منتخب مسابقه نمایشنامه نویسی و دومین جشنواره تئاتر دفاع مقدس- سال 1374
ناشر: بنیاد حفظ آثار ـ مدیریت ادبیات و انتشارات
تاریخ و نوبت چاپ اول: خرداد ماه 1375
تیتراژ 3000 جلد
بسمه تعالی
مقدمه ناشر:
آدمی بر شانه تجربیات تاریخی خود قد می افرازد و تمدن را می سازد. نگاه هر جامعه ای به پیشینة خود و نحوة عبور او از تجربیات تاریخی اش چه تلخ و چه شیرین ـ افق نگاه او را به آینده اش، سازمان می دهد. جنگ هشت ساله در بحرانی ترین مقطع تاریخ کشور در روز سی و یکم شهریور 1359 به شکلی علنی و آشکار با تجاوز نابهنگام نیروهای متخاصم از زمین و هوا، آغازگر دفاع مؤمنانه و مخلصانة ملتی بود که این بار برای شرکت در آزمونی خطیر و سرنوشت ساز، مورد هجوم قرار می گرفت.
مفهوم پلید تجاوز دشمن در کارزار ملت غیور ایران اسطوره های ایمان، دفاع، استقامت، بسیج و همبستگی ایران و ایرانی را به منصة ظهور رساند. گرچه اهریمنان قرن بیستم با نیت شوم ویرانی و تصرف و تباهی، جهاز جنگ را فراهم آوردند؛ لیکن به تبع جهل و تاریکی ذاتی خود نمی توانستند دریابند که در جهان ایزدی و منظومة دینی، تمامت نکبت آنان به هیچ نمی ارزد و معادلات آنان در موازنة قواعد و سنن خدایی، نه تنها خدشه ای به عظمت مؤمنانش نمی رساند، که هر آنچه پلیدی و اهریمنی است به خود آنان باز برمی تاباند «وَ مَکَروُا وَ مَکَرَالله وَ اللهُ خَیرُ الماکرین». و این چنین شد که در برابر قساوت و خشونت و دنائت که همزادان متجاوز بوده اند، ملت ما طلایه داران عرفان و عشق و ایستادگی شدند. تصویرهای سراسر استقامت، صبوری، از خودگذشتگی و مهر، پرشورترین دستاوردهای مردان و زنانی بودند که در طول هشت سال دفاع مقدّس، در سنگرهای جهاد بی پیرایه و در راه خدا، با قطره قطره خون خود، جهان نگرة ایمان را برای جهانیان بنا کردند.
تئاتر دفاع مقدس، نمایش مقاومت پرچمداران و پیشاهنگان روشنی در مقابله با سیاهی و اهریمن است که گامهای نخستین را گر چه آرام، اما عمیق و جستجو گرانه برمی دارد و در پی آنست که در تار و پود لحظات شاد و غمان، خالق و یادآور تمامت خاطرات و خطرات ایام وشورانگیز دفاع مقدّس باشد.
دفتر دوم تئاتر مقاومت که حاصل «نخستین مسابقة بین المللی دفاع مقدّس» و دومین جشنوارة تئاتر دفاع مقدّس در سال 74 می باشد نوید آن دارد که مدخلی هر چند کوتاه و مختصر بر آستانه پرشکوه قهرمانان و ملت قهرمان ایران اسلامی باشد. ان شاءالله.
اشخاص نمایشنامه:
جمیل ـ اهل جنوب / 35 ساله
جمال ـ اهل تهران / 27 ساله
حسین ـ اهل مشهد / 20 ساله
ابراهیم ـ اهل کاشان / 35 ساله
سقا ـ اهل شیراز / 70 ساله
مکان: دشتی بی آب و علف در جنوب ایران، مخروبه ای از یک بنای آباد.
شأن یکم
می شنویم: [ صدای هلیکوپتر که فرود می آید، افرادی از آن پیاده می شوند، سپس پرواز می کند. صدای پای عده ای که در حال دویدن هستند.]
می بینیم: [پنج نفر با لباس نظامی در حالی که وسایلی از قبیل صندوق چوبی، بی سیم؛ چراغ قوه و کوله پشتی را حمل می کنند، وارد می شوند. بخشی از صحنه، مخروبه ای است که بر تنها دریچه و دروازه آن، عنکبوت، تار تنیده است. در دور دست تک درختی لخت و بی برگ و دورتر در کنار سنگ باریکه ای آب. "ابراهیم" فرمانده گروه با اشاره به بقیه، می فهماند وسایل و تجهیزات را دور از هم بچینند. سپس با دوربین چشمی، اطراف را می پاید. ـ سکوت ـ "عمو سقا" با مشک به طرف باریکه آب می رود. "ابراهیم" بعد از اطمینان از امنیت به طرف بقیه می آید. "جمیل" به طرف "حسین" که با بی سیم مشغول است می رود.]
جمیل: چقدر وقت داریم؟
[حسین که سخت مشغول بی سیم است متوّجه سؤال جمیل نمی شود.]
جمال: دلت شور می زنه ها؟ هنوز وقت داریم، اگر حوصله ات سر رفته بیا گُل بازی.
[سنگ کوچکی را برمی دارد و دمی با او بازی می کند؛ امّا جمیل را فکری ربوده است و کمتر حوصله دارد.]
جمیل: نه کاکا حوصلُم سر نرفته می خوام ببینُم بی سیم جواب داد یا نه؟ همین!
جمال: حسین! بی سیم جواب داد؟ کاکا جمیل، جواب می خواد بابا.
حسین: نه! اگر دندون رو جیگر بذاری جواب می ده، وقتی نمونده.. [با دلخوشی] تا چند دقیقه دیگه حتماً صداشو می شنفی.
[جمال آرام در پشت سر جمیل قرار می گیرد و بازی هواپیما و ریختن بمب را در می آورد.]
جمال: بمب [بال در می آورد و هواپیما می شود.] وی... ژ... بمب [ادای ابراهیم را در می آورد.] عملیات شروع شد. گروه، سِرپا؛ پاهاتون تو دستاتون؛ دستاتون تو پاهاتون؛ حالا پشتک. [پشتک می زند و با مهارت روی پا می ایستد.] حالا آزاد.
ابراهیم: [با شوخی] جمال؟ جون من، جمیل چی می گفت؟
جمال: [ادای جمیل را در می آورد.] دیدُمِش، سِیلِش کِردُم، دیدُم... اِ... اِ داره رو دست و پا راه می ره... اول خیال کِردُم گُ... را.. ز.. ه.. هوم.. گفتُم... های... گرازی یا خصم... گفت: لا... لاقُراز... قُراز [روی دست و پا راه می رود.] لا خصم...
حسین: جمال؟! جمال؟!
جمال: چیه.
حسین: پشت سرت چیه؟
جمال: دیگه گول نمی خورم، یه دشت که انتهاش مرکز مخابرات دشمنه...
[از خود اداهایی در می آورد.]
[حسین صدایی را می شنود، متوجه بی سیم می شود.]
حسین: داوود... داوود... سلیمان... سلیمان.
[همگی جمع می شوند. منتظر می مانند تا شاید جوابی را بشنوند، بجز جمال که مشغول تهیه چای می شود.]
ابراهیم: جواب نمی ده. نه؟ [حسین با سر جواب منفی می دهد] بیار رو موج کبوتر، آهو [حسین موج را عوض می کند.]
حسین: کبوتر.. کبوتر.. آهو.. آهو
[ابراهیم به ساعتش نگاه می کند؛ همه به هم نگاه می کنند؛ از دور دست عمو سقا آرام می خواند و می آید.]
جمیل: ابرام! میگُم چقدر وقت داریم؟
ابراهیم: وقتی نداریم. [به ساعتش نگاه می کند.] باید بی سیم جواب بده.
جمیل: طبق نقشه چقدر وقت داریم؟
جمال: ای بابا چقدر می پرسی. نقشه رو در بیار.
ابراهیم: وقتِ چندانی نداریم. باید صدای بی سیم رو داشته باشیم. الآن [به نقشه نگاه می کند] باید از بالای سر ما گذشته باشه. نکنه بی سیم خراب شده.
جمیل: خب اون یکی بی سیم رو بیاریم [قبل از این که بلند شود، جمال بی سیم را می آورد و به حسین می دهد. حسین بی سیم را آماده ارتباط می کند، صدای آواز عمو سقا که ابیاتی نامفهوم می خواند، به گوش می رسد.]
حسین: داوود.. داوود.. سلیمان.. سلیمان..
[از بی سیم سر و صداهایی شنیده می شود. صداها ربطی به مخاطب آنها ندارد، امواج نامفهوم از خط موج می گذرد. پیر سقا رسیده است، مشک را آب کرده است و به برو بچه ها آب می دهد.]
عمو سقا: جواب داد بابا! خب دیگه وقتشه انشاءالله.
جمال: [از سر شوخی] آره پیر عمو جواب داد...
عمو سقا: توروخدا... خب الحمدالله...
جمال: خب بذار بهت بگم چی گفت.
عمو سقا: چی گفت؟ جونِ خودت راست بگی.
جمال: گفتش سلام منو به عمو سقا برسون و بگو وی ژ... بمب... نترس پیرمرد.
عمو سقا: [می خندد] کی رو می ترسونی جَوون. ما رو از سر بریده می ترسانی؟ گر ما ز سر بریده می ترسیدیم ـ در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم.
[همه متوجه بی سیم، گوش ایستاده اند، الاّ عمو سقا و جمال. عمو سقا در پایان حرفش، متوجه جدیّت بقیه می شود و خنده خود را فرو می خورد. جمال به کار خودش مشغول است و کمتر قاطی آنها می شود. بیشتر سعی دارد وسایل شوخی و شادی آنها را فراهم نماید. سکوت سنگینی در هُرم گرمای جنوب، بر آنها حکم فرما می شود.]
حسین: حتماً باید اتفاقی افتاده باشه.
عمو سقا: ان شاءالله که هیچ اتفاقی نیفتاده، حتماً خیری تو کار بوده... تأخیر داره نه؟
جمال: بابا دست خوش، مگه هواپیمای مسافربریه که تأخیر داشته باشه؟! دیدی عمو!؟ بابا جته؛ سر ساعت می آد، خاک می کنه و می ره. بمب... وی ژ.
حسین: چی کار کنیم؛ [به ابراهیم] بی سیم باید عیب داشته باشه.
ابراهیم: [بی سیم را وارسی می کند] ظاهراً عیبی نداره. نمی دونم شاید یه اتفاقی افتاده! عملیات نمی تونه عوض شده باشه... [در فکر فرو می رود.] اتفاق؟! حداقل باید ما رو خبر می کردن. [کمی دلهره] توی این بیابون... وقتی که با هلیکوپتر، ما رو این جا گذاشتند، خلبان گفتش، فردا خودم می آم سراغتون... اگه اینطور پیش بره، نمی دونم... [رو به حسین] خبری نشد نه؟
[حسین از بی سیم صداهایی را می شنود. بعد از چندی به طرف ابراهیم می آید.]
حسین: امواج باید خیلی دور باشن. حتی فکر می کنم تا کیلومترها جُنبنده ای نباشه.
ابراهیم: تو فکری، به نظرت نمی آد. نه؟
[حسین با سر به علامت منفی جواب می دهد. هر دو را فکری می رباید.]
جمیل: خدا کنه اتفاقی نیفتاده باشه... ممکنه ما رو گم کرده باشن. یا این که از خطِ بی سیمِ قرارگاه، دور افتاده باشیم.
[همگی به نوعی به این مسئله فکر می کنند. جمال در کار خودش سرگرم است.]
حسین: ابراهیم! فکر می کنم باید علامتی بذاریم، شاید از طریق علامت ما رو پیدا کنند.
ابراهیم: نه. هیچ علامتی نباید بذاریم. ممکنه هواپیمای دشمن از این جا رد بشه، بمب بارون کنه. تازه ما نباید در خط دید دشمن باشیم. هر علامتی خطرناکه.
عمو سقا: ابراهیم بابام! شاید هواپیما پریده باشه. گفتن چی؟ یعنی ممکنه که نقشه به هم بخوره؟!
ابراهیم: وقتی عملیات تنظیم شد، گفتن شروع عملیات رو از طریق بی سیم به ما اطلاع می دن. من چیز دیگه ای به نظرم نمی یاد. قرار گذاشتیم هر اتفاقی رو به هم اطلاع بدیم [بعد از سکوتی کوتاه] نباس اینقدر طول می کشید. اگه اشکالی توی بی سیم ها نباشه هنوز باید منتظر بمونیم.
جمیل: تو این بیابون؟!
[ابراهیم دفترش را از صندوق چوبی بیرون می آورد. حسین به طرف ابراهیم می آید، جمیل نیز.]
حسین: ابراهیم! ساعت دقیق عملیات رو ممکنه بگی؟
ابراهیم: 30/9 پرواز هواپیماست که باید از قرارگاه به ما اطلاع بدن. ما هم وقتی صدای انفجار رو شنیدیم به اونا اطلاع می دیم؛ بعد از انفجار طبق نقشه، عملیات ما شروع می شه. دقیقاً هشت ساعت بعد، هلیکوپتر می آد که ما رو ببره. [به ساعتش نگاه می کند.] دقیقاً یک ساعت و ده دقیقه است که تأخیر عملیات داریم و این در محاسبه نظامی، وقت کمی نیست. نمی دونم... باید به خدا پناه ببریم.
عمو سقا: بهتره که دعا کنیم. این طور خودتون رو خسته نکنین. حتماً چیزی شده که ان شاءالله خیره.
جمال: عمو سقا! تو چی فکر می کنی؟
عمو سقا: والله چی بگم. خب کاره دیگه. همین طوری که نمی شه، حساب و کتاب داره.
جمال: اِ... اکابره نه؟ عمو جون جِتّه.
عمو سقا: اَه... می دونم جِتّه، تو هم. دو ساله تو جبهه ام.
ابراهیم: جمال! تو هم وقت گیر آوردی. [به همه] وسایل رو جمع و جور کنین.
[سکوت سنگینی حکمفرما می شود. بعضی ها به هم نگاه می کنند. جمال بی خیال با خودش گُل بازی می کند.]
ابراهیم: بچه ها! من فکر می کنم اگه برای هواپیما سانحه ای پیش اومده باشه، از طریق بی سیم باید به ما اطلاع می دادن. یا شاید ما از خط بی سیم خارج شده باشیم. دیگه این که ممکنه عملیات به تعویق افتاده باشه. هر اتفاقی که افتاده باشه باید به طریق ما رو در جریان می ذاشتن. در هر صورت مانع دشمن وجود داره. این طور بلاتکلیف هم نمی شه موند. باید فکری کرد.
[نقشه را روی زمین می گذارد، همگی گِرد نقشه جمع می شوند. جمال گاهی سرک می کشد.]
جمیل: شاید این تأخیر عمدی باشه. شایدم بی سیم بزنن. اونا از تجهیزات زیادتری برخوردارند. ما باید احتیاط کنیم . همین طوری نمی شه. عملیات ما باید بعد از انهدام مانع شروع بشه این چیزیه که هماهنگی شده. یک طرفه نمی شه تصمیم گرفت. ممکنه کاری که ما می خوایم بکنیم، درست برخلاف آن چیزی باشه که اونا پیش بینی کردن؛ باید تحمل کنیم. فرماندهی کل، اون جاست.
ابراهیم: جمیل! حرفهات درسته، امّا ما که نمی خوایم کاری بکنیم. من پیشنهاد کردم که فکری بکنیم. باید دید چه کاری رو می تونیم انجام بدیم. برای این که ما بتونیم عملیات رو شروع کنیم؛ مانع باید از میون برداشته بشه. یا از طریق هواپیما یا توسط خود ما پنج نفر.
حسین: اگه بناست که ما مانع رو برداریم، عملیات بعدی به نقشه و اطلاعات دیگه ای احتیاج داره. کی می خواد عملیات رو ادامه بده. قرارگاه از کجا اطلاع پیدا کنه که مانع برداشته شده، تا عملیات بعدی رو هماهنگ کنه؟
جمیل: درسته. همین طوری نمی شه عمل کرد. فرض کنیم که ما مانع رو برداشتیم؛ فرضاً راه هم باز شد؛ خب گردان پاکسازی رو کی خبر می کنه؟ ممکنه تو این عملیات تخریبِ مانع، همگی شهید بشیم. کسی نمی مونه که به قرارگاه اطلاع بده!
حسین: جمیل درست می گه. تو این عملیات ما تنها نیستیم. یک گردان، بعد از این که ما راه رو باز کردیم، باید اعزام بشن. اونوقت کی می خواد عملیات رو ادامه بده؟ اون گردان هم مث ما طبق نقشه ی خودشون عمل می کنن حتماً اونام منتظرن... در هر صورت هر چی که فکر می کنی درسته، ما انجام می دیم؛ باکی نیست. هر چی باشه تو فرماندهی و تو جلسات نظامی بودی.
عمو سقا: ببین عمو! [به ابراهیم] ما نیومدیم که برگردیم. اگه لایق شهادت بودیم فبه المراد... اما خب، بنا نیست طوری عمل کنیم که ثمری نداشته باشد. توکل کن به خدا، هر چی فکر میکنی درسته، دستورش رو بده؛ ما هم پشتت هستیم... دیگه تو این دو سال شدیم یک روح تو چند قالب.
ابراهیم: می دونم عمو. مشکله! [نقشه را بررسی می کند]
جمال: کجاست این هواپیما که همین طوری دارین پشت سرش غیبت می کنین. یعنی می شه صداش بیاد و همگی خیط شین؟ آی کیف داره.
ابراهیم: [به جمال نگاه می کند، صابرانه می خندد.] خدا کنه جمال؛ اما فعلاً نیومده، باید یه کاری انجام بدیم. [از روی نقشه] مانع این جاست. هواپیما از این جا می آد و مانع رو منهدم می کنه. خب، علامت هواپیما؛ صدای انفجاره. بعد از یک ساعت ما از این قسمت حرکت می کنیم. بعد از عملیات ما، گردان پاکسازی عملیاتش رو ادامه می ده.
جمال: جون تو، ابراهیم یه طوری حرف می زنه که انگار کار رو تموم کرده، داره بر می گرده. خب کو هواپیما؟ من با این عقل ناقصم که از همه تون کاملتره، می گم باید تحمل کرد. دیگه بعد از دو سال تو جبهه این رو بلدیم.
ابراهیم: آره جمال درست می گه، ما نه هواپیما رو دیدیم، نه صداش رو شنفتیم. داریم راجع به خودمون حرف می زنیم.
[ابراهیم بلند شده، قدم می زند. نقشه روی زمین می ماند. جمیل و حسین نقشه را نگاه می کنند.]
خب هواپیما که نیومده. ما هم نمی دونیم چه حادثه ای پیش اومده. بی سیم هم جواب نمی ده. یا خرابه یا از خط خارج شده. از مقامات بالا هم دستوری برای تخریبِ مانع نداریم... من می رم!!
عمو سقا: کجا عمو؟! [همه به ابراهیم نگاه می کنند.]
ابراهیم: برای انهدام مانع. چون نمی دونم این کار چقدر درسته، دلم نمی خواد به یکی از شما گفته باشم. نمی دونم برمی گردم یا نه. برای همین نمی خوام حتی خراشی به یکی از شماها برسه. طبق قرار و رَسمی که تو گروه داشتیم، جانشین من، جمیلِ. از همه تون می خوام که بعد از من جمیل رو به فرماندهی گروه قبول کنین.
جمیل: چی داری می گی ابراهیم، مو؟!
حسین: کجا می خوای بری؟!
جمال: [شوخ طبع] می خواد بره، ما رو تو این بیابون بسپاره دست جمیل.
جمیل: اصلاً فکرش رو نکن. نه. نمی تونُم. تو فرمانده خوبی هستی، همه دوستت داریم. نه... اصلاً فکر نمی کُنم که کسی از بچه ها قبول داشته باشه تو بری... ببین ابراهیم! اگه فکر می کنی این راه درسته و مانع باید منهدم بشه؛ تو نقشه رو بده، من این کار رو می کنم. ما تا حالا چندین عملیات مهم رو با فرماندهی تو به انجام رسوندیم. تو باید بمونی؛ بچه ها حتماً قبول می کنن که من برم. نه؟
جمال: [به طنز و طعنه] آره، کاملاً درسته.
جمیل: چی درسته؟
جمال: که هواپیما نیومده.
جمیل: خب که چی؟ می دونیم نیومده.
جمال: خب نیومده دیگه؛ برم واسه تون چای دم کنم؟
[جمال منتظر عکس العمل نمی ماند، به طرف وسایل چای می زند.]
عمو سقا: نه، این طور نمی شه، اگه کسی بناست بره، اون منم. من رو ببخشین. عمو سقاتون می ره. هر چی باشه شما جوونین و من دیگه عمر خودم رو کردم.
جمال: اولندش ما تازه اول زندگی مونه. دومندش، عمو تو شهادت می خواد پیشی بگیره و ما هم حالیمونه. سومندش عمو سقا همه جا می خواد فداکاری کنه، ما چاکرتیم. تازه اگه کسی بناست بره. یکم، من نیستم. دویم، عمو سقا با سن و سالی که داره باید بمونه و قوت قلب گروه باشه. بعدش که سیُّم باشه، اونی که می خواد بره باید جوون باشه و تیز و فرز. عمو! قبول کن که جوون نیستی، اما... اما... خیلی سالاری. یه ریزه یادت بیاد تو جبهه چی بهت می گفتن.
عمو سقا: آره. بهم می گفتن پیر سقا، هوم... پیر سقا. بعضی وقتا تو خلوت به خودم می گفتم، هی پیرمرد، هفتاد سال از عمرت گذشت. خیلی وقته دیگه کسی به اسم خودت صدات نمی کنه. میون این همه آتش و آهن گداخته، چه مبارک اسم هایی واسه ام گذاشتن. پیر سقا؛ عمو سقا؛ دایی سقا؛... راستی که جنگ آدم رو به کلی عوض می کنه.
جمال: خب واسه ما هم اسم گذاشتن، جمال دو کلّه؛ جمال آرتیست؛... اوه تا دلت بخواد. به اندازه ای که باطلم کردن. دیگه وقتی بهم می گفتن جمالی و چیزی قاطیش نمی کردن، واسه ی خودم غریبه بودم. [ادا درمی آورد.] جمال دو کله؛ افتاد تو سله... جمال، جمال آرتیسه...
ابراهیم: جمال خواهش می کنم.
جمیل: جمال چرا موقعیت مون رو درک نمی کنی؟
جمال: اوخ، گوشم.
جمیل: مسئله مهمّه، شوخی هم جا داره کاکا!
[پیر سقا بی آنکه کسی متوجه شود، مشک را برمی دارد و به طرف دشت می رود. جمال به سراغ چای می رود، کسی متوجه رفتن عمو سقا نمی شود. فکر رفتن ابراهیم، همگی را ربوده است.]
حسین: جمال! تو دوست داری تو هر موقعیتی شوخی کنی. هیچ وقت نخواستی جدی باشی؛ چرا نمی خوای موقعیتمون رو درک کنی؟ یک کمی فکر کن.
ابراهیم: اشکالی نداره.
حسین: تا حالا باید مانع برداشته می شد، ما هم عملیاتمون رو شروع می کردیم. نه از سرنوشت هواپیما اطلاع داریم؛ نه از قرارگاه؛ نه از بی سیم. نه هیچ چیز دیگه. توی بیابون موندیم. باید یه تصمیم بگیریم و به قول ابراهیم، مسئله رو خودمون حل کنیم. این مسئله به هم فکریِ همه مون احتیاج داره، می فهمی؟!
جمال: جون تو هواش جون می ده؛ بی خیالی طی کنی.
جمیل: یه عمر بی خیالی طی کردی بس ات نیس!؟
ابراهیم: بچه ها ما مسایلی مهمتر از اینها داریم. درسته که جمال شوخی می کنه، ولی تو همه عملیاتا جدی عمل کرده؛ خدا عوضش بده. حالا برگردیم به تصمیمی که باید بگیریم.
جمیل: شاید داریم عجله می کنیم کاکا، بهتر نیست منتظر بمونیم؟
حسین: چقدر؟ داره دیر می شه، هر چی می خواد پیش بیاد، بیاد. باکی نیس.
ابراهیم: باید به همة جوانب خوب فکر کنیم و تصمیم بگیریم.
جمیل: تو فرماندهی، بهتر از ما می دونی؛ تو جلسه ی هماهنگی عملیات هم بودی، تو چی فکر می کنی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)