نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: نمایش نامه مقاومت - غزلواژه قصد - عزت الله مهر آوران

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    نمایش نامه مقاومت - غزلواژه قصد - عزت الله مهر آوران

    منتخب مسابقه نمایشنامه نویسی و دومین جشنواره تئاتر دفاع مقدس- سال 1374
    ناشر: بنیاد حفظ آثار ـ مدیریت ادبیات و انتشارات
    تاریخ و نوبت چاپ اول: خرداد ماه 1375
    تیتراژ 3000 جلد

    بسمه تعالی
    مقدمه ناشر:
    آدمی بر شانه تجربیات تاریخی خود قد می افرازد و تمدن را می سازد. نگاه هر جامعه ای به پیشینة خود و نحوة عبور او از تجربیات تاریخی اش چه تلخ و چه شیرین ـ افق نگاه او را به آینده اش، سازمان می دهد. جنگ هشت ساله در بحرانی ترین مقطع تاریخ کشور در روز سی و یکم شهریور 1359 به شکلی علنی و آشکار با تجاوز نابهنگام نیروهای متخاصم از زمین و هوا، آغازگر دفاع مؤمنانه و مخلصانة ملتی بود که این بار برای شرکت در آزمونی خطیر و سرنوشت ساز،‌ مورد هجوم قرار می گرفت.
    مفهوم پلید تجاوز دشمن در کارزار ملت غیور ایران اسطوره های ایمان، دفاع، استقامت، بسیج و همبستگی ایران و ایرانی را به منصة ظهور رساند. گرچه اهریمنان قرن بیستم با نیت شوم ویرانی و تصرف و تباهی، جهاز جنگ را فراهم آوردند؛ لیکن به تبع جهل و تاریکی ذاتی خود نمی توانستند دریابند که در جهان ایزدی و منظومة دینی، تمامت نکبت آنان به هیچ نمی ارزد و معادلات آنان در موازنة قواعد و سنن خدایی، نه تنها خدشه ای به عظمت مؤمنانش نمی رساند، که هر آنچه پلیدی و اهریمنی است به خود آنان باز برمی تاباند «وَ مَکَروُا وَ مَکَرَالله وَ اللهُ خَیرُ الماکرین». و این چنین شد که در برابر قساوت و خشونت و دنائت که همزادان متجاوز بوده اند، ملت ما طلایه داران عرفان و عشق و ایستادگی شدند. تصویرهای سراسر استقامت، صبوری، از خودگذشتگی و مهر، پرشورترین دستاوردهای مردان و زنانی بودند که در طول هشت سال دفاع مقدّس، در سنگرهای جهاد بی پیرایه و در راه خدا،‌ با قطره قطره خون خود، جهان نگرة ایمان را برای جهانیان بنا کردند.
    تئاتر دفاع مقدس، نمایش مقاومت پرچمداران و پیشاهنگان روشنی در مقابله با سیاهی و اهریمن است که گامهای نخستین را گر چه آرام، اما عمیق و جستجو گرانه برمی دارد و در پی آنست که در تار و پود لحظات شاد و غمان، خالق و یادآور تمامت خاطرات و خطرات ایام وشورانگیز دفاع مقدّس باشد.
    دفتر دوم تئاتر مقاومت که حاصل «نخستین مسابقة بین المللی دفاع مقدّس» و دومین جشنوارة تئاتر دفاع مقدّس در سال 74 می باشد نوید آن دارد که مدخلی هر چند کوتاه و مختصر بر آستانه پرشکوه قهرمانان و ملت قهرمان ایران اسلامی باشد. ان شاءالله.

    اشخاص نمایشنامه:
    جمیل ـ اهل جنوب / 35 ساله
    جمال ـ اهل تهران / 27 ساله
    حسین ـ اهل مشهد / 20 ساله
    ابراهیم ـ اهل کاشان / 35 ساله
    سقا ـ اهل شیراز / 70 ساله
    مکان: دشتی بی آب و علف در جنوب ایران، مخروبه ای از یک بنای آباد.




    شأن یکم
    می شنویم: [ صدای هلیکوپتر که فرود می آید، افرادی از آن پیاده می شوند، سپس پرواز می کند. صدای پای عده ای که در حال دویدن هستند.]
    می بینیم: [پنج نفر با لباس نظامی در حالی که وسایلی از قبیل صندوق چوبی، بی سیم؛ چراغ قوه و کوله پشتی را حمل می کنند، وارد می شوند. بخشی از صحنه، مخروبه ای است که بر تنها دریچه و دروازه آن، عنکبوت، تار تنیده است. در دور دست تک درختی لخت و بی برگ و دورتر در کنار سنگ باریکه ای آب. "ابراهیم" فرمانده گروه با اشاره به بقیه، می فهماند وسایل و تجهیزات را دور از هم بچینند. سپس با دوربین چشمی، اطراف را می پاید. ـ سکوت ـ "عمو سقا" با مشک به طرف باریکه آب می رود. "ابراهیم" بعد از اطمینان از امنیت به طرف بقیه می آید. "جمیل" به طرف "حسین" که با بی سیم مشغول است می رود.]
    جمیل: چقدر وقت داریم؟
    [حسین که سخت مشغول بی سیم است متوّجه سؤال جمیل نمی شود.]
    جمال: دلت شور می زنه ها؟ هنوز وقت داریم،‌ اگر حوصله ات سر رفته بیا گُل بازی.
    [سنگ کوچکی را برمی دارد و دمی با او بازی می کند؛ امّا جمیل را فکری ربوده است و کمتر حوصله دارد.]
    جمیل: نه کاکا حوصلُم سر نرفته می خوام ببینُم بی سیم جواب داد یا نه؟ همین!‌
    جمال: حسین!‌ بی سیم جواب داد؟ کاکا جمیل، جواب می خواد بابا.
    حسین: نه! اگر دندون رو جیگر بذاری جواب می ده، وقتی نمونده.. [با دلخوشی] تا چند دقیقه دیگه حتماً صداشو می شنفی.
    [جمال آرام در پشت سر جمیل قرار می گیرد و بازی هواپیما و ریختن بمب را در می آورد.]
    جمال: بمب [بال در می آورد و هواپیما می شود.] وی... ژ... بمب [ادای ابراهیم را در می آورد.] عملیات شروع شد. گروه، سِرپا؛ پاهاتون تو دستاتون؛ دستاتون تو پاهاتون؛ حالا پشتک. [پشتک می زند و با مهارت روی پا می ایستد.] حالا آزاد.
    ابراهیم: [با شوخی] جمال؟ جون من، جمیل چی می گفت؟
    جمال: [ادای جمیل را در می آورد.] دیدُمِش، سِیلِش کِردُم، دیدُم... اِ... اِ‌ داره رو دست و پا راه می ره... اول خیال کِردُم گُ... را.. ز.. ه.. هوم.. گفتُم... های... گرازی یا خصم... گفت: لا... لاقُراز... قُراز [روی دست و پا راه می رود.] لا خصم...
    حسین: جمال؟!‌ جمال؟!
    جمال: چیه.
    حسین: پشت سرت چیه؟
    جمال: دیگه گول نمی خورم، یه دشت که انتهاش مرکز مخابرات دشمنه...
    [از خود اداهایی در می آورد.]
    [حسین صدایی را می شنود، متوجه بی سیم می شود.]
    حسین: داوود... داوود... سلیمان... سلیمان.
    [همگی جمع می شوند. منتظر می مانند تا شاید جوابی را بشنوند، بجز جمال که مشغول تهیه چای می شود.]
    ابراهیم: جواب نمی ده. نه؟ [حسین با سر جواب منفی می دهد] بیار رو موج کبوتر، آهو [حسین موج را عوض می کند.]
    حسین: کبوتر.. کبوتر.. آهو.. آهو
    [ابراهیم به ساعتش نگاه می کند؛ همه به هم نگاه می کنند؛ از دور دست عمو سقا آرام می خواند و می آید.]
    جمیل: ابرام! میگُم چقدر وقت داریم؟
    ابراهیم: وقتی نداریم. [به ساعتش نگاه می کند.] باید بی سیم جواب بده.
    جمیل: طبق نقشه چقدر وقت داریم؟
    جمال: ای بابا چقدر می پرسی. نقشه رو در بیار.
    ابراهیم: وقتِ چندانی نداریم. باید صدای بی سیم رو داشته باشیم. الآن [به نقشه نگاه می کند] باید از بالای سر ما گذشته باشه. نکنه بی سیم خراب شده.
    جمیل: خب اون یکی بی سیم رو بیاریم [قبل از این که بلند شود، جمال بی سیم را می آورد و به حسین می دهد. حسین بی سیم را آماده ارتباط می کند، صدای آواز عمو سقا که ابیاتی نامفهوم می خواند، به گوش می رسد.]
    حسین: داوود.. داوود.. سلیمان.. سلیمان..
    [از بی سیم سر و صداهایی شنیده می شود. صداها ربطی به مخاطب آنها ندارد،‌ امواج نامفهوم از خط موج می گذرد. پیر سقا رسیده است، مشک را آب کرده است و به برو بچه ها آب می دهد.]
    عمو سقا: جواب داد بابا! خب دیگه وقتشه انشاءالله.
    جمال: [از سر شوخی] آره پیر عمو جواب داد...
    عمو سقا: توروخدا... خب الحمدالله...
    جمال: خب بذار بهت بگم چی گفت.
    عمو سقا: چی گفت؟ جونِ‌ خودت راست بگی.
    جمال: گفتش سلام منو به عمو سقا برسون و بگو وی ژ... بمب... نترس پیرمرد.
    عمو سقا: [می خندد] کی رو می ترسونی جَوون. ما رو از سر بریده می ترسانی؟ گر ما ز سر بریده می ترسیدیم ـ در مجلس عاشقان نمی رقصیدیم.
    [همه متوجه بی سیم، گوش ایستاده اند،‌ الاّ‌ عمو سقا و جمال. عمو سقا در پایان حرفش، متوجه جدیّت بقیه می شود و خنده خود را فرو می خورد. جمال به کار خودش مشغول است و کمتر قاطی آنها می شود. بیشتر سعی دارد وسایل شوخی و شادی آنها را فراهم نماید. سکوت سنگینی در هُرم گرمای جنوب، بر آنها حکم فرما می شود.]
    حسین: حتماً باید اتفاقی افتاده باشه.
    عمو سقا: ان شاءالله که هیچ اتفاقی نیفتاده، حتماً خیری تو کار بوده... تأخیر داره نه؟
    جمال: بابا دست خوش، مگه هواپیمای مسافربریه که تأخیر داشته باشه؟! دیدی عمو!؟ بابا جته؛ سر ساعت می آد، خاک می کنه و می ره. بمب... وی ژ.
    حسین: چی کار کنیم؛ [به ابراهیم] بی سیم باید عیب داشته باشه.
    ابراهیم: [بی سیم را وارسی می کند] ظاهراً عیبی نداره. نمی دونم شاید یه اتفاقی افتاده!‌ عملیات نمی تونه عوض شده باشه... [در فکر فرو می رود.] اتفاق؟!‌ حداقل باید ما رو خبر می کردن. [کمی دلهره] توی این بیابون... وقتی که با هلیکوپتر، ما رو این جا گذاشتند، خلبان گفتش، فردا خودم می آم سراغتون... اگه اینطور پیش بره، نمی دونم... [رو به حسین] خبری نشد نه؟
    [حسین از بی سیم صداهایی را می شنود. بعد از چندی به طرف ابراهیم می آید.]
    حسین: امواج باید خیلی دور باشن. حتی فکر می کنم تا کیلومترها جُنبنده ای نباشه.
    ابراهیم: تو فکری، به نظرت نمی آد. نه؟
    [حسین با سر به علامت منفی جواب می دهد. هر دو را فکری می رباید.]
    جمیل: خدا کنه اتفاقی نیفتاده باشه... ممکنه ما رو گم کرده باشن. یا این که از خطِ بی سیمِ‌ قرارگاه، دور افتاده باشیم.
    [همگی به نوعی به این مسئله فکر می کنند. جمال در کار خودش سرگرم است.]
    حسین: ابراهیم! فکر می کنم باید علامتی بذاریم، شاید از طریق علامت ما رو پیدا کنند.
    ابراهیم: نه. هیچ علامتی نباید بذاریم. ممکنه هواپیمای دشمن از این جا رد بشه،‌ بمب بارون کنه. تازه ما نباید در خط دید دشمن باشیم. هر علامتی خطرناکه.
    عمو سقا: ابراهیم بابام! شاید هواپیما پریده باشه. گفتن چی؟ یعنی ممکنه که نقشه به هم بخوره؟!‌
    ابراهیم: وقتی عملیات تنظیم شد،‌ گفتن شروع عملیات رو از طریق بی سیم به ما اطلاع می دن. من چیز دیگه ای به نظرم نمی یاد. قرار گذاشتیم هر اتفاقی رو به هم اطلاع بدیم [بعد از سکوتی کوتاه] نباس اینقدر طول می کشید. اگه اشکالی توی بی سیم ها نباشه هنوز باید منتظر بمونیم.
    جمیل: تو این بیابون؟!‌
    [ابراهیم دفترش را از صندوق چوبی بیرون می آورد. حسین به طرف ابراهیم می آید،‌ جمیل نیز.]
    حسین: ابراهیم!‌ ساعت دقیق عملیات رو ممکنه بگی؟
    ابراهیم: 30/9 پرواز هواپیماست که باید از قرارگاه به ما اطلاع بدن. ما هم وقتی صدای انفجار رو شنیدیم به اونا اطلاع می دیم؛ بعد از انفجار طبق نقشه، عملیات ما شروع می شه. دقیقاً‌ هشت ساعت بعد، هلیکوپتر می آد که ما رو ببره. [به ساعتش نگاه می کند.] دقیقاً‌ یک ساعت و ده دقیقه است که تأخیر عملیات داریم و این در محاسبه نظامی،‌ وقت کمی نیست. نمی دونم... باید به خدا پناه ببریم.
    عمو سقا: بهتره که دعا کنیم. این طور خودتون رو خسته نکنین. حتماً چیزی شده که ان شاءالله خیره.
    جمال: عمو سقا! تو چی فکر می کنی؟
    عمو سقا: والله چی بگم. خب کاره دیگه. همین طوری که نمی شه، حساب و کتاب داره.
    جمال: اِ... اکابره نه؟ عمو جون جِتّه.
    عمو سقا: اَه... می دونم جِتّه، تو هم. دو ساله تو جبهه ام.
    ابراهیم: جمال! تو هم وقت گیر آوردی. [به همه] وسایل رو جمع و جور کنین.
    [سکوت سنگینی حکمفرما می شود. بعضی ها به هم نگاه می کنند. جمال بی خیال با خودش گُل بازی می کند.]
    ابراهیم: بچه ها! من فکر می کنم اگه برای هواپیما سانحه ای پیش اومده باشه، از طریق بی سیم باید به ما اطلاع می دادن. یا شاید ما از خط بی سیم خارج شده باشیم. دیگه این که ممکنه عملیات به تعویق افتاده باشه. هر اتفاقی که افتاده باشه باید به طریق ما رو در جریان می ذاشتن. در هر صورت مانع دشمن وجود داره. این طور بلاتکلیف هم نمی شه موند. باید فکری کرد.
    [نقشه را روی زمین می گذارد، همگی گِرد نقشه جمع می شوند. جمال گاهی سرک می کشد.]
    جمیل: شاید این تأخیر عمدی باشه. شایدم بی سیم بزنن. اونا از تجهیزات زیادتری برخوردارند. ما باید احتیاط کنیم . همین طوری نمی شه. عملیات ما باید بعد از انهدام مانع شروع بشه این چیزیه که هماهنگی شده. یک طرفه نمی شه تصمیم گرفت. ممکنه کاری که ما می خوایم بکنیم،‌ درست برخلاف آن چیزی باشه که اونا پیش بینی کردن؛ باید تحمل کنیم. فرماندهی کل،‌ اون جاست.
    ابراهیم: جمیل! حرفهات درسته، امّا ما که نمی خوایم کاری بکنیم. من پیشنهاد کردم که فکری بکنیم. باید دید چه کاری رو می تونیم انجام بدیم. برای این که ما بتونیم عملیات رو شروع کنیم؛‌ مانع باید از میون برداشته بشه. یا از طریق هواپیما یا توسط خود ما پنج نفر.
    حسین: اگه بناست که ما مانع رو برداریم،‌ عملیات بعدی به نقشه و اطلاعات دیگه ای احتیاج داره. کی می خواد عملیات رو ادامه بده. قرارگاه از کجا اطلاع پیدا کنه که مانع برداشته شده،‌ تا عملیات بعدی رو هماهنگ کنه؟
    جمیل: درسته. همین طوری نمی شه عمل کرد. فرض کنیم که ما مانع رو برداشتیم؛ فرضاً راه هم باز شد؛‌ خب گردان پاکسازی رو کی خبر می کنه؟ ممکنه تو این عملیات تخریبِ مانع، همگی شهید بشیم. کسی نمی مونه که به قرارگاه اطلاع بده!
    حسین: جمیل درست می گه. تو این عملیات ما تنها نیستیم. یک گردان، بعد از این که ما راه رو باز کردیم، باید اعزام بشن. اونوقت کی می خواد عملیات رو ادامه بده؟ اون گردان هم مث ما طبق نقشه ی خودشون عمل می کنن حتماً اونام منتظرن... در هر صورت هر چی که فکر می کنی درسته، ما انجام می دیم؛ باکی نیست. هر چی باشه تو فرماندهی و تو جلسات نظامی بودی.
    عمو سقا: ببین عمو! [به ابراهیم] ما نیومدیم که برگردیم. اگه لایق شهادت بودیم فبه المراد... اما خب، بنا نیست طوری عمل کنیم که ثمری نداشته باشد. توکل کن به خدا، هر چی فکر میکنی درسته، دستورش رو بده؛ ما هم پشتت هستیم... دیگه تو این دو سال شدیم یک روح تو چند قالب.
    ابراهیم: می دونم عمو. مشکله! [نقشه را بررسی می کند]
    جمال: کجاست این هواپیما که همین طوری دارین پشت سرش غیبت می کنین. یعنی می شه صداش بیاد و همگی خیط شین؟ آی کیف داره.
    ابراهیم: [به جمال نگاه می کند،‌ صابرانه می خندد.] خدا کنه جمال؛ اما فعلاً نیومده، باید یه کاری انجام بدیم. [از روی نقشه] مانع این جاست. هواپیما از این جا می آد و مانع رو منهدم می کنه. خب، علامت هواپیما؛ صدای انفجاره. بعد از یک ساعت ما از این قسمت حرکت می کنیم. بعد از عملیات ما، گردان پاکسازی عملیاتش رو ادامه می ده.
    جمال: جون تو، ابراهیم یه طوری حرف می زنه که انگار کار رو تموم کرده،‌ داره بر می گرده. خب کو هواپیما؟ من با این عقل ناقصم که از همه تون کاملتره، می گم باید تحمل کرد. دیگه بعد از دو سال تو جبهه این رو بلدیم.
    ابراهیم: آره جمال درست می گه، ما نه هواپیما رو دیدیم، نه صداش رو شنفتیم. داریم راجع به خودمون حرف می زنیم.
    [ابراهیم بلند شده،‌ قدم می زند. نقشه روی زمین می ماند. جمیل و حسین نقشه را نگاه می کنند.]
    خب هواپیما که نیومده. ما هم نمی دونیم چه حادثه ای پیش اومده. بی سیم هم جواب نمی ده. یا خرابه یا از خط خارج شده. از مقامات بالا هم دستوری برای تخریبِ‌ مانع نداریم... من می رم!!
    عمو سقا: کجا عمو؟! [همه به ابراهیم نگاه می کنند.]
    ابراهیم: برای انهدام مانع. چون نمی دونم این کار چقدر درسته، دلم نمی خواد به یکی از شما گفته باشم. نمی دونم برمی گردم یا نه. برای همین نمی خوام حتی خراشی به یکی از شماها برسه. طبق قرار و رَسمی که تو گروه داشتیم، جانشین من، جمیلِ. از همه تون می خوام که بعد از من جمیل رو به فرماندهی گروه قبول کنین.
    جمیل: چی داری می گی ابراهیم، مو؟!
    حسین: کجا می خوای بری؟!‌
    جمال: [شوخ طبع] می خواد بره، ما رو تو این بیابون بسپاره دست جمیل.
    جمیل: اصلاً فکرش رو نکن. نه. نمی تونُم. تو فرمانده خوبی هستی، همه دوستت داریم. نه... اصلاً فکر نمی کُنم که کسی از بچه ها قبول داشته باشه تو بری... ببین ابراهیم! اگه فکر می کنی این راه درسته و مانع باید منهدم بشه؛ تو نقشه رو بده، من این کار رو می کنم. ما تا حالا چندین عملیات مهم رو با فرماندهی تو به انجام رسوندیم. تو باید بمونی؛ بچه ها حتماً قبول می کنن که من برم. نه؟
    جمال: [به طنز و طعنه] آره، کاملاً‌ درسته.
    جمیل: چی درسته؟
    جمال: که هواپیما نیومده.
    جمیل: خب که چی؟ می دونیم نیومده.
    جمال: خب نیومده دیگه؛ برم واسه تون چای دم کنم؟
    [جمال منتظر عکس العمل نمی ماند، به طرف وسایل چای می زند.]
    عمو سقا: نه، این طور نمی شه،‌ اگه کسی بناست بره، اون منم. من رو ببخشین. عمو سقاتون می ره. هر چی باشه شما جوونین و من دیگه عمر خودم رو کردم.
    جمال: اولندش ما تازه اول زندگی مونه. دومندش، عمو تو شهادت می خواد پیشی بگیره و ما هم حالیمونه. سومندش عمو سقا همه جا می خواد فداکاری کنه، ما چاکرتیم. تازه اگه کسی بناست بره. یکم، من نیستم. دویم، عمو سقا با سن و سالی که داره باید بمونه و قوت قلب گروه باشه. بعدش که سیُّم باشه، اونی که می خواد بره باید جوون باشه و تیز و فرز. عمو!‌ قبول کن که جوون نیستی،‌ اما... اما... خیلی سالاری. یه ریزه یادت بیاد تو جبهه چی بهت می گفتن.
    عمو سقا: آره. بهم می گفتن پیر سقا، هوم... پیر سقا. بعضی وقتا تو خلوت به خودم می گفتم، هی پیرمرد، هفتاد سال از عمرت گذشت. خیلی وقته دیگه کسی به اسم خودت صدات نمی کنه. میون این همه آتش و آهن گداخته، چه مبارک اسم هایی واسه ام گذاشتن. پیر سقا؛ عمو سقا؛ دایی سقا؛... راستی که جنگ آدم رو به کلی عوض می کنه.
    جمال: خب واسه ما هم اسم گذاشتن، جمال دو کلّه؛‌ جمال آرتیست؛... اوه تا دلت بخواد. به اندازه ای که باطلم کردن. دیگه وقتی بهم می گفتن جمالی و چیزی قاطیش نمی کردن، واسه ی خودم غریبه بودم. [ادا درمی آورد.] جمال دو کله؛ افتاد تو سله... جمال، جمال آرتیسه...
    ابراهیم: جمال خواهش می کنم.
    جمیل: جمال چرا موقعیت مون رو درک نمی کنی؟
    جمال: اوخ، گوشم.
    جمیل: مسئله مهمّه، شوخی هم جا داره کاکا!
    [پیر سقا بی آنکه کسی متوجه شود، مشک را برمی دارد و به طرف دشت می رود. جمال به سراغ چای می رود، کسی متوجه رفتن عمو سقا نمی شود. فکر رفتن ابراهیم، همگی را ربوده است.]
    حسین: جمال! تو دوست داری تو هر موقعیتی شوخی کنی. هیچ وقت نخواستی جدی باشی؛ چرا نمی خوای موقعیتمون رو درک کنی؟ یک کمی فکر کن.
    ابراهیم: اشکالی نداره.
    حسین: تا حالا باید مانع برداشته می شد، ما هم عملیاتمون رو شروع می کردیم. نه از سرنوشت هواپیما اطلاع داریم؛ نه از قرارگاه؛ نه از بی سیم. نه هیچ چیز دیگه. توی بیابون موندیم. باید یه تصمیم بگیریم و به قول ابراهیم، مسئله رو خودمون حل کنیم. این مسئله به هم فکریِ همه مون احتیاج داره، می فهمی؟!‌
    جمال: جون تو هواش جون می ده؛ بی خیالی طی کنی.
    جمیل: یه عمر بی خیالی طی کردی بس ات نیس!؟
    ابراهیم: بچه ها ما مسایلی مهمتر از اینها داریم. درسته که جمال شوخی می کنه، ولی تو همه عملیاتا جدی عمل کرده؛ خدا عوضش بده. حالا برگردیم به تصمیمی که باید بگیریم.
    جمیل: شاید داریم عجله می کنیم کاکا، بهتر نیست منتظر بمونیم؟
    حسین: چقدر؟ داره دیر می شه، هر چی می خواد پیش بیاد، بیاد. باکی نیس.
    ابراهیم: باید به همة جوانب خوب فکر کنیم و تصمیم بگیریم.
    جمیل: تو فرماندهی، بهتر از ما می دونی؛ تو جلسه ی هماهنگی عملیات هم بودی، تو چی فکر می کنی؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ابراهیم: اگه عملیات به تعویق افتاده باشه، باید ما رو خبر می کردن... ولی... نمی دونم...
    [متفکرانه]
    تو این بیابون ثانیه هاش هم خطرناکه... بچه ها هر اتفاقی بیفته، نباید از اسلحه گرم استفاده کنید.
    جمیل: مثلاً چه اتفاقی؟ حتی دشمن...!
    ابراهیم: نه... چه جوری بگم... مثلاً ماری، چیزی...
    جمیل: مو مارو با دستام می گیرُم... دیگه برای مارُم تفنگ بکشم؟!
    ابراهیم: حتماً یه اتفاقی باید...
    [حِسّ کلافگی او را بی طاقت کرده است.]
    حسین: خیلی بی قراری!؟ اگه چیزی شده بگو. تو هیچ وقت بیخودی حرف نمی زنی...
    ابراهیم: نه... ولی این جا حیوونای وحشی زیاده، بخصوص که دشمن حیوونا رو هدایت کرده این طرف... شاید مجبور بشیم با سرنیزه با حیوون بجنگیم تا صدای فشنگ به گوش دشمن نرسه.
    جمال: خیال کردی تارزان آوردی.. ما رو از چه چیزا می ترسونه، هر چند که غیرت حیوون وحشی، خیلی بیشتر از این دشمنه. حالا چرا اینقدر رفتی تو فکر؟ حضرت عباسی راستش رو بگو.
    ابراهیم: کاش می دونستم... اما نمی دونم چی شده.
    [بی سیم در دست حسین می ماند، هر کدام را فکری فرو می برد،‌ سکوت حکمفرما می شود]
    جمیل: خدا کنه سانحه ای برای هواپیما پیش نیومده باشه.
    جمال: آیه یأس. پیش اومده باشه، یکی دیگه.
    ابراهیم: اگر پریده باشه حتماً‌ به ما بی سیم می زدن.
    جمال: اولاً. بعدش؟
    ابراهیم: آخر شب که عملیات طرح ریزی شده بود، گفتن شما که مستقر شدین، به موقع خبرتون می کنیم. بعد هم هلیکوپتر می فرستیم، بعد از اتمام عملیات، برتون گردونه.
    جمال: دویّماً. دیگه؟
    حسین: شاید اشکال فنی پیش اومده. یا خبر تازه ای بِهِشون رسیده... چه می دونم...
    جمال: سیُّماً شاید دشمن از خر شیطون پیاده شده. یا اربابش بهش گفته کمک بی کمک. شایدم تو جلسه چیزهایی گفتن که، ابراهیم صلاح نمی بینه بگه. داداش ما در بست در اختیارتیم.
    ابراهیم: همه چی در جلسه فرماندها تموم شده بود، حتی ثانیه های عملیات چک شده بود. [به حسین] خبر تازه! گفتی شاید خبر تازه ای به دستشون رسیده باشه؟!
    [حسین با سر تأیید می کند. همگی در فکر فرو می روند، سکوت سنگین، کلافگی و گرما. جمال به هر یک چای می دهد. همگی با بی میلی چای می نوشند.]
    جمال: من یکی نمی تونم فکر کنم. هر چی گفتین سمعاً و طاعتاً. وقتی اومدم تو این گروه فکرام رو کردم. دیگه توکل به خدا... خب شما چهار نفرین با نقشه ای که بهتون دادن. نقشه عملی نشده. نمی تونم عزا بگیرم. می خوام تا دم مرگ بگم و بخندم. دوست ندارم عبوس وتلخ بمیرم.
    حسین: کی از مرگ حرف زده، کی گفته عبوس و تلخ بمیر؟... ما داریم فکر می کنیم. تو هم می تونی فکر کنی.
    جمال: من قبول کردم که بیام توی این بیابون؛ اونم واسه عملیاتی که می دونم حتماً شهادت توشه. البته اگه لیاقتش رو داشته باشم. تا حالاش که نداشتم؛ بنابراین دوست ندارم به زنده موندن فکر کنم که واسه ام غصه بشه. می خوام تا آخرین لحظه بگم و بخندم... یعنی این راهیه که با تموم اعتقادم انتخاب کردم. تازه اش،‌ اگر تصمیم تون رو گرفتین، شوخی های من چیزی رو عوض نمی کنه. از بابت عمو سقا هم، ما چهار ساله که داریم تو جبهه می جنگیم و با هم شوخی داریم، دلخوری هم نداریم. این جا واسه من زندگیه... راستی عموسقا کوشش، چاییش سرد شد!
    جمیل: [اطراف را نگاه می کند] اِ... کجا رفت؟ نکنه رفته باشه؟ الان این جا بود. مَشکِش این جاست یا برده؟
    جمیل: برده... تو بمیری رفت که هدف رو منهدم کنه.
    جمال: وسایلش این جاست، رفته باریکه آب.
    [به طرف بیابان نگاه می کنند،‌ حرکت می کنند و می روند]
    پایان شأن یکم شأن دوم

    [عمو سقا نشسته در حالتی روحانی؛ با خودش حرف می زند؛‌ به گونه ای که تمام وجودش را آسمان آبی یکدست ربوده باشد.]
    عمو سقا: مشک به دست مث پروانه می گشتم و آب می دادم به رزمنده ها. گاهی وقتا آخرین جرعه را به رزمنده ای زخمی می دادم. [می خندد] آره، آب که بِهِشون می دادم، می بردنشون... [دورها را نگاه می کند.] می بردنشون تو ملکوت اعلا... فرشته ها می بردنشون کنار اسم اعظم که به وقت رزم از زبونشون می شنفتم. آره اسم اعظم. تو اون حال هر چه صدا می کردن همون اسم بود. خوشا به سعادت کسی که در راه ایمان بره. بره... تا برسه به اون، به معبود... به معشوق همیشگی.
    [ابراهیم، حسین و جمیل دور پیرمرد جمع شده اند، جمال در گوشه ای نشسته با حرف های پیرمرد به همان عالم کشانده شده است.]
    ابراهیم: عمو... عمو
    پیر سقا: [صداها را دریافت نمی کند.] نقطه ی پرگار زمین همین جاست.
    [با انگشت به زمین می کوبد، بعد مقداری از خاک را برمی دارد و بی اعتنا دوباره بر خاکش می ریزد. همه مبهوت کردار پیرمردند، عمو سقا یک لحظه حضور دیگران را حس می کند.]
    عمو سقا: من این طور می بینم. شمام اون طور، یکی دیگه ام طور دیگه...
    [پیرمرد مشک را می گیرد و بی توجه به دیگران، محو خیالات خود می شود. گویی در این عالم نیست. با نیرو و نشاط جوانی در بین گروه به چرخش در می آید.]
    عمو سقا: دنیا خیلی فراخه، اوه... تا دلت بخواد... هی... سقا...
    [سکوت]
    عمو سقا: آه، دیگه دنیا واسه من همین قده، به اندازه ای که قصد کردم، قبول کردم از نقطه ی پرگار زمین راه بیفتم... برم... با هر چه که تو این سال ها داشتم... اما نه...
    [تصور دیگری در ذهنش نقش می بندد، دستپاچه و نگران، مشک را بغل می کند.]
    عمو سقا: تشنه ها چی؟ این مَشک نباید به زمین بیفته. بعد از آقام ابوالفضل، باید،‌ دست ها مشک را ببرند. از این دست به آن دست، ببرند تا نکبت و ذلتِ زمین رو بشورند. تا حلقوم فتنه ی عالم رو بفشارند. [لبخند شوق] تا هر چه ستم و ظلمِ‌؛ نیست و نابود بشه. تا برقراری بیرق حق. آره، می رم. همیشه یکی هست که از ته دلش آدم رو صدا کنه. آدم هایی که کیلومترها راه اومدن. تو گلوله و توپ، سینه به رگبار داده، جون بکف.
    [جمال، آرام آرام روی بغض گلویش، روی غم لب هایش؛ خط نازک خنده ای، نقش می بندد. پیرمرد پشت سر جمال می نشیند. حسین و ابراهیم در کناری دو بی سیم را در دست دارند. جمیل گاهی پیر سقا و جمال را نگاه می کند، گاهی حسین و ابراهیم را.]
    عمو سقا: کیلومترها راه اومده، می رم جلو، آب بش بدم،‌ می گه پشت سری را آب بده. به اون یکی می رسم، می رم طرفش که آب رو بدم، می گه به اون یکی، تا به آخری می رسم که یه زخمی رو قلم دوش کرده، ظرف آب را بش می دم آخرین جرعه، تو گُل لباش؛ از توی نی حنجره اش، آهسته می گه، به یاد آقام حسین (ع). [می خندد، جمال نیز] همین قدر حنجره اش باز بود، به اندازه ای که تشنه ی اول رو یاد کنه.
    جمال: مثِ قصه می مونه.
    حسین: آره مثِ قصه.
    جمال: باورت می شه، مثِ یه قصه، کنار کرسی، توی بخار سماور، تو یه زمستون سرد، یاد یه شب مهتابی، تو باد خنک.
    پیر سقا: خوشا به سعادتشون.
    حسین: خوش به سعادت اونایی که مثِ یه قصه موندن تو سینه ها...
    جمال: ... ابدیت آدم و زمین.
    پیر سقا: آره،‌ خوشا به سعادتشون.. کمتر اتفاق می افته که قصد کنی، بری، اونقدر بری تا بشی یک قصه.
    [حسین و ابراهیم،‌ بی سیم ها را رها می کنند و در جمع پیر سقا، جمیل و جمال می آیند]
    پیر سقا: یه غزل، تو سینه ها، تو زبونا، تو کتابا... تا...
    جمال: نسل به نسل... تا...
    حسین: ظالم و مظلوم... تا...
    عمو سقا: دار و ندار... تا... می شه؟!... کاش می شد!
    ابراهیم: ان شاءالله که می شه عمو... اونی که قصد می کنه،‌ اونی که می ره تا خودش رو از این دنیای حریصِ خاکی بکنه، هیچ فرقی نداره با اونی که رفته و پیوسته. تو قصد کردی. اومدی. اما خب، چه جوری بگم عمو، راهی که در پیش داریم، خیلی سخته. من رو ببخش. مجبورم بگم. تخریب و انهدام مانع؛ احتیاج به نیروی جوون داره. دیگه این که هر کسی توی این دنیای کثیف،‌ کمتر زندگی کرده، خاطره هاش هم کمتره، قبول کن عمو که من کمتر از شما خاطره دارم. وابستگی هامم کمتره. تازه من پیشنهاد کردم که مانع رو باید منهدم کنیم، مسئولیتشم با منه، شاید راهی که من پیشنهاد کردم درست نباشه، پس من می رم، نه تو، نه یکی دیگه... من.
    [پیر سقا سرش را تکان می دهد.]
    حسین: پس بذارین من که از همتون جوونترم برم.
    [جمال چای می آورد و به دست هر یک می دهد. خودش گوشه ای دور از آنها می نشیند.]
    حسین: من که هیچ کس رو ندارم. هر چه داشتم، خدا قبلاً ازم گرفت. خالی ام کرد. سبک، مث پرنده ای که داره به طرف آشیونه اش می ره، منم دارم می رم ، به طرف آشیونه ام. از وقتی که خودم رو شناختم هیچ کس رو نداشتم. تا چشم باز کردم پدرم مُرد. بعدش هم، ماشین مادرم رو زیر گرفت و کُشت... خدا رحمتشون کنه. دیگه همین طوری بزرگ شدم، تک وتنها. خودم بودم و خودم. خُب خیلی ها می خواستن... محبت.. کنن.. نگه ام دارن. خدا عوضشون بده؛ امّا قبول نکردم. تو نگو سرنوشت این جور می خواست. اتفاقاً درست می خواست. حالا دیگه تو این بیابون، با اون همه آدم که دستاشون رو بلند کردن و دعا می کنن ـ مردم... زن و مرد... ـ دیگه احساس نمی کنم کسی رو ندارم. خب درسته که مادرم نیستش؛ خواهرم؛ پدرم... ولی اینقدر هستن که می تونم برم، با این دستام مانع رو بردارم، بعد [با شوق] اون همه آدم برسند و فتح کنن. [احساساتی می شود] فکر نکنید که از بی کسی، دلم می خواد برم بنوشم نوری رو که همیشه جلوم می بینمش... نه. نمی دونم اگه مث همه ی آدم ها، پدر و مادر و خواهر داشتم، یه زندگی عادی، باز همین حرف ها رو می زدم؟ اما همین قدر می دونم که نمی شه به جای یکی دیگه بود و سینه به گلوله و آهن سرخ داد. با تمام وجودم می دونم که دیگه باید خودت باشی با همون گلِی که هستی، با همون نفسی که از تو سینه ات می یاد بیرون... باور کن من خودم هستم. با همون چیزهایی که گفتم.
    پیر سقا: عمو، تو همه رو داری. جوونی؛ کی می گه تو کسی رو نداری. تو چیزی رو داری که خیلی ها حسرت داشتنش رو دارن.
    ابراهیم: نه... اصلاً این جور چیزا نیس حسین. ببین، تو این بیابون همه مون یک هدف داریم؛ موندیم تا به هدفمون برسیم؛ نمی تونیم از هم جدا باشیم. ولی اگه من می گم باید برم، فقط به این خاطره که خودم پیشنهاد کردم.
    چون نمی دونم این کار چقدر درسته، اگه دستور از مقامات بالا داشتیم حتماً همه مون این کار رو می کردیم... مث یک دستور نظامی. ولی این یک پیشنهاد شخصیه...
    حسین: آخه ابراهیم ما تو رو به فرماندهی قبول کردیم، تا حالا هر چی گفتی کردیم، حالا هیچ فرقی نداره. حرف تو واسه ما حجته.
    ابراهیم: درسته،‌ اما در مأموریت های قبلی، صورت جلسه و نقشه داشتیم. همه فرماندهان نظراتشون رو پیاده کرده بودن؛ اما این پیشنهاد من ربطی به فرماندهی نداره؛ چون دخالتی ندارن. اگه اتفاقی باید بیفته؛ بهتره که شما نباشین.
    جمیل: این چه حرفیه، وقتی ما قبول کردیم که تو فرماندهی، تو هر تصمیم و تو هر موقعیت قبولت داریم.
    حسین: آره، قبولت کردیم.
    جمیل: مگر این که فکر بهتری تو گروه باشه. فعلاً تصمیم تو برای ما یک دستور نظامیه. باید قبول کنیم. تو باید فرمانده بمونی، من می دونم که نمی تونم فرمانده باشم. اما می تونم برای تصمیمی که گرفتی، خودم رو به مانع برسونم و منفجرش کنم.
    [بی سیم صدا می کنه، امواج مختلفی را منتشر می کند و همگی به جز جمال به طرف بی سیم می روند.]
    ابراهیم: داود... داود... سلیمان... [بی سیم دیگر]
    حسین: اصغر... اصغر... شیراز... شیراز...
    [بعد از مدتی کوتاه، امواج از بی سیم ها دور می شوند و همگی مأیوس می شوند. جمال در کناری خودش را برای رزمی در پی، آماده می کند.]
    ابراهیم: فکر می کنم دارن، موج ما را پیدا می کنن.
    حسین: اگه این طور بود قطع نمی شد، امّا خوب، بالاخره فهمیدیم، بی سیم ها سالمن.
    جمیل: هیچ علامتی نداشت که نشون بده اونا ما رو دارن پیدا می کنن.
    حسین: آره... ما بی سیم رو باز گذاشته بودیم... خب امواج رو می گیره.
    ابراهیم: پس هیچ؟!
    حسین: [به ابراهیم] چی کار باید بکنیم؟ تصمیم قبلی یا منتظر می مونیم؟
    ابراهیم: [قاطع] باید مانع منفجر بشه.
    [سکوت، هر کسی در فکری فرو می رود، ابراهیم به دفترش دوباره نگاه می کند.]
    جمیل: من خودم رو برای این کار آماده کرده بودم. می دونی ابراهیم، من هیچ وقت، تو زندگی نتونستم کار بزرگی بکنم. همیشه چیزهایی بود که نمی ذاشت کار بزرگی رو که آرزوش رو داشتم انجام بدم. بذار راحت بهت بگم، تنها جایی که نمی تونی دروغ بگی میدونِ‌ جنگِ. اونایی که تو میدون موندن، حتماً یک چیزی؛ از کوچک تا بزرگِ شون، باهاشون اومده تا این جا. منم همین طور. آرزویی که داشتم... وقتی اومدم، به زنم گفتم: کاش به اون چیزی که آرزوش رو داشتم برسم.
    پیرسقا: هوم... کمتر پیش می آد که آدم برای مرگ، اونم تو گلوله های سرخ و آتشین، این همه دعا کنه! [سرش را تکان می دهد.]
    ابراهیم: شما وقتی حرف می زنین، مثل این که دارین حرفهای من رو می گین. این جا تنها جاییه که همه یک چیز دارن، مرگی به مبارکیِ فتحی بزرگ.
    حسین: فتحی که آدم خودش رو فتح می کنه. تو مبارزه است که آدما خودشون رو پیدا می کنن.
    جمیل: واسه همینه که بعد از این که ابراهیم گفت، باید منفجر بشه، من تصمیم ام را گرفتم... درکم کنین، من هیچ وقت تو مدرسه نتونستم انشاء بنویسم؛ تو اداره هم، هیچ وقت نتونستم حرفم رو بزنم، ولی حالا احساس می کنم دارم شعر می گم.
    [جمیل،‌ غرق در رؤیاهایی که از آرزوهایش ناشی می شوند.]
    جمیل: دارم خودم رو می بینم، تو اطلسی و نور، با دو بال سفید که کشیده می شم. چرا؟! آخه چرا من نباشم. من که هدفم رو می شناسم، قصد کردم، [سکوت] می دونی که من کمتر حرف می زنم؛ امّا تو دلم بود که روزی کاری رو که آرزوش رو داشتم انجام بدم. می خوام باورم بشه هستم؛ وجود دارم؛ به درد می خورم، چه چیزی قشنگتر از بیرقی که به دستم بگیرم؛ بیرقی که می شناسمش؛ از کوچیکی باهاش اُخت شدم. تا حالا که خودم بیرقی شدم که باید تو دل خورشید کوبیده بشم؛ تو دل خورشید... می دونین؟!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    [جمال در گوشه ای نشسته، نگاه جمیل روی او می افتد که در خلوتش با خود گل بازی می کند.]
    خوش به حالت جمال جمال، همیشه شنگولی و تو دلت، هیچ آرزویی نداری! شلوغی و پر سرو صدا...
    [حسین و ابراهیم به طرف جمال می روند. بعدی از چندی، پیر سقا و جمیل...]
    حسین: هی جمال... دوست نداری بیای تو ضیافت ما...
    جمال: ما چاکرتیم، [به ابراهیم] تصمیم گرفتین یا علی...
    ابراهیم: بچه ها با رفتن من موافقت نمی کنن.
    جمال: خلاصه اش اگه من باید برم؛ حی و حاضر؛ چاکر همه تونم هستم. ما از روز اول که یا علی مدد کردیم هنوزم یا علی یه ...
    ابراهیم: آره بابا،‌ قبول داریم. اما حرف اینه؛ ما که دستور از بالا نداریم که باید مانع رو خودمون برداریم. من تصمیم گرفتم که برم مانع رو بردارم و شما هم پاکسازی رو طبق نقشه ادامه بدین.
    پیرسقا: آخه قربونتم، تو فرماندهی؛ تا حالام خوب کار کردی. تو بمون، می گم من دیگه عمرم تمام شده، خب می گی باید جوون باشه، چیزی که دستم بهش نمی رسه. چه کنم؟
    جمال: خب می خواستی وقتی هیجده سالت بود بیایی این جا، گذاشتی تو هفتاد سالگی اومدی و کار ما رو می خوای بکنی. بابا دست مریزاد.
    [همه از شوخی جمال می خندند]
    جمیل: ببین جمال! تو می دونی که من واسه چی اومدم.
    جمال: واسه گلوله؛ اما تا من هستم تو گلوله نمی خوری.
    جمیل: جون من شوخی نکن! گوش کن، من چقدره که تو جبهه ام؟ هنوز کاری که دلم می خواست انجامش ندادم، تو دلم مونده.
    جمال: بذار بمونه،‌ هر چه ریشه ش سفت تر بشه، کندنش مشکلتره... خیلی آقایی.
    [رو به همه و بیشتر به ابراهیم.]
    خب بذارین این بره، بره، برای یک بار که شده تو عمرش کار یک فانتوم رو بکنه.
    [جمال می پرد، زیر پایش و صدای بمب در می آورد. جمیل سفت و محکم ایستاده.]
    جمال: نه بابا سفته، جون تو، ضد هوایی هم، کاریش نیست.
    برو آقا جون، برو... برو یه تیکه نون وردار بیار بخوریم.
    [جمیل از حرف های جمال خنده اش می گیرد.]
    حسین: جمال یک بار هم تو زندگیت جدی باش! چهار تا آدم، آمدن، ازت مشورت بگیرن.
    جمال: واسه مشورت قبلاً‌ باید وقت بگیری، یکی یکی.. سر نوبت اول پیرعمو... سنی ازش گذشته؛ در ضمن قدش هم از همه بلندتره [رو به پیر سقا] خب بگو ببینم پدر، چی کار داری؟
    پیرسقا: هیچی، کاری ندارم.
    جمال: خب این جا چه کار می کنی، چرا مزاحم وقت من می شی؟!‌ یه چیکه آب بده بخوریم، آب، دست تو مراده... یه چیکه هم جمیل بخوره و بره... [سقا آبش می دهد]
    باشین بیرون تا کاری واسه تون دست و پا کنم. [رو به حسین] شما چی کار دارین جوون؟
    [ابراهیم تو فکر است و با خودش کلنجار می رود. جمیل به ابراهیم نگاه می کند. پیرمرد می خندد.]
    حسین: دست شما درد نکنه، با مام آره.
    جمال: اتفاقاً‌ با شما آره،‌ ای والله! خیلی سالاری...
    [جمال می خندد،‌ به طرف هر یک می آید و ادا در می آورد بعد...]
    جمال: چی شد؟ کسی رفتنی شد؟ بریم آقا ابراهیم؟
    جمیل: تو بمیری... شوخی شوخی، شایدم تو رفتی...
    حسین: [اعتراض] اصلاً مسئله هواپیما؛ مانع؛ همه چیز از یادمون رفت. بهتره آقا جمال بگه، ما هم بخندیم...
    ابراهیم: نه حسین!‌ چیزی فراموش نشده. دارم فکر می کنم. نمی تونم قبول کنم که کسی دیگه بره. این عذاب آوره که من نقشه بدم، یکی دیگه عمل کنه.
    جمال: آخه می دونی چیه، بعضی وقتا، حرف ها خیلی قشنگتر از کاریه که می خوای بکنی. خب یکی نقشه اش رو می کشه، یکی هم می باس عمل کنه. ابراهیم: منم همین رو دارم می گم؛ نمی تونم قبول کنم که من نقشه بدم یکی دیگه عمل کنه.
    جمال: از اولشم همین طور بود. تو نقشه می دادی و ما عمل می کردیم. نکنه حالا می خوای تلافی کنی؟ خب، چاکرتیم، من نقشه می دم تو عمل کن.
    ابراهیم: جدّی نمی گی.
    جمال: جدّی. [محکم می ایستد] اما شرط داره. [همه گوش می ایستند.] شما همه حرفهاتون رو زدین. مام این گوشه داشتیم تو خودمون دور می زدیم.
    [جمال با همه حرف می زند؛ خودش را آماده کرده؛‌ به خودش نارنجک و تجهیزات انهدام مانع را بسته.]
    جمال: ما تو زندگی با کسی شرط بندی نکردیم، اما تو عالم رفاقت شرط بندی همچی زرنگی نیست و حضرت عباسی، همه تون می دونین، آدم شوخی هستیم. تو جمع بی اختیار می گیم و می خندیم. تو کار هم کسی ازمون ایراد نگرفته؛ هر چی گفتین تا آخرش بودیم. خب دیگه هر کس یه طوری با خودش درگیره. مام این طوری، از کوچیکی تا حالا هیچ کس باورش نمی شه که می تونیم واسه خودمون جدّی هم باشیم،...
    [می خندد و سرش را تکان می دهد.]
    یادش به خیر، حیف بود! یه رفیقی داشتیم، اسمش مرتضی بود. بچه آب منگول بود. باباشم طوّاف بود. گاهی هم خودش جور باباهه رو می کشید. یه روز اومد وگفت: جمالی! یه نمایشنامه دارم، اگه می تونی تو مدرسه بازیش کن. گفتم: ای والله، کی از ما بهتر. داد و خوندیم. دیدم اُخ اُخ خیلی تند و تیزه. هر چه فکر کردیم این رو چرا به ما داد؛ عقلمون به جایی قد نداد. آخه ما کمدی کار بودیم؛ کاری به این جور معامله ها نداشتیم. خلاصه اش اومدیم بهش بگیم؛ مرتضی قربونتم، خیلی بو داره... شنفتیم از تو کلاس بردنش و بعد هم دیگه ازش خبری نشد. ای... این رو داد به ما و رفت. چی کار کنیم، تو حیاط زیر لونه مرغی، چالش کردیم. بگیر بگیر، افتاد تو محله. ما هم باهاش خیلی رفیق بودیم. گفتیم اول سراغ ما می آن. هیچ کس نیومد؛ اگه سیاسی هم بودیم، باورشون نمی شد. خلاصه اش این رو می خواستم بگم، یه جمله داشت تو اون نمایش، جمله ی روزنامه فروش بود. هیچ وقت یادم نمی ره، می گفت: دلم می خواد وقتی می خوان اعدامم بکنن، بهم بگن، های اعدامی حرفهات رو بگو؛ اون وقت بِهِشون بگم، حرفی ندارم، گلوله هاتون رو تو سینه ام خالی کنین، می خوام وضو بگیرم و نماز بخونم... تازه، فهمیدیم این جوری ام می شه نماز خوند. از اون موقع، تو خودمون خیلی چیزها رو پیدا کردیم، گاهی که تنها می شدم، این جلمه رو با خودم می گفتم، تو خودم غور می کردم و می گفتم: هی جمالی... این جورش هم هست.
    جمیل: حالا یه چیزی می گم ها!!
    جمال: ای بابا... تو این یه کیسه عمر ناقابل، خیلی ها حالم رو گرفتن، کاش هر کی می خواد بگیره، تو باشی و این جا باشه!
    ابراهیم: بذار حرفش رو بزنه جمیل. جمال، حال هیچ کس رو نمی گیره... خب جمال، شرطت رو بگو.
    جمال: به جون تو جمیل، اگه جز این جا بود، تو این بیابون و بغل مرگ، هیچ وقت این تیکه حرف دلم رو هم نمی زدم. آخه. این جا یه طور دیگه است. خاکش عینه آینه است. آدم هاش، مث چشمه صاف و زلال...
    [صدای بی سیم می آید. همه به طرف بی سیم می روند، حسین یک بی سیم را برمی دارد، جمیل هم، بی سیم دیگر را به ابراهیم می دهد، پیر سقا هم متوجه آنها. بی سیم روی موج آمده، امّا هیچ صدایی نیست. حسین می رود گوشه ای، جمال سر جای خودش حرف می زند و آنها پراکنده می شوند و با بی سیم ور می روند، و جمال گویی برابر جهانی حرف می زند.]
    خلاصه اش، از کوچیکی بدجوری مارو بار آوردن. شوخی شوخی، ما رو هُل دادن تو تیارت بازی. تو مدرسه وقتی نمایش می دادم، واسه ام هورا می کشیدن ودست می زدند؛ معلما کیف می کردن و می خندیدن؛ اما تو کلاس، همیشه سرمون پایین بود و دست هامون زیر بغل و چشمام پراشک. اول صبح کتک می خوردم وآخرش بیرونم می کردن. اما موقع جشن و این جور حرف ها که می شد می فرستادن پی ام. تو خونه هم، کسی رومون حساب نمی کرد، پسرِ بزرگ هم بودیم، امّا تا می خواستیم چهار تا حرف حسابی بزنیم، پدره می گفت: دروغ می گه. یا می گفت: از خودش گنده تر حرف می زنه. مادره هم بیچاره، تو خودش بود و گاهی که مریض می شدیم، قربون صدقمون می رفت. هیچ کس باورش نمی شد که ما هم... ای... می تونیم تکون بدیم. همش این نیست که تکون بخوریم. سیاسی هم بودیم ها... یه روز، شوخی شوخی تو مدرسه، تو یه نمایش، یه تیکه پروندیم؛‌ مدیره خشکش زد. همه میخ شدن، مأموره خندید و بعد همه خندیدن. [چهره ای غمگین دارد، با باریکه ی خنده ای روی لبش.]
    جمال: تا این که انقلاب اوج گرفت. تو محله، خیلی ها رو گرفتن. با بچه ها دسته درست کردیم؛ اما هیچ کس سراغ ما نیومد... دو روز هم تو کلانتری نبودیم. یه روز، مادر یکی از بچه ها گفت: هر چی هست زیر سر جمالیه. [می خندد] تا این که تو حکومت نظامی بُرُس و رنگ رو ور داشتم و رفتم رو به روی مسجد دایی حیدر؛ تو تاریکی شعار بنویسم. شروع کردم که مأمور ما رو گرفت و یه اردنگی بهمون زد وگفت: انتری چه کار می کردی؟ گفتم: تمرین خط می کردم بُرُس رنگ رو ازم گرفت و یه اردنگی بهم زد... در رفتم...
    خیلی خنده داره. شعار بنویسی، تو حکومت نظامی؛ مأموره باورت نکنه! هیچ کس باورت نکنه. گفتیم بریم تبریز، اون جا غریبیم و باورمون می کنن که می تونیم کاری بکنیم. صبح بلیط گرفتم و راهی تبریز شدم، اونجا رفتم قاطی بچه ها. اما اینقدر آدم تو هم ریخته بودن، که نتونستم خودم رو پیدا کنم.
    [ابراهیم ـ حسین‌ ـ جمیل ـ سقا از بی سیم ناامید شده، به طرف جمال می آیند، بی آنکه از حالی که دارد او را جدا کنند.]
    جمال: سی سال همه اش جای یکی دیگه بودم و هر وقت می خواستم خودم باشم،‌ چهار تا آدم دیگه می ریختن توم و خودم رو از یاد می بردم... تو تبریزم دلقک شدیم. تو غربت هم نشد. بیشتر غریب تر شدیم. اونجام یک عده آدم ریختن تو ما. دیدیم نه، همون جا بهتره... برگشتیم تو محله. رفتیم مسجد، اسم بنویسیم که کاری بهمون بدن؛ حاجیه که تو محله بود، گفت: جمالی تو که تو جشن ها دلقک بازی می کردی. گفتم؛‌ حاجی، تو نذار دلقک بشیم؛ بذار کار خودمون رو بکنیم. نمی دونم چه جوری بود، که تو هر کاری که دلم می خواست بخندونم؛ اما بیشتر از همه هم کار می کردم و درست هم کار می کردم. دست خودم نیست. تا این که جنگ شد. رفتم مسجد و گفتم،‌ حاجی آقا می خوام برم جبهه. اسمم رو نوشت و مام راهی شدیم ولی بعد شنفتم که می گفتن، برمی گرده. اونا شوخی شوخی نوشتن ولی ما این یکی رو جدی گرفتیم و اومدیم تا حالا.
    [متوجه آمدن بچه ها می شود. رو به آنها می کند و می خندد.]
    جمال: می دونی آقا ابرام! هر کاری گفتی کردم، اما چی کار کنم. اگر رگبارم بهم ببندن، آخرش گلوله ها رو مسخره می کنم. جون تو، فکر نکنی قهرمان بازی و از این جور چیزا. دیگه از هر چه قهرمانه خسته شدم. جای خیلی قهرمان ها بودم. نه. دیگه می خوام جای خودم باشم. هر کس هم بخواد بگه، جمالی نرو، من می رم. تا بیاد بگه رفتم، اون وقت دیگه فرقی نداره، ختم حرف هام، نقل عمو سقا که می گفت: این جا که ایستادی همه به تو نظر دارن. حتی خدا و رسول خدا تو رو نگاه می کنن. شما داشتین حرف می زدین که کسی بره، من خودم رو آماده کردم، نارنجک ها رو بستم و دیگه... شدم یه گلوله توپ. خدائیش رو بخواین، همه تو این پرتاب نقش دارین. فرقش اینه که من پرتاب می شم و مانع رو ور می دارم؛ بعدش هم دیگه...
    حسین: کاش می شد گلوله توپ می شدم، تو من رو پرتاب می کردی.
    [همگی در یک فضای عاطفی روحانی قرار گرفته اند.]
    حسین: من هیچ وقت باورم نمی شد که تو می تونی تو زندگیت این همه جدی باشی امّا هستی و حالام حقّته.
    جمیل: آره... نه واسه این که باورت کنن نه... اونی که باید باورت کنه،‌ کرده. اگه نه، حالا این جا نبودی... امّا بذار من نارنجک ها رو ببندم کاکا!
    جمال: بستم داداش جمیل.
    ابراهیم: دیگه بَستِه، بد طوری مارو غافلگیر کردی. [فکر می کند] من از همون روز اول که اومدی تو گروه، می دونستم چقدر پاکی و صادق، به قول خودت این جا من و تو نداره، همه هستیم و همه به یک اندازه درگیرِ‌ بیرون از خودمونیم. هر کس گِلِی داره و سرشتی... تو جمال!‌ گِلِت شیرینه و باید بمونی به بچه ها روحیه بدی... شادی.
    پیرسقا: اما شرط رو نگفت... بذارین شرط رو بگه.
    جمال: چاکرتیم عمو... شماها همه تون توی جیباتون یه نامه دارین، یا براتون فرستادن یا جوابش دادین. شرطم اینه... اونی که تو جیبش نامه نیس باید بره...
    [همه دست تو جیبشان می کنند و نامه ای درمی آورند.]
    پیرسقا: جمال جون، به جون تو، نوه ام نمره یک شده تو درس واسه ام نوشته...
    جمال: نوشته عمو.
    حسین: باور کن جمال، به جون بچه ام که بهشون گفتم، اصلاً نمی خوام نامه بدین...
    جمال: دادن داش حسین.
    [ابراهیم و جمیل با پاکت نامه در دستشان به گوشه ای می روند.]
    جمال: عمو سقا... بیا جیبای من رو بگرد... ببین حتی یه کاغذ پاره پیدا می کنی...
    سقا: ... نه عمو... درست می گی، حقّته... با همه ی آرزویی که داشتم... اما نه... مال تو. قسمت من نبود... هر کی یه جوری خونده می شه، منم مشک به دست می آم دنبال تون... قسمت منم اینه...
    حسین: جمال... فکر نکنی این نامه ها من رو از هدفم می گیره.
    جمال: نه جون حسین... اصلاً این نیست... می خواستم بگم... خیلی خالیم. سبک، مث حرف خودت که می گفتی، مث یه پرنده که داره به لونه اش برمی گرده...
    [بطرف ابراهیم می رود. سقا و حسین نامه در دستشان مچاله می شود.]
    جمال: خُب، آقا ابراهیم،‌ نقشه چیه.
    [ابراهیم سرش را بالا می کند.]
    ابراهیم: مواظب خودت باش... از... علامتِ... زرد تا... [نقشه را روی زمین می گذارد] خط قرمز در شمال غربی... نقشه... مین گذاری شده... مرگ... مین... قسمت... این جا...
    [جمال نقشه را برمی دارد و آن را در پیراهنش می گذارد.]
    جمال: ساعت چنده جمیل...
    جمیل: یازده...
    جمال: ساعت چهار صبح، صداش رو می شنفین... بعد از نماز...
    [می رود. همه مبهوت می مانند. همان چند قدم که می رود، می دود. ابراهیم هم می دود. حسین و جمیل و بعد پیر سقا با مشک...]
    ابراهیم: جمال... جمال...
    حسین: جمال... جمال...
    [صدای هواپیما... بعد از چندی صدای مهیب انفجار،‌ جمال می ماند. ابراهیم و حسین و جمیل و سقا... که تازه می خواست آب پشت آنها بپاشد...]
    صدای بی سیم: سلیمان... سلیمان... داود... داود...
    [جمال نقشه را از جیبش بیرون می آورد، با شادی، به ابراهیم می دهد. و همگی در پنج هاله ی نور و اطلسی، سرود خوانان حرکت می کنند.]


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/