سنمار؛ اثری از بهرام بيضايی
راست صحنه دري دو لنگه، چوبي ورزيده، بسيار بزرگ و منقش با گلميخ ها، كه در خورنق؛ و نور اندك بر آن ، هر چه به پايان مجلس نزديكتر شويم درخشان تر مي شود. در عمق صحنه، بر زمينه ي افق، چوب بستني، كف صحنه همه شن. جايي در گوشه ي چپ صحنه، زورقي به خشكي نشسته. به گونهاي پراكنده يكي دو نردبان و چند زنبه و يك فرقان بر صحنه. در زنبه ها گرد آجر، گچ، خاك؛ آن اندازه كه به كار جهره آرايي بيايد؛ و پيش از آن به چشم نيايد. و همچنين تكه پارچه هاي نيلي، اخرايي، بنفش، سياه، قهوه اي ، خاكستري، براي به دوش انداختن دستار كردن يا به سر كشيدن ؛ كه هيچ يك نبايد تا هنگام به كار بردنش ديده شود. در پايان به دنبال چوب بست يا با آن، اين همه را از صحنه برده اند؛ جز نردباني كه تنكش سنمار است، و پيشتر رفته.
{ تاريكي يكدست. ني كوبيدن و سنگ زني. موسيقي بدوي؛ چيزي ميان شيون و هلهله؛ كه در اوج به فرياد هماهنگ چندين مرد- كه يكصدا غريو وحشت مي كنند. بريده مي شود، و با آن نور جسد سنمار را بر كف جلو/ راست صحنه روشن مي كند. با واپسين آه سنمار، و همزمان با فرو افتادن دست لرزانش كه گويي هنوز در هوا به اميدي چنگ مي زند. همه صحنه روشن مي شود. يكي در جامه خاك آلود شتر بانان سرسيمه از عمق، و ديگري در جامه خلقان كشتي بانان هراسان از زاويه ي چپ، دوان و نفس زنان از زاويه ي چپ نزديك مي شود.در حالي كه آن ديگري ، كه ميان چپ صحنه كوچك شده بودو در خود فرو رفته بود.و دستها از ترس بر سر گرفته بود، اكنون با زانوي لرزان بر ميخيزد.و اندك اندك دل آن را مي يابدكه در جسد بنگرد. او نيزه و كلاه و كمر پوش نگهبانان دارد اما به گل آلوده.}
يكي: { رسيده} اين افتاده كيست؛ اين به خاك افتاده؟
اين دريده گردن، كبود چهره، شكسته پشت
ديگري:{ رسيده} بگو اين خرد استخوان، نفس بريده، آه در گلو!
يكي: كيستي و كيست بر تو مويه كند؟
كيست بر آيد به خونخواهي تو؟ كدام قبيله را اهلي؟
ديگري: بر چه نامي تا كسي تو را بشناسد؟
چگونه بدانم كيستي؟
يكي : مادرت ترا چه مي ناميد ؟ يا پدرت ؟
آن ديگري : { همچنان خيره بر جسد} سنمار!
يكي : { ابرو در هم مي كشد} ها؟ آن كه اين خورنق ساخت؟
ديگري : { ناباور- به جسد دقيق مي شود} او باشد و من نشناسم؟
يكي : { رد مي كند} نه- باور نكن؛ چندان كه وي عزيز بود !
ديگري : {كنجكاو} و چرا افتاده-چنين شكسته و خوار؟
يكي : { به بلندي خورنق مي نگرد } و چرا ما نيفتاديم-ها؟
آن ديگري : از آن كه وي عمارتي ساختسر بلند؛
به بلندي چهل مردان بر شانه هم ؛
و ما نساختيم!
يكي : { انكار كنان} مگو از همان فرو افتاد كه ساخت!
آن ديگري: به راستي از همان فرو انداختندش كه ساخت!
آن ديگري : به راستي از همان فو انداختندش كه ساخت.
خورنقي در خور خور؛
كه چشم خيره مي شود، تا بلندي آن در آسمان ميجو يد.
چهار عنصر دست به دست هم دادند،
تا برجي چنين شگفت بر آمد، كه وي از آن فرو فكنند!
يكي : { هنوز ناباور به جسد} تو بينوا از ساخته خود افتادي؛ اين ساختن چه بود؟
آن ديگري : { خشمگين} گناه ساختن چيست؛ چون به زورت مي اندازند؟
ديگري : { جا خورده} هان- گفتي بيندازند؟
آن ديگري : نمي گفتم اگر با چشم نمي ديدم!-از آن بالا؛
بلندترين بامي ؛ به بلندي چهل مردان بر شانه هم !
يكي : { تند} ديدي بيندازند و نديدي چرا؟
{آن ديگري گيج، همچنان خيره به جسد، با لب لرزان ؛ و كينه اي}
آن ديگري : اين بدان بود تا گويندهر چه بلندتر سازيدافتادن صعب تر!
{ كم كم خشمگين} و هر چه كوشيد در هلاك خود كوشيد!
اين بدان بود تا گويند پستي بياموزيد! و گويند همطراز با خاكيد!
و گويند بيش مخواهيد و دست از آستين بيرون مكنيد!
يكي : {مچ گرفته} اگر ديدي پس مي داني كه اش فرو انداخت!
آن ديگري : نامش جز به بزرگي مبريد؛
نعمان پسر امرء القيس كه اين عمارت فرمود!
يكي : {انكار كنان} وه كه تو ريشخند مي كني؛ و اين بر من گران مي آيد!
ديگري : تو از دهانت غلط پريد يا من بد شنيدم ؟
{ نا باورو بي تاب} نعمان – كه عقل اين بيا بان است؟
آن ديگري: براي من نيز او عقل بيابان بودتا اين خورنق فرمود! و چون به چشم خود ميديدم كه مي انداخت، پرسيدم كجايي عقل؟
يكي : { وارفته} خوشا مردمي كه نساختند،
يا كوته ساختند،
كه چون فرو افتادندنه دستي شكستند نا جاني باختند!
خوشا كوته انديشي!
بهتر آنكه خود از خاك بر تر نگرفت؛
كه چنين واژگون هم نشد! آن ديگري : حالا تويي كه ريشخند مي كني!
نه!- اگر همه نمي ساختند جهان در آغاز آغاز خود بود؛ بيغوله اي!
ديگري : آري- مردمان به آن ارزند كه مي سازند!
و انچه مي سازند صورت ايشان است !
آت ديگري : هوم- آري؛ خورنق صررت سنمار است ،و مرگ صورت نعمان !
{جسد آرام بر مي خيزد}
سنمار : من كه سنمار م بر ميخيزم تا بگويم چگونه فرو افتادم.
من كه چون مي افتادم، به آسمان نزديكتر بودم تا به زمين.
و در آن دم ناباور- ميان زمين و آسمان-
بر آن هوايي كه زير تنم خالي ميشدو جهاني كه زير پايم دهان ميگشود-
آري ميان دو جهان خشتهايي را ميشمردم كه به دست خود بر نهاده بودم ؛
و هر يكي صد بار با وحشت
دهان گشودهمي پرسيدند-چرا، چرا، چرا؟
و پاسخ من
تنها صداي خرد شدن استخوانهايم بو در گوشم!
با من نام نعمان از آن بالا فرو افتاد.
نامي بلند،كه خورنقي سزاوار نام خود مي خواست.و من ساختم انچه مرا ويران كرد؛ خورنگاهي در خور خور؛
به بلندي چهل مردان بر شانه هم!
خورنقي كه نام وي آوازه اي گيتي كرد؛
آوازه-به بدي!
از آنگاه كه مرا ، و با من نام خويش را ، از آن بالا فرو افكند.
يكي آيا شما هم ميبينيد آنچه را كه من ميبينم؟
آن ديگري : آيا از بي كسي است كه سنمار گرد جسد خويش مي گردد؟
سنمار : به كدام گناه كشته شدي سنمار/
ديگري : من هم شنيدم! اين پرسش خود من بود!
سنمار : چه راه درازي براي مرگ آمدي! و چه كوتاه شد صبر بلند تو؛
در صداي استخوانهايت!
پاداش خويش را يافتي سنمار؟
{ از در خورنق، نعمان، سراسيمه بيرون مي آيد-}
نعمان : نام مرا پس بدهيد- كه با وي از فراز خورنق فرو افتاد!
نه- نامم به بدي كجا مي بري، باد؟
گرد بادي شو گرد خود بگرد،
و هر چه خواهي ويله كن بر اين بد كه شد؛
ولي دور تر مرو؛ كه در گوش جهان نامم بد نكني!
كاش خورنق چنين بلند نبود؛
كاش آنرا به بلندي غرور من نساخته بودي!
كاش پست بود خورنق به پستي خاك؛
كه چون فرو مي افتاداز وي، هر دو مي خنديديم
دستش مي گرفتم و بر مي خاست
غبار از دامنش مي تكاندم
و وي باز سخن از خورنقي مي گفت
- به بلندي چهل مردان بر شانه هم –
كه غرور آدمي را مانست؛
و روياي وي! و بيش از وي ، روياي من !
كاش غبار از نام مي توانستم زدود ؛
كه او اين ساخت، و من مرگ وي ساختم!
يكي : نمي دانم بخندم يا بگريم ؛
اين نعمان است پسر امرء القيس،
كه سخنهاي تب زده مي گويد!
ديگري : بگو و بيشتر بگونعمان؛-
آنچه گفتي باد است!
آنچه كردي است كار تو!
سنمار : در خواب ديدم خورنقي ساخته م به بلندي چهل مردان بر شانه ي هم؛
و از سر آن پرواز ميكنم ؛
و مردي پوشيده چهره-تيره پوش-از سر آن به تير ميزندم.
كمانگري خدنگ و تيز، زه رها مي كرد؛ و تير زوزه كشان مي آمد-
و مرا رهايي از هراسم نبود.
و چون در جگر نشست و از آتش آن واژگون شدم
چشمم از خواب گشود؛ و پيك نعمان بود نشسته بر اسبي عربي؛
كه مي پرسيد تويي آن معمار ايراني نام و رومي نامور، كه گفتي خورنقي است در سرم ؟
گفتم آري منم ؛ گفت اين نامه بخوان!
ديگري : {نامه را از بغل بيرون مي آورد} پيك از كجا مي دانددر نامه چيست؟
فرمان زندگي مبرد يا مرگ؟- ساختن يا ويراني؟
نامه اي را كه بردم گويي در خواب ديده بود!
نعمان : { نامه را باز ميكند}سالها سلطان بيابان بودم؛ ريگ ميشمردم كه شمارش نيست –و امروز زر دارم بيشتر از اين ريگ!
بر آنم كه شهر بنشينم و اين سلطاني كه مراست ، سقفي بر سر گيرم.
من – سلطان واحه ها-تا ديده ام ديد، جز ويرانه نديد از شاهان پيشتر!
در اين شنزار ، كو كاخي كه آفتاب نتركانه باشدش؛ و بادها از پايه نروفته باشندش؟
من- كه مرا عقل بيابان مي خوانند – چادر بخواهي مي بافم از پشم شتر؛
ولي شهر نه – مرا دست در خشت و گل نكنيد!
{ نامه را مي بندد} از جايي معماري بياوريد!كيست اين كه مي شنوم در روم ؛ خونش از ايران ؟
بخوانيدش! اين زر ، اين بيابان – هنر كجاست؟
بيا هنر اينجا بنما !
سنمار : { نامه را باز ميكند} نوشته بود : بنايي ساز كن در چها راه باد؛ بر شن رونده!
در سينه كش سيل سالها ، بر پاياب!
نعمان : نقشه اينست – { مينشيند و بر زمين رسم ميكند}:
بيابان را گردا گرد ديواري بر آور و تاقي زير گنبد آن ، سپهر آسمان بينم – همچنان كه از چادر خود مي ديدم؛ شب و روز – آري- كه بي اعتنا به ما ، مي گذرند از در وازه ي طلوع و غروب ! اگر اين ساختي ساختي و گر نتواني ، نام خود به معماري مبر!
آن ديگري : { نامه را به بغل باز مي گرداند} گفتم شگفتي مكن و از ناباوري مگو !
قصه اينست : زمستان ايران ر راه است پادشاه ايران مي آيد به ميهماني بيابان.
و نعمان در كار است تا از خاك بر خيزد و خود را تا شانه مهمان برساند.
آري، بر آنست سري به گردن باشد و تني بر پا!
{سنمار سرگردان مي گردد.}
سنمار : چرا همان دم صداي استخوانهاي خويش را نشنيدم ؟
چرا همان دم نپرسيدم چگونه كاخي بسازم بر شني كه بر باد است؟
نعمان : { نامه را مي گشايد} در نامه اي كه زمستان اينجا مي مانند.
من نعمان بايد شايسته اين دوستي شوم ! ما چه كم داريم از ايران ؟
ايشان بزرگان جهانند و بدان مغرور؛
مباد در ما به چشم كهتران بنگرند !
شنيده ام كاخهاي نيك دارند كه بر شانه مردان سنگي است؛
و صورتهاي فلك از تاقشان پيدا .
نگويند سفره ي ما بيابان است و خوراكمان در آميخته به شن !
نگويند جز آب گل آلود نمي دانيم!
نگويند زير اندازمان ريگ است و روياهايمان غبار آلود!
نگويند عهد ما رونده است چون شنهايمان !
نگويند تكيه بر باد كرده ايم!
سنمار : گفتم پدرم ايراني است، و مادر از روم ايران دارم .
من باغهاي ايراني ديده ام كه روياي هر رومي است!
و كاخهايشان با هفت اشكوب ؛
كه ياد هفت سپهرند.
من چه سازم كه بهتر از آن نيابند؟
معماري بياور از ايران، كه بهترين باشد.
و ترا بهتر از كاخ ايشان بسازد.
نعمان : گفتم نه. شاه ايران خانه هاي ايراني بسيار ديده است و او را بس !
بيا كار- تازه كنيم، آري؛
به خانه اي رومي در آيددر اطلال عرب ؛ با تاقهاي ايراني .
چون صحرا طلبيد اين صحرا؛
و چون آسمان جست و ستارگان ، اينت افلاك و بروج؛ و آن گاه كه دل از صحراخست ، اينك خورنقي؛
كه از سر آن در جهان بنگري- و در هفت سپهر آسمان ، ستارگان چون ريگ بشمري!
گفتم پس ايراني فروهليد و رومي بياوريد؛
آن كس كه طراز روم و ايران هر دو مي داند!
آري يكي خورنقي سازي كه هر دو منش دارد؛
و خانه فرا خورد شكوه شاهان مي سازد!
چيست ايننام كه مي شنوم؛ سنمار معمار- كه در رگش خون روم و ايران جاري است؛
بگوييدش بيا شاه ايران را به هنر هاي خويش خيره كنيم !
سنمار : بر درياي شن مگر كاخي بسازم كه چون كشتي برود!
بر درياي شن مگر خويش از غرقه شدن نگه دارم!
گفتم معماران بر صفه ي سنگ خانه مي سازند؛
نه بر زميني لغزان ، نه بر شن رونده ، نه بر باتلاق! بر درياي شن ، سوسمار سقنقورند؛
و جهازهابر امواج توفندهي ريگ ، از قطار شتران!
گفتم كاري كنم كه معماري نكرد!
بر درياي شن ، نعمانيان همه ملاحاننددر سفينه هاي چادرهاشان؛
كه پارو به موج با نيزه هاي خويش مي زنند.
آيا روياي من نبود خورنقي چون ايرانيان ساختن؟
نعمان : بگو سنمار ، بر كدام سري-كه مرا پيش شاه ايران شرمنده كني؟
وقت مي گذرد و آغاز بهار است؛
چشم بر هم زدي زمستان ايران ميرسد و مهمانان بر درند.
بگو- بگو ، كه من هزاران گوشم !
يكي : آنچه او گفت را گوش ما نيز شنيد؛
من بر شتر خود بودم و لكه ميرفتم!
ديگري : من بر جهاز خود شراع مي كشيدم و امواج شط ميشكافتم!
آن ديگري : من ترجمان وي بودم و مي گفتم و مي شنيدم !
ديگري : آري آنچه او گفت را گوش ما نيز شنيد.
كه بود در صحرا كه اين صدا وي را نرسيده؟
سنمار : گفتمش خشت زنان مي خواهم هزار هزار، و قالب سازان، و كوره ها كه خشت ها پخته كنند!
و مساحان وتيشه كاران و اره كشان ؛ و آنها كه چوبها كلاف مي كنند؛
و به مسمار و ريسمان ، چوب بست و تخته بند مي سازند؛ و اهرمها و مناجيق و جراثقال!
نعمان : آه- اينهمه؟
سنمار : گفتم سرند و ماله و بيل- هزار هزار – و زنبه و فرقان و طراز!
هرچه غربال بند و ناوه كش و نجار!
و هر كه طرح انداز و نازك كار!
نعمان بگو زر من همه در باد است. نه سنمار؟
نقشه اينست { زانو مي زند و بر زمين رسم مي كند.}
بر شش سوي خوورنق شش در و در اهند ب شش منظر؛
يكي به شط و زورق ها، يكي به صحرا و قافله ها، يكي به ديو باد دمنده در جنگل سدر،
يكي به گو شه هاي نخلستان
يكي به سوق و واحه ها،
و يكي به تاخت اسبان بي لگام در شنزار.
نعمان : اين ميان- تو بيابان را از ما مي گيري ، درست نگفتم سنمار؟
بياباني كه دلبسته آنيم!
سنمار : نمي توان يكجا هم بيابان را داشت هم خورنق را!
آري، خورنق نفي بيابان است!
فراخناكي مشبك و محصور
با چندين بادگير و سايبان مهتابي
با تاقي و شاه نشين و ايوان چند در ؛
خورنقي به بلندي چهل مردان بر شانه ي هم !
نعمان : تند رفتي سنمار؛ اين روياست يا به راستي مي سازي؟
چهل درخت صدر مرا بده هر يك چهل زراع؛
تا از آن چهل ستون كنم براي خورنق!
نعمان : تو از من محال مي خواهي !
سنمار : اگر سدر ها هزار ساله عمري دارند، تو مرا چهل از آنها بده
تا ستون سقف تو باشند!
نعمان : تو زبان ريش سفيدان عرب بر من دراز مي كني!
گفتي چهل ؟
سنمار : و چهل ديگر براي اتصال آنها زير تاق!
وچهل ديگر براي اتصال آنها در كمر گاه
وچهل ديگر براي خر پا و پلكان !
وچهل براي صفه اي كه خورنق بر آن مي سازيم !
نعمان : آهاي چه خيالي براي زر هاي نعمان داري؟
سنمار : آري ارهه كشان مي خواهد و اره ها!
تا تبر نزني درخت سدر سر خم نمي كند ،
و تا نغلتانند و با ريسمان نكشند با پاي خود نمي آيد!
نعمان : تو جنگل سدر مرا جا به جا مي كني!
سنمار : و تغيير صورت مي دهم نعمان به شكل خورنق!
ساختن كار مي خواهد و آستين بالا زده؛
نمي شود دست به چيزي نزد و چيزي ساخت !
خشت يعني گل؛ دامني نيست كه تر نشود!
و هيچ دستي پاك نمي ماند!
و تاپنجه در در گل نکني خورنقي نمي سازي!
نعمان: و اين خشت زنان آيا زرهاي مرا نمي خواهند؟
سنمار: اين تويي که خورنق خواستي نه من!
من در خانه خود بودم خفته در روياي خود!
تو بودي که مرا فراخواندي براي ساختن رويايي که داشتي!
آن ديگري من که مي شنيدم در دل گفتم او تند مي رود!
اين نعمان مردي سليم است ولي نه در پيشگاه زر!
نعمان: زر براي تزيين ستونهاست و هديه به مهمان!
سمنار: چيز ديگري داري؟
نعمان : نه بيشتر از هيچ!
سمنار: من از اين هيچ اندکي برمي دارم تا بسياري را سير کنم!
يکي: اين همه گستاخي با نعمان؟
هر که شنيد گفت او بر شتري مست مي رود!
آن ديگري: لجام گستخته بگو!
اين نه رسم رومان بود و نه ايران
که هر دو در لفافه مي گويند.
چنين صراحتي رسم خود او بود؛ فقط خود او !
نعمان: راستي که هيچ ندارم سنمار- نشنيدي؟
نه زور- چون شاهان که وادارشان کنم
نه وعده هاي بوالعجب- چون انبياي کنعاني- که فريبشان بدهم!
پس آنچه گفتم را خوب بشنو؛ هيچ!
و نيک داني وقتي هيچ دارم،
يعني که هيچ ندارم!
سمنار: ولي من دارم. خور نق کوچکتري براي هر کدامشان!
نعمان: تو راست نمي گويي سنمار!
سنمار : جز راست گفتن چه راهي هست؟
نعمان: (خشمگين) طعنه به من؟
آن ديگري: به خود گفتم اين خشم کسي است که مشتش واشده!
ديگري: هيچ بادبان دريده و دکل شکسته درباد بوده اي
که عقل از سر ملاح مي برد؟
نگو اين سنمار بر زورقي سرکش نشسته بود؛
که کف آن را خود به تبر مي شکست!
سنمار: بياييد اي شما، که از هم اکنون چشم به خورنقي دوخته ايد که مي شنويد نعمان خيال ساختن دارد؛
بياييد اين خشت خام. بنگريد؛ بر آن نقشه خانه مي کشم شما که در هر کاريد، از آن بهر خود خانه کنيد. هر کس درخت سدري بريد براي خورنق به پاداش شاخه ها از خودش براي سقف خانه اش!
نعمان: (غران) تو شاخه هاي سدر مرا بذل مي کني!
سنمار: بي ستون خورنق فرو مي ريزد!
نعمان: واي از چاهي که در آن افتادم!
سنمار: تو خواستي خود را با روم و ايران يکي کني با جهاني که برتر پنداشتي- پس نخست خود را شبيه کن نعمان!
دل فراخ کن و بينديش؛
زيرتاقي که مي سازي ستوني بزن!
ستونهاي اصلي آنانند که مي سازند!
نعمان: اين خسارت را به ياد بسپرم که مرا ناديده مي گيرد!
سنمار: هر کس صد خشت زد براي خورنق ده براي خانه اش ببرد و ده براي انبارش.
نعمان: (غران) تو خشت هاي مرا بخشش مي کني!
سنمار: خشت هايي که تا نزنند نداري؟
تو بلند نظري نعمان و بسيار بخشنده چون شاهان!
پس بشنو- هر کس دري ساخت براي خورنق
پنجره اي براي خودش!
نعمان: (غرن) کاش خورنق نخواستم!
سنمار: به هر که در کار چوب يا گل اند براي خورنق، خرما و شير بز مي دهند با نان بلوط؛ و هر ده روز شتري بريان ميان شما بخش مي شود.
نعمان: (غران) تو خرماي من، شير بز من، نان بلوط من، تو گوشت شتر مرا بذل مي کني سنمار!
سنمار: تو بذل کن نعمان- تا برايت جان بيفشانند!
يکي: من چون خشت زني قدم به ميان گذاشتم!
ديگري: من چون اره کشي!
يکي : گفتم اين چه کار است ما مي کنيم؛
خسته از شتر راندن!
ديگري: خسته از بادبان!
من کلاف چوبين مي ساختم!
يکي: من در کوره خشت مي پختم!
آن ديگري: من خشتگران را آب مي گرداندم و خوراک مي دادم.
يکي: من شير بز خوردم و نان بلوط!
ديگري: خرما هر روز؛ و گاهي شتر بريان!
يکي: من خرپا براي ستونها مي ساختم؛
پلکان براي رسيدن به سقف!
ديگري: من از چوب بست هاي بلند بالا رفتم تا گنبد خورنق برآورم!
نعمان: اين خورنق ساختن مراگران تر از آنچه مي پنداشتم شد.
عرب را نديده بودم چنين خوش اشتها در خوردن مال مفت!
آيا اينهمه گرسنه بودند و من نمي دانستم؟
چرا دست در کيسه کنم؛
که تا ميکنم دستي نيست که دراز نيست!
نه- نه – نه هر چه بيشتر بدهم بهاي حماقت خويش است!
نه- تو ذخاير مرا تلف مي کني سنمار؛ آيا لازمست سيرشان کني؟
سنمار:هرگز گرسنهديده اي چالاك؟
که بار گران بردارد و خستگي نشناسد؟
نه نعمان- اگر خوراک از وي بدزدي کار از تو مي دزدد!
آي- شما هفت تن که نقشه مي دانيد و خط مي خوانيد؛
چون سيارات ستاره ثابت، گرد من باشيد تا بگويم هر کي به چه کاري سرکشي کند!
نعمان :تو به بذل ذخاير من خود را خوشنام مي کني؛ من غصه مي خورم و تو خنداني!
سمنار: من خندانم از آن که ديوار بالا مي رود و ستونها برپاي خود است؛ و درها همانست که مي خواستم که سقف هفت گنبد، لاجوردين است از بيرون و رنگين كماني است از درون!
و اگر تو از اين غصه مي خوري- تعطيل؛ خورنق فراموش کن- و من خود راه روم را بلدم!
نعمان: نه آوازه ي اين خورنق هنوز برپا نشده تا دورتر از دور رفته است!
و آنچه به بيداري از آن مي بينم، خواب مرا ربوده است. و اکنون روح من خود نيازمند اين درگاه است.
کجاست کاتبم؟ نامه اي جريده کند به زنگ و حبش؛ کارخواهان بخواهد هر چه بيشتر.
باآستين بالازده، و دامان بر کمر!
و ما، هنوز از پاداش چيزي نگفتيم!
تو به طبع رومي خويش بگو و من چانه نمي زنم؛ چه پاداشي مي جويي بر اين خدمت که مي کني؟
سنمار: من به طبع ايراني خويش چه بگويم چون فراخوانده شاه عربم؟
پاداشم بس، که اين پسند تو باشد!
نعمان: مرا ميازماي سنمار و مخندان! بي اجر و مزد؟ باور نمي کنم!
حتي خدايان حيره هم بي مزد خدايي نمي کنند؛- هردم آنهمه اوراد و قرباني و نثار- و با اينهمه کس نديدکه حتي خورنقي بسازند!
تو چگونه بي مزد بر آهنگ خورنقي؟
سنمار: نگاه کن به شنزار سلطان؛ از بي حاصلي مي ترسم.
نعمان: نه، تکلف فروبگذار سنمار!
به بت هاي قبايل قسم
ترا پاداشتي مي دهم که در خواب هم نبيني؛ اگر به راستي- آنچه را که بر خشت نشانم دادي، در اين صحرا بر آوري!
لاف نمي زنم- نه! که من نيز خورنق براي پاداشي مي سازم؛ براي شاهي که هر چه او را برند، دو چندان باز مي گيرند.
تو براي چه مي سازي؟
سنمار : گفتمش من براي خود ساختن است که مي سازم!
نعمان: نه، مرا زير منت خود مگذار سنمار از چندوچوني اش بگو و هيچ تکلف مکن! سوگند به بتان برتر، بهترين شترم از آن تو!
بهترين اسبم با رکيب و رکاب!
نه اين کم است؛
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)