در مدخل بخش زن زانو زده است، درست مقابل تختها، آهسته رواندازها را کنار می زند، بعد می ایستد، با تخت بالایی نیز همین کار را می کند، و بعد با تخت سوم، دستش به تخت چهارم نمی رسد، مهم نیست، فتیله ها حاضرند، حالا فقط این مانده که چطور آنها را آتش بزند.
هنوز نمی تواند به یاد بیاورد که فندک را طوری تنظیم کند که شعله ی بلندی بسازد،
موفق شد، شعله ی باریک و دشنه مانندی با برق و درخشش نوکِ تیز قیچی.
از تخت بالایی شروع می کند، شعله به زحمت به ملافه های کثیف می رسد، بعد ناگهان گُر می گیرد،
حالا نوبت تخت وسطی است،
حالا نوبت تخت زیری است،
زن بوی موی کِر خورده ی خود را احساس می کند، باید مواظب باشد، او کسی است که باید تل هیزم را شعله ور کند، نه کسی که باید بمیرد،
صدای فریاد اراذل را از داخل بخش می شنود، در آن لحظه ناگهان این فکر به سرش راه یافت که، آمدیم و آنها آب داشتند و توانستند آتش را خاموش کنند،
در کمال ناامیدی خود را به زیر اولین تخت رساند، فندک را روی تشک گرفت، این گوشه، آن گوشه، ناگهان شعله ها بالا زد و به پرده ای از آتش تبدیل شد،
فوران آب از میان آنها گذشت و روی زن پاشید، اما بیهوده بود، بدن خود او هم اکنون خرمن آتش را تغذیه می کرد.
بودن در دل آتش چگونه است، هیچکس نمی تواند خطر کند و به درون آتش بزند، اما قدرت تجسم ما هم باید فایده ای داشته باشد،
آتش به سرعت از تختی به تخت دیگر سرایت می کند، انگار می خواهد همه را درجا شعله ور کند، و موفق می شود،
اراذل مختصر آبی را که هنوز داشتند کورکورانه و بیهوده تلف کردند، حالا سعی می کنند خود را به پنجره ها برسانند، لرزان لرزان از پشتی تختها که آتش هنوز به آنها نرسیده است بالا می روند، اما آتش دفعتاً به آنجا می رسد، سُر می خورند، می افتند،
شیشه ی پنجره ها از تَف آتش ترک می خورد و خُرد می شود، هوای تازه صفیرکشان به درون راه می یابد و به آتش دامن می زند،
وای، بله، اینها هم از یاد نرفته اند، فریادهای خشم و وحشت، ضجّه های درد و عذاب، به اینها هم اشاره شده،
در هر صورت، توجه داشته باشیم که همه به تدریج خاموش خواهند شد، مثلاً، زنی که فندک داشت مدتی است خاموش مانده.
حالا دیگر سایر زندانیانِ کور وحشت زده به سوی راهروهای پر از دود می گریزند، فریاد می زنند آتش، آتش،
و در اینجاست که می توانیم از نزدیک ببینیم که این تجمعات انسانی در پرورشگاهها و بیمارستانها و آسایشگاههای روانی چه طراحی و سازمان بدی دارد،
ببینید چگونه هر تختی با آن چارچوب فلزی نوک تیزش به تله ای مرگبار تبدیل می شود،
ببینید در بخشهایی که چهل نفر را، سوای کسانی که روی زمین می خوابند، در خود جا داده اند نبودنِ بیش از یک در چه عواقب دهشتباری دارد، اگر آتش اول به در برسد و راه خروج را ببندد، هیچکس جان سالم به در نخواهد برد.
خوشبختانه، به طوری که سرگذشت بشر نشان داده است، غیرعادی نخواهد بود اگر شر به خیر بینجامد، و کمتر حکایت شده که خیر به شر بینجامد، تناقضات دنیای ما از این دست است، بعضی مستلزم دقت و توجه بیشتری است، و در این مورد خیر دقیقاً این واقعیت بود که بخشها فقط یک در داشتند، و همین عامل سبب شد آتشی که اراذل را سوزاند، مدتی در همان بخش متوقف شود، اگر این اغتشاش وخیم تر نشود، شاید مجبور نباشیم برای تلفات جانی بیشتری ماتم بگیریم.
البته خیلی از این زندانیان کور زیر دست و پا له می شوند، تنه می خورند، به این طرف و آن طرف رانده می شوند، این از پی آمدهای وحشت است، و پی آمدی طبیعی است، می توان گفت که سرشت حیوانی چنین است، اما گیاهان نیز اگر آن همه ریشه نداشتند که در خاک نگاهشان دارد، دقیقاً به همین شکل رفتار می کردند، و چه جالب می بود تماشای فرار درختان جنگل از کام شعله ها.
حیاط در نزدیکی ساختمان پناهگاهی تشکیل می داد که به طور کامل مورد استفاده ی زندانیان کوری قرار گرفت که به فکر افتاده بودند پنجره های سالم مانده ی راهروها را که مشرف به حیاط بود باز کنند.
می پریدند، با سر به زمین می افتادند، پرت می شدند، می گریند و فریاد می زنند، اما در حال حاضر در امانند، امیدوار باشیم که آتش وقتی باعث فرو ریختن بام شد و گردبادی از شعله و خاکستر سوزان به آسمان فرستاد و به باد سپرد، از سرایت به نوک درختان غافل بماند.
در ضلع دیگر هم هراس همگانی به همین شکل است، برای کورها کافیست که بوی دود را بشنوند تا آناً تجسم کنند که شعله اش درست بیخ گوششان است، که اتفاقاً حقیقت ندارد، در اندک زمانی راهرو پر از جمعیت شد، اگر کسی در اینجا نظم برقرار نکند، وا مصیبتا.
در این گیر و دار یک نفر به یادش می آید که زن دکتر هنوز می بیند، جمعیت می پرسند کجاست، او می تواند به ما بگوید چه خبر است، کجا باید برویم، او کجاست،
اینجا هستم، همین الان توانستم از بخش خارج شوم، تقصیر پسرک لوچ است چون معلوم نبود کجا رفته، حالا اینجا کنار من است و دستش را محکم گرفته ام، تا دستم از جا کنده نشود ولش نمی کنم، با دست دیگرم دست شوهرم را گرفته ام، و بعد دختری که عینک دودی داشت می آید، و بعد پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، هر جا یکیشان باشد آن یکی هم هست، و بعد مردی که اول کور شد، و بعد همسرش، همه با هم، مثل میوه ی کاج فشرده، و از ته دل آرزو می کنم که حتی در این حرارت از هم نپاشد.
در این حیص و بیص چند نفر از زندانیان کور این ضلع از افراد ضلع دیگر پیروی کرده بودند، به درون حیاط می پریدند، نمی توانند ببینند که همین حالا هم بخش اعظم آن ضلع ساختمان کوهی از آتش شده است، اما لهیب حرارتی را که از آن طرف می آید بر دست و صورتشان احساس می کنند، فعلاً بام هنوز فرو نریخته است، برگهای درختان کم کم پیچ و تاب می خورند و لوله می شوند.
بعد یک نفرفریاد زد چرا هنوز اینجاییم، چرا نمی رویم بیرون،
جواب که از میان دریایی از سر و کله به گوش رسید در پنج کلمه خلاصه می شد، بیرون پر از سرباز است،
اما پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت بهتر است تیر بخوریم و در آتش جزغاله نشویم،
به نظر می آمد که این صدای او نیست، صدای تجربه است، بنابراین شاید هم واقعاً او نبود که حرف می زد، شاید زنی که فندک داشت از زبان او حرف زده بود، همو که بخت یارش نشد تا آخرین گلوله ای که حسابدار کور شلیک کرد نصیبش شود.
آن وقت زن دکتر گفت بگذارید رد شوم، با سربازها حرف می زنم، نباید ما را ول کنند که اینجوری بمیریم، سربازها هم احساس دارند.
به این امید که سربازها هم ممکن است واقعاً احساس داشته باشند، شکاف باریکی درمیان جمعیت باز شد، زن دکتر با تلاش و تقلای زیاد راه خود را باز می کرد و پیش می رفت، یارانش را هم با خود می کشید.
دود جلو دیدش را گرفته بود، بزودی او هم مثل سایرین کور می شد.
ورود به سرسرا تقریباً غیر ممکن بود.
درهایی که به حیاط باز می شد از جا درآمده و متلاشی شده بود، زندانیان کوری که به سرسرا پناه برده بودند فوراً متوجه شدند که آنجا دیگر امن نیست، می خواستند خارج شوند، با تمام قوا به یکدیگر فشار می آوردند، اما کسانی که آن طرف بودند ممانعت می کردند و با تمام قوا مقاومت نشان می دادند،
در آن لحظه ترسشان بیشتر آن بود که سربازها ناگهان ظاهر شوند، اما هرچه از رمقشان کاسته و هرچه آتش نزدیک تر می شد ثابت می شد پیرمردی که چشم بند سیاه داشت حق دارد، مردن به ضرب گلوله خیلی بهتر است.
انتظار چندان طولی نکشید، زن دکتر سرانجام توانست خود را به ایوان برساند، لباسش پاره شده بود و دستهایش پر بود و به زحمت می توانست کسانی را که می خواستند، به تعبیری، خود را به قطار در حال حرکت برسانند، یعنی به گروه کوچک او ملحق شوند، از خود براند.
حتماً سربازها وقتی او را نیمه برهنه در برابر خود می دیدند چشمهاشان از حدقه بیرون می زد.
حالا دیگر نه مهتاب بلکه نور خیره کننده ی آتش بود که محوطه ی خالی و وسیع تا در بزرگ را روشن می ساخت.
زن دکتر فریاد کشید خواهش می کنم، به خاطر وجدان خودتان هم که شده بگذارید بیرون بیاییم، تیراندازی نکنید.
جوابی نیامد.
نورافکن هنوز خاموش بود، هیچ جنبنده ای به چشم نمی خورد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)