فصل چهارم
خداحافظی و تمرین نهایی
روزهای تعطیل به پایان نزدیک میشوند. در کمدهای لباس ردیف لباس های تمیز به اخر رسیده است. اندوه وداع با اردوگاه و خوشحالی برگشتن به خانه هر دو با هم شدت می یافت.
خانم موتزیوس در فکر برگزاری یک جشن خداحافظی است. پدر یکی از دخترها که صاحب فروشگاه بزرگی است صندوقی پر از فانوس، نوارهای کاغذی رنگ وارنگ و سایر لوازم تززین فرستاده است. اکنون پرستاران و بچه ها با جدیت مشغول تزیین کردن ایوان و باغ هستند. نردبام اشپزخانه رااز درختی به درخت دیگر میبرند فانوسهای رنگارنگ را اویزان میکنند. و شاخه های درختها رابا کاغذ رنگی زینت میدهند.
دوشیزه اولریکه می پرسد:م. فرفری و گیسو بافته کجا هستند؟
(لوته و لوییزه را اخیرا به این اسمها صدامیکنند!)
مونیکا با بی اعتنایی میگوید: اه؛ اون دوتا؟ حتما جایی توی سبزه ها نشسته اند و دست همدیگر را گرفته اند که باد از هم جداشان نکند.
ولی دوقلوها توی سبزه ها ننشسته اند، بلکه در باغچه جنگلبان هستند. دست یکدیگر را هم نگرفته اند. چون وقت این کاررا ندارند. جلو انها دو دفترچه است و هر کدام مدادی در دست دارند. درست در همین لحظه لوته به لوییزه که با دقت تمام مشغول نوشتن است ؛ دیکته میکند: مادرم سوپ رشته فرنگی باگوشت گاو را از همه چیز بیشتر دوست دارد. گوشت گاو را از قصابی که هوبر نام دارد میخری، نیم کیلو گوشت سرسینه. خوب ان را می شویی...
لوییزه سری را بلند میکند:
-هوبر قصاب، خیابان امانوئل ، نبش خیابان پرنس اویکن.
و با زسرش را پایین می اندازد . لوته سرش را بهعلامت رضایت تکان میدهد:
-کتاب طباخی را در کمد اشپزخانه ، توی اخرین کشو پیدا میکنی. در این کتاب نسخه هه غذاهایی که من بلدم بپزم نوشته شده.
لوییزه یادداشت میکند:کتاب اشپزی ...کمد اشپزخانه...اخرین کشو سمت چپ.
بعد سرش را بین دو دست می گیرد و میگ.ید: از اشپزی میترسم. ولی اگر روزهای اول را خراب کنم، شاید بتوانم بهانه بیاورم که در مدت تعطیلات اشپزی را فراموش کرده ام.
لوته با تردید سرش را تکان میدهد:
-در این گذشته هر وقت اشکالی داری میتوانی به من بنویسی. من هر روز به پستخانه میروم و منتظر نامه تو هستم؟
لوییزه می گوید: من هم همین طور! تا میتوانی زیاد نامه بنویس و بااشتهای تمام در هتل امپریال غذا بخور. پدرم از اینکه من غذای انجا را دوست دارم خیلی خوشحال میشود.
-چه بدبختی تو که باید از املت خوشت بیاید ، چاره ای نیست اما من شنیستل را ترجیح مییدادم.
-اگر تو همان روز اول سه تا املت بخوری بعد میتوانی به پدرمان بگویی که برای تمام عمر از تخم مرغ سیر شده ای!
لوته میگوید: این هم حرفی است. ولی از فکر کردن به ان همه املت دلش به هم می خورد.
دوباره مشغول یادداشت کردن میشوند.هر کدام با دقت نام همکلاسی ها ، ترتیب نشستن در کلاس، اخلاق خانم معلم و راه مدرسه طرف دیگری را در دفترچه خود میینویسد.
لوییزه میگوید:رفتن به مدرسه برای تو اسانتر است. روز اول به تروده میگویی تو. را باخودش ببرد! او گاهگاهی به خانه ما می اید و با هم به مدرسه می رویم. وقتی با او هستی سر فرصت درست خیابانها و سایر چیزهای لازم را حفظ کن.
لوته با اشاره سر قبول میکند ولی ناگهان وحشتزده میشود، میگوید : یادم رفت بگویم فراموش نکن وقتی مادرم شب تو را به رختخوابت برد او را ببوسی.
لوییزه جلو خود را نگاه میکند:
=احتیاجی نیست که یادداشت گنم ؛ حتما یادم نمیرود.
متوجه هستید که چه توطئه ای در جریان است؟دوقلوها هنوز خیال ندارند به پدر و مادرشان بگویند همه چیز را میدانند ، چون نمیخواهند کاری کنند که پدر و مادرشان تصمیمی از روی اجبار بگیرند. هر دو میدانند که حق ندارند. از طرفی هم می ترسند نکند تصمیم پدر و رمادرشان انها را برای همیشه از هم جدا کند. از طرف دیگر نمی توانند تحمل کنند که هر کدام به خانه خود برگردند و همه چیز رافراموش کنند. انگار نه انگار که اصلا انفاقی افتاده است و هر کدام در نیایی که پدر و مادرشان از وسط ان را دو نصف کرده اند ، زندگیی کنند .نه! خلاصه توطئه ای در کار است. این نقشه عجیب که اساسش شوق دیدار و ماجراجویی است و با دقت طرح ریزی شده است از این قرار است:
دوقلوها میخواهند لباس ها، ارایش مو و خلاصه تمام هستی خود را با یکدیگر عوض کنند. لوییزه میخواهد با موهای بافته شده . خیلی با ادب( البته سعی دارد که ارام و باادب باشد) کوششش کند خود را به جای لوته پیش مادرش که فقط یک عکس از او دیده است جابزند! و لوته هم قصد دارد با موهای فرفری و تا انجاکه میتواند سرحال و شلوغ پیش پدرش به وین برگردد.
هر دو. خود را بادقت برای این ماجرا اماده کرده اند. دفترچه ها از یادداشت ها ی جور واجور سیاه شده و دو خواهر با هم قرار گذاشته اند که در مواقع اضطراری و درماندگی با هم به وسیله پست سفارشی مکاتبه کنند. شاید با این دقت و توجه دو جانبه بتوانند علت حدایی پدر و مادرشان را دریابند. وش اید موفق شوند یک روز ، یک روز ف پر سعادت و فراموش نشدنی دوتایی با هم با پدر و مادرشان زندگی کنند. ( اما هنوز جرئن نکرده اند به این واقعه فکر کنند چه برسد به اینکه درباره ان صحبت کنند)
جشن گاردن پارتی اخرین شب اقامت در اردوگاه را به عنوان تمرین نهایی انتخاب کرده اند. لوته به جای لوییزه پر شور وموفرفری ظاهر میشود و با چوب رهبیر ارکستر ، خیلی با حرارت رژه ، نانواها را رهبری میکند. مادر با شتاب وارد اتاق میشود و با تشویش میگوید:
مرد حالا چه باید کرد؟
پدر باخشم فریاد میزند: بچهها باید بروند. برای انها جا نداریم ، نان جای انها را گرفته است.
مادر با نومیدی دستهایش را به هم می مالد و بچه ها گریه میکنند.
پدر ؛ چوب رهبری ارکستر را با تهدید بلند میکند و فریاد میزند: بروید بیرون.
تخت خواب اطاعت میکند ؛ به طرف پنجره به راه می افتد ، پنجره باز میشود ، نخست از پنجره بیرون میخزد ورو اسمان شهر بزرگی به پرواز در میاید ار روی رودخانه ها ، تپه ها ، کوه ها ، مزرعه ها و جنگلها می گذرد، انگاه رفته رفته به زمین نزدیک میشود و در جنگلی انبوه که از هر طرف انصدای گوش خراش پرندگان ، ونعره هراس انگیز حیوانات وحشی بلند است ، فرود می اید. دو دختر کوچک که از وحشت خشکشان زده است بی حرکت روی تخت نشسته اند.
صدای شکستن شاخه ها و خش خش برگها از لای درختها شنیده می شود. بچه ها می ترسند و خود را زیر لحاف پنهان میکنند. از میان شاخ و برگ درختها سر و کله جادوگر پیدا میشود. اینجادوگر شبیه جادوگری که در اپرابود نیست ، بلکه بیشتر شبیه زنی است که در لژ اپرا به او شکلات تعارف کرد. بادوربین اپرا تخت را تماشا میکند . سرش را تکان میدهد. الخندی پر غرور بر لب دارد و سه بار دستت هایش را به هم می کوبد.
با فرمان جادوگر ، جنگل ناگهان به مزرعه ای روشن تبدیل می شود.
روی این مزرعه خانه ای که از جعبه های شیرینی ساخته شده قرار دارد .
ولی نه ، قطار سر ساعت به حرکت در می اید. مدیر ایستگاه علامت را بلند میکند و دو ترن در ان واحد به راه می افتند . دستهای کودکانه برای خداحافظی تکان میخورند.
لوته به جای لوییزه به وین می رود و لوییزه به نام لوته به مونیخ.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)