بجز آنچه در کیسه ها آورده بودند غذایی نبود، باید حداکثر امساک را به خرج می دادند.
در مورد روشنایی بخت یارشان بود، دو شمع در گنجه ی آشپزخانه پیدا شد که برای استفاده در زمان قطع برق بود و زن دکتر برای خودش آنها را روشن کرد، سایرین به نور احتیاجی نداشتند، نور آنها در سرشان بود، نوری چنان شدید که کورشان کرده بود.
با اینکه سهم غذای این گروه کوچک اندک بود، ولی انگار یک میهمانی خانوادگی برپاست، یکی از آن میهمانی های نادری که هر چه هر کس دارد به همه تعلق می گیرد.
پیش از اینکه دور میز بنشینند، دختری که عینک دودی داشت با زن دکتر به طبقه ی پایین رفتند، رفتند به قولشان وفا کنند، یا شاید صحیح تر اینکه رفتند ادای دین کنند و با دادن غذا باج عبور بپردازند.
پیرزن با نِق نِق و ترشرویی تحویلشان گرفت، معجزه بود که آن سگ لعنتی پاره پاره اش نکرد،
باید خیلی غذا داشته باشید که می توانید این حیوان را سیر کنید،
با این بینش محکوم کننده انگار می خواست عذاب وجدان دو فرستاده را برانگیزد،
اما آنچه در واقع می گفت این بود که خلاف انسانیت است که بگذارید پیرزنی از گرسنگی تلف شود و یک حیوان خرفت تا خرخره پس مانده ی غذاها را بخورد.
اما دو زن برای آوردن غذای بیشتر بالا نرفتند، آنچه همراه آورده بودند سخاوتمندانه بود، بویژه اگر شرایط دشوار زندگی کنونی را در نظر داشته باشیم،
و عجبا که پیرزن طبقه ی پایین به این امر واقف بود، روی هم رفته باطنش از ظاهرش بهتر بود، وارد آپارتمانش شد و با کلیدهای درِ عقب بازگشت و به دختری که عینک دودی داشت گفت بگیر، این کلید توست، و انگار این عملش کافی نباشد وقتی در را می بست زیر لب زمزمه می کرد خیلی متشکرم.
دو زن که حیرت زده شده بودند مجدداً بالا رفتند،
پس جادوگر پیر هم احساس داشت،
دختری که عینک دودی داشت ظاهراً بی آنکه به حرف خودش اعتقاد داشته باشد گفت آدم بدی نیست، زندگیِ تنهایی در این مدت مشاعرش را مختل کرده است.
زن دکتر جواب نداد، مصمم بود گفتگو را به بعد موکول کند،
و وقتی همه به رختخواب و بعضی ها به خواب رفتند، آن دو زن مثل یک مادر و دختر در آشپزخانه نشسته بودند و برای انجام سایر کارهای خانه تجدید قوا می کردند،
زن دکتر پرسید حالا چه خیالی داری،
هیچی، می مانم تا پدر و مادرم برگردند،
کور و تنها،
من به کوری عادت دارم،
با تنهایی چه میکنی،
باید قبولش کنم، پیرزن طبقه ی پایین هم تنها زندگی می کند،
تو که نمی خواهی مثل او بشوی، شکمت را با کلم و گوشت خام سیر کنی، در ساختمانهای دور و اطراف هیچکس زندگی نمی کند، می مانید شما دو نفر و از ترس تمام شدن غذا نسبت به هم احساس تنفر پیدا می کنید، با کندن هر برگ کلم انگار لقمه را از دهان دیگری بیرون کشیده اید، تو سر و ریخت آن زن بدبخت را ندیدی، فقط بوی گند آپارتمانش را شنیدی، به تو اطمینان می دهم که حتی جایی که قبلاً بودیم هم تا این حد مشمئزکننده نبود،
دیر یا زود همه مثل او می شویم، بعد هم آخر خط است، زندگی بی زندگی،
اما در این فاصله ما زنده ایم،
گوش کنید، شما به مراتب از من فهمیده ترید، در مقایسه با شما من دختر نادانی هستم، اما به عقیده ی من ما از همین حالا هم مُرده ایم، اگر کوریم به این خاطر است که مُرده ایم، یا اگر می خواهید، اینطوری بگویم مُرده ایم چون کوریم، نتیجه یکی است،
من هنوز می بینم،
خوش به حالتان، خوش به حال شوهرتان، خوش به حال من و سایرین، اما نمی دانید تا کی خواهید توانست ببینید، اگر کور شدید مثل ما می شوید، همه سرنوشت همسایه ی پایین را پیدا می کنیم،
امروز امروز است، فردا هرچه باید بشود می شود، امروز من مسئولم، فردا اگر کور شدم دیگر مسئول نیستم،
مقصودتان از مسئولیت چیست،
مسئولیت بینا بودن وقتی سایرین بینایی شان را از دست داده اند.
شما نمی توانید به تمام کورهای دنیا یاری کنید و غذا برسانید،
باید برسانم،
اما نمی توانید،
من هرچه از دستم بربیاید می کنم،
البته که می کنید، اگر شما نبودید من امروز زنده نبودم،
من هم نمی خواهم حالا بمیری،
من اینجا می مانم، وظیفه دارم، می خواهم اگر پدر و مادرم برگردند اینجا باشم،
خودت گفتی که اگر برگردند، ما نمی دانیم هنوز پدر و مادرت باشند،
مقصودتان را نمی فهمم،
تو گفتی همسایه ی پایین باطناً زن خوبیست، زن بیچاره، پدر و مادر بیچاره، تو خودت بیچاره، وقتی به هم برسید، با چشم و احساس کور، زیرا احساساتی که با آن زنده بودیم و به ما امکان زندگی ویژه مان را می داد با چشمهایی ارتباط داشت که با آنها به دنیا آمده بودیم، بدون چشم احساسات فرق می کند، نمی دانیم چرا، نمی دانیم چطور، شما می گویید ما مُرده ایم چون کوریم، حالا فهمیدی،
آیا شما شوهرتان را دوست دارید،
بله، به اندازه ی خودم، اما اگر کور بشوم، ارگ وقت یکور بشوم دیگر آدمی که الا ن هستم نباشم، چطور می توانم باز هم دوستش داشته باشم، با کدام عشق،
پیش تر، قبل از کور شدن، آدم های کوری هم وجود داشتند،
به نسبت خیلی کم، احساساتشان شبیه احساسات اشخاص بینا بود، نتیجه اینکه کورها با احساسات دیگران حس می کردند و نه احساس کوری خودشان، حالا البته احساسات حقیقی کورها بروز می کند، تازه اولش است، هنوز با یاد آنچه احساس می کردیم زندگی می کنیم، برای درک کیفیت زندگی امروز نیازی به چشم نیست، اگر کسی به من می گفت که یک روزی آدم می کشم حرفش برایم توهین امیز بود، اما من آدم کشته ام،
پس می خواهید من چه کنم،
با من بیا، به خانه ی ما بیا،
تکلیف سایرین چه می شود،
آنها هم همینطور، اما من بیشتر از همه نگران تو هستم،
چرا،
من هم این سوال را از خودم می کنم، شاید چون مثل خواهرم شده ای،
ولی ما مثل انگل خون شما را خواهیم مکید،
حتی وقتی می توانستیم ببینیم هم انگل فراوان بود، باید خون علاوه بر زنده نگه داشتن بدین که در آن جاری است فایده ی دیگری هم داشته باشد، حالا بهتر است سعی کنیم قدری بخوابیم چون فردا روز دیگری است.
روز دیگر، یا همان روز.
وقتی که پسرک لوچ بیدار شد می خواست به توالت برود، اسهال گرفته بود، لابد با ضعفی که داشت چیزی خورده بود که به او نمی ساخت،
اما خیلی زود معلوم شد نمی توان به توالت رفت، پیرزن طبقه ی پایین ظاهراً از تمام توالتهای ساختمان استفاده کرده بود و دیگر امکان رفتن به هیچکدام نبود،
دیشب به خاطر یک حُسن تصادف استثنایی هیچ یک از آن هفت نفر پیش از خواب نخواستند خود را سبک کنند، وگرنه تاکنون فهمیده بودند توالتها چه وضع مشمئزکننده ای دارند.
اما اکنون همگی این نیاز را پیدا کرده بودند، به خصوص پسرک بیچاره که دیگر نمی توانست جلوی خودش را بگیرد،
حقیقت اینکه این واقعیت های ناخوشایند زندگی را هر قدر هم از اذعانش اکراه داشته باشیم، باید به حساب آوریم، وقتی مزاج درست عمل کند، فکر همه کار می کند و می شود مثلاً بحث کرد که آیا میان بینایی و احساسات رابطه ی مستقیمی وجود دارد، و یا مثلاً آیا احساس مسئولیت نتیجه ی طبیعی یک دید خوب است یا نه، اما هنگام ناراحتی مفرط و وقتی اسیر درد و پریشانی هستیم جنبه ی حیوانی شخصیتمان بارزتر می شود.
زن دکتر ناگهان با صدای بلند گفت باغچه،
و حق با او بود، اگر صبح به این زودی نبود همسایه ی آپارتمان پایین را در باغچه می دیدیم، اکنون موقعش است که دیگر او را بی ادبانه پیرزن خطاب نکنیم،
همانطور که گفتیم اگر صبح سحر نبود او را در میان مرغها چمباتمه زده می دیدیم، و اگر این حرف برای کسی سوال برانگیز است به احتمال قوی او نمی داند مرغها از چه قماشی هستند.
پسرک لوچ که در پیچ و تاب بود در حالی که دلش را می فشرد همراه زن دکتر از پله ها سرازیر شد، بدتر اینکه تا پایین پله ها برسند عضله ی تنگ کننده اش مغلوب، فشار درونی گردیده بود، و حالا پیامدهایش را می توانید متصور شوید.
در این فاصله، پنج نفر بقیه به هر مشقتی که بود از پله های اضطراری، که اسم بامسمایی است، پایین می رفتند، اگر پس از زندگی در قرنطینه هنوز هم خجالتی در کارشان بود حالا زمان فراموش کردن هر نوع خجالت رسیده بود.
در گوشه و کنار باغچه ی پشت ساختمان، افراد گروه که ناله شان از فرط زور زدن بلند بود و به خاطر اندک شرم عبثی که در وجودشان باقی مانده بود عذاب می کشیدند کارشان را کردند،
حتی زن دکتر که با دیدن آنها به گریه افتاد، برای همه شان گریست، آنها دیگر ظاهراً قادر به گریه کردن نبودند،
شوهرش، مردی که اول کور شد و همسرش، دختری که عینک دودی داشت، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، پسرک، همگی شان را دید که وسط علفها و میان کلم ها چمباتمه زده اند و مرغها آنها را می نگرند، سگ اشکی هم پایین آمده و بر عده ی آنها افزوده بود.
تا جایی که می توانستند سرسری و شتابزده خودشان را تمیز کردند، هر جا را که دستشان می رسید، با یک مشت علف یا تکه های آجر شکسته، گاهی سعی شان برای رعایت نظم کاررا بدتر می کرد.
از پلکان فرار در سکوت بالا رفتند، سر و کله ی همسایه ی طبقه ی اولشان پیدا نشد تا بپرسد کی هستند و ازکجا آمده اند و کجا می روند، لابد هنوز بعد از شام دیشب خوابیده بود،
و وقتی که وارد آپارتمان شدند اول نمی دانستند چه بگویند،
سپس دختری که عینک دودی داشت یادآور شد که نمی شود در آن وضع باقی بمانند،
درست است که آب نبود تا خود را شستشو دهند، حیف که مثل دیروز یک باران سیل آسا نمی بارید، وگرنه دوباره به باغچه می رفتند و عریان و بدون خجالت سر و تن به آبی می سپردند که سخاوتمندانه از آسمان می بارید، آب جاری را بر پشت و سینه و پاهاشان احساس می کردند، میتوانستند آب تمیز را در مشت بگیرند و برای رفع عطش به کسی تعارف کنند، فرق نداشت به چه کسی، شاید لبشان پیش از یافتن آب با پوست دستشان تماس پیدا می کرد، و شاید با عطش وافری که داشتند، تا قطره ی آخر را با اشتیاق از آن جام بنوشند و به این ترتیب، کسی چه می داند، عطش دیگری را برانگیزد.