بسمه تعالي
مقدمه ناشر :
مسأله اين نيست كه ما مي خواهيم جنگ بكنيم . ما مي خواهيم دفاع بكنيم . يعني ما مي خواهيم از آبروي اسلام، از آبروي كشور اسلامي دفاع بكنيم . حضرت امام خميني (ره)
هشت سال حماسه دفاع مقدس نقطة عطف تاريخ انقلاب اسلامي است . آحاد مردم ايران اسلامي در طول اين دوران خاطره ساز با خلق حماسه هايي جاويدان از مرزهاي اعتقادي خود با تمام وجود دفاع نمودند و با نثار خون هزاران تن از بهترين عزيزان خود نگذاشتند ذرهّ اي از آبرو و اعتماد عقيده و مكتبشان به دست بيگانگان بيفتد .
نگهداشت خاطرات دفاع مقدس و انتقال مفاهيم ارزشمند آن به نسل حاضر و آينده مي تواند در استحكام مرزهاي معنوي و همچنين افتخار وسربلندي ايران اسلامي نقش مؤثري داشته باشد .
انتشارات عابد مفتخر است با نشر نمايشنامه هاي دفاع مقدس گامي هر چند كوچك در اين مسير بزرگ بردارد . تا شايد قطره اي از اقيانوس بيكران معارف اين جهاد كبير را به نسل آينده ساز منتقل كرده باشد .
آدم ها:
مادر
محبوبه
محرم
خانم كرمي
[تاريكي مطلق، صداي آب كه گويي در ظرفي ريخته مي شود. صداي زنانه اي، ترانه اي (حق شما) زمزمه مي كند. نور مي آيد. ًمحرم ً بر ويلچر نشسته است. ًمادر ًبا حوله سر و صورت او را خشك مي كند. ًمحبوبه ً كتري بزرگي را كه در دست دارد، بيرون مي برد. مادر لباسهاي محرم را مرتب مي كند و به تركي قربان صدقه اش مي رود . ًمحبوبه ً برگشته و طشت آب، نيز از روي پاهاي محرم برداشته، بيرون مي برد. محبوبه برمي گردد و طشت آب را از روي پاهاي محرم برمي دارد و بيرون مي رود .]
مادر: [به نجوايي عاشقانه] قاپي دالين كسرم ـ دربند باشين گذرم
گورسم ًمحرم گلير ـ اوزومو قوربان كسرم
[محرّم ً مات و مبهوت بر ويلچر نشسته است، خيره به جايي كه نمي دانيم كجاست. ًفين ً هاي غواصي از دو طرف ويلچر آويخته است. مادر سمت تاقچه مي رود. شانه را برمي دارد از پشت سر به ًمحرم ً نزديك مي شود. چشمش كه به ًمحرم ً و موهاي كم پشت و ناهموار او مي افتد، مي ماند. برمي گردد، شانه را سر جايش مي گذارد. به محرم نزديك مي شود و لباس او را مرتب مي كند. ًمحبوبه ً بي تاب و طاقت نمي داند چه كند.]
مادر: بيا بشين دخترم... تو زحمت نكش. خودم الان جمع مي كنم. [ويلچر محرم را به زحمت جابجا مي كند.]
محبوبه: [مشغول جمع و جور كردن خانه] نه، چه زحمتي؟... كاري نمي كنم!
مادر: بشين دخترم... مي بخشي خونه يه خورده به هم ريخته است. بشين يه چايي بهت بدم، خستگي ات در بره. از راه رسيدي گلوت خشكه.
محبوبه: نه تو رو خدا، شما زحمت نكشين... من اگه چايي بخوام خودم ميارم. جاشو بلدم اگه عوض نشده باشه!
مادر: نه عزيزم... عوض نشده... همه چي سر جاشه، هيچي دست نخورده. همونطوري كه بود. [مي ماندكه چه بگويد.] نمي دونم اين چاي صاف كن را كجا گذاشتم. [به اين بهانه بيرون مي رود، محرم خيره روبه رو را مي نگرد. ًمحبوبه ً آرام نزديك محرم مي رود و يقه پيراهنش را مرتب مي كند.]
محبوبه: شما خوبين؟! ماشاالله حالتون بهتر شده؟! [محرم ساكت است.]
مادر: [صدا از بيرون] گفت: «قبلش زنگ زدم كه سرزده مزاحمتون نشم. شايد برنامه خاصي داشتين، من به همش نزنم» ... طفلك فكر مي كنه ما اينجا...
محبوبه: [چايي بر مي دارد] دستتون درد نكنه خانم جون... نگفت چيكار داره؟
مادر: نه مادر... فقط گفت مي خواييم بياييم خونه تون... باهاتون صحبت كنيم... چه مي دونم گزارش بگيريم... يه همچين چيزي، مثل اينكه مي خوان از اين چيزا هست [ناشيانه دستش را مثل دوربين مي گيرد] آدمو نشون مي ده.
محبوبه: [به لبخند قانع] دوربين فيلمبرداري؟!
مادر: آره... از همونا... انگار مي خوان فيلم بردارن! آخه دختره يه جوري بهم فهموند كه خونه مرتب باشه... محرم هم همين طور!
محبوبه: آقا محرم كه ماشاا... هميشه مرتبّن!
مادر: قربونش برم، آره. مگه شاخ شمشاد مي شه مرتب نباشه؟ پسرم مثل دستة گله! يه دسته گل محمدي كه هيچ وقت از بوش سير نشي! [مي ماند]
محبوبه: انگار حالشون بهتر شده؟! خدا را شكر... ديگه كسالتي ندارن!
مادر: خوبه... [تلخ] خوبه [تلخ تر] مي بخشي! تو را هم به زحمت انداختم.
محبوبه: اختيار دارين! چه فرمايشيه!... زحمت چيه؟
مادر: نه به خدا! ديگه... نمي خواستم مزاحمت بشم... مي دونم گرفتاري... دلم نمي خواست...
محبوبه: [حرفش را قطع مي كند] اين چه حرفيه خانم جون! من هر قدرم گرفتار باشم، وقتم مال شماست
مادر: دختره اصرار كرد، گفت: عروستون هم باشن! حتماً باشن!... اومدم بگم... [مكث] چايي ات يخ كرد.
محبوبه: مي خورم،... مادر كه گفت زنگ زدين، ماتم برد، دلم ريخت، به خودم گفتم چي شده كه خانم جون يادي از ما كردن!... اونم بعد اين همه وقت...
مادر: اختيار داري دخترم؟... ما هميشه به ياد توييم... منتهاش نمي خواييم ديگه مزاحم زندگيت بشيم.
محبوبه: مي دونين! من ديگه اون محبوبه سابق نيستم، خسته ام... فرسوده ام... همه زندگي ام شده جنگ اعصاب!... فكر مي كردم اگه برم دانشگاه خيلي چيزا واسم حل مي شه، نشد! شهر خيلي شلوغه خانم جون! دروغ و كثافت همه جاشو پر كرده!... حسرت يه تيكه آسمون آبي به دلمون مونده. باز شما اينجا حداقل آب و هواي تر و تميز و پاكي دارين!
مادر: [با قاشق چايي، در حلق محرم مي ريزد] اينجا همه چيزش پاكه!... ساده و پاك! مثل همين چشمه كه تو ميدونگاهيه! اين چايي ام با آب چشمه دم كردم. يادته كه؟!
محبوبه: بله... يادمه... از آبش هم خوردم ولي چرا چشمه، مگه شما آب لوله كشي ندارين؟!...
مادر: چرا... هست... ولي من هميشه از چشمه آب ميارم، مي دوني آبش يه جوريه!... سبكه. پاكه... بي منّته، محرم هم خيلي دوست داره. باباي محرم كه زنده بود و هنوز تابي به بازو داشت، واسمون از چشمه آب مي آورد. هر چند غر مي زد و آب لوله كشي رو به رخم مي كشيد... ولي خدا بيامرز خودشم مي دونست كه آب با آب چقدر فرق داره . حالا ديگه خودم ميارم... هر دو روز يه بار!
محبوبه: ولي اين طوري كه خيلي سخته، با اين همه كار كه رو سرتون ريخته، ديگه آب آوردن قوز بالاقوزه.
مادر: آب مهرية خانومه، احسان پسرش... [مي خندد] سطل آب كه تو دستم سنگيني مي كنه، يادشون مي كنم... سلامشون مي دم... قسمشون مي دم! خب هر چي باشه اونهام مادر و پسرن... حرف من رو بهتر مي فهمن... دردمو بهتر مي دونن!... خدا خودش شاهده كه شكايتي ندارم... راضيم به رضا! خستگي ام اگه بوده، ديگه از من سير شده! سراغم نمياد... مثل همه كه از من خسته شدن [تلخ مي خندد] سيرشدن!
محبوبه: نگيد خانم جون! مگه كسي ام هست كه از شما سير شده باشه!
مادر: ميدوني محبوبه!... خيلي وقته كسي در اين خونه رو نزده، شايد ديگه يادشون نيست كه اينجام كسي هست! زندگي مي كنه! اگر چه سخته! [محرم به زحمت فراوان تكاني به خود مي دهد و صدايي از گلويش بيرون مي دهد. مادر و فرزند به رمز سخن مي گويند. مادر با عجله گوشه اي مي رود و ضبط كوچك و هدفوني را مي آورد. هدفون را بر گوشهاي محرم مي گذارد. و كليد ضبط را مي زند.] مدتهاست كارم شده اين، هر موقع من ناخواسته از كسي گله كردم، همين كار رو مي كنه! انگار خوشش نمي آد. يا شايد چون نمي تونه جواب بده، نمي خواد بشنوه!
محبوبه: چي گوش مي دن؟!
مادر: چه مي دونم ننه! من كه ازش سر در نميارم... يكي دوبار وقتي خوابيده، گوش دادم... چيزي نفهميدم. صداهاي عجيب و غريبي توشه... يكي داره حرف مي زنه... يكي مي خونه چه مي دونم!
محبوبه: از كجا آوردينش؟
مادر: قضيه اش مفصله! ولش كن.
محبوبه: نه، برام جالبه... مي خوام بدونم!
مادر: ببين محبوبه! من نمي خوام دوباره برگردم عقب! هر چي بوده و نبوده تموم شده براي همه مون، هم تو! هم من! هم محرم! حالام به خدا اگه اصرار اين دختره نبود، بهت زنگ نمي زدم. بذار همه چي همون طور كه بود، بمونه!
محبوبه: من حرفي ندارم خانم جون! امروزم چون شما زنگ زدين اومدم. مي دونم شما از من دلگيرين، ولي ديگه فكر نمي كردم اينطور غريبه باشم كه بهم نگين اين نوار چه جوري رسيده دست شما! [به كنايه اي]
مادر: حرف دلگيري و غريبي نيست دخترم... خوب اين هم پيشوني نوشت ما بوده... تو هم حق داشتي... بايد مي رفتي دنبال بخت خودت.
محبوبه: كدوم بخت خانم جون؟... خدا منو بكشه اگه همچين نيتي داشته باشم . هركي ندونه ... خود شما بهتر مي دونين كه من چقدر سعي كردم بمونم.
مادر: مي دونم... مي دونم... من كه چيزي نگفتم... گله اي نكردم!
محبوبه: نمي دونين خانوم جون! تمام اين مدتي كه نبودم... همش به يه چيز فكر كردم... به اين كه من چيكار بايد مي كردم... يا چيكار مي تونستم بكنم... هيچ وقت هم به نتيجه نرسيدم... هر وقت تنها شدم... هر وقت خواستم چيزي بخونم يا چيزي بنويسم، چهرة شاد آقا محرم پيش روم نقش بسته... فكر نكنين منم خيلي راحت بودم. اگه شما اينجا آقا محرم رو تر و خشك كردين... اگه شب و روزتون رو پاش گذاشتين، اگه به همه بي اعتنا شدين كه محرم راحت باشه! من هم كم نكشيدم ... كم نشنيدم.
مادر: من هر كاري كردم به خاطر خودم بوده... منتي هم براي محرم ندارم!
محبوبه: منظورم اين نبود [مكث] مي بخشيد.
مادر: ببين محبوبه! ديگه جايي براي اين حرفها نمونده! وقتي كه محرم داشت مي رفت، گفت: ًننه، رفتن من با خودمه... برگشتنم با خدا ً تو با محبوبه حرف بزن. بگو پاسوز من نشه... منم بهت گفتم، يادته... حلقة نامزديتون رو هم آوردم كه بهت بدم... اما تو نخواستي... گفتي ايشاا... آقا محرم مي رن و بر مي گردن، من هم ميام سر خونه زندگيم! محرم رفت و برگشت، تو ديگه برنگشتي... به همين سادگي...
محبوبه: خانم جون! اينقدرام كه شما مي گين ساده نبود! شما خودتون را بذارين جاي من! چيكار مي تونستم بكنم كه نكردم... من كه همه جا پا به پاتون اومدم، هر بيمارستاني كه رفتين، هر دكتري كه سر زدين، هر بنياد و نهادي كه تو پله هاش بالا، پايين شدين، من هم كنار شما بودم، باهاتون بودم، يادتونه! هركي يادش نباشه، شما خوب يادتونه كه تو صف داروخونة بنياد نوبتي مي نشستيم، دو ساعت شما، دو ساعت من! من همون محبوبه ام، اما خسته تر، فرسوده تر، خب تحمل منم حدي داشت.
مادر: بودن با محرم ًتوكل ً مي خواد، نه تحمل! [ويلچر محرم را برمي گرداند، محبوبه گوشه اي كز مي كند.] يه مدت حالش خيلي بد بود، خيلي بد! تو نبودي! چند شبانه روز نمي خوابيد. هر چي سعي كردم، قربون صدقه اش رفتم، قرص و دوا تو حلقش ريختم، توفيري نمي كرد، انگار يه چيزي رفته بود توي جونش و راحتش نمي گذاشت. طفلكم حرفم نمي تونست بزنه كه بفهمم دردش چيه؟ هر چي دوا دكتر كرديم اثري نداشت. اون موقع دَدَه ش زنده بود، با هم برديمش تبريز، بيمارستان، يكي دو روز خوابوندنش، باز هم بهتر نشد. برش گردونديم ده. بردمش سيد محمد آقا! دخيل بستم، محبوبه شايد تو ندوني ولي خيلي سخته، سخته كه بخواي گريه كني، دردت رو بگي، اما نتوني، نتوني چون نگاه در و همسايه رو ته، شماتتشون، حرفاي بدتر از زهرشون، رفتم جلو گفتم آقا اين محرمه. مي شناسيش، همون محرم كه ظهر عاشورا توي حياط همين امامزاده به ياد جدّت، به عشق اون، اونقدر حسين حسين مي گفت كه از حال مي رفت. آقا اين همون محرمه، همون محرم كه هر دهه، عَلَم عموت ابوالفضل (ع) رو تو ده دوره مي گردوند و به ياد رقيه پابرهنه كوچه هاي ده رو مي گشت. آقا، يادت اومد. تو رو به جدت، تو رو به مادر پهلو شكسته ات، تو رو به رقيه. كمكش كن! نمي گم رو پاش بلند بشه و مثل سابق علم گردوني كنه! نه! همين كه آروم بگيره، بي قراري نكنه سمبّه. سمبّه برگشتم خونه، سرشب بود، داشتم سفره رو مي چيدم، در زدن، باباش رفت دم در، اين نوار رو آورد. گفت: يكي از دوستاي محرم ـ دوستاي جبهه اش ـ شهيد شده، تو وصيت نامه اش نوشته اين نوار رو برسونن به محرم، با اين ضبط و گوشي، از همون شب محرم آروم شد. آروم و راحت، مثل آب چشمه [نگاهي به محبوبه مي اندازد كه در خود پيچيده است.] من اين چيزا رو چرا به تو مي گم؟ مي بخشي پيريه ديگه! چونه ام كه گرم ميشه ديگه اختيارش دست خودم نيست. بلند شو... بلند شو يه آبي به صورتت بزن، الان دختره پيداش مي شه!
محبوبه: خب بياد . اتفاقاً اونا هم دنبال همچين چيزايي مي گردن. همچين سوژه هايي كه يكي دو تا برنامه در موردش بسازن و اينجا و اونجا پزش را بدن. يه جور كاسبيه جديده!
مادر: نه بابا، مي گفت تحقيق... ميدونه... ميدونيه... براي فيلم! چه مي دونم الان خودش مياد ته و توشو درمياري! بذار من اين بساط رو هم جمع كنم.
محبوبه: خانم جون بذار باشه! اگه تحقيقه، كه واقعيت همينه، تو، من، محرم، اين چرخ نخ ريسي، وگرنه كه ميشه [صداي در بگوش مي رسد.]
مادر: محبوبه! [صداي در بلندتر مي شود.]
محبوبه: بله خانوم جون!
مادر: ميخواستم يه چيزي بهت بگم، اما روم نميشه.
محبوبه: بفرمايين خانوم جون، اين حرفا چيه؟!
مادر: ميدوني محبوبه [مكث] من به هيشكي نگفتم كه ديگه تو با ما زندگي نمي كني! حتي به دختره، آبروم را بخر! [مي رود كه در را باز كند، محبوبه سمت قفسه محرم مي رود.]
مادر: بويورون... بويورون... بفرما تو دخترم.
كرمي: [با چادر سياه و دوربيني بر دوش وارد مي شود.] نه، اول شما بفرماييد. منم خدمت مي رسم.
مادر: بيا تو دخترم، كسي نيست، تعارف نكن.
كرمي: با اجازه... ياالله... سلام عليكم!
مادر: سلام مادر!
كرمي: [شروع به فيلمبرداري مي كند.] سلام برادر! من كرمي هستم! التماس دعا، گويا دارن نماز مي خونن؟!
مادر: بعله... يعني نه، شما بفرما اينجا!
محبوبه: [متوجه حضور كرمي مي شود.] هنوز وقت نماز نشده، شما كه بايد بهتر بدونين!
كرمي: اِ، سلام، تويي محبوبه، تو اينجا چيكار مي كني دختر؟
محبوبه: راه گم كردم، يا فكر كن اومدم تحقيق ميدوني! تهيه فيش در محل تحقيق! مثل خودت!
كرمي: [آرام جوري كه محرم و مادر نشنوند.] تو رو خدا شروع نكن! حداقل اينجا نه، اينجا كه ديگه كلاس جامعه شناسي نيست، بخواي بحث راه بندازي!
محبوبه: چيه؟! به قبات برخورد! توقع نداشتي منو اينجا ببيني نه؟!
كرمي: نه به خدا، اگه حتّي ًاوريانا فالاچي ًرو اينجا مي ديدم، اينقدر تعجب نمي كردم!
محبوبه: يعني من از اون بدترم!
كرمي: خيلي بدتر!
محبوبه: اين چه تيپيه، خودت رو درست كردي؟ مد روزه؟!
كرمي: تو كه ميدوني محبوبه، من گاه گداري چادر مي ذارم، بخصوص كه اگه...
محبوبه: بخصوص اگه پول و پلة خوبي دور كاسه باشه، نه؟
كرمي: بس كن محبوبه! اصلاً تو اينجا چيكار مي كني؟
مادر: محبوبه جان...!
محبوبه: [حرفش را قطع مي كند.] اومده بودم به خاله سر بزنم، خيلي وقت بود ازشون بي خبر بودم، حالام داشتم كم كم رفع زحمت مي كردم كه شما رسيدين.
مادر: [مانده است كه چه بگويد.] چه زحمتي مادر! [به وضوح درگير بازي شده است.]
كرمي: اتفاقاً خيلي خوب شد. من اگه مي دونستم جانباز سرافراز، آقا محرم حسيني، پسر خالة توئه كه ولت نمي كردم. حالام كه از شانس من خودت به پاي خودت اومدي اينجا! خيلي ميتوني كمكم كني! خيلي!
محبوبه: متأسفم، من كار نيمه تمامي دارم كه بايد زود بهش برسم، با يك دنيا كتاب نخونده! خيلي دلم مي خواست بمونم و ببينم چيكار مي كني! ولي حيف!
مادر: محبوبه... عزيزم... بمون! والله من كه اصلاً نمي دونم اين خانوم ـ دوستت ـ چي مي گه و چي مي خواد بپرسه؟ حداقل تو كه زبونش را بهتر مي فهمي بمون و باهاش حرف بزن!
محبوبه: نه خاله خانوم جون! اتفاقاً ما چندان زبون همو نمي فهميم! خانم كرمي از هم دوره اي هاي دانشگاهن، فقط همين! ماشاالله خودشون همه فن حريفن
كرمي: باز طبق معمول بازار گوشه و كنايه پررونقه! محبوبه، ازت خواهش مي كنم به من گير نده، مسائل دانشگاه اينجا دخالتي ندارن. من تسليم، باشه، تو ًجان استوارت ميل ً اصلاً خود ًجان لاك ً، خوبه،؟!
مادر: والله من يكي كه از حرفاي شما سر در نمي يارم [به سوي محرم مي رود.] مي رم چاي بيارم.
كرمي: حاج خانوم، زحمت نكشين من زياد مزاحمتون نمي شم. به خصوص كه خلوت قشنگتون رو با خواهر زاده تون به هم زدم. [دوربين را آماده مي كند.] همونطور كه عرض كردم، اسم من مينا كرميه. مشاور اجتماعي يه پروژه سينمايي ام. پروژه اي كه اگه خدا بخواد تحت عنوان ً محرم، زنده است ً، توليد و پخش مي شه. يه فيلم سرياله! سريالش براي پخش از تلويزيون، فيلم سينماييش براي اكران عمومي [مادر بهت زده او را مي نگرد.] نظر كارگردان مجموعه اين بود كه فيلم، رنگ و بوي مستند داشته باشه. چه جوري بگم، يعني اينكه سعي كنيم منطبق بر واقعيت ها ساخته بشه. به خاطر همين هم من مزاحمتون شدم كه از نزديك با زواياي مختلف زندگي شما آشنا بشم. با مشكلاتتون، كمبودهاتون، داشته ها و نداشته هاتون!... راستي همسر جانباز كجان؟... خواهش كرده بودم ايشون هم باشن .
مادر: والله... همسرش...
محبوبه: الان مياد. رفته يه سر خونة مادرش بزنه. تا شما بند و بساطتون رو بچينين، ايشون هم بر مي گردن.
كرمي: بسيار خب!... پس اگه موافقين، شروع مي كنيم. ببين حاج خانوم اين يه گفتگوي دوستانه اس. ساده و بي تكلّف! اصلاً فرض كنين كه اين دوربين اينجا نيست يا خاموشه! من و شما مثل دو تا دوست، دو تا آشنا با هم درددل مي كنيم. شما از خودتون مي گين، از آقا محرم، دوستاش، خونواده تون. راستي خيلي ببخشيد، فرمودين آقا محرم اصلاً قادر به تكلم نيستن.
مادر: قادر... [گويا متوجه منظورش نشده است. ناشيانه محبوبه را مي نگرد، محبوبه عصبي و تند بلند شده، دست كرمي را به سوي خود مي كشد.]
محبوبه: براي اينكه خيالتو راحت كنم، نه! نه تكلم، نه حركت، از همه حواس پنجگانه، فقط ديدن و شنيدن، همين! خواهش مي كنم ديگه هم در اين مورد سؤال نكن، باشه!
كرمي: چشم... چشم! محبوبه! تو از چي دلخوري؟ چرا با من اينطوري برخورد مي كني، خب من بهت حق مي دم. هركي ام جاي شما بود همين حس رو داشت، ولي به خدا من هم قصد بدي ندارم، پاي تلفن به خاله اتم گفتم، به اعتقاد ما اين كار لازمه يه جور...
محبوبه: اين مايي كه مي گي كيان؟ كجان؟ تا حالا كجا بودن؟ مگه جنگ ديروز تموم شده؟ يا محرم امروز جانباز؟ ميدوني مينا، اگه بدت نياد به نظر من اينم يه موجه، يه موج مثل بقيه كه گاه گداري تو بستر رودخونة جامعه، تلاطم ايجاد مي كنه! نمي خوام بگم سوء استفاده، شايد مصادره به مطلوب بهتر باشه [مينا به هم مي ريزد و بي پاسخ مي ماند.]
مادر: [به محبوبه] محبوبه... محبوبه... اين خانم ميهمونه، مهمونم كه حبيب خداست! بنده خدا هنوز گلوش رو تر نكرده، بستيش به رگبار! بفرما دخترم بفرما.
كرمي: خيلي ممنونم حاج خانوم [دلخور] راضي به زحمت نيستم. حقيقتش رو بخوايين فكر مي كنم سوء تفاهمي شده. گويا محبوبه خانم زياد علاقمند نيستن من با شما مصاحبه كنم.
محبوبه: نه خانوم كرمي، به محبوبه چه ربطي داره! خود خانوم جون و آقا محرم، ماشاالله هزار تا مثل من و شما رو حريفن. من اگه چيزي پرسيدم به خاطر اين بود كه بفهمم اين كارا براي...
مادر: [باور كرده است.] ببين خانومِ...
كرمي: كرمي!
مادر: ببين خانوم كرمي! اون اوايل كه محرم رو آورديمش خونه، هر روز چند نفر مثل شما بهمون سر مي زدن! يكي شون عكس مي گرفت! يكي شون با ضبط مي اومد، يكي فيلمبرداري مي كرد، خلاصه اينكه خونه ما شده بود، راديو تلويزيون! باباي خدا بيامرز محرم مي گفت:
كرمي: خدا رحمتشون كنه!
مادر: خدا رفتگان همه را ببخشه! مي گفت: توي ده همه حسودي ما رو مي كنن. حسوديه محرمو كه اينقدر خواهون پيدا كرده... البته پسرم هميشه خواهون داشت. قبل از جنگم ظهراي عاشورا كه عَلَم ابوالفضل (ع) رو تو ميدونگاهي، پر مي داد، همه دلشون مي لرزيد. خودم به چشم خودم ديده بودم كه دختراي ده، يه چشمشون اشكه و چشم ديگه شون به قد و بالاي محرم كه حسين حسين مي گه و علم مي گردونه. اگه تو دلشون بودي مي فهميدي كه حاجت همه شون از علم محرم خود محرمه. يكي النگوش را نذر مي كرد، يكي گردنبندشو، يكي گيس شو! اما هديه اولسون! [كرمي در اثناي ديالوگهاي مادر خواسته ناخواسته دوربين را روشن كرده است.] حالام اگه محبوبه دلخوره، اگه من دلتنگم! به خاطر سالاييه كه هيشكي در اين خونه رو نزده... مث اينكه همه با هم رفتن! همه!
محبوبه: [ناخواسته به حرف آمده است.] ما از هيچ كس توقعي نداشتيم و نداريم. چه وقتي كه محرم رو پاي خودش رفت جبهه و مادر و همسرش را تنها گذاشت و چه وقتي كه رو ويلچر برگشت! ما چيزي نمي خواستيم و هيچ وقت هم نمي خواييم. ولي بعضي وقت ها يه ذره انصافم بد نيست!
كرمي: فرموديد، آقا محرم. توي كدوم عمليات...
مادر: عملياتش يادم نيست، هر موقع مي اومد خونه، مي گفت ننه، يه منزل ديگه رفتيم جلو، يه قدم ديگه تا كربلا... به من قول داده بود، اوّلش راضي نبودم بره. يكي يه دونه ام بود، من بودم و همين يه پسر. رفت، اومد گفت : ننه اجازه شما نباشه من نمي رم. گفتم ننه من و آقات دس تنهاييم، پسر بزرگ كرديم كه تو پيري عصاي دستمون باشه، اين همه جوون دارن ميرن، تو يكي اينجام كه باشي انگار جبهه اي، خنديد! گريه كرد، گفت : ننه! تو كه اين همه سال حسرت به دل كربلا بودي! تو كه بعد هر نماز دستت رو سينه گذاشتي و آقا رو سلام دادي... شما رضايت بده من برم، انشاا... خودم مي برمت كربلا! چي داشتم بگم! گفتم، اوغول، بابات كه ديگه پير شده؟ منم كه آفتاب لب بومم... مي ترسم تا تو بيايي، بميرم! يا زمينگير بشم و نتونم پا به پات بيام... گفت: ننه، خدا نكنه... خدا نكنه... شده حتي شما و آقامو كول بگيرم و پياده ببرمتون... مي برم. قول مي دم. ديگه چيزي نگفت: زل زد تو چشام... گرفتم پيشونيشو ماچ كردم... گفتم برو پسرم، سرت قربون علي اكبر(ع)، دلت قربون قاسم! سپردمت به پنج تن... برو كه خانوم خودش پشت و پناهت باشه. خوشحال شد، نشست پامو ببوسه، نذاشتم، حلقة نامزدي محبوبه رو از انگشتش درآورد، گفت ننه، رفتن من با خودمه برگشتنم با خدا! [ حالات مادر دگرگون و آشفته است. گويا چيزي سيّال وار از ذهنش مي گذرد. محبوبه متوجه وضعيت بحراني وي مي شود و به شتاب ليواني آب به دستش مي دهد. كرمي كه تا اين لحظه در حال فيلمبرداري بود، ناگهان دوربين را از چشم برمي دارد و مات و مبهوت محبوبه و مادر را مي نگرد.]
محبوبه: آروم باشين خانوم جون! آروم باشين! [مي رود كه چيزي براي مادر بياورد.]
كرمي: ببخشيد، حاج خانوم،... فرمودين حلقة نامزدي محبوبه! مگه محبوبه...
محبوبه: [در حاليكه مادر را تر و خشك مي كند، به طور ناگهاني به طرف دوربين بر مي گردد.] من، محبوبه فاطمي هستم، همسر جانباز محرم حسيني، دانشجوي سال آخر جامعه شناسي از دانشگاه تبريز، همدوره اي و همكلاسي شما!
كرمي: محبوبه، چرا از اوّل نگفتي!
محبوبه: اول و آخر نداره، گفتن نمي خواست، مگه چيزي ام عوض ميشه!
مادر: دخترم محبوبه!
كرمي: حاج خانوم، شما هم كه بعله! شما هم نفرمودين كه عروس خوشبختتون كسي نيست جز محبوبه خانم.
مادر: بعله... خوشبخت... عروسه!
كرمي: خب، انگار كارها داره درست ميشه! چون بخشِ عمده اي از سؤالات من با همسر جانباز و در مورد زندگي مشتركشونه. بنابراين محبوبه جون... راستي تو به من نگفته بودي متأهلي!
محبوبه: ببينيد خانوم كرمي، اين كه من همسر جانباز هستم يا نه، تو صورت مسئله هيچ تغييري ايجاد نمي كنه. توي دانشگاه هم خيليا فكر مي كنن كه من مجردم.
كرمي: بعله، مخصوصاً آقاي اسپرتين كه مدام پيگير اين قضيه است.
محبوبه: بسه ديگه... خانوم كرمي، تحقيق ميداني تموم شد. بهتره ديگه مزاحم خانوم جون و محرم نشيم. من تا پاي ماشين بدرقه اتون مي كنم.
مادر: [به شتاب سعي مي كند گوشي را بر گوشهاي محرم قرار دهد.] محبوبه، منظورش چيه؟
محبوبه: هيچي خانوم جون! [مي رود و گوشي را از گوشهاي محرم برمي دارد و كنار ويلچر مي ماند.] دانشگاه كه رفتم نگفتم عقد كردم، نمي دونم چرا! يه حسّي، يه چيزي مانعم شد. مدت زيادي نبود كه از شما دور بودم. هنوز كوهي از خاطرات، رو دوشم سنگيني مي كرد. مدام با خودم درگير بودم. كز مي كردم، زل مي زدم به يه نقطه نامعلوم كه هيشكي نمي دونست كجاست! پيش خودم گفتم اگه برم دانشگاه مشكلاتم حل مي شه. نشد. دانشگاه جايي نبود كه مي خواستم. بعد از اون روزهاي پرآشوب من دنبال يه جاي امن و ساكت مي گشتم. يه جايي كه بتوني پناه بگيري، سرت را تكيه بدي به يه ستون و توش يه دل سير گريه كني، يه جايي مثل ًوادي رحمت ً. مي دوني خانوم جون. بعضي روزا كه سنگيني بچه ها و حرفاشون اذيتم مي كرد... مي رفتم اونجا... جاي عجيبيه... تو مسيري كه نيگاه كني... مسيري كه ببيني... مسيري كه بشنوي... اما يه دفعه مي بيني صدها جفت چشم نگاهشونو را دوختن به تو... و دارن باهات حرف مي زنن... انگار همه شون ازت يه چيزي مي پرسن... يه سؤال كه بدبختت مي كنه، ويرونت مي كنه... هر چي تو شهر رشته كردي پنبه مي شه. از پريشوني نمي دوني چيكار كني يا كجا بري؟ خانوم جون... تو اين مدتي كه من نبودم خيلي به شما بد گذشت نه؟!
مادر: من كه گله اي ندارم عزيز، به هر حال هر بچّه اي، پاره جيگر مادرشه، محرمم مثل همه. ميدوني محبوبه جون، روزا و شبايي كه پاي اين چرخ نخ ريسي مي شينم و با پشما ور مي رم، به همه چيز فكر مي كنم، به محرم، به تو، به خودم، به روزگار. اينم سرنوشته! [به كرمي كه با دوربين در حال ضبط كردن است.] شماها هنوز جوونين، سرزنده اين، دلتون مالِ خودتونه! ولي من گيسام هم مثل اين پشما سفيد شده، گاهي وقتا كه از خستگي رو چرخ خم مي شم و دسته اش را مي گردونم، همش فكر مي كنم الانه كه موهام قاطي پشما، نخ بشه... ولي بعد به خودم مي گم، اينا موقّته، ايشاالله محرم كه خوب شد، همه چي درست ميشه!
كرمي: محبوبه ديگه با شما زندگي نمي كنه؟ البته ما هيچ وقت فكر نمي كرديم كه محبوبه متأهل باشه. توي دانشگاه تقريباً همه فكر مي كنن اون مجرده چون نه حلقه اي دستشه و نه كسي تا حالا اونو با همسرش ديده، البته من منكر مشكلات احتمالي اين نوع زندگي نيستم. ولي خب بعضي وقتا يه ذره انصافم بد نيست!
محبوبه: خانوم كرمي، حلقه نامزدي بايد رو شاهرگ دلت باشه، نه تو انگشت خنزرت، كه بود و نبودش شبيه نقل مجالسه.
كرمي: ولي اين يه قرارداده خانوم. من فكر مي كنم يكي از دلايل اصرار آقاي اسپرتين براي ازدواج با شما همين مطلبه. تا اون جايي كه يادم مي آد شما از اوّلشم حلقه تو دستتون نبود.
محبوبه: درسته نبوده... ولي براي اينكه خيالت راحت باشه، من به اون آقا گفتم كه متأهلم و همسر دارم. ازشم خواهش كردم دست از سر من برداره، تو مي توني هر طوري كه دلت مي خواد از اين مسئله استفاده كني. رابطه تونم هم خيلي خوب شده؟!
كرمي: خب تو يه مدت شوهرت و خونواده اش رو ترك مي كني و ديگه ام بهشون سر نمي زني و بعد سر و كله خواستگاراي رنگارنگ، پيدا مي شه، من ديگه نمي دونم چه نتيجه اي مي شه گرفت.
محبوبه: تو كه خودت بريدي و دوختي، هم تفهيم اتهام و هم صدور حكم، خب حالا من چند سال محكوم مي شم. تا كي بايد جواب بدم.
كرمي: تو مجبور نيستي به چيزي جواب بدي. من از لحظه اي كه اومدم مدام دارم جواب سؤالهامو از حرفهاي تو و خانوم جون بيرون مي كشم، خب نگفتي چرا خونه رو ترك كردي؟
محبوبه: خب... من...
مادر: محبوبه جون دانشگاه كه قبول شد، يه روز اومد پيش من و گفت: خانوم جون، فاصله ده تا تبريز خيلي زياده، من اگه بخوام درس بخونم، بايد برم تبريز، خوابگاه بمونم. شما چي مي گي؟! گفتم دخترم، اين كه پرسيدن نمي خواد. تو اون كاري را بكن كه دلت مي گه!
كرمي: اونم رفت؟! خب خانوم جون، شما كه خيلي سخت تون بوده... با اين همه مشكلات، دست تنها، آقا محرمم كه قادر به حركت نيست ، كارهاي خونه... كارهاي بيرون...
مادر: ببخشيد! ايناش ديگه به شما نيومده! كه سختِ يا نيست.
كرمي: من معذرت مي خوام. قصدم مداخله تو كار شما نبود. من در مورد چيزي صحبت كردم كه فعلاً دارم... [موبايلش زنگ مي خورد به عجله آن را از كيفش در مي آورد.] بعله... بعله... سلام... سلام عزيزم... قطع و وصل ميشه... صدات را نمي شنوم... مي گم صدات قطع و وصل ميشه... آره هنوز تو دهم... گوشي را داشته باش برم تو حياط، شايد بهتر بشه... گوشي... گوشي... ببخشيد... [بيرون مي رود.]
محبوبه: خانوم جون، به خدا دروغ ميگه، من نه با كسي صحبت كردم و نه اجازه دادم خواستگاراي رنگارنگ دور و برم باشن... اون آقايي هم كه مي گه، يه بار، فقط يه بار با من در مورد ازدواج صحبت كرد، منم يه كلام خلاصش كردم كه قصدش رو ندارم... خب شايد شما ندونين، جو دانشگاه چه جوريه... اين خانوم به اون آقا علاقمنده... همه دانشگاه مي دونن، ولي خب پسره متقابلاً هيچ علاقه اي از خودش نشون نداده، اينم از چشم من مي بينه... ولي به خدا خانوم جون من ديگه هيچ صحبتي باهاش نكردم، نه با اون نه با هيچ كس ديگه.
مادر: مي دونم دخترم... مي دونم. من كه تو را مي شناسم. تو رو خود من بزرگ كردم. اصل و نسبت را مي دونم، پدر و مادرت را مي شناسم. من كه حرفاي اين دختره رو باور نمي كنم. اما اگه راستم بگه، باز تو كار بدي نكردي. خب حق داري كه در مورد زندگي ات هر طوري دلت مي خواد تصميم بگيري، ما كه اصراري نداريم.
محبوبه: دِ همين منو ديوونه كرده... همين زندگي منو ريخته به هم. خانوم جون روزي كه من اومدم و گفتم مي خوام برم، شما يه كلمه گفتين برو. من هم رو حساب جووني رفتم و بعد افتادم تو رودربايستي. هي منتظر شدم.. هي منتظر شدم شما پيغامي، پسقامي بفرستين. زنگ بزنين، بيايين دنبالم. خب تو هر زندگي ممكنه اين اتفاق بيفته كه يه دختري قهر كنه بره خونه باباش . اصلاً اين نمك زندگيه.
مادر: ولي تو كه با ما قهر نكردي... تو گفتي ديگه نمي توني و مي خواي بري دانشگاه حلقه تو هم گذاشتي تو يه پاكت و با يه نامه داديش دست من كه بدم محرم بخونه.
محبوبه: ولي بعد منتظر بودم شما بيايين دنبالم و برم گردونين خونه، خب اون روزها من كلافه بودم. رفت و آمد دانشگاه، حجم درسا، مشكلات خودم همه قوزبالاقوز شد، من هم كم آوردم و بريدم. بعدم كه به خودم اومدم، ديگه روم نشد برگردم. از شما هم كه خبري نشد، نه تماسي نه پيغامي، نه اومدين كه برم گردونين.
مادر: ببين دخترم. منم مي دونم كه قهر نمك زندگيه، آشتي شكرش. اما اينجا قضيه فرق مي كرد. اگه محرم چهار ستونش سالم بود. اگه سر پا بود و اون محرم سابق بود، مي اومدم دنبالت، برت مي گردوندم خونه... اما من كه خودم مي دونستم اين زندگي چقدر سخته، گفتم حالا كه مي ري، لابد ديگه نمي خواي برگردي، منم اگه بيام دنبالت اصرار بيخوديه... از خدا پنهون نيست از تو چه پنهون، چند دفعه خواستم زنگ بزنم، گوشي را برداشتم، شماره را گرفتم، اما چشمم كه به محرم افتاد بي اختيار گوشي را گذاشتم. انگار با چشماش مي گفت: نه، مي گفت: اذيتش نكن... حالا كه رفته بذار بره دنبال كار و زندگيش.
محبوبه: بس كنين خانوم جون! ديگه بيشتر از اين شرمنده ام نكنين. من خودم مي دونم كه چقدر در حق شما و آقا محرم كوتاهي كردم. ديگه شما نمك رو... [كرمي وارد مي شود.]
كرمي: خيلي بايد ببخشيد كه منتظرتون گذاشتم. مدام قطع و وصل مي شد، اصلاً نفهميدم چي مي گن. متأسفانه كار مهمي پيش اومده و من بايد برم. البته خيلي دلم مي خواست بمونم و از اين فضا لذت ببرم ولي خب مثل اينكه توفيق ندارم . انشاا... يه فرصت ديگه باز مزاحمتون مي شم و ادامه مي ديم.
مادر: انشاا... دخترم... انشاا... كه تو هم خوشبخت بشي.
[كرمي، منظور مادر را نفهميده است، ولي گيج و مات وسايلش را جمع مي كند.]
كرمي: خب به هر حال. من ازتون ممنونم. هر چند كه تمام اطلاعاتي كه لازم داشتيم رو به دست نياوردم ولي خب باز از هيچي بهتره.
محبوبه: خانوم كرمي، به كارگردان محترمتون سلام برسونين و بگين، محرم غواص بوده، تو عمليات كربلاي پنج، توي اروند رود با خورشيدي ها و برق سه فاز و تير مستقيم طرف بوده، اگه ايشون خيلي مايلن كه پروژه شون مستند باشه، يه تك پا تشريف ببرن اروند. شما هم علاقمند بودين،! كلاه شنا و كرم ضدآفتاب يادتون نره!
كرمي: [با عجله] خب خداحافظ... خداحافظ خانوم جون. من بهتون زنگ مي زنم
مادر: خداحافظ خانوم... ميوه تم كه نخوردي... بيا بذار تو كيفت تو راه مي خوري. [به دنبال كرمي خارج مي شود.]
[محبوبه به طرف ويلچر محرم مي رود و او را بر مي گرداند.]
محبوبه: [به محرم] هنوز با من قهري! فكر مي كني من كم كشيدم! كم خرد شدم. تازه اين يه نمونه اش بود، يه نمونه خيلي معمولي... اون روز رفتم وادي رحمت، سر خاك حبيب، حالت رو پرسيد، گفتم بي خبرم. گفت: چرا؟، گفتم، قهريم ! مگه يه زن و شوهر نمي تونن تو زندگيشون قهر كنن! گفت: چرا اتفاقاً بعضي وقتا بد نيست از هم قهر كنين تا قدر همو بيشتر بدونين. گفتم آقا حبيب خسته شدم. مي خوام برگردم خونه... ولي نه اونا سراغي مي گيرن، نه من روم ميشه برگردم. گفت: اين كه چيزي نيست، مي خواهي من پادرميوني كنم. هر چي باشه محرم مثل برادر منه، خانوم جون مثل مادرم! روم نشد بگم آره سرم رو انداختم پايين و زل زدم به سنگ مزارش! گفت تو برو خيالت راحت باشه، من با محرم صحبت مي كنم... خودشون ميان دنبالت. گفتم آقا حبيب... اگه اين دفعه برگردم، كنيزيشو را مي كنم... فقط شما يه كاري بكنين من برگردم خونه! [متوجه نوار و كاست مي شود.] اين نوارمال حبيبه... مگه نه... [مادر وارد مي شود در حاليكه ظرفهاي غذايي را با خود مي آورد.]
مادر: مي بخشي دخترم... فرصت نكردم چيز قابلي براي ناهار آماده كنم. يه كاسه آش نذريه، اين كبه حمزه رفته بود پابوس سيدالشهدا(ع)، اينم قسمت تو بوده، بيا بخور عزيزم.
محبوبه: [سيني را از دست مادر مي گيرد.] خانوم جون... اين برا آقا محرمه، ايشون بايد بخورن.
مادر: نه... تو بخور... براي محرم يه چيزي درست مي كنم [چشمهايش هم مي خندد.]
محبوبه: خانوم جون اگه... اگه شما اجازه بدين، اينو با هم مي خوريم. [سيني را بر زانوان محرم مي گذارد و در حين ديالوگ دست مادر را گرفته مي بوسد.]
مادر: [غرق در بوسه اش مي كند.] بالا بويوا قوربان اولوم بالا... خوش گلميسن بالا... اوز اويره خوش گلميسن بالا... [محبوبه ويلچر محرم را به طرف بيرون مي برد.]
محبوبه: فكر مي كنم هواي بيرون خيلي خوب باشه، با اجازه تون ميريم تو حياط.
[مادر چون فرشتگان به پرواز درآمده است، نمي داند چه كند، چفيه اي پاك بر گردن محرم مي بندد. شانه هاي محبوبه را مي بوسد، و بدرقه شان مي كند. محرم و محبوبه بيرون مي روند ... مادر ضبط و گوشي را برمي دارد؛ روي تخت مي نشيند و نوار را روشن مي كند.]
اي قلم سوزلرينده اثر يوخ
آشينادن منه بير خبر يوخ
بالاخره تمام شد
يا علي مدد
يعقوب
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)