زن دکتر با ترس و لرز دو پله پایین رفت، شوهرش پرسید چه خبر است،

اما او جواب نداد، آنچه می دید باورش نمی شد.

بقیه ی پله ها را هم پایین رفت، به طرف در بزرگ براه افتاد، هنوز هم پسرک لوچ و شوهر و همراهانش را به دنبال خود می کشید، جای شکی نمانده بود، سربازها رفته بودند، یا شاید آنها هم کوری گرفته و از آنجا منتقل شده بودند، سرانجام کار همه به کوری کشیده بود.

آنوقت بود که همه چیز یکباره اتفاق افتاد تا همه ی مسائل آسان تر شود، زن دکتر به صدای بلند اعلام کرد که همگی آزادند،

بام ضلع راست با صدای مهیبی فرو ریخت و باعث شد شعله های آتش به همه طرف گسترش یابد، زندانیان کور به حیاط هجوم بردند، با تمام توان فریاد می کشیدند.

بعضی ها موفق نشدند و در داخل ساختمان باقی ماندند، به دیوارها کوبیده شدند، بعضی ها زیر دست و پا له شدند و توده ای خونین و بی شکل از آنان برجای ماند، آتش که ناگهان به همه جا کشیده شد، بزودی همه ی آنها را خاکستر می کند.

در بزرگ چارتاق باز است، دیوانگان می گریزند.






به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش می کند باز کنید، بار دیگر به او می گوییم آزادی، برو، و او نمی رود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، می ترسند، نمی دانند کجا بروند،

واقعیت این است که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلاده ی یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمی خورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محله ها شود، نه راههای رسیدن به آنها.

بازداشت شدگان کور در مقابل ساختمانی که سراسر در آتش می سوزد ایستاده اند و امواج داغ آتش را بر صورتشان احساس می کنند، این امواج همزمان به نوعی از آنها محافظت می کند، همانگونه که دیوارهای زندان، پیش از این، سرپناهشان نیز بود.

کنار هم ایستاده اند، مثل گله ای به هم فشرده، هیچکدام نمی خواهند بره ی گمشده باشند، می دانند که چوپانی به جستجویشان نخواهد شتافت.

آتش رفته رفته فروکش می کند، ماه از نو نورافشانی می کند،

بازداشت شدگان کور ناراحتند، همانطور که یک نفرشان گفت، تا ابد که نمی توانند آنجا بمانند.

یک نفر پرسید شب است یا روز،

دلیل این کنجکاوی بی مورد بزودی معلوم شد، کسی چه می داند،

شاید برایمان غذا بیاورند،

شاید اشتباهی شده،

شاید تأخیر شده، قبلاً هم پیش آمده،

اما از سربازها خبری نیست.

این معنای خاصی ندارد، شاید چون دیگر به وجودشان احتیاج نیست رفته اند،

نمی فهمم،

شاید مثلاً خطر آلودگی دیگر وجود ندارد،

یا شاید علاج این بیماری پیدا شده،

چه عالی،

واقعاً چه عالی می شود،

حالا چه کار کنیم،

من که تا سحر همین جا می مانم،

از کجا می فهمید سحر شده،

از آفتاب، از گرمای آفتاب،

اگر هوا ابری باشد چطور،

ساعات شب محدودند و بالاخره صبح می شود.

عده ی زیادی از کورها از فرط خستگی روی زمین نشسته بودند، عده ای ضعف بیشتری داشتند کُپه کُپه نقشِ زمین شده و عده ای از حال رفته بودند، شاید هوای خنک شب آنها را به هوش بیاورد،

اما می توانیم اطمینان داشته باشیم که هنگام برچیدن اردو، بعضی از این فلک زده ها از جا برنخیزند، تا حالا را تحمل کرده اند، مثل آن دونده ی مسابقه ی ماراتون هستند که در سه متری خطِ پایان افتاد و مُرد، هرچه باشد تردید نیست که تمام زندگی ها پیش از موعد پایان می گیرد.

بازداشت شدگانی هم هستند که روی زمین نشسته یا خوابیده اند و هنوز انتظار سربازان را می کشند، یا انتظار نهاد هایی دیگر را، فرضاً صلیب سرخ، لابد برایشان غذا و کمکهای اولیه می آورند، برای این افراد تلخ کامی اندکی دیرتر فرا می رسد، تفاوتشان با بقیه در همین است.

و اگر کسی اینجا باشد که خیال کند برای کوری ما علاجی پیدا شده، ظاهراً این پندار او را خشنودتر از سایرین نکرده است.

زن دکتر، به دلایل دیگری، پیش خود فکر کرد و به سایرین گفت بهتر است تا صبح صبر کنند، اکنون مهمترین کار پیدا کردن غذاست که در تاریکی آسان نیست.

شوهرش پرسید می دانی کجا هستیم،

کم و بیش، از خانه مان دوریم، خیلی فاصله داریم.

سایرین هم مایل بودند بدانند از خانه شان چقدر فاصله دارند، نشانی خود را به او دادند، زن دکتر کوشید به سوال آنها جواب دهد، پسرک لوچ نشانی اش را فراموش کرده بود، جای تعجب نیست، مدتهاست که بهانه ی مادرش را نگرفته است.

اگر بخواهند خانه به خانه بروند، از نزدیکترین خانه تا دورترین آنها، اولین خانه مالِ دختری است که عینک دودی دارد، دومی مال پیرمردی است که چشم بند سیاه دارد، بعد خانه ی دکتر و زنش، و آخر سر خانه ی مردی که اول کور شد.

بی شک همین خط سیر را دنبال می کنند چون دختری که عینک دودی داشت از همین حالا اصرار دارد که هر چه زودتر او را به خانه اش ببرند و می گوید نمی دانم پدر و مادرم در چه وضعی هستند،
این نگرانیِ صادقانه نفی پیش داوری های بی اساسِ اشخاصی است که متأسفانه به خاطر کثرت رفتارهای ناپسند، به ویژه در اخلاقیات اجتماعی، احساسات عمیق، از جمله عشق فرزند به والدین را باور ندارند.

شب رو به سردی گذاشت، چیز زیادی برای سوختن در آتش باقی نیست، حرارتی که هنوز از بقایای نیم سوخته بلند می شود برای گرم کردن بازداشت شدگان کور کافی نیست، از سرما کرخت شده اند، به ویژه آنهایی که از درِ ورودی تیمارستان فاصله گرفته اند، مانند زن دکتر و گروهش.

آنها تنگ هم نشسته اند، سه زن با پسرک لوچ در وسط و سه مرد که دورشان را گرفته اند، اگر کسی آنها را ببیند فکر می کند که به همین شکل به دنیا آمده اند، در واقع مثل یک بدنِ واحد به نظر می رسند، با یک نَفَس و با همان احساسِ گرسنگی.

سرانجام یکی پس از دیگری به خواب می روند، خواب سبکی که چند بار پاره می شود به این خاطر که بازداشت شدگان کوری که از رخوت درمی آیند، از جا برمی خیزند، و خواب آلوده، در اثر برخورد به این مانع انسانی زمین می خورند، یکی از آنها همانجا می ماند، برایش تفاوتی ندارد که آنجا بخوابد یا جای دیگر.

وقتی سحر شد، فقط چند ستون دود از بقایای نیم سوخته بلند بود، اما همین دود هم دیری نپایید، زیرا باران گرفت، خاکه بارانی که شباهت به مه داشت، اما مداوم بود، در ابتدا به زمین سوخته هم نرسید بلکه بلافاصله بخار شد، اما همانگونه که همه می دانند، آب شیرین می تواند سخت ترین صخره ها را بشکافد، یافتن قافیه ی این گفته بماند به عهده ی دیگران.

فقط چشم بعضی از این بازداشت شدگان نیست که کور است، شعورشان را هم پرده ای از مِه گرفته، چون استدلال پیچیده ای که آنها را به این نتیجه رساند که از غذای مورد نیازشان در این باران خبری نخواهد شد، هیچ توجیه دیگری ندارد.

به هیچ ترتیبی نمی شد قانعشان کرد که فرض قضیه غلط است، پس نتیجه گیری آنها هم غلط از آب درمی آید،

مایل نبودند بشنوند که برای صبحانه هنوز زود است، و مأیوسانه خود را به زمین افکندند و گریستند.
پشت سر هم تکرار می کردند نمی آورند، باران می آید، نمی آورند،

اگر بنا به فرض، این خرابه ی رقت بار برای بدوی ترین نوعِ زندگی قابل استفاده بود، به همان تیمارستانی مبدل می شد که زمانی بود.