[جمال در گوشه ای نشسته، نگاه جمیل روی او می افتد که در خلوتش با خود گل بازی می کند.]
خوش به حالت جمال جمال، همیشه شنگولی و تو دلت، هیچ آرزویی نداری! شلوغی و پر سرو صدا...
[حسین و ابراهیم به طرف جمال می روند. بعدی از چندی، پیر سقا و جمیل...]
حسین: هی جمال... دوست نداری بیای تو ضیافت ما...
جمال: ما چاکرتیم، [به ابراهیم] تصمیم گرفتین یا علی...
ابراهیم: بچه ها با رفتن من موافقت نمی کنن.
جمال: خلاصه اش اگه من باید برم؛ حی و حاضر؛ چاکر همه تونم هستم. ما از روز اول که یا علی مدد کردیم هنوزم یا علی یه ...
ابراهیم: آره بابا، قبول داریم. اما حرف اینه؛ ما که دستور از بالا نداریم که باید مانع رو خودمون برداریم. من تصمیم گرفتم که برم مانع رو بردارم و شما هم پاکسازی رو طبق نقشه ادامه بدین.
پیرسقا: آخه قربونتم، تو فرماندهی؛ تا حالام خوب کار کردی. تو بمون، می گم من دیگه عمرم تمام شده، خب می گی باید جوون باشه، چیزی که دستم بهش نمی رسه. چه کنم؟
جمال: خب می خواستی وقتی هیجده سالت بود بیایی این جا، گذاشتی تو هفتاد سالگی اومدی و کار ما رو می خوای بکنی. بابا دست مریزاد.
[همه از شوخی جمال می خندند]
جمیل: ببین جمال! تو می دونی که من واسه چی اومدم.
جمال: واسه گلوله؛ اما تا من هستم تو گلوله نمی خوری.
جمیل: جون من شوخی نکن! گوش کن، من چقدره که تو جبهه ام؟ هنوز کاری که دلم می خواست انجامش ندادم، تو دلم مونده.
جمال: بذار بمونه، هر چه ریشه ش سفت تر بشه، کندنش مشکلتره... خیلی آقایی.
[رو به همه و بیشتر به ابراهیم.]
خب بذارین این بره، بره، برای یک بار که شده تو عمرش کار یک فانتوم رو بکنه.
[جمال می پرد، زیر پایش و صدای بمب در می آورد. جمیل سفت و محکم ایستاده.]
جمال: نه بابا سفته، جون تو، ضد هوایی هم، کاریش نیست.
برو آقا جون، برو... برو یه تیکه نون وردار بیار بخوریم.
[جمیل از حرف های جمال خنده اش می گیرد.]
حسین: جمال یک بار هم تو زندگیت جدی باش! چهار تا آدم، آمدن، ازت مشورت بگیرن.
جمال: واسه مشورت قبلاً باید وقت بگیری، یکی یکی.. سر نوبت اول پیرعمو... سنی ازش گذشته؛ در ضمن قدش هم از همه بلندتره [رو به پیر سقا] خب بگو ببینم پدر، چی کار داری؟
پیرسقا: هیچی، کاری ندارم.
جمال: خب این جا چه کار می کنی، چرا مزاحم وقت من می شی؟! یه چیکه آب بده بخوریم، آب، دست تو مراده... یه چیکه هم جمیل بخوره و بره... [سقا آبش می دهد]
باشین بیرون تا کاری واسه تون دست و پا کنم. [رو به حسین] شما چی کار دارین جوون؟
[ابراهیم تو فکر است و با خودش کلنجار می رود. جمیل به ابراهیم نگاه می کند. پیرمرد می خندد.]
حسین: دست شما درد نکنه، با مام آره.
جمال: اتفاقاً با شما آره، ای والله! خیلی سالاری...
[جمال می خندد، به طرف هر یک می آید و ادا در می آورد بعد...]
جمال: چی شد؟ کسی رفتنی شد؟ بریم آقا ابراهیم؟
جمیل: تو بمیری... شوخی شوخی، شایدم تو رفتی...
حسین: [اعتراض] اصلاً مسئله هواپیما؛ مانع؛ همه چیز از یادمون رفت. بهتره آقا جمال بگه، ما هم بخندیم...
ابراهیم: نه حسین! چیزی فراموش نشده. دارم فکر می کنم. نمی تونم قبول کنم که کسی دیگه بره. این عذاب آوره که من نقشه بدم، یکی دیگه عمل کنه.
جمال: آخه می دونی چیه، بعضی وقتا، حرف ها خیلی قشنگتر از کاریه که می خوای بکنی. خب یکی نقشه اش رو می کشه، یکی هم می باس عمل کنه. ابراهیم: منم همین رو دارم می گم؛ نمی تونم قبول کنم که من نقشه بدم یکی دیگه عمل کنه.
جمال: از اولشم همین طور بود. تو نقشه می دادی و ما عمل می کردیم. نکنه حالا می خوای تلافی کنی؟ خب، چاکرتیم، من نقشه می دم تو عمل کن.
ابراهیم: جدّی نمی گی.
جمال: جدّی. [محکم می ایستد] اما شرط داره. [همه گوش می ایستند.] شما همه حرفهاتون رو زدین. مام این گوشه داشتیم تو خودمون دور می زدیم.
[جمال با همه حرف می زند؛ خودش را آماده کرده؛ به خودش نارنجک و تجهیزات انهدام مانع را بسته.]
جمال: ما تو زندگی با کسی شرط بندی نکردیم، اما تو عالم رفاقت شرط بندی همچی زرنگی نیست و حضرت عباسی، همه تون می دونین، آدم شوخی هستیم. تو جمع بی اختیار می گیم و می خندیم. تو کار هم کسی ازمون ایراد نگرفته؛ هر چی گفتین تا آخرش بودیم. خب دیگه هر کس یه طوری با خودش درگیره. مام این طوری، از کوچیکی تا حالا هیچ کس باورش نمی شه که می تونیم واسه خودمون جدّی هم باشیم،...
[می خندد و سرش را تکان می دهد.]
یادش به خیر، حیف بود! یه رفیقی داشتیم، اسمش مرتضی بود. بچه آب منگول بود. باباشم طوّاف بود. گاهی هم خودش جور باباهه رو می کشید. یه روز اومد وگفت: جمالی! یه نمایشنامه دارم، اگه می تونی تو مدرسه بازیش کن. گفتم: ای والله، کی از ما بهتر. داد و خوندیم. دیدم اُخ اُخ خیلی تند و تیزه. هر چه فکر کردیم این رو چرا به ما داد؛ عقلمون به جایی قد نداد. آخه ما کمدی کار بودیم؛ کاری به این جور معامله ها نداشتیم. خلاصه اش اومدیم بهش بگیم؛ مرتضی قربونتم، خیلی بو داره... شنفتیم از تو کلاس بردنش و بعد هم دیگه ازش خبری نشد. ای... این رو داد به ما و رفت. چی کار کنیم، تو حیاط زیر لونه مرغی، چالش کردیم. بگیر بگیر، افتاد تو محله. ما هم باهاش خیلی رفیق بودیم. گفتیم اول سراغ ما می آن. هیچ کس نیومد؛ اگه سیاسی هم بودیم، باورشون نمی شد. خلاصه اش این رو می خواستم بگم، یه جمله داشت تو اون نمایش، جمله ی روزنامه فروش بود. هیچ وقت یادم نمی ره، می گفت: دلم می خواد وقتی می خوان اعدامم بکنن، بهم بگن، های اعدامی حرفهات رو بگو؛ اون وقت بِهِشون بگم، حرفی ندارم، گلوله هاتون رو تو سینه ام خالی کنین، می خوام وضو بگیرم و نماز بخونم... تازه، فهمیدیم این جوری ام می شه نماز خوند. از اون موقع، تو خودمون خیلی چیزها رو پیدا کردیم، گاهی که تنها می شدم، این جلمه رو با خودم می گفتم، تو خودم غور می کردم و می گفتم: هی جمالی... این جورش هم هست.
جمیل: حالا یه چیزی می گم ها!!
جمال: ای بابا... تو این یه کیسه عمر ناقابل، خیلی ها حالم رو گرفتن، کاش هر کی می خواد بگیره، تو باشی و این جا باشه!
ابراهیم: بذار حرفش رو بزنه جمیل. جمال، حال هیچ کس رو نمی گیره... خب جمال، شرطت رو بگو.
جمال: به جون تو جمیل، اگه جز این جا بود، تو این بیابون و بغل مرگ، هیچ وقت این تیکه حرف دلم رو هم نمی زدم. آخه. این جا یه طور دیگه است. خاکش عینه آینه است. آدم هاش، مث چشمه صاف و زلال...
[صدای بی سیم می آید. همه به طرف بی سیم می روند، حسین یک بی سیم را برمی دارد، جمیل هم، بی سیم دیگر را به ابراهیم می دهد، پیر سقا هم متوجه آنها. بی سیم روی موج آمده، امّا هیچ صدایی نیست. حسین می رود گوشه ای، جمال سر جای خودش حرف می زند و آنها پراکنده می شوند و با بی سیم ور می روند، و جمال گویی برابر جهانی حرف می زند.]
خلاصه اش، از کوچیکی بدجوری مارو بار آوردن. شوخی شوخی، ما رو هُل دادن تو تیارت بازی. تو مدرسه وقتی نمایش می دادم، واسه ام هورا می کشیدن ودست می زدند؛ معلما کیف می کردن و می خندیدن؛ اما تو کلاس، همیشه سرمون پایین بود و دست هامون زیر بغل و چشمام پراشک. اول صبح کتک می خوردم وآخرش بیرونم می کردن. اما موقع جشن و این جور حرف ها که می شد می فرستادن پی ام. تو خونه هم، کسی رومون حساب نمی کرد، پسرِ بزرگ هم بودیم، امّا تا می خواستیم چهار تا حرف حسابی بزنیم، پدره می گفت: دروغ می گه. یا می گفت: از خودش گنده تر حرف می زنه. مادره هم بیچاره، تو خودش بود و گاهی که مریض می شدیم، قربون صدقمون می رفت. هیچ کس باورش نمی شد که ما هم... ای... می تونیم تکون بدیم. همش این نیست که تکون بخوریم. سیاسی هم بودیم ها... یه روز، شوخی شوخی تو مدرسه، تو یه نمایش، یه تیکه پروندیم؛ مدیره خشکش زد. همه میخ شدن، مأموره خندید و بعد همه خندیدن. [چهره ای غمگین دارد، با باریکه ی خنده ای روی لبش.]
جمال: تا این که انقلاب اوج گرفت. تو محله، خیلی ها رو گرفتن. با بچه ها دسته درست کردیم؛ اما هیچ کس سراغ ما نیومد... دو روز هم تو کلانتری نبودیم. یه روز، مادر یکی از بچه ها گفت: هر چی هست زیر سر جمالیه. [می خندد] تا این که تو حکومت نظامی بُرُس و رنگ رو ور داشتم و رفتم رو به روی مسجد دایی حیدر؛ تو تاریکی شعار بنویسم. شروع کردم که مأمور ما رو گرفت و یه اردنگی بهمون زد وگفت: انتری چه کار می کردی؟ گفتم: تمرین خط می کردم بُرُس رنگ رو ازم گرفت و یه اردنگی بهم زد... در رفتم...
خیلی خنده داره. شعار بنویسی، تو حکومت نظامی؛ مأموره باورت نکنه! هیچ کس باورت نکنه. گفتیم بریم تبریز، اون جا غریبیم و باورمون می کنن که می تونیم کاری بکنیم. صبح بلیط گرفتم و راهی تبریز شدم، اونجا رفتم قاطی بچه ها. اما اینقدر آدم تو هم ریخته بودن، که نتونستم خودم رو پیدا کنم.
[ابراهیم ـ حسین ـ جمیل ـ سقا از بی سیم ناامید شده، به طرف جمال می آیند، بی آنکه از حالی که دارد او را جدا کنند.]
جمال: سی سال همه اش جای یکی دیگه بودم و هر وقت می خواستم خودم باشم، چهار تا آدم دیگه می ریختن توم و خودم رو از یاد می بردم... تو تبریزم دلقک شدیم. تو غربت هم نشد. بیشتر غریب تر شدیم. اونجام یک عده آدم ریختن تو ما. دیدیم نه، همون جا بهتره... برگشتیم تو محله. رفتیم مسجد، اسم بنویسیم که کاری بهمون بدن؛ حاجیه که تو محله بود، گفت: جمالی تو که تو جشن ها دلقک بازی می کردی. گفتم؛ حاجی، تو نذار دلقک بشیم؛ بذار کار خودمون رو بکنیم. نمی دونم چه جوری بود، که تو هر کاری که دلم می خواست بخندونم؛ اما بیشتر از همه هم کار می کردم و درست هم کار می کردم. دست خودم نیست. تا این که جنگ شد. رفتم مسجد و گفتم، حاجی آقا می خوام برم جبهه. اسمم رو نوشت و مام راهی شدیم ولی بعد شنفتم که می گفتن، برمی گرده. اونا شوخی شوخی نوشتن ولی ما این یکی رو جدی گرفتیم و اومدیم تا حالا.
[متوجه آمدن بچه ها می شود. رو به آنها می کند و می خندد.]
جمال: می دونی آقا ابرام! هر کاری گفتی کردم، اما چی کار کنم. اگر رگبارم بهم ببندن، آخرش گلوله ها رو مسخره می کنم. جون تو، فکر نکنی قهرمان بازی و از این جور چیزا. دیگه از هر چه قهرمانه خسته شدم. جای خیلی قهرمان ها بودم. نه. دیگه می خوام جای خودم باشم. هر کس هم بخواد بگه، جمالی نرو، من می رم. تا بیاد بگه رفتم، اون وقت دیگه فرقی نداره، ختم حرف هام، نقل عمو سقا که می گفت: این جا که ایستادی همه به تو نظر دارن. حتی خدا و رسول خدا تو رو نگاه می کنن. شما داشتین حرف می زدین که کسی بره، من خودم رو آماده کردم، نارنجک ها رو بستم و دیگه... شدم یه گلوله توپ. خدائیش رو بخواین، همه تو این پرتاب نقش دارین. فرقش اینه که من پرتاب می شم و مانع رو ور می دارم؛ بعدش هم دیگه...
حسین: کاش می شد گلوله توپ می شدم، تو من رو پرتاب می کردی.
[همگی در یک فضای عاطفی روحانی قرار گرفته اند.]
حسین: من هیچ وقت باورم نمی شد که تو می تونی تو زندگیت این همه جدی باشی امّا هستی و حالام حقّته.
جمیل: آره... نه واسه این که باورت کنن نه... اونی که باید باورت کنه، کرده. اگه نه، حالا این جا نبودی... امّا بذار من نارنجک ها رو ببندم کاکا!
جمال: بستم داداش جمیل.
ابراهیم: دیگه بَستِه، بد طوری مارو غافلگیر کردی. [فکر می کند] من از همون روز اول که اومدی تو گروه، می دونستم چقدر پاکی و صادق، به قول خودت این جا من و تو نداره، همه هستیم و همه به یک اندازه درگیرِ بیرون از خودمونیم. هر کس گِلِی داره و سرشتی... تو جمال! گِلِت شیرینه و باید بمونی به بچه ها روحیه بدی... شادی.
پیرسقا: اما شرط رو نگفت... بذارین شرط رو بگه.
جمال: چاکرتیم عمو... شماها همه تون توی جیباتون یه نامه دارین، یا براتون فرستادن یا جوابش دادین. شرطم اینه... اونی که تو جیبش نامه نیس باید بره...
[همه دست تو جیبشان می کنند و نامه ای درمی آورند.]
پیرسقا: جمال جون، به جون تو، نوه ام نمره یک شده تو درس واسه ام نوشته...
جمال: نوشته عمو.
حسین: باور کن جمال، به جون بچه ام که بهشون گفتم، اصلاً نمی خوام نامه بدین...
جمال: دادن داش حسین.
[ابراهیم و جمیل با پاکت نامه در دستشان به گوشه ای می روند.]
جمال: عمو سقا... بیا جیبای من رو بگرد... ببین حتی یه کاغذ پاره پیدا می کنی...
سقا: ... نه عمو... درست می گی، حقّته... با همه ی آرزویی که داشتم... اما نه... مال تو. قسمت من نبود... هر کی یه جوری خونده می شه، منم مشک به دست می آم دنبال تون... قسمت منم اینه...
حسین: جمال... فکر نکنی این نامه ها من رو از هدفم می گیره.
جمال: نه جون حسین... اصلاً این نیست... می خواستم بگم... خیلی خالیم. سبک، مث حرف خودت که می گفتی، مث یه پرنده که داره به لونه اش برمی گرده...
[بطرف ابراهیم می رود. سقا و حسین نامه در دستشان مچاله می شود.]
جمال: خُب، آقا ابراهیم، نقشه چیه.
[ابراهیم سرش را بالا می کند.]
ابراهیم: مواظب خودت باش... از... علامتِ... زرد تا... [نقشه را روی زمین می گذارد] خط قرمز در شمال غربی... نقشه... مین گذاری شده... مرگ... مین... قسمت... این جا...
[جمال نقشه را برمی دارد و آن را در پیراهنش می گذارد.]
جمال: ساعت چنده جمیل...
جمیل: یازده...
جمال: ساعت چهار صبح، صداش رو می شنفین... بعد از نماز...
[می رود. همه مبهوت می مانند. همان چند قدم که می رود، می دود. ابراهیم هم می دود. حسین و جمیل و بعد پیر سقا با مشک...]
ابراهیم: جمال... جمال...
حسین: جمال... جمال...
[صدای هواپیما... بعد از چندی صدای مهیب انفجار، جمال می ماند. ابراهیم و حسین و جمیل و سقا... که تازه می خواست آب پشت آنها بپاشد...]
صدای بی سیم: سلیمان... سلیمان... داود... داود...
[جمال نقشه را از جیبش بیرون می آورد، با شادی، به ابراهیم می دهد. و همگی در پنج هاله ی نور و اطلسی، سرود خوانان حرکت می کنند.]
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)