فصل سوم
می توان بچه ها را نصف کرد؟
زمان می گذرد ، کاری بهتر از این بلد نیست.
ایا دختر ها عکس هایشان را از اقای اپیل داور ، عکاس دهکده گرفته اند؟ خیلی وقت است! ایا دوشیزه اولریکه کنجکاو از انها پرسیده است که عکس ها را برای پدر و مادرشان فرستاده اند؟ مدتهاست! ایا لوته و لوییزه بااشاره سر جواب مثبت داده اند؟
-ب...له!
اما خقیقت این است که پاره های عکس ها در سطح سبز رنگ اب دریاچه بول زه شناورند. بچه ها به دوشیزه اولریکه دورغ گفته اند. میخواهند این راز را برای خود نگه دارند! میخواهند فقط دو تایی ان را نگه دارند و دوتایی هم ان راکشف کنند! و هر کس بخواهد سر از این راز بیرون اورد بی هیچ مراعات سرش را کلاه میگذارند. راه دیگری ندارد.
تازگیها ان دو مثل کنه به هم چسبیده اند. تروده اشتفی ، مونیکا، کریستنه، و سایر بچه ها با لوییزه عصبانی میشوند و به اوته حسادت می ورزند. ولی چه فایده دارد؟ هیچ. خدا میداند حالا کجا پنهان شده اند.
در اتاق رخت کن هستند. لوته دو تا پیش بند یک جور از کمد بیرون می اورد یکی از انها را به خواهرش میدهد و میگوید : مادرم اینها را از «اوبر پولینگر » خریده است.
-اها، همان فروشگاهی که در خیابان نوری هونیرز نزدیک ...اسمش چی بود؟
-کارلز تور
-درست است. نزدیک کارلزتور است!
هر دو خیلی خوب با نحوه زندگی ، همکلاسی ها ؛ همسایه ها و معلم ها و خانه های یکدیگر اشنا شده اند. برای لوییزه دانستن هر ان چه مربوط به مادرش میشود بی نهایت اهمیت دارد. لوته همتمام کوشش خود رابه کار میبرد تااز لوییزه درباره پدرش تا انجا که ممکن است اطلاعاتی به دست اورد. هر رو زصحبت انها در این زمینه است حتی شبها هم توی رختخواب ساعتها با هم درگوشی صحبت میکنند.
هر یک برای دیگری یک قاره تازه است. ناگهان معلوم شده بود انچه تاکنون اسمان دنیا ی کودکانه انها را پوشانیده بود ؛ تنها نصف دنیای واقعی انها بود! با تمام شور وهیجان می باید این دو دنیای متفاوت را به یکدیگر متصل میکردند و از ان یک دنیای کامل به وجود می اورند. از این گذشته یک موضوع هیجان دیگر هم مطرح بود و یک راز دگر انها را شکنجه میداد:چرا پدر و مادر انها با هم زندگی نمیکنند؟
لوییزه برای صدمین بار تکرار میکند:
-البته ؛ اول باهم ازدواج کرده اند . بعد صاحب دو تا دختر بچه شده اند و چون مادرم اسمش لوییزه لوته بوده یکی از بچه ها را لوییزه و دیگری را لوته نامیدند. خیلی هم جالب است!لابد یکدیگر رادوست داشتند؛ نه؟
لوته جواب می دهد:حتما! ولی بعد با هم اختلاف پیدا کرده اند و از هم جداشده اند. انوقت ما را هم مثل اسم مادرمان دو قطعه کرده اند.
-راستش را بخواهی باید اول از ما می پرسیدند که میشود ما را دو تکه کنند!
-اونوقتها ما هنوز نمیتوانستیم حرف بزنیم.
لبخندی نومیدانه روی لبهای هر دو می نشیند. بالاخره دست یکدیگر را می گیرند و با هم به باغ میروند.
پست امده است.دختر بچه ها روی سبزه ها روی نیمکتها و روی دیوار نشسته اند و مشغول خواندن نامه ها هستند.
لوته عکس مردی را که حدود سی و پنج سال دارد در دست گرفته است و بانگاهی محبت امیز به پدرش مینگرد. اه، پس قیافه اش این است!قلب ادم میزند وقتی که میداند یک پدر زنده دارد!
لوییزه نامه پدرش را میخواند:
«یگانه دختر عزیزم!»
لوته را نگاه میکند و میگوید: چه ادم حقه بازی! خودش میداند که دوقلو دارد!
بعد به خواندن ادامه میدهد:« فراموش کرده ای پدرت چه شکلی است که حتما تا پایان تعطیلات یک عکس او را میخواهی؟ اول میخواستم یکی از عکس های زمان کودکیم را برایت بفرستم. عکسی که در این یک بچه شیر خوار برهنه روی پوست خرس دراز کشیده! ولی تو نوشته ای که عکس باید حتما تازه باشد! با این که وقت نداشتم فوری رفتم پهلوی عکاس و به او توضیح دادم که چرا باید عکس را خیلی زود به من بدهد. به او گفتم در غیر این صورت لوییزه من که به خانه بر میگردد در ایستگاه راه اهن مرا نخواهد شناخت. خوشبختانه توضیحات مرا قبول کرد و تو عکس را به موقع دریافت خواهی کرد. امیدورام پرستاران اردوگاه را مثل پدرت اذیت نکنی. پدری که از دور تو را می بوسد و با بی صبری در انتظار در اغوش گرفتن تو می باشد»
لوته میگوید :خیلی خوبه، خیلی هم بامزه نوشته ، در حالی مه در عکس خیلی جدی به نظر می رسد.
لوییزه اظهار نظر میکند:
-ظاههرا خجالت کشیده جلو عکاس خنده کند. همیشه وقتی که با دیگران است قیافه جدی میگیردولی وقتی با هم هستیم خیلی بامزه میشود. لوته عکس را محکم در دستش گرفته است:
-حتما این عکس مال من است؟
-البته، اصلا این عکس را برای تو خواسته ام.
اشتفی گوشتالو روی نیمگتی نشسته است و در حالی که نامه ای رادر دست دارد گریه میکند . گریه اش ارام و بدون صداست. اشک روی صورت گرد و کودکانه و بدون حرکت او جاری است. تروده که از مقابل او میگذرد با کنجکاوی می ایستد پهلوی او می نشیند و با انتظار به صورت او نگاه میکند.
کریستنه هم سر میرسد و کنار اشتفی می نشیند.
در این موقع لوته و لوییزه نزدیک می شودند و می ایستند.
لوییزه می پرسد:چه خبر شده؟
اشتفی همانطور بدون صدا گریه به گریه ادامه میدهد . ناگهان سرش را پایین میاندازد و با صدایی یکنواخت می گوید :پدر و رمادرم از هم طلاق می گیرند.
تروده بلند میگوید: چه بدجنس! اول تو را به تعطیلات می فرستند و پشت سر تو از هم جدا می شوند!
اشتفی هق هق گریه میکند:
-خیال میکنم بابا زن دیگری را دوست دارد.
لوییزه و لوته به سرعت دور می شودند . انچه اکنون شنیدند در قلب انها تاثیر عمیقی گذاشت.
لوته می پرسد : پدر ما که زن تازه ای نگرفته ؟
لوییزه جواب میدهد:نه، وگرنه من میدانستم.
لوییزه باتردید میپرسد:شاید در فکر زنی هست، اما با او ازدواج نگرده است؟
لوییزه سرش را تکان میدهد و میگوید :البته اشنا خیلی دارد حتی اشنای زن. اما به کسی نگویی!مادرمان چطور؟
لوته با اطمینان کامل میگوید:نه. مادرمان میگوید من جز تو هییچ چیز در دنیا نمی خواهم.
لوییزه با حیرت خواهرش را نگاه میکند و می پرسد: خوب پس چرااز هم جدا شده اند؟
لوته فکر میکند :
-شاید اصلا به دادگاه نرفته اند؟ مثل پدر و مادر اشتفی .
لوییزه می پرسد: چرا پدرمان در وین است و مادرمان در مونیخ؟ چرا ما را نصف کرده اند؟
لوته ادامه میدهد:
-چرا هرگز به ما نگفته اند که تنها نیستیم و دوقلو هستیم؟ چرا پدرمان به تو نگفته است که مادرمان هنوز زنده است؟
لوییزه بازویش را به بدنش می چسباند و میگوید :مادرمان هم به تو نگفته است که پدرمان زنده است. عجب پدر و مادر خوبی داریم. نه؟ صبر کن وقتی که ما عقیده خودمان را درباره کاری که انها کرده اند بگوییم تعجب خواهند کرد.
لوته باشرم میگوید» ولی ما بچه هایی بیش نیستیم!
لوییزه باغرور سرش را به عقب می اندازد:
بچه هایی بیش نیستیم.