مردم بیشتری به خیابان آمده بودند.

زن دکتر از خود پرسید چطور می توانند راهشان را پیدا کنند.

راهشان را پیدا نمی کردند، از کنار ساختمانها عبور می کردند و دستهاشان به جلو دراز بود، دائم مثل مورچه هایی که در رد غذا باشند، به همدیگر می خوردند، اما هیچکس به خاطر این برخوردها اعتراض نمی کرد، حرفی هم نمی زد، در عوض یکی از افراد گروه از دیوار فاصله می گرفت، به دیوار مقابل می چسبید و در جهت مخالف به راه می افتاد و این کار ادامه پیدا می کرد تا به گروه دیگری بخورند.

گاهی توقف می کردند، به امید یافتن غذا، هر غذایی، جلوی در مغازه ها بو می کشیدند، و بعد راهشان را می گرفتند و می رفتند، سر نبش کوچه ای می پیچیدند و ناپدید می شدند، اندکی بعد گروه دیگری از راه می رسید، ظاهراً چیزی را که می خواستند پیدا نکرده بودند.

زن دکتر با سرعت بیشتری می توانست برود، وقتش را تلف نمی کرد تا توی مغازه ها سرک بکشد و ببیند غذای قابل خوردنی پیدا می شود یا نه،

اما خیلی زود معلوم شد که نمی توان تهیه و تدارک دراز مدت دید، چند دکان بقالیی که پیدا کرد ازدرون بلعیده و مبدل به صدفهای تهی شده بودند.

وقتی که به مقابل سوپرمارکتی رسید، از شوهر و همراهانش خیلی دور شده بود، از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان، از این میدان به آن میدان.

داخل سوپرمارکت با مغازه ها تفاوتی نداشت، قفسه ها خالی، کالاهایی که به نمایش گذاشته شده بود واژگون، و در وسط سوپرمارکت عده ای کور، اکثراً روی چهار دست و پا، سرگردان، دستهاشان را مثل جارو به زمین می کشیدند به این امید که چیزی برای خوردن پیدا کنند،

یک قوطی کنسرو که در مقابل ضرباتی که برای باز کردنش خورده بود مقاومت کرده بود، کارتنی، جعبه ای، یک سیب زمینی، حتی له شده، یک تکه نان خشک، ولو سخت مثل سنگ.

زن دکتر پیش خود گفت علیرغم همه ی این بساط، باید در جایِ به این بزرگی یک چیزی بشود پیدا کرد.

مرد کوری از زمین بلند شد و نالید که شیشه توی زانویش رفته، خون از پایش جاری بود.
سایر کورهای گروه دورش جمع شدند، چی شده، چه خبر شده، و او به آنها گفت شیشه رفته تو زانوم،

کدام زانو،

زانوی چپ،

یکی از زنها روی زمین چمباتمه زد.

مواظب باش، شاید دورت شیشه خرده ریخته باشد،

زن کورمال کورمال زانوی چپ را جستجو می کرد،

بالاخره گفت اینجاست، هنوز مثل خار توی گوشت فرو رفته،

انگشت شست و سبابه اش را بهم نزدیک کرد، یک حرکت طبیعی که محتاج هیچ تعلیمی نیست، زن کور شیشه را بیرون کشید، بعد از کیف روی شانه اش کهنه ای درآورد و زانو را پانسمان کرد.
زن دکتر به دور و برش نگاه کرد، بر سر هر چیز به دردخوری دعوا بود، با ضربات مشتی که تقریباً همیشه به هدف نمی خورد، با هل دادن هایی که دوست را از دشمن تمیز نمی داد، گاهی هم شیء مورد منازعه از دستشان زمین می افتاد و در انتظار می ماند تا کسی پایش به آن گیر کند و بیفتد،

زن دکتر پیش خود گفت گندش بگیرند، من هرگز نخواهم توانست از اینجا بیرون بروم، و اصطلاحی را به کار برد که از واژگان مورد استعمال معمولش نبود.

و یک بار دیگر ثابت کرد که فشار و ماهیت شرایط تأثیر قابل ملاحظه ای در کاربرد زبان دارد،
سربازی را به یاد بیاورید که با شنیدن فرمان تسلیم گفت گُه، و به این ترتیب فحش های آینده را از گناه بی نزاکتی در شرایط غیراضطراری تبرئه کرد.

زن دکتر از نو پیش خود گفت گندش بگیرند، من هیچوقت نمی توانم از اینجا بروم بیرون،
و وقتی آماده ی رفتن می شد انگار که بهش الهام شده باشد، به مغزش رسید چنین دم و دستگاهی باید انباری هم برای ذخیره ی ضروریات مورد نیاز دائم داشته باشد، نه الزاماً خیلی بزرگ، چون انبار بزرگ باید در جای دیگری، احتمالاً دورتر، واقع شده باشد.

از این فکر به هیجان آمد و دنبال درِ بسته ای گشت که شاید به این غار گنج هدایتش کند.

اما درها همه باز بود و همه همان ویرانی و همان اشخاص کوری را در معرض دید قرار می داد که میان همان زباله ها در جستجو بودند.

بالاخره در راهروی تاریکی که روشنایی روز به زحمت در آن رخنه می کرد، چیزی شبیه یک آسانسور باری دید.

درهای فلزی آسانسور بسته بود و کنارش در دیگری قرار داشت، از آن درهای کشویی،
پیش خود گفت زیرزمین،

کورهایی که تا اینجا آمدند و به مانع برخوردند متوجه آسانسور اینجا شدند، اما به فکر هیچکدامشان نرسید که رسم اینست که پلکانی هم باشد که مثلاً در صورت قطع برق، مانند حالا مورد استفاده قرار بگیرد.

در کشویی را باز کرد و تقریباً همزمان تحت تأثیر دو عامل کوبنده قرار گرفت، اول تاریکی مطلقی که باید می پیمود تا به زیرزمین برسد، و بعد بوی مشخص غذا، ولو در شیشه یا ظروفی که دربسته می نامیم،

واقعیت این است که گرسنگی همیشه شامه ی تیز داشته، چنان تیز که از هر سد و مانعی عبور می کند، مثل شامه ی سگ.

بی درنگ برگشت تا از میان زباله ها چند کیسه ی پلاستیکی پیدا کند که به درد حمل اغذیه بخورد، در عین حال از خود می پرسید، بدون روشنایی از کجا بدانم چه چیزهایی بردارم،

شانه بالا انداخت، چه دلواپسی ابلهانه ای، نگرانی اش، با این احساس ضعفی که می کرد، باید این باشد که بعد از پر کردن کیسه ها آیا زور کافی برای حمل آنها خواهد داشت یا نه، آیا می تواند مسیر برگشتنش را پیدا کند،

در همان لحظه ترس هولناکی او را دربرگرفت، نکند نتواند خود را به جایی برساند که شوهرش منتظرش بود،

اسم کوچه را می دانست، فراموش نکرده بود، اما آنقدر به این خیابان و آن خیابان پیچیده بود که از فرط یأس فلج شد،

بعد آرام آرام، انگار که سرانجام مغزش از حالت رکود درآمده باشد، مشاهده کرد که به نقشه ی شهر چشم دوخته و با انگشت دنبال نزدیک ترین مسیر می گردد،

انگار دو جفت چشم دارد، یک جفت او را در حین ارجاع به نقشه می نگرد و جفت دیگر به نقشه دقیق شده است و مسیرش را تعیین می کند.

راهرو خلوت مانده بود، بخت یارش بود، از شدت هیجان ناشی از کشفش، فراموش کرده بود در را ببندد.

اکنون با دقت در را پشت سرش بست و خود را در تاریکی محض یافت، شبیه کورهای آن جا شده بود، اگر بخواهیم مو را از ماست بکشیم، و در صورتی بشود که سفید و سیاه را رنگ دانست، فقط تفاوت در رنگ کوریشان بود.

به دیوار نزدیک شد و از پله ها پایین رفت، اگر اینجا قبلاً کشف شده باشد و کسی از اعماق آن بالا بیاید، باید همان کاری را می کردند که در خیابان شاهدش بود، یکی از آنها باید از ایمنی تکیه گاهش صرف نظر می کرد،

از کنار حضوری مبهم می گذشت، و لحظه ای، ابلهانه، تصور می کرد که در آن سو، دیوار دیگر امتداد پیدا نمی کند،

فکر کرد دارم دیوانه می شوم، و حق هم داشت، فرو رفتن در ظلمات این گودال، بدون روشنایی و بدون امیدی به روشنایی،

چقدر عمق دارد، این انبارهای زیر زمینی معمولاً خیلی عمیق نیستند،

پاگرد اول،

حالا می فهمم کوری یعنی چه،

پاگرد دوم،

الان هوار می کشم، الان هوار می کشم،

پاگرد سوم،

تاریکی مثل یک خمیر سفت به صورتش می چسبد، چشمهایش شده اند دو گوی قیر،

در مقابلم چیست، بعد فکر کرد دیگری، به مراتب ترسناک تر، پله های برگشت را چطور پیدا کنم،

یک عدم تعادل ناگهانی وادارش کرد روی زمین چمباتمه بزند تا نیفتد، تا از هوش نرود،

با لکنت گفت تمیز است، منظورش کف زمین بود، برایش اعجاب آور بود، زمین پاکیزه.

رفته رفته به حال عادی برگشت،

دلش درد می کرد، البته این درد تازگی نداشت، اما در این لحظه انگار در بدنش عضو زنده ی دیگری وجود نداشت،

حتماً وجود داشت، اما ابراز وجود نمی کرد،

قلبش چرا، قلبش مثل یک طبل بزرگ صدا می کرد، همچنان کورکورانه درون تاریکی می تپید، همچنان که از آغاز در تاریکی زهدانی که در آن شکل گرفت تپیده بود تا در تاریکی ابدیت از تپیدن بازایستد.

هنوز کیسه های پلاستیکی را محکم گرفته بود، ولشان نکرده بود، حالا فقط همین مانده بود که پرشان کند، با آرامش خاطر، انبار که جای ارواح و اژدها نیست، در اینجا جز تاریکی چیزی نیست، و تاریکی نه انسان را نیش می زند و نه آزاری می رساند، پلکان را هم البته پیدا می کنم، ولو شده دور تا دور این مکان ترسناک را بگردم.

با این تصمیم خواست از جا برخیزد، ولی یادش آمد مثل بقیه کور است، بهتر است مثل آنها رفتار کند، یعنی چهار دست و پا برود تا چیزی پیدا کند، مثلاً قفسه های مملو از خوراکی، هر چه می خواهد باشد، فقط خوردنی باشد، بدون نیاز به پخت یا آماده کردن، چون حالا وقت آشپزی تفننی نیست.