همانطور که قبلاً شاهد بودیم، آنچه باعث انحراف دختری که عینک دودی داشت می شود، قدرت تخیل اوست، اما در این وضعیت اسفبار و کریه و یأس آور چه چیزی به یادش بیاید.
با تمام اینها او واقع گرا نیز هست، گواه این مدعا این است که گنجه ی اتاق خودش و سپس گنجه ی اتاق پدر و مادرش را باز کرد، چند ملافه و حوله درآورد و گفت خودتان را با اینها تمیز کنید، از هیچ بهتر است،
و تردید نیست که فکر خوبی بود، وقتی که سر میز صبحانه نشستند احساس خیلی بهتری داشتند.
دور میز نشسته بودند که زن دکتر حرفش را با آنها درمیان گذاشت.
حالا وقتش است که تصمیم بگیریم چه می خواهیم بکنیم، مطمئنم که تمام مردم کور شده اند، لااقل این برداشت من از رفتار هر کسی است که دیده ام، آب نیست، برق نیست، هیچ ذخیره ای موجود نیست، هرج و مرجی که می گویند همین است، منظور واقعی از هرج و مرج همین است.
مردی که اول کور شد گفت حتماً یک دولت حاکم وجود دارد،
خیلی مطمئن نیستم، اما اگر هم هست حکومت کورها بر کورهاست، یعنی اینکه نیستی می کوشد به نیستی سازمان دهد،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت پس آتیه ای وجود ندارد،
نمی دانم آتیه ای هست یا نیست، مهم در حال حاضر اینست که فعلاً چطور زنده بمانیم،
اگر آتیه ای در کار نباشد زمان حال به چه درد می خورد، مثل اینست که وجود نداشته باشد،
شاید بشر بتواند بدون چشم زندگی کند، اما در آن موقع دیگر از انسانیت به دور می شود، نتیجه هم معلوم است، کدامیک از ما خود را همان آدمی می دانیم که قبلاً بودیم، مثلاً خود من مردی را کشته ام،
مردی که اول کور شد با نگرانی پرسید شما کسی را کشته اید،
بله، همان مردی را که از ضلع دیگر امر و نهی می کرد، گلویش را با قیچی پاره کردم،
دختری که عینک دودی داشت گفت شما برای گرفتن انتقام ما او را کشتید، فقط یک زن می تواند انتقام سایر زنها را بگیرد، و انتقام اگر بر حق باشد انسانی است، اگر قربانی حقی نسبت به خطاکار نداشته باشد پس عدالت هم وجود ندارد،
همسر مردی که اول کور شد اضافه کرد، و انسانیتی هم وجود ندارد،
زن دکتر گفت برگردیم سر مطلب خودمان، اگر با هم بمانیم شاید بتوانیم زنده بمانیم و اگر از هم جدا شویم قاطی بقیه ی مردم از بین می رویم،
دکتر یادآور شد که تو گفتی گروههای کورِ سازمان یافته ای دیده ای، معنی اش اینست که شیوه های جدیدی برای زندگی اختراع می شوند، دلیلی نیست که طبق پیشگویی ات ما از بین برویم،
من نمی دانم این گروهها تا چه اندازه سازمان یافته اند، فقط می بینم که در جستجوی غذا و سرپناهی برای خوابیدن پرسه می زنند، همین،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت ما به دوران گروههای سرگردان بدوی برگشته ایم، با این تفاوت که دیگر فقط چند هزار زن و مرد در طبیعت پهناور و بکر نیستیم، بلکه هزاران میلیون انسان در جهانی فرسوده و قلع و قمع شده هستیم،
زن دکتر اضافه کرد، و کور، وقتی دیگر آب و خوراک به سختی پیدا شود، به احتمال قوی این گروهها منحل می شوند، هر کس فکر می کند در تنهایی شانس زنده ماندنش بیشتر است، چون لازم نیست چیزی را با دیگران قسمت کند، هر چه پیدا کند مال خودش است و لاغیر،
مردی که اول کور شد یادآوری کرد که لابد این گروهها سردسته ای دارند، شخصی که دستور بدهد و امور را سازماندهی کند،
شاید، اما در این صورت دستور دهنده مانند دستور گیرنده کور است،
دختری که عینک دودی داشت گفت شما که کور نیستید، به همین خاطر بدیهی بود که شما دستور بدهید و ترتیب امور را به عهده بگیرید،
من دستور نمی دهم، فقط تا جایی که می توانم ترتیب کارها را می دهم، من فقط چشمهایی هستم که شماها دیگر ندارید،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت شما به نوعی یک سردسته ی طبیعی، یک پادشاه بینا در سرزمین کورها هستید،
اگر اینطور است پس بگذارید تا زمانی که چشم دارم راهنمایتان باشم، در نتیجه پیشنهادم اینست که به جای متفرق شدن، یعنی دختر در خانه ی خودش و شماها در خانه های خودتان، به زندگی گروهی ادامه بدهیم،
دختری که عینک دودی داشت گفت می توانیم همینجا بمانیم،
خانه ی ما بزرگتر است،
همسر مردی که اول کور شد یادآوری کرد اگر اشغال نشده باشد،
می رویم و می بینیم، اگر اشغال بود برمی گردیم همینجا،
یا بروید و نگاهی به خانه ی خودتان بیندازید، سپس خطاب به پیرمردی که چشم بند سیاه داشت اضافه کرد شما هم بروید و خانه تان را بازدید کنید،
و او در جواب گفت من خانه ای از خودم ندارم، در یک اتاق تنها زندگی می کردم،
دختری که عینک دودی داشت پرسید خانواده ای ندارید،
اصلا و ابدا، نه زن و نه فرزند، نه برادر و نه خواهر، هیچکس،
من هم اگر پدر و مادرم برنگردند مثل شما هستم،
پسرک لوچ گفت من پهلویتان می مانم، و اضافه نکرد مگر اینکه مادرم پیدا شود، چنین شرطی ذکر نکرد، رفتارش عجیب بود، یا شاید خیلی هم عجیب نبود، جوانها خیلی زود می توانند خودشان را با شرایط تطبیق دهند، تمام زندگی را در جلو دارند.
زن دکتر پرسید عقیده ات چیست،
دختری که عینک دودی داشت گفت همراهتان می آیم، فقط خواهشم اینست که هفته ای یک بار مرا به اینجا به اینجا بیاورید، شاید پدر و مادرم برگشته باشند،
آیا کلیدها را پیش همسایه ی پایین می گذاری،
چاره ی دیگری ندارم، بیشتر از آنچه برداشته نمی تواند ببرد،
ممکن است به کارهای تخریبی دست بزند،
حالا که اینجا آمده ام شاید نکند،
مردی که اول کور شد گفت ما هم همراهتان می آییم، اما دلمان می خواهد هر چه زودتر از مقابل خانه مان بگذیرم و بفهمیم چه خبر است،
البته، نیازی نیست از جلوی خانه ی من عبور کنیم، من که به شما گفتم فقط یک اتاق داشتم.
اما همراه ما می آیید،
بله، به یک شرط، در وهله ی اول به نظر شرم آور می رسد که شخصی که مورد عنایت قرار می گیرد قید و شرطی هم وضع کند، اما بعضی افراد پیر اینطورند، اندک زمان باقیمانده ی عمر را با نقاب غرور سپری می کنند،
دکتر پرسید شرط شما چیست،
هر وقت برایتان بار سنگینی شدم باید به من بگویید، و اگر از روی ترحم یا دوستی چیزی نگویید امیدوارم آنقدر قوه ی تشخیص برایم باقی باشد که آنچه لازم است بکنم،
دختری که عینک دودی داشت پرسید خیلی دلم می خواهد بدانم چه می خواهید بکنید،
بروم، از نزد شماها بروم، ناپدید شوم،
مثل فیل که که قبلاً چنین می کرد، شنیدم که تازگی این روال تغییر کرده،
این حیوانات دیگر به سن پیری نمی رسند،
شما که فیل نیستید،
یک مرد کامل هم نیستم،
دختری که عینک دودی داشت با تندی گفت بخصوص وقتی جوابهای بچگانه می دهید،
و گفتگو همین جا پایان گرفت.
حالا کیسه های پلاستیکی سبک تر از زمانی هستند که اینجا آمدند، تعجبی ندارد، همسایه ی طبقه ی اول هم از آنها تغذیه کرده بود، دو بار، بار اول شب گذشته، و امروز هم وقتی کلید را به او سپردند تا مالکهای اصلی برسند مقداری غذا برایش آوردند، می خواستند راضی نگهش دارند، چون حالا دیگر اخلاقش را خوب شناخته ایم،
به سگ اشکی هم باید غذا می دادند، مگر قلب انسان از سنگ باشد که در مقابل چشمهای پر تمنای او بی تفاوت باقی بماند، و حالا که صحبتش شد سگ کجا رفته است، در آپارتمان نیست، از در بیرون نرفته، فقط می تواند در باغچه ی پشت باشد، زن دکتر رفت عقبش بگردد، و در واقع سگ اشکی همانجا بود،
داشت یک مرغ را می بلعید، حمله چنان برق آسا صورت گرفت که فرصت واکنش نبود،
اما اگر پیرزن طبقه ی اول چشم داشت و مرغها را شمرده بود، معلوم نبود از سر خشم چه به سر کلیدها می آورد،
سگ اشکی که هم متوجه جنایتش بود و هم می دید انسانی که تحت حمایت دارد دور می شود، فقط لحظه ای تردید کرد و بعد فوراً خاک نرم را چنگ زد، و پیش از آنکه سر و کله ی پیرزنِ طبقه ی اول در پاگرد پله های فرار پدیدار شود و شامه تیز کند که صداهایی که به آپارتمانش می رسید از کجاست،
لاشه ی مرغ دفن شده و قتل مستور مانده و احساس گناه به فرصت دیگری موکول شده بود.
سگ اشکی از پله ها بالا خزید، مثل باد از کنار دامن پیرزن که نمی دانست چه خطری از سرش گذشته رد شد و رفت کنار زن دکتر جا خوش کرد و شاهکارش را به آسمانها بشارت داد.
پیرزن طبقه ی اول که صدای پارس کردن دیوانه وار سگ را شنید نگران انبار خوراکی اش شد، اما همانطور که می دانیم دیر شده بود، گردن به سمت بالا دراز کرد و به صدای بلند گفت باید مواظب این سگ بود مبادا یکی از مرغهایم را بکشد،
زن دکتر جواب داد نگران نباشید، سگ گرسنه نیست، غذایش را خورده، و ما هم داریم همین حالا می رویم،
پیرزن تکرار کرد همین حالا، صدایش شکست، انگار دردش آمده باشد، یا مقصودی کاملاً متفاوت داشته باشد، مثلاً خواسته باشد بگوید شما مرا اینجا تنهای تنها باقی می گذارید، اما کلمه ای به زبان نیاورد، فقط بی آنکه منتظر جواب باشد گفت همین حالا،
اشخاص سنگدل نیز غصه های خود را دارند، قلب این زن از قماشی بود که وقتی اندکی بعد این نمک نشناسیها که اجازه داده بود مفت و مجانی از خانه اش عبور کنند خواستند از او خداحافظی کنند، در را باز نکرد.
صدایشان را می شنید که از پله ها پایین می روند و بین خود صحبت می کنند، می گفتند مواظب باش زمین نخوری، دستت را روی شانه ی من بگذار، نرده را بگیر، از همین کلمات عادی که اکنون در این دنیای کورها متداول تر شده بود،
آنچه موجب حیرتش شد این بود که صدای یکی از زنها را شنید که می گفت اینجا آنقدر تاریک است که نمی توانم چیزی ببینم،
همین که کوری این زن سفید نبود به خودی خود تعجب آور بود، اما اینکه چون تاریک بود نمی توانست ببیند چه معنایی می توانست داشته باشد، خواست فکر کند، خیلی کوشش کرد، اما کند ذهنی اش کمکی به او نکرد، طولی نکشید که به خود گفت حتماً عوضی شنیده ام.
در خیابان زن دکتر یادش آمد چه گفته بود، باید مواظب حرفهایش باشد،او می توانست مانند کسی که چشم دارد حرکت کند، اما پیش خود گفت حرفهایم باید حرفهای یک آدم کور باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)