در روی سبزه ها چرتی زدند. بعدا در میان بیشه ها تمشک و پروانه هایی که بالا و پایین در پرواز بودند . به سوی ایب زه سرازیر شدند . صدای زنگوله هایی که به گردن گاوها اویزان شده بود خبر میداد که شب نزدیک شده است. واگنهای نقاله که مردم را به قله کوه میبردند در میان زمین و اسمان در حرکت بودند و دریاچه در ته دره مانند کاسه ای مملو از اب جلوه میکرد.
لوییزه که محو تماشای دریاچه بود بی اختیار گفت: مثل اینکه اسمان تف بزرگی ته دره انداخته است.
در ایب زه روی تراس هتل ، مامان قهوه و شیرینی سفارش داد و بعد وقت ان رسید که به گارمیش برگردند. انوقت با قلبهایی مملو از شادی سوار ترن شدند. اقایی که توی کوپه روبروی انها نشسته بود نمی خواست باور کند که خانم جوان ، مادر دخت رکوچولو است و در خارج خانه هم کار میکند.
وقتی به خانه رسیدند هر دو از خستگی توی بستر افتادند. اخرین حرفی که لوییزه زد این بود:
-مامان ، امروز خوشترین و زیباترین روز های زندگی من بود.
مادر مدتی بیدار ماند. این همه خوشبختی را که به اسانی در دسترس قرار داشت تاکنون از فرزندش دریغ کرده بود. اما با ز هم دیر نشده بود میشد جبران کرد. خانم کرنر نیر به خواب رفت و در چهره اش ارامش لبخندی رویا امیز بر جای ماند مانند تبسمی که امواج ایب زه را نوازش میکرد.
کودک عوض شده بود ؛ و اکنون نوبت مادر بود که عوض شود.