خانم لوییزه لوته کرنر تازه دخترش را به خانه محقرش در خیابان ماکس امانوئل رسانده بود و می باید با کمال بی میلی ولی خیلی با عجله به دفتر مجله بر گردد. کار در انتظارش بود. و کاررا نباید در انتظار گذاشت.
لوییزه ؛ اه ببخشد لوته اول همه جای خانه را سرکشی میکند ؛ بعد کیف پول ؛ کلید خانه و سبد را برداشت و برای خرید بیرون رفت. از اقای هوبر قصاب سه سیر گوشت سرس ینه گوساله ، مقداری گرده و استخوان خرید و اکنون با نگرانی در جست و جوی مغازه خانم واگت تالر است تا از او سبزی سوپ، ماکارانی و نمک بخرد.
انی هابرزتسر ماتش برده که چرا همکلاسی اش لوته کرنر سرکردان وسط خیابان ایستاده است و یک دفترچه یادداشت ورق میزند.
با کنجکاوی از او می پرسد :ببینم دستهایت را وسط خیابان حاضرمیکنی؟ حالا که مدرسه تعطیل است.
لوییزه با حیرت دخترک را نگاه میکند ، واقعا مسخره است کی توی خیابان باادم حرف بزند و گرچه او را ندیده مجبور باشد کاملا او رابشناسد. بااخره خود را جمع و جور میکند و میگوید:
-سلام! با من می ایی؟ من باید از خنم واگن تالر سبزی بخرم.
بعد دست او را میگیرد. ایکاش میدانستم اسم این دختر صورت کک مکی چیست؟ و دخترک بدون اینکه حس کند کاری میکند او را به مغازه خانم واگن تالر هدایت کند.
البته خانم واگن تالر خوشحال میشود که لوته کرنر از تعطیلات برگشته و گونه هایش گل انداخته است. وقتی که خرید تمام می شود هر کدام یک اب نبات میگیرند و ماموریت پیدا میکنند که سلام او را به خانم کرنر و خانم هابرزتسر برسانند.
لوته نفس راحتی می کشد. بالاخره فهمیدم که نام دخترک انی هابرزتسر است!در دفترچه چنین یادداشت کرده است: ( انی هابرزتسر ، سه دفعه با او قهر کرده ام . اوبچه های کوچک را کتک میزند . به خصوص ابلزه مرک را که در کلاس از همه کوچکتر است) بله باید به خدمتش برسم.
وقتی جلوی در خانه از او خداحافظی میکند لوته میگوید: پیش از ان کهفراموش کنم انی ، من سه باز از دست تو عصبانی شده ام و با تو قهر کرده ام. برای این که خودت میدانی که ایلزه مرک را کتک زده ای. اما دفعه دیگر فقط عصبانی نمی شوم ، بلکه...
و با دست نشان میدهد که با او چه خواهد کرئ و با شتاب از او دور میشود.
ان خشمگین با خودش میگوید: خواهیم دید! همین فردا! مثل اینکه دختره در تعطیلات تابستانی خل شده.

لوییزه مشغول اشپزی است. یکی از پیش بندهای مادرش را بسته است و مثل پاندول ساعت بین اجاق ، که دیگها روی شعله ها قرار گرفته اند و میز اشپزخانه که کتاب اشپزی را روی ان گذاشته در حرکت است.
مدام در دیگ را برمیدارد. وقتی که دیگ سر میرود قلبش فرو می ریزد. راستی چقدر نمک باید توی ماکارانی ریخت؟ نصف قاشق سوپ خوری. برای کرفس چقدر ؟ کمی! ولی اخر کمی یعنی چقدر؟این هم شد اندازه! حالاباید ادویه را سایید !ادویه کجاست؟ رنده چه شده؟
دخترک کشو ها رازیر و رو میکند ؛ ریو صندلی می ایستد و توی قوطی ها را وارس یمیکند. به ساعت دیواری خیره میشود، از صندلی به پایین میپرد چنگالی به دست میگیرد ؛ چنگال را در گوشت فرو میبرد. نه. هنوز نپخته است.
همانطور که چنگال را در دست دارد بر جای میخکوب میشود.
دنبال چه چیزی میگشت!اه ؛ بله! ادویه و رنده! وای خدا، این چیه روی میز ، پهلوی کتاب طباخی جامانده ! سبزی! وای هنوز باید پاک شود و ان را توی سوپ بریزد. بسیار خوب چنگال را کنار بگذار ! کارد را بدار. ایا گوشت حالا دیگر پخته است؟ولی ادویه و رنده کجاست؟ هان ، اول باید سبزی را با اب شست و ریشه کرفس را تراشید. ولی باید مواظب باشم انگشتانم را نبرم! وقتی که گوشت پخت باید ان را از دیگ بیرون اورد. بعد مغز قلم رابیرون اورد. ایا صافی هم لازم است؟ تا نیمساعت دیگر مادر بهخانه می اید و بست دقیقه قبل از ان باید ماکارانی را توی اب جوش ریخت. وای توی اشپزخانه چه خبراست! ادویه ؛ صافی، رنده !...و...و...
لوییزه روی صندلی اشپزخانه از حال میرود. اخ لوته جان. خواهر بودن کار اسانی نیست! هتل امپریال...اقای اشتروبل...مشاور حضور...اقای فرانس...و بابا...بابا...بابا...و ساعت تیک تاک میکند.
تا بیست و نه دقیقه دیگر مادر به خانه برمیگردد، تا بیست و هشت و نیم دقیقه دیگر!... تابیست و هشت دقیقه دیگر ! لوییزه مصمم مشتها را گره میکند و با خود می غرد: خنده دارد!
ولی اشپزی لِم دارد. ادم میتواند تصمیم بگیرد و از بالای برج به پایین بپرد اما برای پختن ماکارانی با گوشت گاو تنها اراده کافی نیست.
هنگامی که خانم کرنر خسته از کار به خانه بر میگردد ان د ختر خندان کدبانوی همیشگی را نمی بیند . بلکه موجودی در هم شکسته و درمانده ، مضطرب و کوفته در مقابل او قرار دارد و از گلویی که بغض ان را گرفته است این کلمات خارج میشود:
-دعوا نکن مادر ، خیال میکنم دیگر نمیتوانم اشپزی کنم!
مادر باتعجب میگوید: ولی لوته عزیزم ، ادم که اشپزی را فراموش نمیکند.
اما وقت تعجب کردن نیست باید اشکهای بچه را خشک کرد مزه سوپ را چشید ؛ گوشت سوخته راا کنار گذاشت بشقاب و چنگال و قاشق را از کمد بیرون اورد و بسیاری کارهای دیگر.
وقتی در نشیمن زیر نور چراغ می نشیند و مشغول خوردن سوپ میشوند مادر با لحنی تسلی بخش می گوید : ولی بدمزه هم نیست ، نه؟
-راستی؟
لبخندی محبت امیز در چهره کودک پدیدار میشود:
-راست میگی؟
مادر با اشاره سر تایید میکند و به او لبخند میزند.
لوییزه نفس راحتی میکشد و ناگهان غذا انقدر به او مزه میدهد که در تمام عمرش نخورده است.حتی در هتل امپریال با ان املت هایش.
مادرش میگوید :این چند روزه خودم غذا میپزم. تو باید حواست را جمع کنی . طولی نمیکشد که به همان خوبی قبل از تعطیلات یاد خواهی گرفت.
دخترک باحرارت سرش را تکان میدهد و میگوید: شاید هم بهتر.
پس از صرف غذا دوتایی ظرفها را می شویند. لوییزه تعریف میکند که در تعطیلات چقدر به او خوش گذشته است.( و البته از دختری که درست شکل او بوده کلمه ای به زبان نمی اورد)
درست در این هنگام که لوته کوچولو بهترین لباس لوییزه را پوشیده است و در یکی از لژهای اپرای وین دستها را روی لبه بالکن که با مخملی قرمز پوشیده شده است ؛ گذارده است و با چشمانی پر از اشتیاق به جایی که اقای پالفی رهبر ارکستر ، ایستاده و اورتور اوپرای هنزل و گرتل را اجرا میکند ، نگاه میکند.
اه ، نوازندگیان چه خوب از بابا اطاعت میکنند-در حالی که خیلیهاشان پیرمرد هستند. وقتی با چوب دستی انها را تهدید میکند انها با تمام قدرت ساز میزنند و زمانی که میخواهد اهسته تر بنوازند مانند نسیم شبانگاهی ملایم میشوند. باید خییل از او بترسند! ولی او خیلی سرحال است و همین چند لحظه قبل با خنده دستش را بهطرف لژ اوتکان داد.
در لژ باز میشود.
یک زن جوان و خیلی شیک وارد میشود. روی صندلی ردیف اول لژ می نشیند و به دخترک که او را نگاه میکند لبخند میزند. لوته خجالت میکشد ، سرش را بر میگرداند تاببیند پدرش چگونه نوازندگان را تعلیم می دهد. زن جوان یک دوربین مخصوص اپرا ، یک بسته شکلات و برنامه اپرا را روی لبه دیوار لژ می گذراد. بعد یک جعبه پودر به ان اضافه میگند . انقدر چیز روی لبه لژ می چیند که به صورت ویترین مغازه در میاید.
وقتی اورتور تمام میشود ، تماشاگران کف میزنند. اقای پالفی چند با ر تعظیم میکند و بعد در حالی که چوب رهبری را بلند میکند سرش را به طرف لژ بر میکرداند.
لوته خجولانه دست تکان میدهد ، این باردر لبخند پدرش محبت بیشتری خوانده میشود. انوقت لوته متوجه میشود تنها او نیست که دست تکان میدهد ؛ خانم پهلویی هم دست تکان میدهد.
این خانم برای بابا دست تکان میدهد؟ ایا پدرش به او چنین پر محبت لبخند زد ه است و نه برای دخترش؟
بله؛ ولی چطور لوییزه از این غریبه حرفی نزده است؟ ایا پدرش تازهبا او اشنا شده است؟پس چطور او اینطور خودمانی برایش دست تکان میدهد؟ کودک در مغز خود یادداشت میکند:همین امشب به لوییزه می نویسم که ایا او چیزی میداند. فردا صبح پیش از رفتن به مدرسه باید به پستخانه رفت.
ادرس خودم پست سفارشی. مرافراموش مکن. مونیخ 18.
پرده بالا میرود. سرنوشت هنزل و گرتل ایجاب میکند که تماشاگران با دقت خود را در نمایش شریک بدانند . دخترک به نفس نفس می افتد. روی صحنه ، پدر و مادری دو کودک خود را به جنگل می فرستند تا از شر انها خلاص شوند در حالی که انها را دوست دارند!
پس اگز اینطور است چگونه میتواند با انها این رفتار ظالمانه را داشته باشند؟ یاشاید هم ظالم نیستند بلکه کاری که میکنند ظالمانه است؟ انها از این بابت غمگین هستند ، پس چرا چنین میکنند؟
دختری که نصف شده و عوض شده است هر لحظه بر التهابش افزوده میشود. بدون اینکه خود اگاه باشد مبارزه دورنی او بیشتر مربوط به خود ، خواهر دوقلو و پدر و مادرش میشود تا به انچه روی صحنه می گذرد. ایا انها در کاری که کرده اند حق داشته اند؟
البته ، مادر ادم ظالمی نیست ، پدر هم همین طور ، ولی کاری که کرده اند ظالمانه است!
هیزم شکن و زنش انقدر فقیر بودند که نیم توانستند به بچه هایشان نان بدهند ؛ اما خودش چطور؟ ایا او هم اینقدر فقیر بود؟
وقتی هتزل و گرتل مقابل خانه ای که از کلوچه ساخته شده است میرسند و کلوچه را میخورند ، صدای جادوگر انها را به وحشت می اندازد. در همین وقت دوشیزه ایرنه گرلاخ ( این نام خانم شیک پوشی است که در لژپهلویش نشسته است ) سرش را به طرف لوته خم میکند و جعبه شیرینی را جلو او میگیرد.
-نمیخواهی تو هم از شیرینی بخوری؟
دخترک یکه میخورد ، سرش را بر میکرداند ، صورتزن جوان را مقابل خود می بیند وبا حرکت تند دست ، شیرینی را رد میکند. بدبختانه این حرکت باعث میشود که جعبه شیرینی از روی لبه لژ پایین بیفتد و بنا به مثل مشهور «از اسمان شیرینی و اب نبات ببارد!» سرها به طرف لژ برمیگردد و صدای خفه خنده ای با موسیقی مخلوط میشود. دوشیزه کرلاخ از ناراحتی و خشم میخندد.
کودک از وحشت خشکش میزند. ناگهان او را از دنیای افسونگر هنر بیرون کشیده اند و به طور غیر منتظره ای در دنیای خطرناک واقعیت رها کرده اند.
لوته زر لب میگوید:خیلی معذرت میخواهم.
خانم شیک پوش لبخندی میزند و میگوید: مهم نیست لوییزه.
ایا این زن جادوگر نیست؟ جادوگری زیباتر از انچه روی صحنه وجود دارد؟
نخستین شبی است که لوییزه در مونیخ میخوابد . مادرش لب تخت نشسته و میگوید :لوته ، عزیزم خوب بخوابی و خواب خوش ببنی.
کودک اهسته میگوید : اگر خستگی بگذارد! تو زود بر میگردی؟
در سمت مقابل اتاق خواب بزرگتری قرار دارد ، رو تختی کنار زده و پیراهن خواب مادر روی ان گذاشته شده است.
مادر میگوید :خیلی زود ؛ همین که تو به خواب بروی.
کودک دستهایش را به گردن مادرش می اندازد و او را می بوسد ،یکی نه ، دو تا نه ، سه تا:
-شب بخیر!
زنجوان این موجود کوچک را به سینه اش م یفشارد و اهسته میگوید :اخ ، چقدر خوشحالم که باز پیش منی. من در این دنیا فقط تو را دارم.
سرکودک خسته و خواب الود روی بالش می افتد . خانم لوییزه لوته پالفی که نام خانوادگی اصلیش کرنر می باشد ، لحاف را مرتب میکند و مدتی به نفس های مرتب او گوش میکند بعد اهسته و با احتیاط بلند میشود و پاورپین پاورچین به اتاق نشیمن میرود. زیر چراغ پایه دار پرونده ای قرار دارد. هنوز خیلی کار است که باید انجام بدهد.
لوته برای اولین بار تحت مراقبت رزی اخم الود به بستر میرود. پس از ان یواشکی بلند میشود و نامه ای را که میخواهد فردا صبح زود به پستخانه ببرد مینویسد. انگاه به بستر لوییزه میرود و پیش از این که چراغ را خاموش کند با حوصله تمام اتاق را تماشا میکند.
اتاق بزرگ و قشنگی است ، نقاشی هایش که از وقایع افسانه ای تهیه شده به دیوار اویزان است. یک کمد اسباب بازی ، یک کتابخانه ، یک میز تحریر برای انجام تکالیف مدرسه ، یک میز کوچک و قدیمی توالت ، یک گهواره عروسک. همه چیز در این اتاق وجود دارد جز اصل کاری!
ایا او گاهگاهی پیش خود ، بدون اینکه مادرش بفهمد ارزوی داشتن چنین اتاقی رانگرده است؟ حالا که به ان رسیده است حسادت از یک طرف و اندوه دوری از مادر از طرف دیگر نیش درد الود خود را در وجود او فرو می برند.
اروز میکند که در همان اتاق کوچک و محقر خودش که اکنون خواهرش در ان خوابیده است ، باشد. در ارزوی بوسه شب بخیر مادرش. دیدن ان روشنایی کهاز اتاق نشیمن به اتاق خواب میافتد و در ان مادرش هنوز مشغول کار است ؛ میسوزد.
دربدون صدا بسته میشود با چشمان بسته صدای پای مادرش را که به تخت او نزدیک میشود ، میشنود. مدتی می ایستد و بعد روی نک پا به طرف تخت خودش میرود پیراهن خوابش را میپوشد اهسته روی تخت خودش میرود ، پیراهن خوابش را میپوشد اهسته روی تخت میخوابد و لحاف را روی خود میکشد.
ای کاش ؛ اقلا در این خانه در اتاق کناری تخت بابا قرارداشت شاید اوخر وپف بکند. اه چه خوب! انوقت ادم میداند که پدرش نزدیک اوست!
ولی او اینجا نمی خوابد بلکه در خانه خیابان رینگ خواتبیده است. شاید هم هنوز نخوابیده باشد ، شاید با ان خانم شیک پوش نشسته است و میگوید و میخندد. با محبت او را مینگرد. همانطور که اول شب در اپرا دیده بود با نگاهی که خیال میکرد متوجه خود او است و با خوشحالی به طرف او دست تکان میداد.
لوته به خواب میرود . خواب می بیند. داستان ان پدر و مادر فقری را که چون نان نداشتند هنزل و گرتل رهبه جنگل فرستادند با هراسها و سرگذشت دردناک خود اوهم می امیزد.
در این رویا لوته و لوییزه دریک تخت پهلوی یکدیگر نشسته اند و به در خیره شده اند. از این در ناونهای زیادی که کلاه های سفید بر سر دارند نانها ی فراوانی رابا خود م یاورند و انها را کنار دیوار ، روی هم چسبیده اند و خارج می شوند. کوهی از نان در اتاق انباشته میشود و فضا را قشنگتر میکند. بعد پدرشان با لباس رسمی ظاهر میشود و لوییزه هم با موهای بافته ، ارام و باادب. به عوض لوته در جشن شرکت میکند. هر دو نقش خود را عالی بازی میکنند. حتی تروده همکلاسی لوییزه در وین هم متوجه نیمشود! دو خواهر از اینکه یکدیگر را با نام های مختلف عوض شده صدا میکنند. لذت میبرند. لوته از شدت جسارت معلق میزند و لوییزه چنان مهربان و ارام است که ازارش به مورچه نمی رسد.
فانوس ها وسط شاخه های درختها در اسمان تابستانی می درخشند و نسیم شبانه نوارهای کاغذی را میلرزاند. باجشن ، ان تعطیلات تابستانی هم به پایان میرسد.
بالاخره دو خواهر در رختخواب عوض شده میخوابند و از شدت هیجان خوابهیا عجیب و غریب می بینند. مثلا لوته خواب میبیند که در ایستگاه راه اهن یک عکس بسیار بزرگ پدرش به استقبال اوامده است .و در کنار او اشپز هتل باکلاه سفیدش ایستاده است و یک کالسکه کوچک پر از املت با خود اورده است...وای خدا!
روز بعد ، صبح خیلی زود ، در ایستگاه راه اهن اگرن واقع در زه بول در ساحا بول زه دوقطار در جهت مخالف به هم میرسند. دختر بچه ها دوجین دوجین در حالی که مشغول وراجی هستند کوپه هارااشغال میکنند. لوته از پنجره به بیرون خم میشود و از پنجره ترم مقابل لوییزه دست تکان میدهد. سعی میکنند با لبخندی به یکدیگر جرات ببخشند. قلبها می تپد ترس از روبه روشدن با پیش امدهای نامعلوم شدت می یابد. اگر در این موقع قطار به هیس هیس نمی افتادند و بخار بیرون نمیدادند شاید در اخرین لحظه باز هم...
نرده ها دورتادور ان از شکلات است. پرنده ها با شادی نغمه سرایی میکنند. .وروی سبزه خرگوشها به جست وخیز مشغولند. همه جا اشیانه های طلایی پر از تخم مرغ های رنگارنگ مثل انهایی که برای عید درست میکنند به چشم میخورد. پرنده کوچکی روی تخت انها می نشیند و چنان قهقهه میزند که لوته ولوییزه لحاف را تانک دماغ خود عقب میزنند. و وقتی چشمشان به چمنزار می افتد و خرگوشها و تخم مرغ رنگی شکلاتی را می بینند. بهسرعت از تخت پایین میایند و به طرف نرده ها میدوند. باپیراهن خوابهای بلند جلو نرده می ایستند و با نگاهی حیرتزده ان را تماشا میکنند. لوییزه نوشته ای رابا صدای بلند میخواند:
مخلوط مخصوص.
لوته با شادی می گوید : نوع تلخ مخصوص(چون در خواب هم از نوع شیرینش خوشش نمی اید)
لوییزه یکتکه بزرگ شکلات را ازنرده میشکند و با خوشحالی فراوان می گیود :فندقی است.
ناگهان قهقهه جادوگر از درون خانه بلند میشود. بچه ها برجای میخکوب میشوند. لوییزه شکلات را دو.ر می اندازد.
در این موقع مادرشان در حالی که یک چرخ دستی پر از نان رابه جلو میراند روی چمن ظاهر میشود و باترس تمام میگوید: صبر کنید بچه ها. همه اینهازهر الود هستند.
-مادر ، ما گرسنه بودیم.
-بیایید از این نان بخوریم؛ من نمیتواستم زودتر ار این از اداره خارج شوم!
مادر ، بچه ها را در اغوش میگیرد و میخواهد با خود ببرد که ناگهان در خانه شکلاتی باز میشود پدر ، در حالی که یک اره بزرگ در دست دارد در استانه در ظاهر میشود و فریاد میزند : خانم کرنر ؛ بچه ها را به حال خود بگذارید.
-اقای پالفی اینها بچه های من هستند.
-بچه های من هستند.
و در حالی که به انها نزدیک میشود با لحنی خشک میگوید:
-با این اره بچه ها را نصف میکنم ، نصف لوته و نصف لوییزه . مال من و نصف دیگر مال شما.
بچه ها توی تخت پریده اند و از ترس میلرزند . مادر خودش را بین پدر و بچه ها می اندازد و میگوید:هرگز ! اقای پالفی!
ولی پدر او را کنار میزند و شروع میکند به اره کردن تخت. اره را بالای وسط تخت قرار میدهد و شروع به بریدن میکند. صدای اره ، چندش اور است. تیغ اره سانتی متر به سانتی متر طول تخت را میبرد. پدر دستور میدهد:
-یکدیگر را رها کنید!
اره لحظه به لحظه به دستهای دو کودک که یکدیگر را گرفته اند نردیک تر میشود و نمانده است که دستهای انها را ببرد. گریه و ناله مادر قلب را به لرزه در می اورد.
صدای خشک خنده جادوگر شنیده میشود. بااخره بچه ها ناچار میشوند یکدیگر را رها کنند. اره تخت رااز طول به دو نیم میکند و از ان ، دو تخت که هر کدام چهار پایه به وجود میاید.
-کدام یک از دوقلوها را شما میخواهید خانم کرنر؟
-هر دو را ، هر دو را!
-متاسفم ؛ باید عدالت اجرا شود. حالا که نمی توانید تصمیم بگیرید من ان یکی را ر میدارم. برای من فرقی نمیکند نمی توانم انها را تشخیص بدهم.
یکی از تخت ها را میگرد و می پرسد: تو کدام یک هستی؟
او میگوید:لوییزه. ولی تو حق نداری مرا جدا کنی!
لوته هم فریاد میزند : نه شما حق ندارید ؛ ما را دو نصف کنید.
مرد باتحکم میگوید :دهنت را ببند.
و یکی از تختها را که طنابی به ان بسته است به دنبال خود به طرف خانه شکلاتی میکشد. نرده خود به خود باز میشود. لوییزه و لوته که دیگر ناامید شده اند برای هم دست تکان میدهند.
لوییزه فریاد میزند:ما به هم نامه خواهیم نوشت.
لوته جواب میدهد: پشت سفارشی !مرا فراموش مکن. مونیخ 18.
پدر و لوییزه به درون خانه میروند و ناگهان خانه ناپدید میشود گویی به زمین فرو رفته است.
مادر لوته را در اغوش میگیرد و افسرده میگوید :حالا دیگر من وتو تنها شدیم.
ناگهان بانگاهی تردید امیز او را ورانداز مکیند و می پرسد: توکدامیک از بچه های من هستی؟ توشبیه لوته هستی!
-من خود لوته هستم.
-نه ، تومثل لوییزه هستی.
-من خود لوییزه هستم.
مادر با وحشت به صورت او خیره میشود و عجب ذر این است که صدای او مثل صدای پدرش شده است و میگوید: یک دفعه با موهای فرفری ؛ یک دفعه با موهای بافته شده. دماغها یکی است قیافه ها هم یکی است!
لوته یک طرف گیسوانش رابافته است و طرف دیگر ش مثل موهای لوییزه افشان است. اشک از چشمانش جاری میشود و نومیدانه مینالد: حالا دیگر خودم هم نمیدانم کدام هستم، من فقط یک نصفه بیچاره و بدبختم.