هنگامه ای که آسمان شکافت
نصرالله قادری
اشاره:
مقدمه:
بسمالله الرحمن الرحيم ـ اِذَا السماءُ انْفَطَرتْ ـ و اذا الْكواكبَ انتَشَرتْ ـ و اِذا البِحارُ فُجِّرَتْ.
به نام خداوند بخشنده مهربان. (اي رسول ما ياد كن روز قيامت را) هنگامي كه آسمان شكافته شود و هنگامي كه ستارگان آسمان فرو ريزند و هنگامي كه آب درياها روان گردد.
«هنگامهاي كه آسمان شكافت!» روزي خلق شد كه اوج غربت و تنهاييام بود و از هر سو بر من ميتاختند، دوست و دشمن! اين برگ سبز حاصل يك «آن» است كه در صبحي صادق حالي دست داد و به مقامي رسيدم. بيهوده در پي سنديت تاريخي آن خود را به رنج نيفكنيد! اين واقعه است و تخيل، همين! همة توان من است در عشقي كه به اولاد مولاي عدالتم دارم، نه در شأن او. واقعهاي را باز ميگويد كه همه ميدانيم اما از منظر من.
يقين دارم كه او كريمتر از آن است كه نپذيرد و تو با چشم دل در او بنگر، نه عقل!
وقتي خواستي به صحنهاش بكشاني، روح و جسم را تبرك كن و تنها از او مدد بگير و هرگز متن را روايت نكن كه من كردهام و تو ميداني كه نمايش عمل است. عمل كن.
«رزاس» ميگويد:
«اي دل من! نميداني كه چه لذتي است در ناليدن! چه روشنايي و سبكي خوب و آسودهاي در پي دارد! حتي خدايان مينالند. حتي گرگ صحرا مينالد!»
ناله ضعف و عجز مرد نيست. آن چنان كه شير در شبهاي عظيم كوهستان مينالد. آن چنان كه علي در شبهاي پهناور نخلستان ميناليد. اين ناله غربت است، گريستن در زير آوار زندگي كردن! «هنگامهاي كه آسمان شكافت!» نالة من است.
اما از ساحت تكنيك هر ايراد تو، سكوي پرش من است، پس بزرگي كن و از منش دريغ مدار. فقط به ياد داشته باش كه اثر را به ذات اثر و از منظر كمّي و كيفي بنگري، نه از دريچه خالق آن! اثر را نقد كن، نه خالقش را.
از نيك و بد مردم ايام نناليم
ايشان همه نيكاند و بدي از طرف ماست!
ن.ق
راوي:
پيروزان.
پيشكش به:
دامادم محمد و دخترم سپيده.
با اميد به اينكه
هميشة عمرشان
حسيني بمانند!
تذكر:
اجراي اين متن به هر شكلي بدون اجازه كتبي نويسنده ممنوع است و پيگرد قانوني دارد.
رخدادگاه:
كويري تشنه، سوخته، لخت و برهنه! بر دلش گُلهگُله آتش كه مرده و فسرده است. شطي از خون تا ميانه جايگاه تماشاگران. دو بركه آب، كه كف دست آبي دارد و ديگر هيچ. تا بينهايت ظلمت و سياهي!
/ باد هوهو ميكشد. بوف شوم ميخواند. دُهل و كرناها ميغرند.
آسمان به خشم نعره ميكشد، برق ميجهد. صداي شيهه اسبي ميآيد.
مردي خميده، لهيده از دل جمعيت زاده ميشود. بر پشتش سه عَلْم روييده؛ سبز ـ سفيد ـ سرخ.
جايجاي تنش شمعهايي ميگريند، حتي بر سرش! دو شمشير حمايل دارد. يك پارچه سياه پوشيده با سربندي سياه! مشك آبي همراه دارد، پلاسيده.
ميانه ميدان ميايستد. باد زوزه ميكشد. مرد به خشم شمشيرها را در دل زمين ميكارد. شمعها را گرداگردش حول دايرهاي در زمين مينشاند. ميانه ميدان ميايستد. به سجده ميرود. زمين را ميبوسد. استوار ميشود. ناگهان نعره ميزند. پشت به ما مينشيند، ميگريد زارازار!
جستوجوگر چيزي يا كسي است كه نمييابد. سر به سوي آسمان فراز ميكند كه چيزي بگويد، ميماند. دردمند در خود مچاله ميشود. مَشك آب را به لبهاي تركخوردهاش ميچسباند، آبي نيست. مَشك را از خشم به سويي مياندازد. به يكي از بركهها نزديك ميشود. كف دست آبي مينوشد. سر به آسمان فراز ميكند. انگار شكر ميكند. بازميگردد در دل ميدان، ميايستد به ترديد. به دوردستها چشم ميدوزد./
پيروزان: اول كلام را متبرك ميكنم به نام ايزد دادار، كه پاك است و مهربان و بخشنده و رحيم.
من پيروزانم، از خطه ايران! اينجا ميانه ميدان بلا ايستادهام! اينجا طفّ، نينوا يا كرب و بلا! اينجا قيامت است!
اينك سلام ميكنم بر مردي كه زينت آسمانها و زمين است.
نجوايي با او دارم از سر ارادت، رخصت ميخواهم. در اين بدايت اجازتم دهيد پاس بدارم كرامتش را.
ـ لبهايت را در حلقوم من نِه، خود را در من بِدَم تا حياتم بخشي و جاودان بمانم. ما كالبد يكديگريم، ما همديگريم، ما تمام جمعيت مظلومان جهانيم، ما جايگاهمان زمين نيست. ما در اين مِلك غريبيم، بيكسيم، تنهاييم، بيگانهايم!
منم دلي كه در رويش اميدوار تو دل بسته است، كه به جستوجوي تو سر برداشته است. تويي، تويي كه اكسير مني، نبض رگهاي من، تپش دل من، گرماي تن من، وزن بودن من، مخاطب هر خطاب من، مناداي هر نداي من، قامت آرزوي من، پرتو هر شعله من، خرّمي بهار من، سبزي سبزههاي من، آبي آسمان من، اميد من، سرور من، شبير من!
/ ناگهان به خشم برميخيزد. شمشيرها از دل زمين ميگيرد و به هر سو يورش ميبرد. سپس آرام ميگيرد./
اي مزدا اهورا، اينك منم پيروزان از خطّه ايران كه نامش جاودان باد و قلبش سبز!
منم اينجا ميانه ميدان بلا! جانم آتش گرفته و آرام و قرار ندارم.
اينجا كجاست؟ گناهكار كيست؟ و گناه اين همه كشتگان به عهده كيست؟
اين شبير كيست كه هنوزش نشناختهام؟ كيست اين مرد كه زينت زمين و آسمان است؟ اين سرها كيستند بر فراز نيزهها كه شهر به شهر گردانده ميشوند؟ و آن سَر كه بر سَر دار، خونچكان همچنان نام تو ميخواند و قبيلهاش به عداوت با چوب خيزران ميكوبندش به قهر!
اورمزدا، اين اولاد ايليا (علي) كيست كه به شهادت بزرگش داشتي؟
تو كيستي و من كيام اين صحبت ما چيست؟
من از فلك افتاده تو از خاك دميدي.
/ يكي از شمشيرها را رها ميكند. با شمشير ديگر رو به آسمان ميخروشد./
ـ اين چه مكر است كه با من ميكني؟ هزار بار مُردهام و هر بار از خاكسترم ققنوسي زادهاي بُرنا! اين كركسان جگرخوار هر روز جگرم ميخورند و فردايش باز ميروياني سبز! اينك، اينجا، ديگر به تنگ آمدهام. طاقتم طاق شده، بميرانم تا آرام گيرم!
/ انگار صدايي ميشنود. پيجوي صدا به هر سو گوش ميدهد، خبري نيست! شمشير دوم را هم رها ميكند./
ـ ميشنوي؟ اين شيون زادة شيرين است كه اين قبيله پلشت «غزاله»اش ميخوانند يا «سلامه»اش مينامند، بعد آنكه به آيين ايليا راست شد و دل در گرو عشق شبير (حسين) نهاد. همو كه «شهربانو»ي ما بود و بختش را سياه سرشتند وقتي كه زاده شد! او اينجا تنهاست، مانندة مردش! او كه از تخمه يزدگرد افسانهوش بود و من كه دلم هنوز بنديِ اوست!
/حيران ميماند به سكوت! مينشيند./
= هر كه با ما نشست مؤمن شد!
ـ اين راست نباشد، من نفاق كردم از بهر آنكه زنده بمانم تا انتقام قبيله و دلم را باز ستانم!
= تو كيستي؟
ـ من كيستم؟ شهربانو كيست؟ آيا وهمي است كه بازش يافتم؟ آيا او ترديد من است؟ كجاي اين زمين نامش را يافتيم؟ كدام زمان زاده شد؟ چرا ايران سايهاش را همواره كنار پسر ايليا ميبيند؟ آيا اين جادوي توست براي جاوداني ما؟ آيا او زاده شيرين بلندبالاي خوشاندام و زيبا نيست؟ آيا اين او نيست كه دو برادر داشت به نام «وهرام» و «پيروز» كه در هجوم تازيان ترسان به چين گريختند و تنهايش گذاشتند؟ اين نابرادران اولاد يزدگرد افسانهوش كه بددلترين مردمان ايران بود در يورش تازيان! آيا اين او نيست كه خواهرانش «ادرگه» و «مردآوند» نيز به اسارت تازيان درآمدند؟ آيا او وهم ماست يا جادوي جاوداني ما؟
/ صداي پاي اسبي كه وحشتزده ميگريزد و شيهه ميكشد. صداي هوهوي باد. مرد برميخيزد./
ـ اين صداي پاي اسب شبير است كه سوارش را به قتلگاه ديدم هنگامهاي كه آسمان شكافت و ستارگان فرو ريختند!
هنگامهاي كه جشن عشق بود و خون، جشن خودسازي، قربان كردن عزيز، جشن فدا كردن همه چيز، جشن شور و شوربختي! باشد. اين همه را با من چه كار؟
ـ تو در اين ديار غريبي.
ـ باشم!
ـ و عاشق.
ـ باشم!
ـ رنج غربت تو از غريبان پرس
دردمندي ز دردمندان پرس
عاشقان حال عاشقان دانند
حالت عاشقي از ايشان پرس!
/ ناگهان به خشم شمشيري را برميدارد و به همه سو يورش ميبرد و چنان شير ميغرّد./
ـ گم شويد پلشتترين مردمان خاك! دور شويد اي دورترين مردمان به كار نيك و خير! گرسنهترين آدميان زمين كه به هر سو براي طعمه و خوراك خود مانند سوسماران دونده ميدويد. شما شقيترين و پرقساوتترين مردماني هستيد كه ميتوان يافت. كثيفترين و آلودهترين افرادي كه ميتوان سراغ گرفت. دست از او برداريد. او فرزند پيامبر شماست. همقبيله و آيين شماست!
/ شمشير از دستش فرو ميافتد. سرسام ميگيرد./
ـ من ده جنازه ديدم. من بيست ستاره ديدم. من تابوت ديدم. پشت سر هم تابوت ديدم كه ميگذشت. من آسمان را ديدم كه شكافت. من هفتاد و دو ستاره ديدم كه از زمين روييد و تا دل آسمان پر كشيد. من نامردمان ديدم صف در صف، بسيار! من آتش ديدم، خيمهها كه ميسوخت. من زنان و كودكان را ديدم كه ميانه آتش خيمهها به هر سو ميدويدند. من كودكي ديدم غنچه، كه سرگردان خرابهها بود. من سري ديدم بر نيزه كه خدا ميخواند. من مردماني ديدم پست، كه با خيزران بر لب و دندان آن سر ميكوفتند به خشم! من فرشتگان ديدم بال در بال. من قتلگاه را ديدم. من مردي ديدم نشسته بر سينه شبير به هيبت سگ! من يك بيابان سگ ديدم. من زني ديدم استوار مانندة اسپهبدان كه چنان شير ميغريد و در خلوت بر غربت شبير ميگريست! من دريادريا خون ديدم. من مزدا اهورا ديدم كه چشمش چشمه خون بود. من زميني ديدم كه مويه ميكرد و آسماني كه باراني بود. من دشتي ديدم سرشار بلا، نينوا! من خدا را ديدم.
/ فرو ميافتد به درد. مويه ميكند./
ـ اورمزدا، من اينجا چه ميكنم؟ با اين همه نيرنگ، با اين جنگل افعي و مار و روبه و صدها هزار نيرنگ، كه به نام تو خدا را ميكشند و خونش ميآشامند. من اينجا چه ميكنم كه به نام آيين، آيين را قربان ميكنند و به فتواي دين اولاد پيامبرشان را به مسلخ ميبرند. من اينجا چه ميكنم كه هيچ اميدواري نيست كه او آخرين مظلوم جنايت اشقيا باشد! من كيستم؟ اينجا كجاست؟
/ به گذشته باز ميگردد تا خود را بيابد. سخت در رنج است./
ـ من اسپهبد پيروزان، ايران! كه به فرمان يزدگرد افسانهوش در كوه «دنيابند» زنجير ديوان شدم به تاوان دلي كه در گرو شهربانو نهاده بودم. آن نيمه ديگرم، روحم نيز در «اميدوار كوه» به بند بود، در پي پيشگويي كه منجمان كرده بودند! نيمه ديگرم وقتي زاده شد ستارهشناسان گفتند:
ـ اين كودك شوم است. نشانه شومياش لكه سياهي كه بر زانويش هست. شهربانو وقتي زاده شد لكه سياهي بر زانويش بود و اين نشانه شومي بود، ويراني ايران! چُنان كه منجمان گفته بودند.
شاهنشاه براي رهايي از اين شومي حكم كرد:
ـ اين جغد شوم را همين جا زير پاي من سر ببريد تا نحوست از ما دور شود.
من كودكي بودم خُرد! و پدرم اسپهبد بنُدار دلش به رحم آمد و به وساطت نشست. پادشاه نپذيرفت. و من ميگريستم زار!
شيرين بلندبالاي خوشاندام و زيبا به ميدان آمد. او شاهنشاه را گفت:
ـ روا نباشد كه تو كودكي را بكشي. اين ستمكاري زيبنده آدمي نيست. اگر عشق من نتواند اين خشم تو را فرو نشاند بهتر آن است كه مرا به جاي اين كودك بكشي!
و شاه شاهان نرم شد، آرام گرفت و گفت:
ـ آنچه تو خواهي همان خواهد شد. او را بخشيدم. اما بگو از پيش چشم من دورش كنند. فرمان من اين است: به «اميدوار كوه» گسيلش داريد كه هرگزش نبينم!
و چنين كردند. همان جا بود كه بند دلم پاره شد. بندياش شدم به خردي و اين عشق هرگز از دلم دور نشد. باليدم، آنقدر تناور شدم كه به اسپهبدي رسيدم. اما چُنان سايه در پي او بودم كه آوازه عشقم به پادشاه رسيد. خشمش شعله گرفت و حرمت ما را فرو گذاشت. در «دنيابند» بنديام كرد و من به عشق او زنده بودم. كودكي مظلوم، زيبا، جادوي جاوداني ما!
/ ناگهان رعشه ميگيرد. ميلرزد. بغض ميكند./
ـ من شبير را ديدم، كودكي در آغوشش بود شش ماهه، تشنه! او پي آب آمده بود. اي مزدا اهورا آيا نه اين مكر توست كه كودك شش ماهه باشد؟ از پي آنكه شبير شش ماهه بود كه زاده شد.
من سگي ديدم پست، كه تير در چله كمان نهاد و حلقوم كودك را نشانه رفت و كودك شش ماهه پرپر شد و شبير خون حلقومش به چشم آسمان ميپاشيد كه زمين نشكافد. پادشاه ما كه سختترين مردمان بود به روزگار خود، دلش بر آن كودك نرم شد و اين سگ نه! اين سگان هار ستارگان را تشنه ميكشتند كه آسمان شكافت! من به چشم سر اهريمن را ديدم كه قهقهه ميزند به نينوا! من دشتي ديدم سرشار بلا، طف!
/ به عهد ماضي رجعت ميكند./
ـ من اسپهبد پيروزان، ايران! كه به فرمان يزدگرد افسانهوش در كوه «دنيابند» زنجير بودم به تاوان عشق! به روزگار حمله تازيان رها شدم. بيدرنگ به ميدان رزم شتافتم كه جز اين انتظاري از من نبود، كه من فرزند اسپهبد بندار بودم كه اينك پيري بود قدكمان شده و سپيدموي!
لشكري ساختم از مردان جنگي كارآزموده و پيلان كوهپيكر سپيد و سياه بسيار! كه در لشكر عرب نبود. من تيراندازان ماهر گرد كردم بسيار، همپاي «شاذين آزاد» همرزم هميشهام. ما به مصاف تازيان رفتيم! حيلتي در كار بستم. فرمان دادم خارخسكهاي آهنين و تيز سه شقهاي سراسر زمين مصاف بگسترانند؛ كه اسبان تازي به رنج شوند و شدند.
پيلان را مقدم سپاه داشتم كه اسبان تازي از هيبت آنها بگريزند كه گريختند و با اين همه ما شكست خورديم! در پي آنكه سَر ما سرور ما نبود، همدل و همپا و همراه ما نبود. كه سپاه تازيان ناديدني بود، چنان كه خودشان ميگفتند: سپاه خدا! سپاهي از فرشتگان آسمانها! و ما شكست خورديم. اين سرنوشت هميشه ما بود. هميشه كار مردم ايرانزمين اين بوده: ساختن و به هم پيوستن!
و كارفرمانروايانش: از هم گسستن و پارهپاره كردن!
ما در نهاوند شكست خورديم هنگامهاي كه سَر ما، پادشاه ما، يزدگرد افسانهوش به اصفهان بود!
زمين ميدان رزم پر بود از جسد و جز لاشخوران پرنده و رونده و جنازه هيچ نميديدي. لاشخوران گوركن و مردهخوار، موجودات تازهاي بودند كه پاي به اين ميدان مردگان نهاده بودند. پرندگان لاشخور به سراغ ديدگان باز و نيمهباز بيجانها برخاسته بودند تا چشم آنها را با گستاخي از كاسه بيرون كشند. روندگان مردارخوار به جستوجوي اسلحه شكسته و خُردشده و جيب مردگان آمده بودند و با بيم و هراس نامعلومي در ميان كشتگان به كاوش و جستوجو بودند.
اين راز زندگي و راز هستي و نيستي است و زندگي با چنين رازهايش از ميان ميرود و من از اين مناظر چشمم چشمه خون بود و حلقومم بغض. من «شاذين آزاد» را گفتم:
ـ باز نگرديم. ما بايد بگرديم و فرسوده نشويم تا او را بيابيم! شاذين همراه هميشه صبورم، آنها كه مُردهاند ناچار طعمه درندگان ميشوند. ما كه زندهايم چرا چنين شويم؟
/ انگار حادثهاي را پيش چشم ميبيند كه ديگرگونه ميشود./
ـ من تابوت ديدم. پشت سر هم تابوت ديدم كه ميگذشت. من آسمان را ديدم كه شكافت. من هفتاد و دو ستاره ديدم كه آسمان گريست و زمين روييد. من در نينوا جنازه ديدم. لاشخواران رونده ديدم، اما لاشخواران پرنده نبودند و مُردگان طعمه درندگان نشدند. هيچ حصاري نبود. اما وحوش آرام بودند. انگار آنها هم ميگريستند. اما اين گوركنان و مردهخواران رونده بودند كه آرام نداشتند. من تنها ديدم بر زمين بي سر. پرندگان بال در بال در آسمان سايهبان گسترده بودند كه آفتاب طفّ تنها را نيازارد. من پلشتمردماني ديدم كه با اسبان بر تن مردگان ميتاختند. من شبير را ديدم از اسب به زير شده، تن گلگون، ميانه اين ميدان بلا ايستاده بود هنگامهاي كه قامتش كمان بود از مرگ علمدار و دلش سرخ از پرواز پسر و نامردمان را ميخواند كه گوش بدو سپارند:
ـ با شمايم اي پيروان اهريمن! اگر شما به خدا عقيده نداريد و از مجازات رستاخيز بيم نميكنيد، لااقل در دنياي خودتان از آزادمردان باشيد. اگر شما عرب هستيد بايد به حسب و شرافت شخصي خود پايبند باشيد و به خيمهگاه بانوان بي مرد و پناه حمله نبريد!
و آنان را گوشي نبود كه سرمست پيروزي بودند. تازيان با ما كه عجم بوديم چُنين نكردند كه با او كردند. گروهي از آنان از پشت سر به خيمههاي شبير حمله كردند و آنها را آتش زدند. شبير تنها بود و آنها هزاران تن. زخمهايي كه شبير در اين نبرد نابرابر برداشت بيش از هفتاد بود و او خسته بود كه ناگهان سنگي به پيشانياش خورد كه خون از آن جاري گشت. با دست خود آن را پاك كرد. تير زهرآلود سه پري به سينهاش خورد و بسيار فرو رفت چندان كه چند استخوان دندة او را شكست. ناگهان سگي فرياد كرد:
ـ انتظار چه را ميكشيد؟ اين مرد فرزند آن كس است كه پدرانتان را كشت. همگي و دستهجمعي به او حمله كنيد. اگر اين كار را بكنيد او يك لقمه شما خواهد شد. اگر درنگ كنيد او يكايك شما را خواهد كشت. آن وقت هم دنيا و هم آخرت را از دست دادهايد.
شبير در محاصره نامردماني بود كه هيئت مردمي داشتند و از حيا بيبهره بودند و كسي نعره ميزد:
ـ به خيمهها حمله كنيد. بكشيد. خيمهها را بسوزانيد. آتش بزنيد. كار را تمام كنيد. غروب آفتاب امروز ديگر نبايد نشاني از آنها بماند!
و شبير تنها بود و پياش كرده بودند و او همچنان استوار از حرمش دفاع ميكرد. ناجوانمردانه پياش كردند چنان كه با شتران ميكنند و من صداي نالهاي شنيدم. مانندة آواي شهربانو. كاش اين صدا را نميشنيدم. من تنها به يك انگيزه زنده بودم. من مانده بودم كه شبير را بكشم!
/ دردمند فرو ميافتد و ميگريد زار./
ـ شاذين آزاد همرزم هميشهام در نبردي نابرابر از پاي درآمد و من به اسارت افتادم. من، اسپهبد پيروزان را همراه زنان خاندان يزدگرد افسانهوش كه اسير بوديم به مدينه بردند. زمان حكومت خليفه دوم بود يا سوم نميدانم! تازيان در كوچههاي مدينه ايستاده بودند و ما را نگاه ميكردند. مردانشان به يكديگر ميگفتند:
ـ سبحانالله. سبحانالله! چقدر دختران آنها زيبايند!
و من از غيرت و خشم زيبا شدم! تا آنكه به نزد خليفه رسيديم. مسجدي بود. كاروانسالار اسرا خليفه را گفت:
ـ اي اميرالمؤمنين! اينان زنان خاندان يزدگردند كه به دست سپاهيان ما اسير شدهاند و اين مرد اسپهبد اوست. فاتح خراسان فرمان داد كه آنها را به مدينه آوريم تا سرنوشتشان از جانب خليفه معلوم شود.
شهربانو به خشم غريد:
ـ روز هرمز سياه باد كه نامه پيامبر پاره كرد و مرا به اسيري بدينجا كشاند!
خليفه مسلمين روي ترش كرد و درشت گفت:
ـ اين گبرزاده به زبان خودش به ما بد ميگويد.
ـ نه! به خاندان خود و به نياي خويش نفرين ميكند!
اين دومي صداي ايليا بود، پدر شبير، جانشين پيامبر كه به ترفند شورا خانهنشينش كرده بودند و او زبان ما از سلمان پارسي آموخته بود.
خليفه لحظهاي خاموش شد. آرام گرفت و سپس فرمان داد:
ـ اين زن و همراهانش را بسان ساير اسيران به فروش برسانيد!
ـ اين كار نيز نشايد. چرا كه پيامبر اسلام فرموده است با عزيزان و بزرگان هر قوم رفتار نيك داشته باشيد!
و باز اين ايليا بود كه سخن ميگفت، كه به وصيت پيامبر بايد خليفه مسلمين ميبود و نبود!
خليفه مستأصل شد. رو به ايليا كرد و پرسيد:
ـ اي سيد مؤمنان! پس بگو چه كنيم، با اين دختر و همراهان او چه رفتاري در پيش گيريم؟
و ايليا كه آيت مهرباني خدا روي زمين بود و اين را بعدها بهتر دانستم گفت:
ـ سرنوشت آنها را به خودشان واگذاريد. بگذاريد هر كس را كه او ـ مرادش شهربانو بود ـ و آنها خواهاناند براي همسري برگزينند و در جامعه مسلمانان به دلخواه خود و به رضايت خاطر خود زيست كنند!
و اين رأي را خليفه پسنديد و من بيشتر از او! چهرهام گلگون شد. آرام و قرار نداشتم و باورم بود كه او مرا برميگزيند. اما ترديد رهايم نميكرد. شهربانو چه خواهد كرد؟ و در دل آرزو ميكردم كاش مرا برگزيند، كه نيك ميداند چه مرارتها كشيدهام از بهر او.
شهربانو نگاهي به اطراف شبستان مسجد كرد و ميان تمام كساني كه حاضر بودند، شبير؛ جوان هيجده ساله را كه شرافت و شهامت از ديدگانش پرتوافكن بود و به دقت به اين منظره مينگريست در نظر گرفت. به سوي او رفت. دست سپيد و ظريف خود را روي سر او نهاد.
ـ باركالله. باركالله! اين دختر بيهمتا، جوان بيهمتايي را براي خود و همسري خود برگزيد كه نور چشم و عشق واقعي پيامبر(ص) بود.
اين صداي جمعيت بود كه ميگفت و من در شعله خشم ميسوختم. تب به جانم افتاد. كينه شبير در دلم لانه كرد. ديگر تنها به اين اميد زنده بودم كه از او انتقام بگيرم. او اميد مرا گرفت.
/ انگار صدايي ميشنود، فرو ميريزد./
ـ اين صداي كيست كه ميگريد؟ من اين همه سال زنده نبودهام كه اينك دلم بلرزد، كه در چنبره ترديد گرفتار شوم. آنك اوست شبير، كه ديگر هيجده ساله نيست. امروز او پنجاه و هفتمين سال زندگياش را پشت سر ميگذارد. و اين منم كه از هميشه به آرزويم نزديكترم و هنوز كينهاش در دلم سبز است.
و به چشم سر ميبينم كه اين قوم با عزيزان و بزرگانشان رفتار نيك ندارند، چرا من داشته باشم؟ آن روز كه او هيجده ساله بود و من اسير، وقتي كه دلم زخمي شد به خشم آمدم و درشت گفتم. اميرالمؤمنين مسلمين حكم مرگ مرا فتوا داد و من به چشم سر ديدم كه شغالي دو مويه از روبهروي مسجد به سوي چپ جاده دويد و آن شغال امروز ويلان خيمههاست! من آن روز براي رهاييام حيلتي در كار بستم. طلب آب كردم. خليفه گفت كه آبم دهند. آب آوردند. نخوردم! خليفه علتش پرسيد. گفتم:
ـ بيم آن دارم كه هنگام نوشيدن آب مرا بكشيد. دو ديگر آنكه من از اين كاسه نياشامم. من هميشه در جامهاي گوهرنشان آب نوشيدهام!
و ايليا خنديد. هراسيدم. نكند به نيتّم پي برده باشد؟
خليفه گفت:
ـ آبي در جام نيكو به او دهيد.
و سپس مرا خطاب كرد:
ـ با خداي خود پيمان نهادم كه تا اين آب نخوري دستور كشتن تو ندهم!
و من خرسند شدم و باز ايليا خنديد و باز دلم لرزيد و آنها جام را به دستم دادند. من جام را گرفتم و به زمين افكندم. جام خُرد شد و آب آن بهرة شنهاي تشنه صحن مسجد گشت. خليفه متغير شد:
ـ ديديد حيله اين گبر را؟ حال با او چه كنم؟
و ايليا خنديد و خليفه را گفت:
ـ سوگند خود از ياد مبر! از او بگذر.
و من به اين حيلت زنده ماندم! ايليا به من نزديك شد آرام در گوشم گفت:
ـ تو زنده ميماني تا قيامت! و قيامت كه فرا رسد قرباني شبيرم خواهي شد!
/ ناگهان به وحشت ميافتد./
اينجا قيامت است! اين مويه كيست كه جانم را ميآزارد؟ من دستم به شمشير، عزمم استوار براي كشتن و او تنها ميانه ميدان بلاست! آنك شبير و اين من! اما ترديد به جان دارم. ايليا هرگز دروغ نگفته است. من هزاران بار در بوي نان تازهاي كه در دستهاي گرسنهام مينهاد به همان گونه مزدا اهورا را ديدم كه او در محراب خدا را! چرا كبوتران شوق پرواز در جانشان پژمرده و بالهاي معصوم و زيبايشان شكسته؟ من شهادت ميدهم كه اينها همان كبوتراني هستند كه ايليا آب و دانه ميداد و پروازشان ميآموخت و اينك ايليا نيست و عطش به جان شبيرش چنگ انداخته و من از هميشه به آرزويم نزديكترم. چرا دستانم ميلرزد؟ چه دشوار است زيستن در برزخ! آيا ارواح برزخي بيشتر از دوزخيان عذاب نميبينند؟
/سرمست و شاد رجز ميخواند./
ـ اينك بنگر شبير، اين منم! اي شبير شادانِ شادابِ شادِ شادخوار شهادت. اي شهريارِ شكوفندهِ شاهوار ِشلاله شمس. شعشعهِ شربت شرافتت شهد شاعيان توست. شبير شيرپيكر شافع شهيدان، بنگر شحنگان بيشرم را شاخ در شاخ، شبگون، شقي، شبست، شرارهِ شر، شقايقهايت را شاخشاخ كرده شاهرگ ميزنند. اين نفير شيپور شيادان شورشگر است. شهلايِ شوخچشم شمشاد شهر من شمع محفل توست كه دشمنت بيشرم نه شأن تو، نه او را پاس ميدارد. من شوق شوريدن دارم. سرشار شور و شرم! شاهين شبخيز شبروام! شاه بانگ آخرت را بركش تا شاخ شاخت كنند. شرمگينم از اين همه بيشرميِ شبگون كه شرابِ شورِ شوربختي من است. شوكت و شهد شيرين عظمتِ ماندن من است.
اينك من، آنك تو! اينك اين رگ، رگ آب شيرين و آب شور كه هميشه هست و هميشه در دل و انديشة ما بسان مهر و كين روان است تا كدامين افضل شود. تا كدام بر من غالب شوند. اهورا يا اهريمن! اينك من همة جان در خدمت اهريمنم! كه همة بودنم دشمن توست، كه به آيينت راست نيستم: و از تو كينه به دل دارم. اما دلم ميلرزد، تنم به رعشه است، ديدگانم تيره! اين چه حالت است كه بر من ميرود؟ اين ناله كيست كه زار ميگريد بر غربتت؟
/ سرگردان پيجوي صدا ميشود. چيزي نمييابد. برميگردد، مستأصل ميماند./
ـ من همقبيله تو نيستم و به آيينت راست نه! اگر اهورا با توست، پس چرا ياريات نميكند؟ اين سگان كه من ميبينم همقبيله تواند؛ همزبان و راست به آيينت! پس چرا در برابرت صف كشيدهاند به رزم؟ پس فرشتگان خدا كجايند؟ مگر نه اينكه پيامبر شما گفته است:
ـ هر كس شبير را دوست داشته باشد، خدا دوستش دارد. شبير از من است و من از او!
پس چرا اينان دوستت نميدارند، اين تازيان بيشرم؟ من عجمم از قبيله سلمان پارسي و از تو بغض به دل دارم به قاعده آسمان، اما دلم ميلرزد. چه بيشرم مردماناند اينان كه من ميبينم! او كه سرور آنهاست چرا با تو دشمن است. اويي كه شاعر است. شاعران دلي رحيم دارند و مهرباناند. مگر نه اين است كه پدرش گفته بود:
ـ يزيد قطعهاي از كبد من است! خود من است و افزونتر از من است. او چيزهايي دارد كه من ندارم. او شاعر است و من نيستم!
اين شاعر كه من ميبينم مهربان نيست، چهرهدژم و شرور است. چرا پاسخم نميدهي؟ اين كيست كه به نجوا ميخواند:
ـ حاصل عمر يزيد سه چيز بود: زن بود و شراب بود و شعر بود!
ـ حاصل عمر شبير: شور بود و شعور بود و شهادت بود!
ـ تو كيستي و من كيام. اين صحبت ما چيست؟ تو كيستي كه همنام هارون برادر موساي پيامبري؟
تو كيستي و من كيام و اينجا كجاست؟ آيا ايليا با من ناراستي كرد؟ اي اهورا مزدا ياريام كن.
/ به نيايش مينشيند/
ـ اي مزدا اهورا، آنگاه تو را مقدس شناختم كه نخستين بار در كار خلقت ازليات ديدم. هنگامي كه براي كردار و گفتار زشت سزاي زشت و از براي كردار و گفتار نيك پاداش نيك، براي روز واپسين، مقرر داشتي.
اي مزدا اهورا، روانم را آرام، دلم را بينگراني و جانم را بيدلهره بگردان! اي مزدا اهورا، گناهكار كيست؟ و گناه اين همه كشتگان به عهدة كيست؟
/ ناگهان ميخروشد./
ـ اينجا قيامت است. اين صداي سم ستوران است كه بر بدن چاكچاك ياران شبير ميتازند و چشمم را چشمه كردهاند، اين آتش خيمهها بُن دلم را آتش زده است. اينك منم پيروزان. آنك اوست شبير در محاصره قبيلهاش كه به سوي قتلگاهش ميبرند.
/ ميهراسد. انگار اتفاقي افتاده است./
ـ اين ذوالجناح است كه شيههكشان راه خيمهگاه را پيش گرفته است. اين صداي ناله زنان و دختران و حرم شبير است كه شديدتر ميشود. اين زمين و زمان است كه تيره ميشود. اينجا قيامت است. امروز روز عيد قربان من است. تيرگي هوا و گرد و غبار دمبهدم شديدتر ميشود. از گودال قتلگاه گردابي از ستون متحرك باد بالا ميرود. فضا را غباري زرد رنگ، سرخفام فرا گرفته است. فضا، هوا، زمين و آسمان اينجا هر دم تيرهتر ميشود. تاريكي همه جا و همه كس را فرا گرفته است.
رعب و ترس دهشتناكي بر جان همه چنگ انداخته، اينجا قيامت است!
اين انقلاب هوا كه ميگويند متعاقب هر جنايت بزرگ در جهان ما دست ميدهد، رخ داده است. اين رنگينكمان كه گوشه آسمان نقش شده پرچم شبير است. من دلم ميلرزد، جانم به رعشه افتاده است. در اين ظلمات تمام خيمههاي شبير را آتش زدند. شعلههاي آتشِ آن گرد و غبار فضا را رنگينتر و انبوهتر پارهپاره ميكند. اين صداي شيون دختر شيرين است.
اين شور اشك زنان حرم است كه روان تا دل آسمان ميرود. اين زمين است كه ميگريد. اين جادوي جاوداني ماست!
/ ناگهان رعشه به جانش ميافتد. به احترام گوشهاي ميايستد./
ـ اي اهورا مرا درياب! چه ميبينم؟ اين چه مكر است كه با من ميكني؟ اينجا طفّ است، نينوا، كربلا، اينجا مدينه نيست! پس اين بارگاه و بقعه پيامبر اينجا چه ميكند؟ قبر پيامبر در نينوا، واحيرتا! و اين شبير است كه پيش ميآيد. او پايين پاي قبر پيامبر زانو زد. آرام باشيد. گوش بداريد. اين شبير است كه با جدش سخن ميگويد:
ـ منم فرزند فاطمة تو. فرزند كسي كه تو دربارهاش گفتي: فاطمه براي من همه چيز بود. دختر بود، مادر بود، غمخوار و پرستار بود و ما همه شنيديم كه فرمودي:
من از ميان شما ميروم و عترت خود را ميان شما ميگذارم كه به آنها احترام بگذاريد.
ولي با ما چنين نكردند و اكنون نيز مرا بر آن ميدارند كه بر خلاف دستور تو به شرابخوارهاي بيايمان دست بيعت بدهم. كاري كه هرگز نخواهم كرد. خدايا تو بر ضمير هر كس آگاهي. تو ميداني كه كار نيك را دوست دارم و از كار ناروا و پليد گريزانم. خدايا، اين تربت پيامبر تو محمد است و من پسر دختر اويم كه در مقابل اين پيشامد بد بدينجا پناه آوردهام تا خودت آنچه را روا و مصلحت داني و آنچه رضاي تو و پيامبر تو است برايم فراهم سازي.
اي اهورا اين شبير كيست؟ او چه پندار نيكي دارد، گفتارش نيكتر و كردارش احسن است و اين منم غرقه گرداب ترديد! من اين همه سال صبر نكردهام كه اينك دلم بلرزد. آيا من، از فيروز ابولؤلؤ كمترم؟ او كه خليفه را به خنجر زهرآلود دريد و خليفه از زخم خنجر او از پا درآمد. فيروز آن ايراني ستمديده كه انتقام ملت ما از خليفه گرفت. آيا نه اين است كه اينك گاه من است؟
/ انگار در يورش چيزي قرار ميگيرد از ترس پس ميكشد./
ـ اي اهورا آيا آنچه من ميبينم تو نيز شاهدي؟ اين كعبه است در نينوا، و آن هفتاد و دو ستاره كه هفت هفت بار طواف كردند و لبيك گفتند. اينجا محشر است! با اين همه من پيش ميروم. من عزم راست كردهام كه انتقام گيرم. هر چه خواهد بشود!
ـ بيشرمي مكن مرد، حيا را پاسدار! اين شبير است، فرزند ايليا كه حرمت شما پاس داشت. اين شبير است كه سلمان فخر ايرانيان به غلامياش فخر ميكرد.
ـ ميدانم!
ـ آرام باش. پندار نيك، كردار نيك، گفتار نيك آيين توست، پلشتي مكن!
ـ ميدانم!
ـ اين اوست فخر زمين و زمان. جادوي جاوداني ما! اين شبير است. داماد ماست، عزيز ماست. خود ماست. جان ما، روح و روان ماست. اكسير ماست، سرور ماست، خون خداست. شبير ماست!
ـ ميدانم!
ـ اين شبير است كه تنهاست و تو را به ياري ميخواند. اوست مظهر مهر، آيه مهرباني، شور و شعور مسلماني!
ـ ميدانم! من كه به آيين او راست نيستم! اين همه سال نفاق ميكردم تا بمانم و انتقام دلم را بستانم.
ـ كژ ميروي، درشت ميگويي، پلشت شدهاي! اسير دام اهريمني! تو پيروزان نيستي، اسپهبد نيستي، تو هيچ نيستي!
ـ پس من كيام؟
ـ تو ايراني! كاري كن كه شأن ماست، شعور ماست. تو گواه مايي بر مظلوميت جاوداني ما!
ـ ميدانم!
ـ تو يك تن نيستي، تو يك ملتي! گواه باش بر شقاوت نامرد بيشرمان روزگار!
ـ هستم!
ـ پس گام پيش بنه! برو، ببين، روايت كن آنچه كه تو ميبيني و ما نميبينيم. بگو تا بماند به دوران! اين فخر از ايران دريغ مدار!
ـ با دلم چه كنم؟
ـ دل؟ من جانِ توام! شهربانو جادوي جاوداني ماست!
ـ پس اين ترديد؟
ـ اين ترفند اهريمن است. اهورا به آيين او ما را راست كرد.
ـ و مرا؟!
ـ ايران را!
ـ تو كيستي و من كيام اين صحبت ما چيست؟ اينجا كجاست؟
ـ قيامت است. كربلاست! ترديد روا مدار. مكث مكن. پيش رو. تو تنها گواه مايي! شاهد ما بر شهادت او. تو سلمان مايي. فخر ما. عزت ما. شور و شعور و شرف ما!
من پيش رفتم با پايي لرزان. دلي پُرترديد. من رسيدم به قتلگاه!
اينجا كه ميبينيد نينواست. آنجا كه ميبينيد خيمههاست. اينجا كه ميبينيد قيامت است. آنجا كه ميبينيد شقاوت است. اينجا كه ميبينيد كربلاست. آنجا كه ميبينيد شط فرات است. اينجا كه ميبينيد علقمه است. اينكه ميبينيد عباس است علمدار كربلاست. او عون است، آن ديگري جعفر، او علياكبر است، اين تن صد پاره حُرّ است. اينجا قتلگاه است و اين شبير است.
/ سكوت. ميماند. هراسيده و تنها./
ـ اين انقلاب هوا كه ميگويند متعاقب هر جنايت بزرگ در جهان ما دست ميدهد، رخ داده است! اينجا همه ميترسند جز دو تن! دو بيشرم در هيبت سگان. دو سگ كه در تاريكي بر شبير حمله بردهاند، شمر و سنان!
اين منم كه ميخروشم:
با شمايم اي پلشتان بدنهاد! دست بداريد. شمايان به بچهپلنگي ميمانيد كه به هر كس حمله ميكنيد و دستتان به هر كس كه رسيد پارهاش ميكنيد. ولي اين كار شأن شما نيست. او حصّه من از هستي است!
ـ تو كيستي؟ شمر!
ـ من؟ من پيروزانم؟
ـ نه، تو ايراني!
ـ من، من!؟
ـ چرا ميلرزي؟
ـ بيهوده درشت مگوييد. من از شمايان هيچ بيم ندارم. من دست در دهانتان كرده، دهانتان را پاره ميكنم!
ـ ياوه ميگويي مجنون! اين منم نشسته بر سينه شير عرب، كه نميهراسم. و اين خنجر آبديده بر حلقوم اوست كه هر چه ميكنم كاري از پيش نميبرد.
او سلام ميكند. اينجا كيست كه شبير به احترامش سر خم كرده؟ گوش بداريد اين شبير است كه سخن ميگويد:
ـ مرا ببخش كه نميتوانم بايستم. ستونهاي استوار بدنم را پي كردهاند آنگاه كه به خيمهها حمله كردند.
ـ او راست ميگويد. من گواهي ميدهم. او بر زانوان خونينش بر شنهاي تفديده طف ايستاده و نعره زد: اي بيشرمان اگر مسلمان نيستيد، آزاده باشيد. شما با من بجنگيد ، نه با حرم من!
اين من بودم كه شهادت دادم. و آن دو تن لرزيدند. خنجر برّان كاري از پيش نميبرد. انگار واقعهاي رخ داده است. آنها چه ميبينند كه من نميبينم؟
اورمزدا اين او كيست؟ اين حور كيست؟ اين نور مهربان كيست؟ اين خداي مسلمانان كيست؟ و من زني ديدم كه سبز بود، به سبزي سبزينه! من مردي ديدم كه آبي بود، به مهرباني آسمان!
ـ او مادر من است، فاطمه است!
/ به خاك فرو ميافتد./
ـ سلام اي بانوي بزرگوار، عذر تقصيرم بپذير، من نميشناختمت!
اورمزدا اين مادر است. من به چشم سر ميبينم. اين زني است كه دختر و مادر پدر خويش بود. او اينجا چه ميكند؟
و آن دو تن ميلرزيدند و خنجر كاري از پيش نميبرد.
ـ اين خنجر آبديده سنگ را دو شقه ميكند، چرا حلقومت سر ناسازگاري دارد؟
ـكاري از پيش نخواهي برد. اين بوسهگاه پيامبر خداست.
و اين شبير بود كه سخن ميگفت:
ـ مادر به ياد داري كه روزي پيامبر صورت برادرم حسن را بوسيد؟ به ياد داري كه او هميشه صورت و لبانم را ميبوسيد و آن روز هيچ كدام را نبوسيد ولي گلوگاهم را بوسيد. به ياد داري تو را چه گفت. او فرمود:
ـ فاطمة من، امروز را تو ميبيني و فردا را من! و تو اي فاطمه آن روز را نميتواني ببيني كه خنجر زهرآلود مردي شرير سرتاسر گلوگاه طفل محبوبت را ميبرد و رگ و پوست آن را چنان پاره ميكند كه سر از بدنش با آن نگاه بيگناه و بيآلايشش جدا ميشود. آري تو آن روز را نميبيني و من آن را از هماكنون ميبينم. براي همين بود كه بوسههاي گرم عشق خود را بر گلوگاه او نهادم.
و امروز همان روز است كه جدّم مژدهاش را داده بود!
و اين شبير بود كه سخن ميگفت:
ـ مرا برگردان! ز پشت سر، سرم را جدا كن!
و آن بانوي بزرگ، فرزند تشنهاش را سيراب كرد.
اين حكايت چيست؟ چرا خدا كاري نميكند؟
ـ حيات دنيا همين است. حيات چيزي جز عقيده و جهاد نيست! آنها كه اين هدف را نداشته باشند براي هميشه خواهند مُرد! اين روح رادمردان عقيده و مجاهدان است كه جاودان ميماند تا ابد!
و آن پلشت بيصفت صورت شبير را بگردانيد و آن بانوي سبز آبيمهر از هوش برفت و من صداي گريه خدا را شنيدم!
اينجا قيامت است! من آدم را ديدم، هابيل را، من يحيي را ديدم، عيسي مسيح را، من نوح را ديدم، ابراهيم را، من موسي را ديدم، يوسف را، من يك صد و بيست و چهار هزار پيامبر را ديدم. من سياوش را ديدم. آرش را. من فرشتگان را ديدم، كائنات را! من صداي سوختن ديرك چادرها را شنيدم، صداي گريههاي جانكاه را، من صداي نعرههاي مستانه كركسها را شنيدم، صداي شيهه اسبان را. من صداي قيههاي شوم نامرئي را شنيدم، صداي باد و طوفان را.
من گردباد سريع و تندي ديدم كه همه در هم آميختند. من دنيا را ديدم كه از آن لطافت و خرّمي خود افتاده و به دهانة تاريكي فرو رفته بود. من همه چيز و همه كس را ديدم كه در ظلمت ابهام و دغدغة شورانگيزي غرق شده بودند. من قيامت را ديدم. شبير را كه تشنه بود. اورمزدا ديگر آب بر من حرام است كه شبير تشنه بود و يارانش. تشنه ميمانم تا از آب كوثر بنوشم!
/ به تندي به سوي بركههاي آب ميرود، يكي را از جا ميكند آبش را بر زمين ميپاشد و ديگري را برميدارد./
ـ آب مهريه مادر او بود و او تشنه بود، اينك نثار شما!
/ بركه را به روي تماشاگران ميپاشد. آبي نيست، يك بغل گل محمدي است./
اينك منم پيروزان، ايران عاشق جادوي جاوداني ما!
اينك منم پيروزان، ايران كه به چشم سر اشك خونين خدا ديدم!
اينك منم پيروزان، ايران كه طّف را ديدم، نينوا، كرب و بلا!
اينك منم پيروزان، ايران كه سوختن خيمهها ديدم، نامردي نامردمان!
اينك منم پيروزان، ايران كه آن بانوي سبز مهربان ديدم، هنگامهاي كه از هوش بشد و در آغوش مردي آبي، به مهرباني آسمان عروج كرد وقتي كه چهار زن، مادر چهار پيامبر در ركابش بودند.
اينك منم پيروزان، ايران كه اين واقعه ديدم و به آيين مظلومان راست شدم!
اينك منم پيروزان، ايران كه شهادت شبير، فرزند ايليا ديدم.
اينك منم پيروزان، ايران كه روح خدا را ديدم مهربان!
اينك منم پيروزان، ايران كه به عمرم دو كربلا ديدم!
اينك منم پيروزان، ايران كه ديديم شبير حج تمام بگذارد با هفتاد و دو ستاره!
اينك منم پيروزان، ايران كه حسين را ديدم فرزند علي!
اينك منم ايران، كه علي فرمود: قرباني حسين ميشوي، شدم و همة حجّتم بر راستيام به آيين حسين اين...
/ ناگهان آسمان ميغرد به خشم، برق ميزند و پيروزان در رقصي عاشقانه جامه از تن برهنه ميكند. تني سپيد دارد به سپيدي برف. كفپوش است، بيدست! و بر سپيد كفنش لاله روييده هفتاد و دو تن، همه سرخ! ناگهان نور ميآيد و برق ميميرد و پيروزان مانندة سروي استوار ميشود و از دلش كبوتري پر ميكشد خونينبال، و سازها مينوازند به شور پيروزي.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)