روشنایی رو به زوال بود که بالاخره به خیابانی رسیدند که دکتر و زنش در آن زندگی می کنند.
تفاوتی با سایر جاها ندارد، همه جا را نکبت گرفته، آدمهای کور گروه گروه بی هدف پرسه می زنند،
و برای اولین بار، چون از تصادف محض بوده که تاکنون به آنها برنخورده اند، دو موش بزرگ در خیابان می دوند، حتی گربه ها وقتی به شکار می روند از آنها اجتناب می کنند، چون تقریباً به بزرگ یخودشانند و مسلماً درنده خوتر.
سگ اشکی به موشها و گربه ها نگاهی حاکی از بی اعتنایی انداخت، نگاه موجودی که در افق احساسی دیگری زندگی می کند، می توان این را گفت چون سگ در واقع همان سگی است که بود، سگی شبیه انسانها.
با رؤیت محله های آشنا، افکار افسرده ی معمول به سراغ زن دکتر نیامدند تا بگوید زمان چقدر زود می گذرد، همین دیروز بود که خوش و خرم همینجا زندگی می کردیم،
یأسی که بر او مستولی شد تکانش داد، نادانسته می پنداشت که چون به محله ی خودش رسیده است خیابان را تمیز و شسته و رُفته خواهد یافت، م یپنداشت که همسایه ها اگر کورچشم شده اند، اما کوردل نشده اند،
به صدای بلند گفت چقدر احمقم،
شوهرش پرسید چرا، مگر چطور شده،
هیچی، خیالپردازی می کنم،
دکتر با شگفتی گفت زمان چقدر زود می گذرد، نمی دانم آپارتمان را در چه وضعی خواهیم یافت،
به زودی می فهمیم.
بنیه ی زیادی نداشتند، از پله ها خیلی آهسته بالا رفتند، در هر پاگرد می ایستادند و نفس تازه می کردند،
زن دکتر گفته بود که آپارتمانشان در طبقه ی پنجم است.
با هر مشقتی، هر کس به اتکای نیرو و همت خودش، از پله ها بالا رفتند،
سگ اشکی گاهی جلو و گاهی عقب سر گروه روان بود، انگار به دنیا آمده بود تا سگ گله باشد و دستورش این باشد که یک گوسفند را هم نباید از دست بدهد.
درها باز بود، از درون ساختمان صدای حرف زدن می آمد، بوی گند معمول در هوا شناور بود، دو بار آدمهای کوری در چارچوب در ورودی ظاهر شدند و با چشمهای بی حالت نگاه کردند و پرسیدند شما کی هستید،
زن دکتر یکی از صداها را شناخت، صدای دیگر صدای کسی نبود که در آن ساختمان بوده باشد.
فقط گفت ما اینجا زندگی می کردیم،
بارقه ای از آشنایی در چهره ی همسایه سو سو زد، اما آن زن نپرسید آیا شما زن دکتر هستید، شاید وقتی که به آپارتمانش برگشت بگوید همسایه های طبقه ی پنجم آمده اند.
وقتی که به پله های بین دو پاگرد آخر رسیدند، پیش از پا گذاشتن روی پله ها، زن دکتر اعلام کرد که در قفل است.
نشانه هایی از تلاش برای ورود به عنف دیده می شد، اما درِ آپارتمان در مقابل تهاجم مقاومت کرده بود.
دکتر دست کرد در جیب بغل کت جدیدش و کلیدها را بیرون آورد.
کلیدها را بالا گرفت و منتظر ماند، اما زنش به آرامی دست او را به سمت سوراخ کلید برد.
آپارتمان تمیز بود، ریخت و پاشی هم اگر دیده می شد در همان حدی بود که وقتی آدم با عجله از خانه بیرون می رود، می شود انتظار داشت،
بگذریم از گرد و غبار خانگی که با استفاده از غیبت اهل خانه قشر نازکی روی اسباب و اثاث باقی می گذارد،
و در این رابطه می توان گفت که اینگونه موارد تنها فرصت هایی است که گرد و غبار می تواند آرام بگیرد بی آنکه دستمال گردگیری و جاروبرقی آرامشش را برهم بزنند، بچه ها هم نیستند که اینطرف و آنطرف بدوند و گردباد به پا کنند.
با وجود این، آن روز وقتی که منتظر احضار از طرف وزارتخانه و بیمارستان بودند، زن دکتر با دوراندیشی خاصی که آدمهای فهمیده را وامی دارد که تا زنده اند کارهایشان را سر و سامان دهند تا پس از مرگ نیازی به دردسرِ رفع و رجوع شتابزده ی امور پیش نیاید،
ظرفها را شست، تختخواب را جمع کرد، حمام را مرتب کرد،
نتیجه ی کارهایش در حد کمال نبود، اما صادقانه باید گفت که توقع بیشتری از او با آن دستهای لرزان و چشمهای اشکبار ظالمانه بود.
با این وصف، آپارتمان حکم بهشتی را داشت که هفت زائر به آن رسیده بودند و این احساس آنقدر کوبنده، یا اگر نخواهیم به ساحت معنی دقیق کلمه اهانت کنیم می توانیم بگوییم آنقدر متعالی بود که ناگهان در چارچوب ورودی آپارتمان متوقف شدند انگار که بوی غیرمنتظره ی آپارتمان فلجشان کرده بود و این بو صرفاً بوی آپارتمانی بود که باید هوایش حسابی عوض می شد،
درمواقع دیگر می توانستیم با شتاب تمام پنجره ها را باز کنیم، ولی امروز باید بگوییم برای هوا دادن خانه بهترین کار این است که درز پنجره ها را هم بگیریم تا بوی گندِ بیرون داخل نشود.
همسر مردی که اول کور شد گفت تمام خانه را به کثافت می کشیم،
و راست می گفت، اگر با این کفشهای گِلی و آلوده به مدفوع وارد می شدند، بهشت در یک چشم به هم زدن جهنم می شد،
و جهنم دومین جایی بود که به گفته ی مقامات ذی صلاح، بوی عفن و گند و مهوع و مشمئز کننده اش بدترین عذابی است که دوزخیان باید بکشند، و انبرهای گداخته و دیگهای قیر جوشان و سایر اسبابها و مصنوعات طباخی و ریخته گری پیش آن به حساب نمی آید.
از روز ازل رسم زنان خانه دار این بوده که بگویند بفرمایید، بیایید تو، واقعاً مهم نیست، بعداً تمیزش می کنم،
اما این یکی مثل مهمانانش می داند از کجا آمده اند، می داند در دنیایی زندگی می کنند که هر چه کثیف است کثیف تر هم می شود،
بنابراین از آنها می خواهد که لطف کنند و کفشهایشان را توی پاگرد بکَنند، البته پاهایشان هم کثیف است ولی قابل مقایسه نیست،
حوله ها و ملافه های دختری که عینک دودی داشت بی خاصیت نبود، از خیلی از کثافات خلاصشان کرده بود.
پس بی کفش داخل شدند،
زن دکتر گشت و یک کیسه ی پلاستیکی بزرگ پیدا کرد و تمام کفشها را در آن گذاشت تا بعداً حسابی تمیزشان کند، البته نمی دانست کی و چطور، بعد کفشها را به بالکن برد، کفشها هوای بیرون را از آنچه بود بدتر نمی کرد.
آسمان رفته رفته تاریک شد، ابرهای تیره آسمان را گرفته بود، با خود گفت ای کاش باران بیاید.
با آگاهی کامل از آنچه باید می کرد نزد همراهانش برگشت.
آنها در اتاق نشیمن بودند، ساکت و خاموش، و ایستاده بودند چون علی رغم خستگی جرأت جستجو کردن صندلی به خود نداده بودند،
فقط دکتر سرسری دستهایش را روی اثاثیه کشیده بود و لکه هایی بر سطح آنها باقی گذاشته بود، گردگیری شروع شده بود و مقداری گرد و غبار به نوک انگشتانش چسبیده بود.
زن دکتر گفت لباسهایتان را بکَنید، نمی شود که به همین وضع بمانیم، لباسهایمان هم مثل کفشهایمان کثیف است،
مردی که اول کور شد پرسید لباسهایمان را بکَنیم، همینجا، جلوی همدیگر، فکر نکنم کار درستی باشد،
زن دکتر با طعنه گفت اگر مایل باشید، می توانم هر کدامتان را به یک گوشه ی آپارتمان ببرم، آنوقت لازم نیست خجالت بکشید،
همسر مردی که اول کور شد گفت من لباسهایم را همینجا درمی آورم، فقط شما می توانید مرا ببینید، حتی غیر از این هم که باشد، یادم نرفته که مرا در وضعیتی بدتر از برهنگی هم دیده اید، شوهرم حافظه اش ضعیف شده،
مردی که اول کور شد زیر لب گفت هیچ نمی فهمم پیش کشیدن مسائلی که مدتهاست فراموش شده چه لطفی دارد.
دختری که عینک دودی داشت شروع به کندن لباسهای پسرک لوچ کرد و گفت اگر شما هم زن بودید و به آنجا که ما بودیم رفته بودید اینجوری حرف نمی زدید.
دکتر و پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، هنوز چیزی نگذشته از کمر به بالا برهنه بودند، درآن لحظه داشتند شلوارشان را می کندند،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت به دکتر که پهلویش بود گفت اجازه بدهید موقعی که شلوارم را درمی آورم به شما تکیه بدهم.
بیچاره ها وقتی که به این طرف و آن طرف تلو تلو می خوردند آنقدر خنده دار شده بود که ممکن بود به گریه ات بیندازند.
دکتر تعادلش را از دست داد و افتاد و پیرمردی را که چشم بند سیاه داشت با خود کشید، خوشبختانه هر دوشان از این وضع به خنده افتادند،
و تماشایشان واقعاً رقت انگیز بود، بدنشان از هر نوع کثافتی که بشود تصور کرد پوشیده بود، تمام جانشان کثیف بود، موهای سیاه، موهای سفید، این هم از عاقبتِ عزتِ پیری و شغل آبرومند.
زن دکتر به کمکشان رفت تا از جا بلند شوند،
تا دمی دیگر همه جا تاریک می شد و دیگر موجبی برای خجالت کشیدن باقی نمی ماند،
زن دکتر از خود پرسید آیا شمع در خانه داریم،
و جواب این شد که یادش آمد دو چراغ کهنه دیده است، یک چراغ نفتی کهنه ی سه فتیله و یک چراغ پارافینی لامپادار،
فعلاً چراغ نفتی کفایت می کند، نفت دارم، یک فتیله روبراه می کنم، فردا می روم توی مغازه ها ببینم می توانم پارافین پیدا کنم، حتماً پیدا کردنش راحت تر از کنسرو است، و با خود گفت مخصوصاً اگر توی بقالی دنبالش نگردم، و از اینکه می دید حتی دراین وضعیت هم هنوز می تواند شوخ باشد به حیرت افتاد.
دختری که عینک دودی داشت آهسته آهسته لباس خود را درمی آورد، به نحوی که این احساس را دربیننده ایجاد می کرد که هر چند تکه هم که درآورده باشد هنوز هم یک تکه ی دیگر مانده که برهنگی اش را بپوشاند،
این شرم و حیای ناگهانی برایش قابل توجیه نبود، اما اگر زن دکتر به او نزدیکتر بود می دید که دختر با آنکه صورتش غرق کثافت است، از خجالت سرخ شده،
بگذاریم هر کس که می تواند، سعی کند زنها را درک کند،
یکی از زنها پس از بارها همخوابگی با مردانی که نمی شناخت ناگهان دستخوش شرم شده بود و دیگری در نهایت آرامش در گوش او نجوا می کرد که خجالت نکش، او نمیتواند تو را ببیند، و البته به شوهر خودش اشاره داشت، و همه می دانند که در مورد زنها قضیه قضیه ی هشدار دادن است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)